زن محمد…
نمیدونم زیر این سنگ قبر کی خوابیده؟
جوون یا پیر؟ زن یا مرد؟
اصلا توجهی به آدم اون تو خوابیده ندارم، برای من مهمه اینکه چندتا سوره کوتاهی که از بر هستم را سر قبر بخونم بلکه صاحب عزا از روی عنایت دست بکنه توجیبش و یه پولی بهم بده و من بلند بشم گردنی کج و دستی رو به آسمون بگیرم بلکه پروردگار به چس ناله های من نظری کنه و این عزیز از دست رفته را راهنمایی کنه به بهشت.
اگه یه قبر تازه ای ببینم که یه عده آدم به با اصالت وپولدار اطرافش هستن بلافاصله خودمو سر قبر میرسونم، دوتا ضربه کوچیک -مثل تکون های ریز بزغاله نر جوون در حین سکس-به سنگ قبر میزنم که آقای فلانی میت بیدار شو که علی اومده برات قرآن بخونه.
بعد از خوندن فاتحه و به هم زدن آسایش بیچاره متوفی، دست میکنم به جیب داخلی لباده، یه قرآن با جلد مندرس که یادگار پدر و پدر جدم هستش و این جلد چندین بار تعمیر شده ش نشون میده در طول سالیانی از دل تاریخ اومده بیرون را دست میگیرم و بلافاصله عینک ذره بینی دور سیاهی را که با کش دور قرآن بستم را به چشم میزنم و وسط قرآنو باز میکنم وشروع میکنم به خوندن، میت های پولدار را نمیشه از حفظ خوند، باید از روخود قرآن خوند تا اطرافیان ملتفت بشن چه مایه ای میذارم و چقدر تو کارم خالصم و تا بلکه خدا یه راه میانبری واسه رفتن به بهشت نشونش بده.
از تنها چیزی که نمیشه گذشت خیرات گرفتن بعد پول قرآن خونیه، آدمهای پولدار میوه و گاها غذای نذری میدن که این باعث میشه من دستامو بلندتر به سمت خدا دراز کنم و با صدای بلندتر طلب آمرزش واسه میت بکنم ولی صاحب عزا های بی مایه نهایت نذری شون یه شکلات یا تافیه،که اگه بدونم مزه تندی مثل نعنا داره، میندازم تودهنم تا مسیر قبر بعدی مزه سیگار دهنم عوض بشه و ضعف نکنم، زیاد شیرینی خور نیستم، مابقی شیرینی ها را میریزم تو جیبم تا تو مسجد به بچه هایی که نماز میخونن بدم.
شب جمعه ها هیاهوی عجیبی به پا میشه وبهترین موقع کاسبی منه، مردم در رفت وامد و ترافیک جلوی قبرستون، خستگی ها ، نبودن جای پارک ماشین، کلافگی های وسط ظل آفتاب و دعواهایی بخاطر جای پارک و همه اینها شاید برای مردم دیوونه کننده باشه ولی برای من لذت بخشه، شب جمعه های قبرستون انگار بهشت منه اگه دعوایی بشه بین خواهر وبرادر یا زنوشوهر، یا پدر ودختر میرم وسطو طرف زن وامیستم و میگم صلوات بفرستید! فقط دعوایی را میرم وسط که یه طرفش خانم باشه، منو با دعوای دوتا مرد چکار؟! اگه برم وسط منو میزنن تیکه تیکه میکنن.
ولی چند وقتی هست که هیچ تمرکزی روکارم ندارم و مدام فکرم پیش زن محمده، مجبورم این روزا با صدای پایین از بر بخونم که مبادا صاحب عزا پی به غلط وغلوط خوندن من ببره، فکر زنمحمد خیلی اسیرم کرده.
موهای طلایی کوتاه پر پشت و اندام کشیده مثل گربه ، سینه های قرص محکم همیشه توی تصورم یه نوک قهوه ای کم رنگ که به رنگ چشم قهوه ای خودش ست شده وباسن بزرگی که زیر کمر نازک که گرمای وجودش تو تصوراتم صورتمو میسوزونه، همش میاد جلوی چشمم،پاهایی که انگار تازه از آب درآمده و با دمپایی سیاهش همیشه تو حیاط به پاشه و شلوار کوتاهی به تنش باعث میشه کمی از ساق پاش دیده بشه، انگار یه مروارید بزرگ از دریای خلیج فارس بیرون کشیده شده ومنحصرا تراشیده شده تا ساق پای زن محمد ساخته بشه. دلم میخواست زن محمدرضا بخوابونم وتوی وجودش شنا کنم، دست بکشم روی موهای گندمگونش و توی ساحل لباش خیمه بزنم و از گرمای وجودش آفتابی بگیرم،حتما کصشو موهای نازکی مثل مرجان پوشونده ومن لیسیدن این مروارید نهفته بین پاهاش، باید این مرجان ها را بزنم کنار و این زبونی که یه عمر به دعا مشغول بوده را روش بکشم و خیسی بزاق دهنم را با آب کصش یکی کنم و قورت بدم،دستمو بذارم روی کصش واجازه ندم هیچ احدی فکر نزدیک شدن به این مرکز ثقل تن را نداشته باشه ، زن محمد فقط مال من باشه، این کیر فرتوت وکج یه وری که یه عمر فقط کس صیغه ای کرده را همزمان با نوازش سینه های قشنگش، آهسته داخل این کص فروکنم و ناله های آهسته زنمحمد شور و هیجان منو دو چندان میکنه. در این حال به عمق چشماش چنان خیره بشم و میرم انتهای افکار خودم، خودمو در کنار زن محمد پادشاه دنیا میبینم. ولی افسوس یه عمره زن صیغه ای نصیب من شده،زن هایی با روبنده و چادر سیاه که هیچ معلوم نمی کرد زیر این چادر وپوشیه چی پنهانه، بسته به شانس خودم اکثرا خانمهای مزخرف با اندامهای چربی گرفته و کس های که مثل آستین جادوگرا آویزونه و بوی توالت بین راهی میده گیرم میومده.
هیچ وقت نتونستم با کسی بخوابم که باب دل من باشه و انگار طلسم محمد شدم.
یک روز غروب پنج شنبه دستم به قرآن خونی نمیرفتم، موتور گازی که انگار از توی گریس دراوردمبیرون، سیاه وروغنی با یه خورجیندود گرفته که میوه های خیرات مرده هارا میریزم توش را چند قدمی هل دادم تا پرپر کنان روشن شد وپریدمروش، رفتم سمت قهوه خونه، حین کشیدن قلیون فقط به زن محمد فکر میکردم واینکه من میتونم برای یکبار که شده همخوابش بشم؟!من که یه عمر میراث پدرانمو به دوش میکشم وچندین نسل خرجی زندگی را با دعا نویسی و به هم زدن روابط زن وشوهر یا دعای مهر ومحبت دراورده، الان تو رویاش سینه های قشنگ ترین زن محله میخوره. نی قلیون را محکم پکمیزنم و با دست دیگه سر کیرمو فشار میدم بلکه رویای گذرا از ذهنمو وصل کنم به کیرم و به واسطه لباس گشادم، هیچ احدی نفهمه من راست کردمو با کیرم بازی میکنم، هر کسی منو میبینه، به احترام بهم میگه سلام حاج آقا و من کیرمو محکم تر فشار میدم و میگم علیک سلام، خوبی لباس قماش من اینه که سری از درون لونمیده! لطفعلی نزول خور که وارد قهوه خونه شد همه افکار من بهم ریخت و یاد نزولی که ازش گرفتم و هنوز پس ندادم باعث شد کیرم مثل خرطوم فیل آویزون بشه و همه شیرینی های اون لحظات به تلخی تبدیل بشه، مستقیم اومد و روبروی من نشست و یه نگاه زیر چشمی انداخت، سلامی با چشم بهش دادم و چیزی نگفتم، لحظه ای پیش توفکر زن محمد و مالیدن کصش بودم وحالا نگاه لطفعلی به من انگار کیر سیاه وحتما کلفتش میره ماتحت من. با اون دستهای کلفتش همینطور که نعلبکی را به لب میچسبوند وهورت میکشید نگاهشو از من بر نمیداشت، یه لحظه نفسی کشید و گفت ؛ علی توی لاغر مردنی یه تنه گذاشتی کونم، چرا حساب پس نمیدی؟ اگه چیزی نمیگم فقط به اون لباسته ، ولی اینو بدون اگه کسی نمیدونه توچه آدمی هستی و همه احترامتو دارن و جلوت دولا راست میشن و میگن التماس دعا، اینو بدون من میدونم چه کسکشی هستی! سکوت کردم و هیچی نگفتم، فقط نگاه کردم، من خیلی پوست کلفت تر از این حرفا هستم که با دوتا جمله یه نزول خور خودمو خیس کنم، چیزی نگفتم وفقط نگاه کردم.
لطفعلی شغل معلومی نداشت، یه حجره وسط بازار که گاهی دو کیسه برنج و یه حلبی روغن که معلوم نیست عوض طلب از کدوم ننه مرده ای به زور گرفته را گذاشته یه گوشه واسه فروش، و اجناس بی پدر مادر دیگه، ولی شغلی که همه ازش باخبرن نزول خوریه.مسئله ای که برام عجیبه و هنوز نتونستم دلیلشو بفهمم معاشرت محمد با لطفعلی هستش، با این همه موکونه و فضول بودنم، هنوز دلیلشو نفهمیدم.
لطفعلی زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و با صدایی اروموکلفت گفت:
از همسایت ، محمد چه خبر؟ هنوزم زنش ولنگ و باز میاد کوچه؟
محمد اگه غیرت داشت که زنش اینطور نمیشد.
محمد با این گوه کاریاش، تو اون محله موندگار نیست.
-والا زیاد نمی بینم، نه خودشو نه زنشو، اذون صبح که میشه میرم مسجد و نماز، تا شب درگیر رتق وفتق امور اهالی محلم.اگه زن محمد هم ببینم نمیشناسمش.
اسم زن محمد که اومد تنم به لرزه افتاد واز طرفی امری که برام خیلی عجیب بود حرف زدن های لطفعلی پشت سر محمد بود، این دو نفر همیشه با هم خیلی رفیق بودن حالا چی شده لطفعلی اینطور میگه؟!
نی قلیون را حلقه کردم دورش و رفتم بیرون، موتورمو هل دادم وپریدم روش که برم سمت خونه، هرچقدر به خونه نزدیک میشدم فکر زن محمد بیشتر قند تو دلم آب می کرد. محله ما پایین شهره واکثر خونه هاش کهنه با دیوارهای تاپاله زده س، تنهاخونه ای که از بقیه خونه متفاوته خونه محمده که به همت پدرش رضا کوبیده شد و از نو ساخته شده ، انگار یه خونه از بالای شهر به اینجا آورده شده. رضا با اون همه بیسوادی چطور تونست اونخونه داغون و سقف ریخته را خراب کرد و از نوساخت؟و واسه محمد این زن را خودش خواستگاری کرد.
این خونه تومحله ما مثل وصله ناجوری بود که حسودی همه اهالی را همراهش داشت، یا بهتره بگم بقیه خونه ها در برابر خونه محمد مثل سنگ تیپا خورده بودن.
خونه بدست پدر بزرگم ساخته شده و بعد از پدرم من ساکنم. درست روبروی خونه محمده، یه در چوبی داره وقتی باز میکنی لولا هاش ناله ای میکنن که انگار دردی از دل تاریخ اومده بیرون، پشت این در یه دالان تاریکی که به حیاط ختم میشه و بالای دالان یه اتاقی که مخصوص پذیرش ارباب رجوع واسه دعا نویسی . موتورمو گذاشتم داخل دالان و رفتم به اتاق، نه برای کار دعانویسی، یه پنجره داره که مستقیم باز میشه به حیاط خونه محمد، و تواین فصل از سال که هوا گرمه، معمولا محمد و زنش توی حیاط شام میخورن و بهترین موقع دید زدن زن محمده، اتاق من معمولا تاریکه و صندلی را از پنجره نیممتر عقب میذارم تا محمد و زنش منو نبینن و منتظر میشم تا زن محمد بیاد حیاط.
هر از چندگاهی یه چسی میدم و چنان بویی همه جای اتاقومیگیره که خرده خنزر پنزری که تو اتفاق هست به صدا در میان و میگن علی، خارتو گاییدم!
همیشه ارزوداشتم زن محمد وارد اتاق من بشه و بی مقدمه برم بغلش کنم، دستموبندازم روی شلوار نازک و چسبونی که اکثرا میپوشه و باسن بزرگ و حتما گرمشو به دست بازی بدم و با اینکه قدش بلندتر از منه، روپنچه وایستم و گرمای نفسشو روی گردنم حس کنم.
یه دستمو روی کونش بازی بدمواون دستمو پشت کمرش بالا وپایین کنم.
زبونمو در بیارم و گردنشو نوازش کنم، گردن کشیده وبقدری صاف و تمیزه که اگه اب بخوره میتونی حرکت جرعه های ابو توی حلقش ببینی.
دور گردنشو با لبام بگردم و کمکم دستمو از روی کونش بردارم کم کم بیارم بالا و از پشت کش شلوار ببرم تو، بذارم رو شرت احتمالا نارنجی رنگش ونوازش کونش از روی شورت ودستمو از کنار رونپاش ببرم پایین، اونجایی خط دوخت شورت هفتی تموم میشه ومیتونم مستقیم پوست بدنشو حس کنم.
باز بیارم بالا روی کونش و خط کونشو آروم نوازش کنمواون دست دیگه را آهسته از زیر تیشرت ببرم داخل بچسبونم به کمر کشیده و نازکش، همچنان که نوازش میکنم میبرم بالا، بند سوتینشو حس کنم و کم کم صدای ناله با وقارش همراه با نفس های گرمش به من جرات بده دستمو ببرم داخل شرتش، وتو این حال لبامو بچسبونم به لبش و جنگ لب ودهانشروع بشه.
اوجشهوت منو به انتهای جنونی میرسونه که سینه سفت وگنبدی شکلشوتوی دستم حس کنم و نوازش این سینه هایی که مثل آتشفشان ،گدازه شهوت را به وجود من پرتاب میکنه.
پتوی کهنه ومندرسی که گوشه اتاق افتاده زمین را براش باز کنم، اگرچه پتو تک نفرست ولی اگه زنی مثل زن محمد را ببینه به ظاهر با معرفت میشه وهردوی ما را توخودش جا میده، زن محمد را اروم با لبخند موزیانه قایم شده زیر ریش و سیبیلم دعوتش میکنم که روی پتو دراز بکشه ، زن محمد بجز ناله های باوقارش چیزی نمیگه وتسلیم منه ، این تسلیم بودنش عطش منو به دراز کشیدن روی تنش و شنا کردن تو دریای وجودش و مزه لبان و لیسیدن زیر چونش را از حد درک من بالاتر میره، بی اختیار دست ببرم و شسلوارشو به آرومی آمدن بهار بکشم پایین و زبون بذارم رو شرتش آرام آرام شروع کنم ……
چند نفری انگار خونه محمد و زنش دعوت هستن که انگار برای دورهمی قبل شام اومدن حیات و نگاهمو از رویای سکس با زن محمد به سمت خودشون روانه کرد.
محمد و زنش کنار هم و بقیه دور تا دور حلقه زده و نشستن، بین این مهمونا چهره پیرمردی با موهای سفید و بلند و صورت گرد وتراشیده و با سیبیلی نازک ، آرام موقر نشسته ،توجه منو به خودش جلب کرد.چهره ای که انگار عصمت غمگین اعصار بود.
مجلس ، مجلس شعرخوانی بود و هر کس شعری میخوند، به کسی جز اون پیرمرد توجه نمیکردم که نوبتش بشه.
صدای پیر و از گلوی خسته ای داشت ولی انگار صلابت فردوسی . نفس تو سینه حبس می کرد وحماسی گونه شعر میخوند:
ما فاتحان قلعههای فخر تاریخیم
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
ما راویان قصههای شاد و شیرینیم
قصههای آسمان پاک
نور جاری، آب
سرد تاری، خاک
قصههای خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصههای بیشهٔ انبوه، پشتش کوه، پایش نهر
قصههای دست گرم دوست در شبهای سرد شهر.
اگه حرفهایی که لطفعلی در مورد محمد میگفت درست از آب دربیاد ومحمد از اون خونه نیست بشه من میتونم صاحب زنش بشم، آن وقت ادامه شعرو من میگم:
ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر از آنکه بیرون آید از سینه
راویان قصههای رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهیست بیگانه
یا ز امیری دودمانش منقرض گشته!
اره ایران بانو، اگه از دست محمد دربیارمت و زن من بشی ، یه چادر سیاه سرت میکنم و باهم میریم قبرستون ، توگدایی میکنی و من سر قبرها قرآن خونی.
نوشته: قمارباز کوچک