سنگ‌کوب (۴)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

#20

میون اون همه تصویر جذاب و تحریک کننده‌ای که با رسیدن به تن و بدن ریحانه پس ذهنم به یادگار مونده بود، یه صحنه‌اش هیچ‌ جوره از تو مخم بیرون نمی‌رفت. انگار اصلا گزینه دیلیت نداشت! حین کار وسط همکارهام تو آزمایشگاه، وسط کلاسِ بیست نفره وقتی استاد مشغول تدریس بود، وقت صرف نهار و شام یا وقتی تارا تو بغلم بود و حتی تو خواب! اونم لحظه‌ای بود که داشتم کلاهک قارچی کیرم رو روی شیار‌های خیره کننده و نازِ شکافِ خیس و لزج لای پاهای کشیده ریحانه بالا و پایین می‌کردم و میل ترسناک و ناتمومی برای شکافتن اون خط عمودی زیبا داشتم. این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم و دست از سرم برنمی‌داشت. گاهی به سرم می‌زد من که از پشت کردمش، خب از جلو‌هم کارش رو می‌ساختم دیگه! تهش باهم می‌رفتیم و پرده‌اش رو می‌دوختیم! اما بعد با مشت چندبار می‌زدم تو کله پوکم تا این فکر از سرم بره بیرون. چند روزی ریحانه رو به حال خودش گذاشتم تا حالش بهتر شه. درد داشت و فقط به یه دلیل سمتش نمی‌رفتم، اونم این بود که می‌دونستم نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و اگه فرصتش پیش میومد دوباره و دوباره و بازم دوباره می‌کردمش! واسه همین با اذیت کردنِ خودم، اون رو اذیت نمی‌کردم. می‌دونستم بعد اون سکس رویایی که به وسیله‌اش طعم سوراخ کون تنگ ریحانه رو چشیدم تا چند روز نمی‌تونه درست راه بره. تو همین چند روز لعنتی بود که فکر به بهشتی که ریحانه لای پاهاش داشت و هی با خودش این ور اون ورش می‌برد مخم رو تمام و کمال اشغال کرده بود و منم مجبور می‌شدم واسه رفع نيازهام برم سراغ تارا و خودم رو آروم کنم. روز نُهم بود که این عذاب الهی رو گذاشتم کنار و ریحانه رو دم مدرسه سوار کردم. دلیل نزدیک نشدن بهش تو این نه روز رو رک و پوست کنده واسش تعریف کردم و برعکس دفعات قبلی که از دوریم ناراحت میشد، خوشحال شد که درکش کردم و نرفتم سراغش. خودش اوکی رو داد تا برنامه رو بچینم و از بدنش لذت ببرم و خب، اونم از بدن من لذت ببره! طبق معمول بهترین زمان برای شکار کردن شاه‌کصی مثل ریحانه بعد از تعطیلی از مدرسه بود، هر چند باید یه سر می‌رفتم آزمایشگاه تا کلید کشوی میزم رو بدم به آرمان. چند تا برگه نیتجه آزمايش خون تو کشو جا مونده بود و آرمان باید تحویل بخش مربوطه می‌داد. ریحانه سوار شد و کوله‌اش رو روی صندلی عقب انداخت. با لبخندی به نیم‌رخش نگاه کردم و پرسیدم: چطوری؟
متوجه شد دارم به رابطه چهار روز پیشمون اشاره می‌کنم. گونه‌هاش رنگ گرفت: بهترم.
-می‌تونی باز تحمل کنی یا نه؟
-نمی‌دونم.
-نمی‌دونی یا نمی‌خوای؟!
سرش رو چرخوند و زل زد به چشم‌هام: اگه نمی‌خواستم همون بار اول نمی‌ذاشتم حتی انگشتت بهم بخوره!
حرفش یه گلوله آتیش تند انداخت زیر هیزم‌ شهوتم. یکم خیره نگاهش کردم و گفتم: می‌دونی ریحانه، بدجور خرابتم!
نخودی خندید: چرا؟ مگه من چیم با بقیه دخترا فرق داره؟
می‌دونستم که خودش می‌دونه، چون بار‌ها و بارها از اندام ترکه‌ای، کمر باریک و زیبایی صورتش تعریف کرده بودم اما بی‌شرف بازم می‌خواست از زیر زبونم حرف بکشه، انگار شنیدن این حرف‌ها رو خیلی دوست داشت.
-بقیه دخترا رو ول کن، اصلا مهم نیستن.
با ناز پرسید:
-چرا خب؟!
-اگه می‌خوای بدونی چاره‌اش یه بوسه!
چشم‌هاش گرد شد و گفت: گمشو!
بلند خندیدم. ماشین رو وارد خیابون کردم و گفتم: بالاخره که خودت لب من رو از جا می‌کنی!
اشاره‌ام به اون روز و زمانی که داشت لبم رو می‌مکید باعث شد دوباره خجالت بکشه. یه بار دیگه خندیدم و گفتم: از مریم چه خبر؟ چیزی نمیگه؟
سرش رو تکون داد: قهره! دیگه باهم حرف نمی‌زنه.
-بهتر! دختره‌ی خیابونی!
شونه‌ای بالا انداخت.
-باید یه سر برم سر کارم. چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه. مشکلی که نداری؟
سرش به چپ و راست تکون خورد. با نهایت سرعت به ساختمون محل کارم رسیدیم و پیاده شدم. ریحانه سرش رو از پنجره آورد بیرون: می‌تونم بیام داخل؟
نمی‌دونستم دارم واسه خودم دردسر درست می‌کنم وگرنه قطعا می‌گفتم نه!
-چرا که نه؟ بذار درهای ماشین رو قفل کنم.
پیاده شد و ماشین رو قفل کردم. باهم رفتیم بالا. نگاهی به نمای داخل ساختمون انداخت و گفت: جای قشنگیه.
گفتم: بد نیست!
رفتیم تو آزمایشگاه. خبری از آرمان نبود. خودم یه روپوش دادم دست ریحانه تا بپوشه و وارد سالن شدیم. رفتم سمت میز کارم و ریحانه مشغول نگاه کردن به نمونه‌ها و میکروسکوپ‌ها شد. کشو رو باز کردم و برگه‌ها رو برداشتم. می‌خواستم بدم دست سیامک تا اون برسونه به آرمان. یه دفعه نگاهم افتاد بهش که داشت از سمت مخالف میومد. گفتم: کجایی تو؟ بیا اینا رو بگیر بذار تو پاکت.
نگاهش رو متوجه ریحانه کرد و گفت: باشه بابا! معرفی نمی‌کنی؟
ریحانه که تازه متوجه آرمان شده بود اومد کنارم ایستاد. با اعتماد به نفس ناشی از اینکه یه همچین دختری بغلم وایستاده دستم رو انداختم دور شونه ریحانه و گفتم: خواهرمه!
چشم‌هاش گرد شد: جدی؟ نگفته بودی خواهر داری…اونم با این کمالات!
بعد نگاه خیره‌اش رو به صورت ریحانه دوخت، جوری که ریحانه معذب شد و به کفش‌هاش نگاه کرد. اخمی کردم و گفتم: شاید لازم نبوده!
دست و پاش رو جمع کرد. برگه‌ها رو گرفت و گفت: کجا میری؟ باهات حرف دارم.
دست ریحانه رو گرفتم و گفتم: باشه بعدا، فعلا کار واجب دارم.
هیچ فکرشو نمی‌کرد کار واجبم همخوابگی با دختریه که چند لحظه پیش به عنوان خواهرم معرفیش کرده بودم. باشه‌ای گفت و از هم جدا شدیم. از پله‌ها که اومدیم پایین ریحانه گفت: کی بود این؟
-رفیقم.
-چه رفقایی داری!
کنجکاو شدم و پرسیدم: چطور؟ چجوری بود مگه؟
-خوشتیپ بود!
از حرفش هیچ خوشم نیومد ولی خب دروغم نمی‌گفت! شونه‌ای بالا انداختم و بدون اینکه جوابی بدم باهم سوار ماشین شدیم. هربار واسه نزدیک شدن بهش باید یه چیزی به عنوان بیعانه یا پیشکش بهش می‌دادم و ارزشش هر دفعه از بار قبل بیشتر می‌شد. کنجکاو بودم بدونم این‌بار ازم چی می‌خواد؟ وقتی ازش پرسیدم جواب داد: این دفعه نمی‌خواد دست تو جیبت کنی.
گفتم: جدی؟
-آره.
منم که از خدا خواسته، کی بدش می‌اومد؟! درحالی که تو ماتحتم عروسی بود ریحانه گفت: ولی یه شرط داره.
بادم خوابید. چقدر ساده لوح بودم که فکر می‌کردم می‌تونم مفت و مجانی با ریحانه‌ بخوابم.
-چه شرطی؟
-یه رویداد در پیش داریم، یه اتفاقی قراره بیفته. می‌خوام بهم بگی اون اتفاق چیه؟
یه لحظه هنگ کردم. گفتم: چی؟
مغنعه کج شده‌اش رو به کمک آینه آفتابگیر صاف کرد و حرفش رو تکرار کرد. این چه سوالی بود دیگه؟ وقتی قیافه گیجم رو دید پوفی کشید و گفت: چقدر خنگی تو مهدی! تا نهایت دو سه ماهه دیگه یه چیزی قراره اتفاق بیفته که برام مهمه ازش خبر داری یا نه. ده دقیقه وقت داری جواب بدی، جوابشو پیدا نکردی دور بزن برگرد خونه!
سوالش رو درست متوجه نمی‌شدم. ریحانه من رو به حال خودم گذاشت تا جواب رو پیدا کنم. دقیقه‌ها از پس هم می‌گذشت ولی به جایی نمی‌رسیدم. سه دقیقه بیشتر نمونده بود. سؤالش زیادی گنگ بود. بی‌شرف یه جوری پرسیده بود که نتونم به این راحتیا به سوالش جواب بدم. در کمال ناباوری وقتم تموم شد. انگار که کرنومتر گرفته باشه سر وقت با لحن ناراحتی گفت: خاک تو سرت مهدی! برگرد منو ببر خونه.
-ریحانه جون مامان اذیت نکن.
انگار خیلی ناراحت بود چون قاطع و بدون انعطاف سرش رو به نشونه نه تکون داد.
-ریحانه؟!!!
-گفتم برگرد!
از صدای داد بلندش تو جام پریدم. سریع ماشین رو به راست کشیدم تا با اولین دور برگردون برش گردونم خونه.
-باشه حالا چرا داد میزنی؟ من چی رو نمی‌دونم که انقدر برات مهمه؟
با بغض سر بالا انداخت که ولش، بیخیالش شو. نوچی گفتم و ماشین رو دور دادم. چی می‌تونست واسه یه دختر انقدر مهم باشه؟ اونم چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده. با یادآوری یه نکته با صدای بلند گفتم: فهمیدم، فهمیدم! تولدته!
یه دفعه نگاه غمگینش شاد شد. لبخند زد و گفت: چه عجب.
با خوشی خنديدم. چه سوال سخت و در عین حال ساده‌ای پرسیده بود. تولدش روز شیشم فروردین بود. قطعا واسش یه جشن تولد بمب می‌گرفتم. گفتم: اجازه هست دور بزنم؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت: این دفعه رو ارفاق می‌کنم!
با خنده دوباره دور زدم. ماشین رو انداختم تو اتوبان، پام رو رو پدال کوبیدم و تا جایی که میشد از منطقه خودمون فاصله گرفتم. فکر بهتر این بود که کلا از شهر خارج شم و برای امنیت بیشتر برم تو کوه و کمر یا بیابونای اطراف شهر، اما خیلی زمان بر بود و منم کم صبر! به ویژه وقتی پای ریحانه در میون بود اصلا معنی صبر و شکیبایی رو فراموش می‌کردم. زدم تو کوچه پس کوچه‌های جنوب شهر و وارد یه محله پرت و خلوت شدیم. اکثر خونه‌ها قدیمی بودن. ریحانه از پنجره به بیرون سرک کشید و گفت: اینجا کجاست دیگه؟
جواب دادم: چه می‌دونم، زمین‌های خدا!
-ترسناکه!
با دیدن یه جای دنج چشم‌هام برق زد. بین یه خونه حیاط‌دار و یه ساختمون نیمه کاره دو طبقه اندازه یه ماشین و نصفی جا بود. ماشین رو تو همون یه گله جا فرو کردم و سوییچ رو چرخوندم. صدای موتور ماشین که از بین رفت تازه خلوت و بی‌صدا بودن محله رو درک کردم. ریحانه راست می‌گفت. یه مقدار ترسناک بود! نگاهش کردم که با چشم‌های براقش من رو نگاه می‌کرد. خندیدم و نوک دماغش رو کشیدم.
-چیه، ترسیدی؟
-وقتی تو هستی نمی‌ترسم.
از حرفش خوشم اومد. یه جورایی احساس قدرت کردم.
-عجیبه، تو فقط یه سوال ازم پرسیدی. راستشو بگو ریحانه…این‌بار چی می‌خوای؟
منتظر یه چیز بزرگ موندم اما دوباره گفت: هیچی بخدا.
چشم‌هام رو باریک کردم و گفتم: ای کلک! باز چه خوابی برام دیدی؟
خندید: حالا بیا و خوبی کن.
-جدی چی می‌خوای؟
-میگم هیچی!
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: چه بهتر!
حالا یه بارم ریحانه سرش خورده بود به سنگ و لازم نبود دست تو جیبم کنم. بد بود مگه؟ دست به کار شدم و زیر نگاهش صندلی‌ها رو کامل خوابوندم.
-مطمئنی کسی ما رو نمیبینه؟
کفش‌هام رو در آوردم و انداختم زیر صندلی. خودم رو کشیدم سمتش و جواب دادم: اینجا پشه پر نمی‌زنه، کی می‌خواد بیاد؟ فقط سعی کن سر و صدا نکنی. بذار مغنعه‌‌ات رو در بیارم.
همون‌طور که مغنعه‌اش رو از سرش در می‌آوردم جواب داد: اگه تو بذاری.
گفتم: چی؟
-میگی سر و صدات در نیاد، میگم اگه تو بذاری!
زل زدم تو چشم‌هاش. وقتی خجالت رو می‌ذاشت کنار و پر رو میشد بدجوری کیرم بلند میشد. نگاهم رو به موهاش دوختم که حالا یکم بلند‌ به نظر می‌رسیدن. گفتم: از کی کوتاه نکردیشون؟
-یه سه ماهی میشه.
سوتی کشیدم: سه ماه؟!
قشنگ شده بود. انگار موی بلند بیشتر بهش میومد. گفتم: کوتاهشون نکن، باشه؟
گفت: هر چی تو بگی.
لعنتی وقتی حرف گوش کن می‌شدم بازم تحریکم می‌کرد. کلا همه چیش تحریکم می‌کرد. تو هر حالتی! مشغول باز کردن دکمه‌های مانتوش شدم: آفرین دختر خوب!
مانتوش رو از تنش در آوردم و حتی نفهمیدم کجا پرتش کردم. زیرش یه تیشرت با طرح میکی موس تنش بود. خواستم درش بیارم که گفت: تو شرایط خوبی نیستیم، بهتره تنم باشه.
حرفش رو می‌فهمیدم. دوست نداشت وقتی بیرون از خونه‌ایم لخت بشه، احساس امنیت نمی‌کرد. اما من دوست داشتم سینه‌هاش رو ببینم. حرفم رو از نگاهم خوند و خودش دست به کار شد. از لبه‌ تیشرتش گرفت و برد بالا. اول شکم و بعد دوتا سینه‌هاش از زیر سوتین بنفش نمایان شدن.
-اینا رو می‌خواستی ببینی؟
تو این حالت که خودش تیشرتش رو داده بود بالا تا سینه‌هاش رو ببینم خودِ خود شهوت بود. درحالی که نگاهم مجذوب چاک سینه‌هاش که به‌خاطر سوتین ایجاد شده بودن بود گفتم:
-دقیقا همین دوتا رو!
و روی دو زانو رفتم جلو و سرم رو لای سینه‌هاش فرو کردم. یه بوس از قسمت بالایی سینه چپش گرفتم و بعد، با نوک انگشت سوتین رو کشیدم پایین. سینه‌هاش که از حصار سوتین آزاد شدن یه موج معرکه بهشون افتاد. آهی از سر لذت کشیدم و نوک صورتی پستونش رو تو دهنم گرفتم. همزمان که ریحانه سرش رو به عقب خم می‌کرد، دست راستم رو رسوندم به پشت سرش و بالای باسنش گذاشتم و مشغول مالیدن شدم. کیرم بلند شد و به شلوار جینم چسبید. داشت اذیتم می‌کرد برای همین عقب کشیدم و با عجله مشغول در آوردن لباس‌هام شدم. گفت: همه لباس‌هات رو در نیار دیگه.
گفتم: نمی‌تونم. دوست دارم با همه پوستم تنت رو لمس کنم!
اونقدر عجله داشتم که واسه در آوردن تیشرت از سرم دستم محکم به سقف ماشین برخورد کرد و صدا داد. آخی گفتم و ریحانه با لحنی که توش خنده و نگرانی باهم دیده میشد گفت: یواش!
تیشرت رو انداختم دور و رفتم سراغش. با یه نگاهی شیطانی به چشم‌هاش گفتم: مگه تو می‌ذاری من یواش کار کنم جوجه سکسی؟! خب…کجای کار بودیم؟
ریحانه بازم اون روی پر رو و دوست‌داشتنی خودش رو نشون داد و گفت: دوست داری کجا باشیم؟!
چشم‌هام از بلبل زبونیش گرد شد و گفتم: باریکلله…خجالتت کجا رفته پدر سوخته؟ می‌دونی وقتی اینجوری حرف میزنی بعدش چه بلایی سرت میاد؟
نیشخند زد و جواب داد: کنجکاوم ببینم!
سری تکون دادم و گفتم: خودت خواستی!
از شونه‌هاش گرفتم و با یه حرکت سریع و ناگهانی چرخوندمش تا پشتش به من باشه. از سرعت عملم با هیجان جیغ کوتاهی کشید که گفتم: هیس! چرا جیغ می‌کشی؟ ما که هنوز کاری نکردیم!
با خجالت گفت: ببخشید.
روی صندلی‌ها دراز کشیدم و بدون مقدمه از لیفه شلوارش گرفتم. انگشت‌هام رو جوری محکم گرفتم که کش شورتش هم زیر دستم اومد و بعد با شدت تا زانوش کشیدم پایین. بلافاصله رون‌ها و باسن لختش نمایان شد. جونی گفتم و از مچ پاهاش گرفتم و یکم از هم فاصله دادم. لای رون‌هاش از هم باز شد و خط تمیز و سفید کسش افتاد بیرون. تصویر شکاف کسش همیشه چشمم رو خیره می‌کرد. عجیب تمیز و بدون مو بود. باز این فکر به سرم زد چی میشد پلمپش رو باز می‌کردم و تا یه مدت خیلی زیاد بدون دردسر باهم عشق و حال می‌کردیم؟ اگه تو این مدت پسری میومد خواستگاریش مثل اون پسره جوالق فراریش می‌دادم! سرم رو تکون دادم تا این چرت و پرت‌ها از سرم بپره. اول از همه نوک انگشت‌هام رو با آب دهنم خیس کردم و از همون فاصله دستم رو دراز کردم و نوک انگشت‌هام رو روی خط کسش کشیدم. با لمس کسش تکونی خورد و بدنش منقبض شد. بازم نشون داد بدجوری روی کسش حساسه، مثل بقیه قسمت‌های بدنش. کلا ریحانه به شکل زیبایی حشری بود! یکم با کسش بازی کردم، بعد سرم رو بردم جلو و آب دهنم رو لای چاک کونش ریختم. خیلی دوست داشتم دوباره طعم سوراخ تنگ کونش رو بچشم اما از اون طرفم هیچوقت قصد نداشتم ریحانه رو اذیت کنم. می‌دونستم هنوز درد داره، هرچند انقدر حرف گوش کن شده بود که اگه با همین وضعیت از کون می‌کرد‌مش بازم چیزی نمی‌گفت. روش دراز کشیدم و خودم رو تنظیم کردم تا کیرم درست لای کونش بیفته. وزنم رو روی دست چپم انداختم و با دست راست، کیرم رو لای چاک کونش گذاشتم و بالا پایین کردم تا آب دهنی که لاش ریخته بودم رو پیدا کنم و پخش کنم. وقتی خوب لای کونش خیس شد، برعکس دفعات قبلی کیرم رو لای رون‌هاش نکردم و این‌بار از چاک کونش استفاده کردم. کیرم رو مثل میله انداختم لای کونش و درحالی که با دوتا دست لمبرهاش رو بهم می‌چسوندم، کیرم رو بالا و پایین کردم. گهگداری نوک کیرم از بالای چاک کونش می‌زد بیرون. این حرکت بدجوری لذت بخش بود، جوری که آه و ناله‌ام بلند شد. نرمی کونش بی‌نظیر بود. تنها نکته منفی این بود که آب دهنم خشک میشد و هی باید لاش تف می‌انداختم تا حرکت کیرم روون بشه. چند دقیقه به همین صورت گذشت و خسته شدم. کیرم رو بیرون کشیدم و فرو کردم لای پاهاش. با قسمت بالای کیرم حجم زیادی از اب کس ریحانه که لای پاهاش رو خیس کرده بود لمس کردم و چشم‌هام گرد شد. بی‌شرف رو نمی‌کرد ولی لای پاش دریاچه درست کرده بود! دست‌هام رو به زیر بدنش رسوندم و سینه‌هاش رو تو مشتام گرفتم. همونجور که به خاطر خیسی بین پاهاش سرعت لاپایی زدنم بیشتر شده بود، مشغول مالیدن سینه‌هاش شدم و گفتم: باز خیس کردی که، از بس داغی می‌ترسم نتونم از پست بر بیام. نیگاه کن چه آبی راه انداخته. باید روکشای صندلی رو عوض کنم!
در کمال ناباوری یکم، در حد یک وجب لگنش رو از زمين فاصله داد و برام قمبل کرد. تو این حالت گاییدنش فوق‌العاده بود. دسترسی به کونش خیلی ساده‌تر به نظر می‌رسید. بی‌اختیار با کف دست محکم به کونش کوبیدم و گفتم: جوووون…این کون فقط مال منه، فقط مال من!
از پهلوهاش گرفتم و جوری که انگار دارم واقعا یکی از سوراخ‌هاش رو می‌کنم، مشغول تلمبه زدن شدم. صوای شالاپ و شلوپ تو ماشین بلند شد. ماشین یکم تکون می‌خورد اما انقدر مست بدن هم بودیم که اصلا متوجه نمی‌شدیم. یه دفعه هوس بوسیدنش زد به سرم. از روش بلند شدم و چرخوندمش. سریع به پشت دراز کشید و دوباره روش دراز کشیدم. انگار می‌دونست قصدم از این کار چیه و منتظرم بود که دست‌هاش رو از هم باز کرد و وقتی روش دراز کشیدم دست‌هاش رو دور گردنم پیچید. کیرم رو اینبار از جلو انداختم لای پاهاش و هر از چندگاهی با شیطنت کسش رو با کلاهک کیرم نوازش می‌کردم. همزمان سرم رو بردم نزدیک صورتش و با ولع لب‌هاش رو بین لب‌هام گرفتم. نسبت به بار قبل، اینبار با خجالت کمتر لبم رو بوسید. نفس کوتاهی گرفتم و چندتا بوسه سریع و کوتاه از لبش گرفتم که هربار که بوسش می‌کردم ریحانه‌هم لب‌هاش رو غنچه می‌کرد. هر لحظه ترشح کسش بیشتر می‌شد و عشق بازی با این دختر و بدن نفس‌گیرش داشت لحظه به لحظه به ارگاسم نزدیک‌ترم می‌کرد. تو اوج عشق و حال بودیم که یه دفعه یکی چندبار پشت هم به شیشه ماشین کوبید. مثل جن زده‌ها از رو ریحانه پریدم به اون طرف ماشین و به‌ سمتی که صدا می‌اومد نگاه کردم. یه مرد با پیرهن چهارخونه آبی و سفید سرش رو چسبونده بود به شیشه و داشت داخل رو نگاه می‌کرد. سریع به خودم اومدم و مانتوی ریحانه رو که گوشه عقب صندلی‌ها افتاده بود برداشتم و دادم دستش تا خودش رو بپوشونه. خوشبختانه درها قفل بود و اگه مرده می‌خواست حرکتی انجام بده نمی‌تونست. با رنگ و روی پریده لباس‌هام رو با سرعت باورنکردنی تنم کردم و رو به ریحانه و چهره ترسیده‌اش گفتم: هرچی که شد بیرون نمیای، اوکی؟ پیاده شدم در رو قفل کن.
سرش که بالا و پایین شد از ماشین بیرون اومدم. مرد دست به سینه وایساده بود و نگاهم می‌کرد. می‌ترسیدم از این حذب‌ الهی و خایه مالای بسیجی باشه، که در اون صورت وای به حالم بود! مرده که لاغر و قد بلند بود و حدودا سی ساله ميزد لبخند زد و گفت: نترس بابا! کاریت ندارم. فقط خواستم بگم خیلی ضایع تقه شو می‌زنی!
نفس راحتی کشیدم. احتمالاً اوضاع امن و امان بود! لبخند زدم و همزمان که به دور و بر نگاه می‌کردم تا ببینم به غیر مرد نفر دیگه‌ایم هست یا نه، گفتم: چی‌کار کنیم دیگه! وقتی میزنه بالا عقلم درست کار نمی‌کنه!
مرده خندید و گفت: آخه مگه جا قحط بود برادر من؟ می‌رفتی یه جای دیگه. خدا وکیلی بی‌مکانی با آدم چیکار می‌کنه!
حرفی واسه زدن نداشتم. هنوز قلبم درست و حسابی کار نمی‌کرد. خودش ادامه داد: برو داداش، برو خوش بگذرون. فقط خواستم بگم حواست رو جمع کن، می‌بینی دفعه بعدی جای من یه لاشی پیدا میشه پدرتون رو در میاره.
خواستم ازش تشکر کنم و بگم دمت گرم که یه دفعه گفت: ولی خوش به حالت… .
با تعجب دهنم رو باز کردم تا بگم چرا؟ که خودش ادامه داد:
-دختره چه کص نابی بود.
دهنم همونجور باز موند. مرده دستی تکون داد و بالاخره رفت. دستی به صورتم کشیدم و نفسم رو فوت کردم. از اینکه تن و بدن ریحانه رو یه غریبه دیده بود و حتی در موردش نظر می‌داد بدجوری اعصابم خورد شده بود، ولی از یه طرف از اینکه حتی یه مرد غریبه که فقط برای چند ثانیه سینه‌ها و پایین تنه خواهرم رو دیده بود، دهنش از زیباییش وا مونده بود ناخواسته باعث می‌شد حشری بشم. البته این نوع تحریک شدنم با وقتی که تارا با آرمان رابطه داشت زمین تا آسمون فرق می‌کرد. اون موقع من تو اوج لذت بودم ولی در مورد ریحانه کاملا برعکس، حاضر نبودم حتی یه پشه نر نزدیکش بشه. برگشتم و سوار ماشین شدم. ریحانه سریع گفت: چی شد؟
عصبی بودنم به حشرم چربید و با لحن پرخاشگری گفتم: شنیدی دیگه، دیدم شیشه ماشین رو دادی پایین، باز سوال می‌پرسی؟
دیدم تو خودش جمع شد و از عکس‌العملم بغض کرد. نوچی گفتم و نگاهش کردم.
-ببخشید، عصبی شدم.
-… .
-ببخشید دیگه…باشه؟!
هنوز لباس‌هاش رو تنش نکرده بود و با ناراحتی نگاهم می‌کرد. خودم رو کشیدم جلو و صورتش رو تو دست‌هام گرفتم. سرم رو بردم جلو و لبش رو محکم بوسیدم.
-بخدا یه لحظه خودمو خیس کردم. می‌دونی اگه من و تو رو باهم بگیرن یا باید فرار کنیم یا خودمونو بکشیم دیگه، نه؟ یکم عصبی شدم ولی قول میدم برات جبران کنم، باشه خوشگلم؟
سرش رو آروم بالا و پایین کرد. لبخند زدم مشغول صاف کردن صندلی‌ها شدم. ماشین رو روشن کردم و از اون محله کذایی اومدیم بیرون.
-فعلا لباس‌هات رو بپوش، بریم یه جای بهتر. اونجا از خجالتت در میام!
لباس‌هاش رو پوشید. حسم کلا پریده بود. فقط برای اینکه ناراحتیش رفع بشه کاری که اصلا حال و حوصله‌اش رو نداشتم انجام دادم و از شهر خارج شدم. با سرعت بالا حدود یه ساعت طول کشید تا یه جاده خاکی رو پیدا کردم که یه راست می‌رفت تو بیابونا. زدم تو خاکی، یکم جلوتر یه سه راهی بود. راهی که از همه داغون‌تر بود و احتمال رفت و آمد توش کمتر بود رو انتخاب کردم و کمی بعد یه تپه کوچیک بغل جاده پیدا کردم. ماشین رو بردم پشت تپه و خاموشش کردم. اینجا دیگه کاملاً امن و امان بود و لازم نبود حتما تو ماشین باشیم. لامصب تا چشم کار می‌‌کرد فقط خاک و خار و خاشاک بود. پیاده شدم و در سمت ریحانه رو باز کردم. ریحانه با تعجب پیاده شد و درست مقابل لاستیک جلوی ماشين ايستاد. گفت: چرا پیاده شدی؟
از پهلوهاش گرفتم و یه دفعه بلندش کردم. یکم سخت بود ولی غیر ممکن نه! ریحانه با ترس جیغ کوتاهی کشید. نشوندمش رو کاپوت و گفتم: اینجوری حالش بیشتره، در ضمن تو ماشین کمتر کثافت کاری میشه.
گفت: می‌خوای چیکار کنی؟
دستم رو بردم سمت شکمش و دکمه شلوارش رو باز کردم.
-شلوارت رو بکش پایین.
صورتش قرمز شد و بلند گفت: چی؟؟!! دیوونه شدی؟ خجالت می‌کشم اینجا!
خندیدم و گفتم: خره اینجا حیوونم پر نمیزنه چه برسه آدم! هیچکی نیست بهم اعتماد کن.
از کمر شلوارش سفت گرفت: بخدا خجالت می‌کشم.
یکم زور به خرج دادم و دست‌هاش رو پس زدم. همونجوری که رو کاپوت نشسته بود شلوارش رو خواستم بدم پایین. دید حریفم نمیشه نوچی گفت و بی‌میل باسنش رو بلند کرد و شلوارش رو داد پایین. پاهای لختش نمایان شدن و سریع به دور و بر نگاه کرد تا یه وقت کسی سر نرسه. شورتش هنوز پاش بود. گفتم: این کوفتی‌رم بکش پایین دیگه.
قیافه‌اش رو شبیه گربه شرک کرد و گفت: تو رو خدا بذار این پام باشه دیگه!
وقتی اینجوری می‌کرد مگه می‌تونستم مخالفت کنم؟ سری تکون دادم و از نوک زانوهاش گرفتم و از هم فاصله‌شون دادم. پاهاش که از هم باز شد سرم رو فرو کردم لاشون. شورتش رو زدم کنار و قبل از اینکه با نوک زبونم به اوج برسونمش گفتم: این‌جا دیگه آزادی جیغ بزنی!
و دیگه امونش ندادم و زبونم رو یه دور از پایین‌ترین جایی که نوک زبونم بهش می‌رسید کشیدم به سمت بالا. به شونه‌ام چنگ زدو اسمم رو صدا زد:
-مهدی؟!
صداش ملتمس بود. گفتم: جونم؟
هیچی نگفت. یه دور دیگه کارم رو تکرار کردم و بعد، دو تا انگشت اشاره و وسطم رو بهم چسبوندم و بردم سمت کسش. تو این حالت دستم شکل تفنگ شده بود. با زبونم قسمت بالای شکاف کسش رو لیس می‌زدم و با نوک انگشت‌هام، تا جایی که امکانش بود تو سوراخش می‌کردم و می‌کشیدم بیرون. آرزوم این بود پلمپش باز بود تا می‌تونستم انگشت‌هام رو تا انتها توش کنم. با این وجود ارضا کردن یه دختر به شدت حشری مثل ریحانه، اونم به دستِ منِ کاربلد زیاد زمان نمی‌برد. خودم کیرم اون پایین اونقدر شق شده بود که با دست چپ به سختی کمربندم رو باز کردم و شلوارم رو تا زانو کشیدم پایین و همونطور که ریحانه رو دیوونه می‌کردم برای خودم جق می‌زدم. داغ شدن بدنش رو حس کردم. یواش یواش آه و ناله‌اش عمیق‌تر شد و این‌بار به موهام چنگ محکمی زد که یکم دردم اومد. دیگه کم‌کم زمان و شکل ارگاسمش رو از حفظ شده‌ بودم. با بغل‌های داخلی رونش سرم رو قفل کرد، این‌بار با دو دست به موهام چنگ زد و بعد، لرزش خفیف پاهاش و آب بی‌رنگ و داغی که پاشید تو صورتم.

آههههههههه… .
آهش چنان عمیق بود که متوجه شدم احتمالاً این جزو بهترین ارگاسم‌هاش بود. سرم رو عقب کشیدم و به چشم‌های سیاهش نگاه کردم که هنوز از لذت ارگاسم چند ثانیه پیشش خمار بودن. دستم روی صورتم کشیدم و آبش رو از رو چونه‌ام پاک کردم. با فکر به اینکه این آب از کس خواهرم بیرون اومد و مهم‌تر از اون، من و مهارتم توی سکس باعث این اتفاق شده کیرم ‌شروع به نبض زدن کرد. حقیقتش قصدم این بود فقط ریحانه رو ارضا کنم اما حالا تصمیمم عوض شده بود! نوک انگشت‌هام که هنواز آبش خیس بود رو بردم سمت دهنش و روی لب‌هاش گذاشتم.
-باز کن دهنتو.
خیره تو چشمام دهنشو باز کرد. انگشت‌هام رو به زبونش کشیدم و گفتم: این مزه خودته. خوب حسش کن. ببین چقدر خوشمزه‌ای!
بدون حرف مشغول میک زدن انگشتم شد. یکم خودم رو بهش نزدیک کردم و گفتم: نمی‌تونم ریحانه.
دست از میک زدن کشید. انگشتم رو از دهنش در آورد و گفت: چی رو نمی‌تونی؟
-نمی‌تونم وقتی تو این شرایط کنارمی نکنمت!
منظورم سکس کامل بود، نه لاپایی. متوجه منظورم شد و گفت: من که گفتم دردم خوب شده. خودت نخواستی!
هرچی التماس تو وجودم بود رو ریختم تو چشم‌هام و گفتم: ولی الان مي‌خوام!
یه لبخند نشست رو لب‌هاش. از اینکه انقدر کشته مرده‌اش بودم خوشش اومد. از روی کاپوت سر خورد و روی دوپا فرود اومد. چرخید و دوتا آرنج دست‌هاش رو روی کاپوت گذاشت و برام قمبل کرد. باور این ریحانه‌ی جسور و بی‌خجالت برام سخت بود. سری تکون دادم و لبخند رضایت‌مندی زدم. شورتش رو که قسمت جلوی کسش کلا خیس شده بود رو کشیدم پایین. سر کیرم رو یه دور روی کسش کشیدم و هرچی آب مونده بود رو به سمت سوراخ کونش کشیدم. خوب سوراخش رو خیس کردم و فشار دادم. هنوز به سایزم عادت نداشت چون یه تکون یه دفعه‌ای خورد. گفتم: شل بگیر خودتو.
عضلات سوراخش وا شد. فشار دادم و سر کیرم داخل شد. فقط کافی بود سر کیرم بره تو تا بقیه‌ش روهم هر جور شده جا کنم! طبق پیش بینی که داشتم از درد کلی آه و ناله کرد اما فقط پنج دقیقه طول کشید تا کیرم رو تا دسته تو کونش کنم. با دست به کمرش فشاری دادم تا کمرش رو بیشتر لا بده. اینجوری یه گودی عمیق و شهوت انگیز به کمرش افتاده بود و فرم کونش قشنگ‌تر از همیشه دیده میشد. دست‌هام رو دور کمر باریکش چفت کردم و با تموم قوا خودم رو بهش کوبیدم. مطمئن بودم صدای چسبیدن رون‌هام به کونش تا فاصله زیادی میره اما خوشبختانه اینجا آزاد بودیم. در مقابل چشم‌های درشت شده‌ام ریحانه دستش رو از رو کاپوت برداشت و برد لای پاهاش. وقتی خودش مشغول مالیدن کسش شد فهمیدم اونقدرام چشم و گوش بسته نیست و یه چیزایی رو در مورد سکس می‌دونه! آبم کم کم داشت میومد. خم شدم و قفسه سینه‌ام رو چسبوندم به کمرش. تو این حالت سرم درست کنار سرش بود. شالش رو که از سرش افتاده بود برداشتم و انداختم روی کاپوت. دستم رو بردم لای پاهاش و دستی که مشغول مالیدن بود رو گرفتم. آبم به سمت مجرای خروجی راه افتاد. خودم مشغول تکون دادن دستش شدم و بغل گوشش گفتم: می‌دونی الان تنها آرزوم چیه؟
ناله‌ای کرد و گفت: چ…چیه؟!
-این که کیرمو بکنم این تو.
و به کسش فشاری وارد کردم. نتونستم تحمل کنم و آبم بالاخره اومد. خودم رو جدا کردم آبم رو روی لمبرای کونش پاشیدم. وقتی آب سفیدم از کیرم بیرون می‌پاشید جلوی آه آهم رو نمی‌تونستم بگیرم. پاهام سست شده بود. خودم رو سریع به ماشین تکیه دادم و چند نفس عمیق کشیدم تا حالم بیاد سرجاش. شلوارم رو کشیدم بالا اما ریحانه هنوز شلوارش رو بالا نکشیده بود. با بی‌حالی از تو داشبورد چند برگ دستمال کاغذی برداشتم و آبم رو از رو کونش تمیز کردم. آخرش یه بوس آبدار به لپ کونش چسبوندم که باعث شد ریحانه لبخند بزنه و لبش رو گاز بگیره. شورت و شلوارش رو کشیدم بالا و خودم دکمه شلوارش رو بستم. باسنم رو به ماشین تکیه دادم و دست‌هام رو از هم باز کردم تا بیاد بغلم. بی مخالفت سرش رو گذاشت رو شونه‌‌ام. بغل گوشش زمزمه کردم:
-خوبی؟
-اوهوم!
خب خدا رو شکر درد نداشت. سوراخش داشت به سایز کیرم عادت می‌کرد! شقیقه‌اش رو بوسیدم و کنار گوشش نجوا کردم: تو خودت رو بسپر دست من، نیازهات رو همه جوره برطرف می‌کنم. اصلا نمی‌ذارم بفهمی کمبود چیه، چه از لحاظ مالی، چه از لحاظ جنسی و… .
با فشار دست صورتش رو مقابل صورتم قرار دادم و یه بوسه کوتاه و نرم به لباش زدم.:
-و چه از لحاظ عاطفی!
-این چه معنی داره؟
-چی چه معنی داری؟
-همینکه میگی از لحاظ عاطفی تأمینم می‌کنی؟
لبخند زدم و دوباره لبش رو بوسیدم.
-یعنی این!
سه چهار بار دیگه‌ام لبش رو بوسیدم. اونقدر که لب‌هاش به لبخند باز شد.
-تو فقط طرف پسرای دیگه نرو.، همه چی با من.
پرسید: تا کی طرف پسرای دیگه نرم؟ آخرش که باید ازدواج کنم.
جواب دادم: تا وقتی از هم سیر شیم.
تو دلم اعتراف کردم هيچوقت از این بشر سیر نمی‌شم. یعنی اگه یه روز خدایی نکرده ازدواج می‌کرد بازم نمی‌تونستم بی‌خیالش بشم. کار بی‌نهایت کثیفی بود اما دور از چشم‌های شوهرش تقه‌شو می‌زدم!
-مامان میگه درس و مشق تا دیپلم بسه، بعدش باید به فکر شوهر باشم!
اخم کردم و گفتم: مامانو ولش کن، تو که می‌دونی اخلاقش چطوریه.
-یعنی قراره هرچی خواستگار برام اومد بپرونی؟
لبخند خونسردی زدم و گفتم: آخ ریحانه تو چقدر ساده‌ای! من حاضرم به خاطر تو آدم بکشم، هنوز نفهمیدی؟
یه جوری تو چشم‌هام نگاه کرد که حس کردم دوست پسر دوست دختر همیم! لبخندی زدم و همونطور که تو بغلم بود از روی مانتو چنگ محکمی به کونش زدم :حیف، حیف که وقت تنگه، وگرنه بخدا تا شب می‌کردمت!
با خجالت خندید. این دفعه پیشونیش رو بوسیدم و از خودم جداش کردم:
-بریم که دیگه دیر شده.

دور از چشم تارایی که با دوست‌های دانشگاهش رفته بود دَدَر دُدُر، رسیدم خونه و بی‌معطلی خودم رو انداختم تو حموم. حس می‌کردم تنم به جز بوی عرق، بوی منی میده! بوی سکس، بوی شهوت، زنا، خیانت. اصلا هرچی که مربوط به خوابیدن با یکی دیگه بود. با موهای نم دار نشستم رو کاناپه و تی‌وی رو روشن کردم. داشت فوتبال پخش می‌شد. بازی زیاد مهیج و پر موقعیت نبود. بعد از چند دقیقه تماشا حوصله‌ام سر رفت. گوشی رو برداشتم و تو مجازی چرخ زدم. دلم هوای ریحانه رو کرد. براش تو تلگرام نوشتم: خوبی؟
پیامم سین نشد. نوچی گفتم و برنامه رو بستم. واتساپ رو که باز کردم یه پیام از طرف آرمان داشتم. نوشته بود: قرار بود باهم حرف بزنیم.
جواب دادم: همین‌جا بگو.
برخلاف تارا بلافاصله آنلاین شد و نوشت: یه برنامه جدید تو سرمه. این‌بار شک نکن کار رو یکسره می‌کنیم.
ابروم رو دادم بالا: چه برنامه‌ای؟
-واسه عید بریم مسافرت.
فکر کردم این کجاش جدیده؟! سری قبلم رفته بودیم مسافرت. پرسیدم:
-حالا کجا بریم؟
-ترکیه.
جوری جفت ابروهام بالا پرید که حس کردم چسبیدن به سقف. نوشتم: ترکیه؟!! شوخی می‌کنی؟
-کاملا جدیم. اونقدرام خرجش زیاد نمیشه. اونجا دست و بالمون بازتره، تازه اينجوری یه مسافرت درست درمونم رفتیم. تصور کن اون‌جا چه اتفاقاتی قراره بیفته.
یه لحظه بهش فکر کردم. چهار نفری می‌تونستیم باهمدیگه چه خاطرات به یاد موندنی بسازیم! نوشتم:
-آتوسا راضی شده؟
یه کلمه جواب داد: آره.
دیگه نپرسیدم چرا و چجوری. یه دفعه‌ای هیجان زده شدم! پیشنهادش فوق‌العاده بود. بالاخره آتوسا رو زمین می‌زدم. نوشتم:
-پایه‌ام.
قرار شد تا اون موقع مشکل پاسپورت و ویزا رو حل کنیم. به عنوان گردشگر یه پونزده روزی می‌رفتیم بهشت و برمی‌گشتیم! وسط افکار رویاییم یه دفعه یادم افتاد ای داد بیداد! تولد ریحانه تو عیده!! ضد حال بدی خوردم. نمی‌تونستم دل ریحانه رو بشکنم. تولد امسالش نسبت به سال‌های قبل خیلی خاص‌تر بود. باید یه فکری به حالش می‌کردم. درحالی که با خودم درگیر بودم تارا کلید انداخت و وارد خونه شد. مانتوی جلو بازی پوشیده بود و شالش بی‌قید و بند روی موهاش ول شده بود. قبلا اینجوری نبود، قبلا یکم رعایت می‌کرد. من رو که دید سلام کرد. جوابش رو دادم و واسه سوپرایز کردنش گفتم: قراره بریم ترکیه.
بدون اینکه شگفت زده بشه گفت: می‌دونم، آرمان بهم گفت.
اخم کردم. از اینکه باز دور از چشمم باهم در ارتباط بودن اصلآ راضی نبودم. با این وجود بدخلقی نکردم و گفتم: نظرت چیه؟
کفش‌های پاشنه بلندش رو در آورد و گذاشت تو جا کفشی: ما که تا بحال مسافرت خارج از کشور نرفتیم، مگه مغز خر خوردم بگم نه؟
پس تاراهم اوکی بود. تنها مشکل ریحانه بود که نمی‌دونستم چجوری حلش کنم. تارا با دیدن چهره گرفته‌ام گفت: چیه تو لکی؟ دوست نداری بریم؟
سرم رو تکون دادم: نه اتفاقا خیلی ذوق دارم، یکم خسته‌ام فقط.
با عشوه دوتا ساک خریدی که معلوم نبود جی بودن روی زمین گذاشت و اومد سمتم.
-می‌خوای خستگیت رو در کنم؟
بعد از سکس امروزم احساس می‌کردم کمرم خشکه خشکه! با این وجود نمی‌تونستم بگم نه. ممکن بود تارا شک کنه. می‌دونست چقدر حشریم و به هیچ لطفی نه نمیگم، اگه الان مخالفت می‌کردم مشکوک میشد. لب‌هام رو کش دادم و گفتم:
-نیکی و پرسش؟!
لبخندم رو جواب داد و با قدم‌های موزون فاصله رو تموم کرد. شال رو از روی سرش برداشت و انداخت بغل موبایلم روی کاناپه. باهمون مانتوی دست و پا گیر و با همون شلوار جین که مطمئن بودم تنگ بودنش اذیتش می‌کنه، فقط آستین‌هاش رو تا نصفه ساعدهای سفید و ظریفش داد بالا و مقابل پاهام دوزانو نشست. مثل پورن استارا زل زد تو چشام و لبخند شیطونی زد. بعد از پریدن با من و آرمان دیگه کاربلد شده بود. راحت می‌تونست مردها رو اغوا کنه. دستش اومد سمت شلوارم. خودم بلند شدم و شلوار راحتیم رو تا زانو دادم پایین تا راحت باشه. کیرم خوابِ خواب بود. گرفت لای انگشتاش و گفت: چقدر خسته‌ ست!
-تو سر حالش بیار.
-ای به چشم!
یکم کیرم رو مالید تا کم‌کم شروع کرد به بزرگ شدن. وقتی به اندازه کافی شق شد، سرش رو خم کرد وسط پاهام و کیرم رو تا ته تو دهنش جا کرد. چون کیرم هنوز کامل شق نشده بود و می‌تونست به راحتی همه‌اش رو وارد دهنش کنه. با خم شدنش موهای بلندش رو که مثلا پشت سرش دم اسبی بسته بود ریخت تو صورتش. دست چپم رو بردم جلو و موهاش رو بالا نگه داشتم. ساک زدنش به شکل چشم‌گیری خوب شده بود. خبری از دندون زدن نبود و به‌خوبی زبونش رو روی ردیف پایین دندوناش قرار داده بود تا با کیرم تماس نداشته باشه. اینکه چطور ردیف بالایی دندوناش به کیرم برخورد نمی‌کرد از مهارت‌های تازه‌اش بود! کف دوتا دست‌هاش رو گذاشته بود روی دوتا رون‌هام و با تموم وجود کیرم رو تو دهنش عقب و جلو می‌کرد. این نحوه جدید ساک زدنش خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کردم باعث شق شدن کیرم شد. از لذت آهی کشیدم و تو جام جابه‌جا شدم. با کف دست به پاهام فشار آورد که تکون نخورم. این تارا رو دوست داشتم. صدای نوتیف گوشیم اومد و صفحه‌اش روشن شد. روی اعلان اسم ریحانه نوشته بود. پیامم رو جواب داده بود. فقط دیدن اسمش باعث می‌شد وسط یه همچین ساک ناب و آب‌آوری سرم رو تو گوشی کنم! با دست راست و آزادم گوشی رو از رو کاناپه برداشتم. قفل رو باز کردم و رفتم تو پی‌ویش. تو جواب سوالم که حالش رو پرسیده بودم یه عکس فرستاده بود و تهش نوشته بود: وقتی این شکلی شده مگه می‌تونم بد باشم؟!
با کنجکاوی عکس رو باز کردم. تارا هنوز مشغول ساک زدن بود. عکس خیلی سریع بارگیری شد. زودی روش کلیک کردم تا با وضوح بیشتر ببینم. تصویر شورتی که امروز پوشیده بود رو فرستاده بود. شورت رو کف دستش گرفته بود تا قسمت جلوی کسش که تا یه وجب کامل خیسِ خیس شده بود به خوبی دیده بشه. این شیطنت ریحانه حتی از دهن گرم و کاربلد تاراهم بیشتر حشریم کرد. هنوز پنج دقیقه‌‌‌ام نشده بود که داشت واسم ساک می‌زد اما درحالی که نه خودم و نه تارا اصلا انتظار نداشتیم انقدر سریع اتفاق بیفته، اه لرزونی از بین لب‌هام خارج شد، با دست چپم چنگم رو به موهای تارا محکم‌تر کردم و سرش رو با تموم قدرت به کیرم فشار دادم. انقدر محکم فشار دادم که کیرم تا ته رفت تو گلوش و لب‌هاش به پوست شکمم و در واقع بالای کیرم چسبید. چشمم خیره به خیسی شورت خواهرم بود که تو دهن همسرم به ارگاسم رسیدم.

ادامه دارد… .

(محتوای این داستان تابو شکنیست. دوستانی که علاقه ندارند از خوندن داستان صرف نظر کنند.)

[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.]

نوشته: کنستانتین

دکمه بازگشت به بالا