بازی کثیف! (۴ و پایانی)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
“این قسمت از داستان توسط رضا روایت میشود.”
مقایسه… مقایسه… مقایسه…
همهچی خوب بود تا اینکه تارا به دنیا اومد. با اینکه فقط چهار سالم بود ولی خیلی از چیزها رو متوجه میشدم. هرچی تارا بزرگتر میشد، یه سری حرفها بیشتر میشد. همیشه زمزمههایی رو میشنیدم که دلم رو خُرد میکرد! بدونِ استثنا همه میگفتن تارا خیلی از رضا قشنگتره. میگفتن این خواهر و برادر اصلاً به هم نرفتن. میگفتن ژنِ برتر خانواده تاراست. راست هم میگفتن. تارا هم خیلی قشنگتر بود و هم مثل من لکنتِ زبون نداشت.
حتی کار به جایی رسیده بود که مامان و بابام سر اینکه تارا به کدومشون رفته، بحث میکردن و اگه یکی میگفت تارا به مامان یا بابام رفته، کیف میکردن و به همدیگه پُزش رو میدادن!
تارا خوشگل بود، خیلی خوشگل. چشم و ابروی مشکی و موهای لختِ خرماییش، هر آدمی رو جذب خودش میکرد.
امکان نداشت یکی تارا رو ببینه و نگه این دختر چهقدر خوشگله.
حرفهای بقیه دلم رو میشکست. عزت نفس، غرور و اعتماد به نفسم رو له میکرد؛ ولی هیچکدوم از اینا باعث نشد علاقهی من به خواهر کوچیکه کم بشه.
من تارا رو اندازهی خودم و بیشتر از مامان و بابام دوست داشتم. تارا تنها کسی بود که هیچوقت به روم نیاورد که از من بهتره!
اون تنها کسی بود که صادقانه دوستم داشت و همیشه کنارم بود؛ اون تنها کسی بود که باورم داشت. تمومِ خاطراتِ بچگیم با تارا خلاصه میشد و تارا عزیزترین فردِ زندگیم بود.
اِنزوا… اِنزوا… اِنزوا…
من یه درونگرایِ بالفطره بودم؛ تا مجبور نمیشدم حرف نمیزدم. هیچوقت برای هیچ رفاقت یا رابطهی جدیدی پیشقدم نمیشدم. آروم بودم، خیلی آروم. هیچوقت هیچ چیزی رو بروز نمیدادم. میریختم تو خودم. حرف نمیزدم. دردِ دل نمیکردم. ولی عوضِ همهی اینا باهوش بودم! بدون استثنا همیشه شاگردِ ممتاز و نمونهی مدرسه بودم. چیزی که تارا نبود. چیزی که تارا نداشت. هوشِ من بهترین ویژگی من بود.
رفاقت… رفاقت… رفاقت…
تو سن بلوغ و برای اولین بار تو زندگیم دو نفر بهم نزدیک شدن. اونجا بود که حس کردم من هم نیاز دارم رفیق داشته باشم. دل به دلشون دادم و زدم تو جادهی رفاقت. خیلی حسِ شیرینی داشت. باهاشون حالم خوب بود. پیش اونا دیگه درونگرا و کم حرف و منزوی نبودم. پیش اونا بیشتر از حد معمولِ خودم حرف میزدم.
یه مدت بعد دیگه به هم نمیگفتیم رفیق، به هم میگفتیم داداش! یه چیزی فراتر از داداش.
اونقدر با هم صمیمی شده بودیم که بهمون میگفتن سه قلوهای افسانهای. صبح، ظهر، عصر و شب رو با همدیگه بودیم. از شر و دعوا و سیگار و دختر بازی بگیر، تا شبگردی و دیوونهبازی و سگ مستی.
حالم باهاشون خوب بود. دوستشون داشتم و براشون رگ میدادم.
عشق… عشق… عشق…
همهچی عالی بود؛ تا اینکه عاشق شدم. هیچ حسی و هیچ چیزی قشنگتر از عشق نیست. بیراه نمیگن که عشق مقدسه. با عشق همهچی قشنگه؛ حتی غروب جمعه و صبح شنبه.
یه عصرِ جمعه بود که تو یه نمایشگاه خیابونیِ نقاشی دیدمش؛ فقط زیباییِ موهاش به کلِ زیباییِ تابلوهای نقاشیِ اونجا میارزید.
یه نیمچه استعدادی تو نقاشی داشتم و اون روز تابلویی رو که چند ماه براش وقت گذاشته بودم رو با خودم بردم.
به قول مادربزرگ پدربزرگها کشیدن اون نقاشی یه حکمتی داشته! حکمتش هم، همصحبتی با اون دختر بود.
لابهلای اون همه تابلویِ نقاشی، از نقاشیِ من خوشش اومده بود. همین باعث شد یه چند دقیقهای رو با هم حرف بزنیم. همون چند دقیقه کافی بود که غرق و شیدای اون موهای فِر و شرابی بشم. عجیبه نه؟ موهای فر و شرابی، با چشمهای مشکی. چهرهش متفاوتترین و خوشرنگترین نقاشیای بود که تو عمرم دیده بودم. با دیدنش یه حسِ خوب گرفتم. یه سرخوشی عجیب و غریب. یه حسی که تا اون موقع تجربهش نکرده بودم.
به دَک و پُزش میخورد مال اون بالا بالاها باشه؛ ولی خیلی خاکیتر از این حرفها بود. خیلی خودمونی حرف میزد و الکی کلاس نمیذاشت. مهمتر از همهی اینا شعور بالاش بود!
کلی با هم حرف زدیم و لابهلای حرفهام کلی تُپُق زدم؛ ولی حتی یه بار هم این سوال مسخرهی “لکنت داری؟” رو نپرسید!
وقتی فهمیدم از تابلوی نقاشیم خوشش اومده، تصمیم گرفتم به عنوان یادگاری، اون رو بهش هدیه بدم. اون هم با اشتیاق قبول کرد؛ ولی یه مشکلی وجود داشت، تنها اومده بود و ماشین هم نداشت. بردن اون تابلوی بزرگ هم برای یه دختر بدونِ ماشین کار سختی بود. به همین دلیل تصمیم گرفتم با ماشین خودم برسونمش.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. بر خلاف انتظارم مال اون بالا بالاها نبود و مثل خودم بچهی همین پایین پایینها بود.
تو کل مسیر با همدیگه حرف زدیم و یه شناخت کلی ازش به دست آوردم. هر دقیقه که میگذشت بیشتر از قبل ازش خوشم میاومد و حس میکردم اون هم از من خوشش اومده. فقط نمیدونستم چهجوری بحث آشنایی رو پیش بکشم.
حرف زدن با یه دختر به اندازهی کافی برام سخت بود، حالا چه برسه به شماره دادن و شماره گرفتن.
بعد از کلی کلنجار دلم رو به دریا زدم و گفتم: “میشه شمارهتون رو داشته باشم؟”
یه لبخند ملیح زد و با خوشرویی گفت: “چرا که نه!”
چند دقیقه بعد سر کوچهشون رسیدیم. خواست پیاده بشه که گفتم: “ولی من هنوز اسمتون رو نمیدونم!”
لبخند زد و گفت: “نگار!”
نگار… نگار… نگار…
بعد از اون روز، نگار کلِ زندگیم شد. نگار یه طرف، خانواده، رفیق و بقیه یه طرف. نگار میگفت بمیر، بدون چون و چرا براش میمردم. بدونِ شک، نگار بهترین اتفاقِ زندگیم بود.
یه شب ساعتِ ۱۲ وسط چت کردن، نگار گفت: “رضا دلم خوراکی میخواد. همین الان!”
ساعت ۱۲ نصف شب! خوراکی! تقریباً غیر ممکن بود؛ ولی چون نگار میخواست باید ممکنش میکردم!
خواهرم همیشه تو اتاقش و تو کشو لباسهاش پاستیل نگه میداشت. تصمیم گرفتم دزدکی برم تو اتاقش، پاستیلهاش رو بردارم و برای نگار ببرم.
آروم وارد اتاقش شدم و وقتی مطمئن شدم که خوابه، رفتم سراغِ کشو لباسهاش. یه نایلون پر از پاستیل گوشهی کشو بود و زیر نایلون یه دفترِ کوچیک! یه حس کنجکاوی باعث شد که دفتر رو هم با نایلون پاستیلها بردارم. وقتی به جلد دفتر نگاه کردم، متوجه شدم که دفترِ خاطراته؛ ولی هیچوقت ندیده بودمش و ازش بیخبر بودم، در صورتی که من و تارا هیچ چیزِ پنهونی از هم نداشتیم. دفتر رو گذاشتم سر جاش و با نایلون پاستیلها از خونه بیرون زدم.
به نگار پیام دادم و گفتم: “نیم ساعت دیگه پاستیل تو جیبته. میتونی دزدکی بزنی بیرون؟”
جواب داد: “از پاستیل که نمیشه گذشت، پس یه کاریش میکنم!”
نیم ساعت بعد رسیدم سر کوچهشون. خلوت بود و کسی اون حوالی نبود. چند دقیقه بعد نگار با یه شلوار و یه پلیور کلاهدار از خونه بیرون اومد. با قدمهای سریعش به سمتم اومد و گفت: “بریم!”
گفتم: “کجا؟”
گفت: “شبگردی!”
خندیدم و گفتم: “پس بگو چرا خانوم تیپِ پسرونه زده!”
اون شب تا ساعت ۳ نصف شب با همدیگه تو خیابونها قدم زدیم و مسخرهبازی در آوردیم. گفتیم و خندیدیم و تا به خیابونهای خلوت میرسیدیم، سریع لبامون چفت هم میشد. اون شب به اندازهی تمومِ بوسههای قبلیمون، همدیگه رو بوسیدیم. اونقدر زیاد که خستگی عضلات صورتم رو حس میکردم.
وقتی برگشتیم و سر کوچهشون رسیدیم، برای آخرین بار تو اون شب بوسیدمش.
سفت بغلم کرد و کنار گوشم گفت: “دوسِت دارم تا ابد و یک روز!”
پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: “دوست دارم تا ابد و ده روز!”
خندید… آخ خندههاش… خندههاش… خندههاش…
چند روز گذشت و فکر دفتر خاطراتِ داخلِ کشو مثل خوره به جونم افتاده بود. یه حسِ بدی مدام تو گوشم میخوند که برم و داخلش رو ببینم. یه حسی بهم میگفت چیزهایی تو اون دفتره که لازمه من بدونم. کار درستی نبود؛ ولی دوباره رفتم سراغ کشو. دفتر رو برداشتم و هرچی که توش نوشته بود رو خوندم!
بعد از خوندن اون دفتر، انزجار کل وجودم رو گرفت. چیزهایی که اون تو نوشته شده بود رو نمیتونستم هضم کنم.
تو چند صفحهی آخرِ دفتر، تارا سربسته در موردِ تجاوز و حس و حالش بعد از تجاوز نوشته بود. به شخص خاصی اشاره نکرده بود، ولی تو جملههای آخر دفتر نوشته بود که اون فرد همچنان تو خونهمون رفت و آمد داره و مثلِ یه آینهی دِق هست براش و با هر بار دیدنِ دوبارهش، اون خاطراتِ تلخ براش مرور میشه…
سهیل… سهیل… سهیل…
همون رفیقِ نارفیقی که پشت این ماجرا بود! چیکار باید میکردم؟ هر کاری میکردم آبروی خواهرِ خودم میرفت!
خواهرِ خودم سرخورده میشد. میکشتمش؟ خب که چی؟ اون میمرد خواهرم خوب میشد؟
تارا حالش خوب نبود. تارا جلوی چشمهام داشت مثل شمع آب میشد و منِ بیعرضه هم نمیتونستم هیچ غلطی بکنم.
تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم؛ امّا اگه میفهمید من خبر دارم و براش هیچکاری نکردم ازم متنفر میشد. ولی مهم نبود، مهم خودِ تارا بود.
یه روز باهاش حرف زدم و گفتم از همهچی خبر دارم. گفتم که مقصرِ تموم این اتفاقات منم و حالا میخوام جبران کنم؛ البته اگه بتونم.
سنگ صبورش شدم، مثل یه رفیق پا به پاش غصه خوردم و گریه کردم. یه مدت بعد هم بردمش پیش یه روانشناسِ خوب. چند باری هم در مورد شکایت از سهیل باهاش حرف زدم، ولی مخالفت کرد و گفت که نمیخواد این جریان عمومی بشه.
کمکم داشت حالش خوب میشد؛ ولی هیچوقت اون تارای شاداب و خوشحالی که من میشناختم نشد. من هم هیچوقت اون رضای سابق نشدم.
نفرت از سهیل تمومِ وجودم رو گرفته بود. یکی از عزیزترین آدمهایِ زندگیم یکباره به بدترین آدم زندگیم تبدیل شده بود؛ ولی طبق معمول چیزی رو بروز ندادم، ریختم تو خودم و منتظرِ یه فرصتِ خوب موندم که تلافی کنم، نه بخاطر خودم! فقط و فقط بخاطر تارا…
چند ماه گذشت…
کمکم حالم داشت بهتر میشد که نگار ضربهی بعدی رو بهم زد! خیلی یهویی و بیدلیل گفت میخوام یه مدت تنها باشم! میگفت خیلی درگیر رابطهمون شدم و از زندگی خودم دور شدم. گفت میخوام رو زندگیم بیشتر وقت بذارم و تنها راهش دوری از رابطهست. گفت میخواد یه مدت دور باشیم.
ولی دوری از نگار برای من غیر ممکن بود. نگار همه چیزم بود؛ ولی خب خیالم راحت بود که این دوری موقته و مطمئن بودم که نگار هم بدونِ من نمیتونه.
روزها، هفتهها و ماهها گذشت و من همچنان منتظر برگشتن نگار بودم؛ ولی نگار برنگشت. شک توی دلم رخنه کرده بود. مدام با خودم میگفتم اگه نگار با یکی دیگه باشه چی؟ اگه نگار بهم خیانت کرده باشی چی؟ اگه نگار هیچوقت برنگرده چی؟
خیانت… خیانت… خیانت…
یه روز شیما بهم پیام داد و گفت که یه کار مهم باهام داره و میخواد من رو ببینه. شیما بهترین دوستِ نگار بود و چند بار همدیگه رو دیده بودیم. عجیب بود و برام سوال شده بود که شیما چه کارِ مهمی میتونه باهام داشته باشه!
عصر همون روز، تو کافه قرار گذاشتیم. من قبل از شیما رسیدم و چند دقیقه بعد از من، شیما هم رسید.
سلام و احوالپرسی کردیم و شیما گفت: “چی میخوری؟”
گفتم: “چیزی نمیخورم. برو سر اصل مطلب.”
زیر لب گفت: “چه بد اخلاق!”
بعد خیلی جدی بهم خیره شد و گفت: “پس میرم سر اصل مطلب. تو و نگار چند وقته که جدا شدید؟!”
گفتم: “جدا؟! کی گفته ما جدا شدیم؟ ما جدا نشدیم و فقط قراره یه مدت از هم دور باشیم، همین!”
یکم مِن مِن کرد و گفت: “پس درست حدس زدم. رضا تو از یه چیزهایی خبر نداری که باید بدونی، یعنی حقته که بدونی!”
گفتم: “چه چیزهایی؟!”
گفت: “قبل از شنیدنش بهم قول بده عصبی نشی و احساسی برخورد نکنی.”
گفتم: “من هیچ قولی نمیدم.”
گفت: “پس متاسفم. منم نمیتونم چیزی بهت بگم!”
با حرفهاش بیشتر از قبل کنجکاوم کرد. یه کم فکر کردم و گفتم: “باشه. عصبی نمیشم و احساسی هم برخورد نمیکنم.”
خیلی مصمم و بدون مقدمه چینی گفت: “نگار با یکی دیگه تو رابطهست!”
نگارِ من؟ با یکی دیگه؟ دور از چشم من؟ امکان نداشت!
حفظ ظاهر کردم و خیلی آروم گفتم: “با خراب کردنِ دوستت پیش من چی بهت میرسه؟”
گفت: “من فقط دارم واقعیت رو بهت میگم رضا. چیزی هم به من نمیرسه، فقط وجدان خودم آسوده میشه.”
گفتم: “پس چرا چیزی بهم نگفته و من رو بین زمین و هوا معلق نگه داشته؟”
گفت: “اول اینکه میدونه تو چقدر دوستش داری و میدونه اگه بهت بگه ممکنه واکنش بدی نشون بدی و داغون بشی. دوم اینکه…”
حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت. جدی بهش خیره شدم و گفتم: “دوم اینکه چی؟!”
گفت: “اونی که باهاش در ارتباطه رفیقته!”
یه لبخند تلخ زدم و گفتم: “مهران!”
مهران… مهران… مهران…
حدس زده بودم، از خیلی وقت پیش. از همون شبِ تولدِ نگار، که نگار و مهران برای اولین بار همدیگه رو دیدن. من جنس نگاههاشون به همدیگه رو میفهمیدم. من یه چیزهایی رو حس میکردم. بعد از اون شب نگار مدام از مهران حرف میزد و مهران مدام از نگار!
حق داشت؛ مهران از من سَرتر بود. از قیافه بگیر تا قد و تیپ و صدای بم. اون مثل من لکنت نداشت. اون از من قد بلند تر بود. اون چهرهش از من بهتر بود. اون… دوباره رسیدم نقطه سرِ خط؛ مقایسه! بخشِ جدا نشدنیِ زندگی من!
من از همون اول شک کرده بودم. من حس کرده بودم یه چیزهایی دور از چشم من داره اتفاق میاُفته؛ ولی هیچوقت به زبونش نیاوردم، چون میدونستم تهش به دل سیاهی محکوم میشم و اونها رو محتاطتر میکنم.
همهش با دل و عقلم میجنگیدم و تو دلم آشوب بود؛ ولی تهش خودم رو سرزنش میکردم و میگفتم: “احمق. اونها بهترین آدمایِ زندگیت هستن و بهت خیانت نمیکنن!”
درگیر شک شدن مثل خوره از داخل، روان آدم رو میجوئه. روانم داغون شده بود. داشتم خودخوری میکردم و چیزی رو به زبون نمیآوردم.
با صدایِ شیما به خودم اومدم. گفت: “واقعا متاسفم رضا، نمیخواستم ناراحتت کنم؛ ولی اگه بهت نمیگفتم به شرافتِ خودم شک میکردم. من برای اثباتش هم مدرک دارم. یه سری عکس و اسکرینشات. اگه بخوای بهت میدم که از حرفهام مطمئن بشی!”
گفتم: “نه نیازی نیست…”
گفت: “حالا میخوای چیکار کنی؟”
لبخند زدم و گفتم: “هیچی!”
یکم مکث کرد و گفت: “این “هیچی” گفتنت خیلی ترسناکه!”
اون شب برای اولین بار تنهایی و بدونِ رفیقام نشستم و مست کردم. اونقدر تو خودم ریخته بودم و حرف نزده بودم که دیگه از درد پُر شده بودم. وقتش بود همه رو یه جا از دلم بیرون بریزم. اره دیگه وقتش بود. تو مستی تصمیم خودم رو گرفتم و قسم خوردم که عملیش کنم. تصمیمی که ممکن بود اونقدر عواقبِ بدی داشته باشه که بعدش تا خرخره پشیمون بشم. تصمیمی که ممکن بود تهش به خون ختم بشه؛ ولی من مقصر نبودم.
تموم این اتفاقات و این آدما دست به دست هم دادن و از من همچین آدمی ساختن؛ آدمی که دیگه خودم هم نمیشناختمش!
انتقام… انتقام… انتقام…
فردای همون شب، رفت و آمد هام رو به خونهی مهران بیشتر کردم. مخصوصاً وقتهایی که مادرش خونه نبود. برای شستشوی مغز مهران نیاز به مدرک داشتم. چه مدرکی بهتر از لباسهای زیر مادرش!
یه روز که برای چند دقیقه تو خونهشون تنها شدم، رفتم سراغِ کمدِ لباسهای مادرش و از لباسهای زیرش عکس گرفتم.
چند روز بعد هم که مهران تا خرخره مستِ الکل بود بهش گفتم که مادرش با سهیل در ارتباطه. همین کافی بود که مثل موم تو دستهام بگیرمش. با حرفهام سعی کردم اون رو سمتِ خواهرِ سهیل بکشونم. کارِ سختی نداشتم؛ مهران هولتر و کودنتر از این حرفها بود و کافی بود بفهمه میتونه یکی رو بُکُنه، دیگه شهوت عقل رو از سرش میپروند.
خیلی سریعتر از اون چیزی که فکر میکردم با خواهر سهیل اوکی شدن و کارشون به سکس رسید. اون روز، روز من بود!
تو اون مدت اونقدر در گوشش خونده بودم که ممکنه سهیل از مادرت عکس و فیلم داشته باشه، که مجاب شده بود حتماً از خواهر سهیل فیلم بگیره. دقیقاً همون چیزی که من میخواستم!
همون روزی که مهران و ستاره قرارِ سکس رو گذاشته بودن، با یه اکانتِ ناشناس به نگار پیام دادم و همه چیز رو بهش گفتم.
اون هم خودش رفت و همه چیز رو دید و دست مهران براش رو شد.
اون شب مهران حالش خیلی بد بود و تو سگ مستی خوابش برد. من هم رم گوشیش رو کِش رفتم و فیلم و عکسهای ستاره رو ریختم رو گوشیم.
با اتفاقهای پیش اومده، شک نداشتم که نگار دوباره سمت من برمیگرده و منتظر موندم تا نگار پا پیش بذاره. خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم نگار بهم زنگ زد.
ابراز دلتنگی کرد و گفت که میخواد این دوری تموم بشه. گفت که دیگه طاقتِ دوریم رو نداره و تازه فهمیده که زندگی بدون من چه قدر براش سخته!
من هم اشتیاق نشون دادم و وانمود کردم که از برگشتنش خوشحالم. گفتم که دیگه طاقتِ ندیدنش رو ندارم و میخوام ببینمش. برای فردای همون روز، تو پارکِ جنگلی باهاش قرار گذاشتم.
قبل از قرار، فیلمِ سکس مهران و ستاره رو برای سهیل فرستادم و کپشن زدم فیلم سکسِ خواهرت و داداشت!
یک ساعت بعد از سین خوردن فیلم، به مهران و سهیل پیام دادم که بیان همون جای همیشگی! دقیقاً همونجایی که چند سال پاتوقمون بود و اونجا کلی خاطره ساخته بودیم.
نگار نیم ساعت زودتر از اون دوتا رسید. به محض دیدنم، پرید توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن. بعد از دیدنِ گریههاش و اون چشمهایِ خیس مشکیش، دلم براش کباب شد.
این همون دختری بود که حاضر بودم به خاطرش رو زندگیم قمار کنم. این همون دختری بود که یه روزی دین و دنیا و آخرتم بود.
تو همون لحظه فکر بخشش به سرم زد و خواستم بیخیال بشم؛ ولی نه نمیشد. نگار بهم خیانت کرده بود و مهران رو به من و عشقِ من و تمومِ روزهای خوب و بدمون ترجیح داده بود.
روی نیمکت، رو به شهر نشستیم. نگار چسبید بهم و سرش رو روی شونههام گذاشت. من هم دستم رو دورش انداختم و از تموم روزهای سختی که بدون اون گذشت گفتم.
چند دقیقه بعد مهران و سهیل رسیدن. نگار و مهران بعد از دیدن همدیگه شوکه شدن. سهیل هم که اونقدر گریه کرده بود و تو سر و صورتِ خودش زده بود، که چشمهاش و صورتش قرمز شده بودن.
همه شوکه و هاج و واج و با چشمهایی پر از سوال به من خیره شده بودن.
از جام بلند شدم، لبخند زدم و گفتم: “خوش اومدید. بشینید باهاتون حرف دارم!”
مهران و سهیل همچنان شوکه و پر از نفرت به من خیره شده بودن. جدی شدم و با صدای بلندتر گفتم: “میگم بشینید باهاتون حرف دارم.”
سهیل و مهران با اکراه کنارِ نگار رو نیمکت نشستن. نگار و مهران کنارِ همدیگه بودن؛ ولی با فاصله از هم نشسته بودن. به فاصلهی بینشون اشاره کردم، پوزخند زدم و گفتم: “شما دوتا چرا فاصله گرفتید؟! بابا راحت باشید، تا همین یه مدت پیش، همخوابِ همدیگه بودید. الان از من شرم میکنید؟ مگه من شرم دارم؟ راحت باشید بابا…”
سهیل خواست حرف بزنه که سریع حرفش رو قطع کردم و گفتم: “خفه! امروز فقط من حرف میزنم. غیر از این پیش بیاد فیلم آبجیت رو کلِ محل میبینن. حله؟!”
حرفش رو خورد و دیگه چیزی نگفت. نفرت و حال داغونش رو تو چشمهاش میدیدم. آخ که دیدنِ حالِ داغونش چقدر لذتبخش بود…
لبخند زدم و گفتم: “ببخشید صدام رو بالا بردم داداش. من امروز یه کم بد اخلاقم، تحملم کنید دیگه. راستی حال بدت رو درک میکنم. خیلی بده رفیقت دزدِ ناموست باشه. من هم مثل تو تجربهش کردم. حس و حالِ بدی داره نه؟”
ادامه دادم: “تازه باز تو شرایطتت بهتره و رفیقت فقط با خواهرت بوده و با عشقت نریخته رو هم!”
نگاهم رو سمت مهران کج کردم و گفتم: “من از هر دو طرف زخم خوردم. یکی با عشقم جفت شد و یکی دیگه خواهرِ نازنینم رو پَرپَر کرد! نچ نچ… امون از رفیقای تو رگیم!”
بغضم رو خوردم و نگاهم رو سمت نگار بردم، به چشمهای خیسش خیره شدم و گفتم: “گریه نکن نگار. خیانت فقط اولهاش سخته. کمکم عادی میشه و توی ذهنت کمرنگتر؛ ولی خب تا عادی بشه کمرت رو میشکنه. تازه بهت قول هم نمیدم که کاملاً فراموش بشه. حداقل برای من یکی که اینجوری نیست. امیدوارم برای تو راحتتر باشه.”
تو همین حین گوشیم زنگ خورد. به گوشیم اشاره کردم و گفتم: “دوستدخترم پشت خطه! من دیگه باید برم رفقا، فقط قبلش حرف آخرم رو بهتون بزنم. فکر تلافی رو که اصلاً نکنید؛ چون این بار یه بلایی سرتون میارم که مرغهای آسمون هم به حالتون زار بزنن. در حقم خیلی بد کردید. دم نزدم و ازتون گله نکردم. ریختم توی خودم. گفتم دوستام هستین و سعی کردم ببخشم و فراموش کنم. هی رو هم تلمبار شد، موند رو این دلِ صاحب مردهم و عقده شد. دیگه نه میشد ببخشم و نه میشد فراموش کنم. باید خودم رو خالی میکردم، باید سبک میشدم. الان دیگه سبک شدم! الان دیگه گلهای ازتون ندارم و بیحساب شدیم! از این به بعد هم دیگه رفاقتی بین ماها وجود نداره. همهتون تا زمانی رفیق و بامعرفت و سینهچاک هستید که پای منافعتون وسط نباشه…”
سه تاشون سکوت کرده بودن و حرفی برای گفتن نداشتن…
خواستم برم که دوباره به سمت نگار برگشتم، لبخند زدم و گفتم: “راستی نمیخوای بدونی دوستدخترم کیه؟”
بعد به پشت سرشون اشاره کردم. همهشون برگشتن و به شیما که کنار ماشینم ایستاده بود، خیره شدن! دیگه حتی منتظر نموندم که واکنش نگار رو ببینم و به سمت ماشین رفتم؛ ولی شکستن و تیکهتیکه شدنِ قلبش رو حس کردم و میتونستم بفهمم که چه حس و حالِ بدی داره…
شیما… شیما… شیما…
با شیما از اونجا دور شدیم و یه جای دیگه و رو یه نیمکت دیگه نشستیم. پاکتِ سیگارم رو درآوردم و یه نخ رو لبم گذاشتم. خواستم روشن کنم که شیما سیگار رو از رو لبم کشید و گفت:
“مگه قرار نبود بعد از تموم شدنِ این ماجرا دیگه نکشی؟”
گفتم: “آخریشه. بیا با هم بکشیم. میخوام از آخرین سیگارم خاطرهی خوبی داشته باشم.”
خندید و گفت: “پس آتیش کن.”
بعد از قرارِ کافه، شیما به من نزدیکتر شد و از حسش به من گفت. من هم علاقه نشون دادم و رابطهمون شروع شد. تو تمومِ این مدت هم از تمومِ کارهام خبر داشت.
شیما به اندازهی نگار خوشگل نبود و خیلی معمولی بود. موهاش فر و شرابی نبودن. چشم و ابروش مشکی و خاص نبودن. اندامش بهبه و چهچه نداشت؛ ولی دخترِ خوبی بود و ذاتِ قشنگی داشت. مهمتر از همهی اینا دوستم داشت.
شیما کامِ آخر رو از سیگار گرفت و گفت: “رضا یه سوال!”
گفتم: “بپرس.”
به چشمهام خیره شد و گفت: “من هم جزوِ این بازی بودم؟!”
پایان
موزیک پایانی
نوشته: سفید دندون و هیچکس