داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

یک زن معتاد به سکس

نمی‌دونستم مهدیس با من چیکار داره و اینکه چرا قرار ملاقات رو توی استخر تعیین کرده؟ و عجیب تر اینکه چرا ساعت شش صبح؟! با تردید، آدرس مقصد رو داخل نرم افزار اسنپ تعیین کردم و پیش خودم گفتم: آخه کدوم استخری ساعت شش صبح باز می‌کنه؟
وقتی وارد پارکینگ استخر شدم، مهدیس، دست به سینه، به یک ماشین خارجی تکیه داده بود و داشت زمین رو نگاه می‌کرد. از ماشین پیاده شدم. سرش رو آورد بالا و به سردی با من احوال‌پرسی کرد. بعد هم گفت: دنبالم بیا.
به ماشین اشاره کردم و گفتم: برای خودته؟
مهدیس گفت: دیروز گرفتمش.
با دقت بیشتری ماشینش رو نگاه کردم و گفتم: مبارکه.
مهدیس به سمت درِ پشتی سالن استخر حرکت کرد و گفت: ممنون.
درِ پشتی سالن رو یک پسر نسبتا جوون باز کرد. از احوال‌پرسی و حرف‌هاش با مهدیس متوجه شدم که داره استخر رو اختصاصی و فقط برای مهدیس باز می‌کنه. بعد از یک سری از هماهنگی‌ها، رو به مهدیس گفت: من توی اتاق نگهبانی هستم. هر مشکلی بود، فقط باهام تماس بگیرین.
همراه با مهدیس وارد سالن شدم. مهدیس یک راهروی باریک نشونم داد و گفت: رختکن از این طرفه.
وارد رختکن شدیم. چهره مهدیس همچنان بی‌تفاوت و سرد بود. رفتارش باعث شد که استرس درونم بیشتر بشه. مشغول لُخت شدن شد و گفت: چرا معطلی؟
یک نفس عمیق کشیدم و مانتوم رو درآوردم. مهدیس خیلی سریع لُخت شد. حتی شورت و سوتینش رو هم درآورد! وسایلش رو توی یکی از کمدها مرتب کرد و بعد به من زل زد تا لُخت بشم. وقتی فهمیدم که قراره همینطور لُختِ مادرزاد، شنا کنه، کمی متعجب شدم. توی اون شرایط، روم نمی‌شد به پایین تنه‌ش نگاه کنم. اما حس خاصی بهم دست داد، از اینکه مهدیس، جلوی من لُخت شده. از طرف دیگه، حس خوبی به نگاهش نداشتم. جوری داشت به من نگاه می‌کرد که انگار داره به یک موجود عوضی نگاه می‌کنه. شلوار و بلوزم رو درآوردم. من برای خودم مایوی شنا آورده بودم. مردد بودم که مایو رو با شورت و سوتینم عوض کنم یا نه. مهدیس اومد به سمتم. جلوم ایستاد و دستش رو کرد توی شورتم. دستش رو جوری توی شورتم و اطراف کُسم چرخوند که خیلی واضح متوجه علت کارش شدم. بعدش هم یکی از انگشت‌هاش رو فرو کرد توی کُسم و حتی داخل سوراخ کُسم رو هم بررسی کرد! بعدش وادارم کرد که برگردم و شیار کونم رو هم گشت. بعد بدون اینکه حرفی بزنه، رفت به سمت کابین‌های دوش. از رفتار تحقیرآمیزش بدم اومد. اینقدر که حتی عصبی شدم. با حرص و عصبانیت، مایوم رو انداختم توی کوله‌ام و کوله‌ رو پرت کردم توی کمدِ رو به روم و رفتم توی یکی از کابین‌های دوش. دوش آب رو باز کردم و با دست‌هام، صورتم رو پوشوندم و یاد روزی افتادم که قرار بود برای اولین بار و حضوری، مانی رو ببینیم. تنها استرس اون روزهام، این بود که نکنه سکس سه نفره‌مون با یک غریبه، به امنیت زندگی‌مون لطمه بزنه. اما وقتی مانی و رفتارش رو دیدم، لحظه به لحظه استرسم کم شد. مانی اینقدر بهم اعتماد تزریق کرد که حتی احساس کردم از خودم و شایان هم عاقل تره و بیشتر می‌تونیم بهش اعتماد کنیم. حتی یک درصد هم فکر نمی‌کردم که مانی چنین موجود عجیب غریب و ترسناکی باشه. گریه‌م گرفت و با صدای بلند گفتم: خدایا منِ لعنتی رو بکش و خلاص کن. من دیگه بیشتر از این نمی‌تونم این همه دلشوره و استرس رو تحمل کنم.
بعد از چند دقیقه، سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. از کابین دوش خارج و وارد سالن اصلی استخر شدم. مهدیس توی قسمت عمیق استخر، مشغول شنا بود. هرگز یک زن لُخت رو در حال شنا ندیده بودم. من هم به سمت عمیق رفتم. لبه استخر نشستم و پاهام رو توی آب زدم. پای راستم به خاطر استرس و فشار عصبی زیاد، دچار اسپاسم عضلانی شده بود و می‌دونستم که نمی‌تونم شنا کنم. حتی متوجه لرزش خفیف بدنم هم شدم. با دست‌هام شروع کردم به ماساژ پام. مهدیس چند دور، عرض استخر رو با سرعت شنا کرد. وقتی کنار من متوقف شد، نفس زنان گفت: تو شنا نمی‌کنی؟
نگاهم از بالا بود و می‌تونستم نوک صورتی و سر بالای سینه‌های متوسطش رو ببینم. برای چند لحظه یاد موقعی افتادم که برای اولین بار، عسل از من لب گرفت و جلوم لُخت شد. با این تفاوت که مهدیس، زیبا تر و سکسی تر از عسل بود. سعی کردم به سینه‌هاش نگاه نکنم و گفتم: پام درد می‌کنه.
مهدیس چند لحظه مکث کرد. از استخر اومد بیرون و گفت: بریم جکوزی. برای پات خوبه.
برای چند لحظه و از فاصله نزدیک، هم سینه‌ها و هم کُسش رو دیدم. کل بدنش، عین من، شیو شده بود. و به راحتی می‌شد حدس زد که لیزر کرده. از دست خودم عصبانی بودم که حس لعنتی شهوتم، در هر حالتی، می‌تونه جولان بده و روم تاثیر بذاره. من هم ایستادم و همراه مهدیس به سمت جکوزی رفتم. نمی‌تونستم به فرم زیبای کون و رون‌هاش، نگاه نکنم. همیشه فکر می‌کردم که زیبا ترین اندام رو خودم دارم، اما حالا کَسی جلوم بود که شک داشتم، کدوم‌مون زیبا تر هستیم. چشم‌هام رو باز و بسته کردم و به خودم گفتم: بس کن گندم. لعنتی بس کن. توی کثافتِ هرزه کِی قراره خود آشغالت رو کنترل کنی؟
مهدیس نشست روی پله داخل جکوزی. شروع کرد به مالش بازوهاش و گفت: منم جدیدا بعد از شیفت، احساس ضعف توی بازوهام می‌کنم.
نشستم رو به روی مهدیس. دوست نداشتم بفهمه که چقدر از اندام لُختش خوشم اومده. اونم در این شرایط! با یک لحن ملایم گفتم: خودت دکتری و بهتر می‌دونی. شاید به خاطر فعالیت زیاده.
مهدیس با تکون سرش حرفم رو تایید کرد و گفت: آره فکر کنم. هر چی که هست، خیلی رو مخه.
مهدیس بعد از مالش بازوهاش، بدنش رو پیچ و تاب داد و پاهاش رو باز کرد تا خستگی عضلاتش رو بگیره. هر حرکت و رفتارش، تو وضعیتی که بود، سکسی ترش می‌کرد. ناخواسته پرت شدم توی شبی که برای اولین بار دیدمش. لحظه‌ای که من و شایان و مانی خواستیم وارد خونه‌شون بشیم و جلومون سبز شد. اون نگاه خاص و معنا دارش و اینکه بعدها مشخص شد همون لحظه حدس می‌زده که من چه نقشی توی زندگی مانی دارم و چند لحظه بعدش متوجه شده که ما توی اتاق مانی، چیکار کردیم.
مهدیس روی پله داخل جکوزی، به حالت چهارزانو نشسته بود. دست‌هاش هم به حالت باز، گذاشته بود اطراف لبه جکوزی و داشت به من نگاه می‌کرد. قسمتی از وجودم وسوسه شده بود که کُسش رو توی اون وضعیت ببینم. اما به چشم‌هاش زل زدم و گفتم: به من اعتماد نداری؟ یعنی فکر می‌کنی قراره طرف اونا باشم؟! طرف آدمایی که می‌خوان زندگی‌م رو از بین ببرن؟
مهدیس بدون مکث گفت: راستش چند وقته که دیگه به خودمم اعتماد ندارم. تو که دیگه جای خود.
+چرا اینطوری می‌گی تو که دیگه جای خود؟
نگاه مهدیس کمی تغییر کرد. بدون اینکه پلک بزنه، چند لحظه به من خیره شد و گفت: توقع داری به آدمی که بدش نمیاد با خواهر و برادرش سکس کنه، اعتماد کنم؟
منتظر واکنش من نشد و خیلی سریع گفت: سمیه چند وقته با پانیذ خیلی جور شده. اینقدر که پانیذ همه چی رو بهش گفته.
خودم رو بغل کردم و نگاهم رو از مهدیس گرفتم. دیگه بیشتر از این نمی‌تونستم جلوی مهدیس تحقیر بشم. طبق شخصیت پانیذ، خیلی تعجب نکردم که همه چی رو به یک غریبه گفته. فقط فکر نمی‌کردم که متوجه درون من شده باشه. پانیذ فهمیده بود که من هم وسوسه شدم تا باهاشون سکس کنم. اشک‌هام سرازیر شد و با صدای بغض‌آلود گفتم: من هیچ وقت به اونا دست نمی‌زنم. اگه بمیرم هم دست نمی‌زنم.
مهدیس بعد از چند لحظه مکث گفت: تا حالا فهمیدی که چقدر من و تو شبیه همیم؟
توانی نداشتم که جلوی بغض و اشک‌هام رو بگیرم. با همون صدای بغض‌آلود گفتم: برای چی من رو آوردی اینجا؟
-هر دو تامون خوشگلیم. خوش اندامیم. ظاهرمون هر آدمی رو جذب می‌کنه. عاشق هیجان‌های سکسی هستیم. گاهی وقت‌ها یا شاید اکثر مواقع، یک سکس غیر عادی، بیشتر بهمون لذت می‌ده. مثل سکس گروهی. و از همه مهم تر، خواهر و برادرهایی داریم که با هم سکس می‌کنن. والدینی داریم که از همه جا بی‌خبرن. اما یه فرق کوچولو داریم.
سرم رو به سمت مهدیس چرخوندم. اشک‌هام رو با دست‌هام پاک کردم و گفتم: چه فرقی؟
مهدیس حالت نشستنش رو تغییر داد. کف پاهش رو گذاشت کف جکوزی و رون‌هاش رو به هم چسبوند. بعد به من نگاه کرد و با یک لحن جدی گفت: من هرگز و حتی برای یک لحظه هم وسوسه نشدم که با خواهر و برادرم سکس داشته باشم.
رفتار و لحن تحقیرآمیز مهدیس، تمومی نداشت. دوباره عصبی شدم و گفتم: منو آوردی اینجا که برای کار نکرده‌م دادگاهی‌م کنی؟ اگه می‌خواستم، تا حالا ده بار باهاشون سکس کرده بودم.
مهدیس لبخند محوی زد و گفت: و دقیقا برای همینه که اینجایی و من تصمیم دارم بهت کمک کنم.
نمی‌تونستم بفهمم که چی توی ذهن مهدیس می‌گذره. خواستم جوابش رو دوباره با عصبانیت بدم که نذاشت و گفت: تو شبیه ترین آدم به من هستی. همیشه دوست داشتم یکی دیگه توی این دنیا باشه که احساس کنم شبیه منه. آدمی که مثل من، گاهی نتونه جلوی شهوتش مقاومت کنه. یا شاید هیچ وقت نتونه. آدمی که مثل من، در هر شرایطی، شهوتش فعال باشه. توی ترس و استرس، توی غم و ناراحتی، توی خجالت و عذاب وجدان و هر حالتی که فکرش رو بکنی. من و تو، بیشتر از اونی که فکر کنی شبیه همیم گندم. فقط مسیر زندگی‌مون فرق داشته. شاید من هم اگه جای تو بودم و توی اون شرایط متوجه رابطه جنسی خواهر و برادرم می‌شدم، وسوسه می‌شدم که منم وارد بازی‌شون بشم. مانی بعد از اینکه ازش درخواست کردی تا تنهایی به سکس پارتی عسل بری، به داریوش و محمد گفت که “تو داری از یکی چیزی فرار می‌کنی و برای فرار از اون چیز، می‌خوای اون سکس پارتی رو داشته باشی.” از شانس خوبت، اونا نتونستن حتی حدس بزنن که تو از چی فرار می‌کردی. راستش منم تو اون لحظه، نتونستم حدس بزنم. اگه سیاست‌مداری سمیه توی جلب اعتماد پانیذ نبود، هرگز نمی‌فهمیدم. حس خوبم نسبت به تو بیشتر شد. وقتی احساس کردی که شاید عوضی بشی، یک راه فرار جلوی خودت گذاشتی. حتی حاضر شدی به دور از چشم شوهرت، وارد اون سکس پارتی بشی تا شهوت افسار گسیخته‌ت رو اونجا تخلیه کنی. و نه پیش خواهر و برادرت. هیچ وقت فکر نمی‌کردم رفتن یک زن متاهل به یک سکس پارتی و به دور از چشم شوهرش، برام ارزشمند باشه!
هضم حرف‌های مهدیس برام سخت بود. نمی‌تونستم بفهمم منظورش از اینکه شبیه هم هستیم، یعنی چی. بغضم رو قورت دادم و گفتم: تو هم تا حالا سکس پارتی…
مهدیس حرفم رو قطع کرد و گفت: بیشتر از تو. خیلی بیشتر از تو. البته با این تفاوت که تمام سکس‌پارتی‌های من، با هم جنس‌های خودم بوده. که نهایتا در اصلِ جریان، هیچ فرقی نداره. من هم مثل تو، لذتی که توی سکس‌پارتی می‌برم، خیلی بیشتر از یک سکس دو نفره و ساده است.
از درون وا رفتم و نمی‌دونستم که چی باید به مهدیس بگم. مهدیس با لحن خاصی گفت: من و دوستام، فرق چندانی با محفل اونا نداریم. ما هم دنبال تنوع جنسی و سکس‌پارتی بودیم. فقط با این تفاوت که هرگز قصد نداشتیم و نداریم که از کَسی سوء استفاده کنیم. تو آدم هرزه و مریضی نیستی گندم. تو یک زن متاهلی که دوست داشتی سکس‌گروپ رو تجربه کنی. این کار رو هم با هماهنگی شوهرت کردی. فقط بدشانس بودی و گیر آدمایی افتادی که به هیچ وجه نمی‌شد باطن‌شون رو حدس زد.
نمی‌تونستم مهدیس رو بفهمم. تا چند لحظه قبل، تا می‌تونست من رو تحقیر کرد و حالا داشت بهم این اطمینان رو می‌داد که هرزه نیستم! همینطور که بهم زل زده بود، لحنش رو ملایم تر کرد و گفت: بلند شو وایستا گندم.
شوک‌های عصبی پشت هم مهدیس، باعث شده بود که شبیه هیپنوتیزم شده‌ها بشم. انگار نمی‌تونستم هیچ مقاومت و مخالفتی باهاش بکنم. به حرفش گوش دادم و ایستادم. مهدیس یک نگاه به سر تا پای من انداخت و گفت: شورت و سوتینت رو در بیار گندم.
مطمئن شدم که مهدیس داره باهام بازی می‌کنه. کنترل کامل احساساتم توی دست‌هاش بود. یک لحظه عصبی‌م می‌کرد و یک لحظه شهوتی‌. قسمتی از وجودم به خاطر این همه ضعف جلوی مهدیس، عصبی شده بود و قسمت دیگه‌م، حس خوبی داشت که تا این اندازه تحت کنترلِ دختر خوشگل و جذاب و محکمی مثل مهدیس هستم. شورت و سوتینم رو درآوردم. مهدیس چند لحظه به سینه‌هام و بعد به کُسم نگاه کرد. وقتی آب دهنش رو قورت داد و چشم‌هاش برق زد، مطمئن شدم که اونم شهوتی شده. کمرش رو از دیوار جکوزی فاصله داد و کمی اومد جلو تر و گفت: بیا روی پاهام بشین گندم.
عمدا اسم من رو انتهای جملاتش می‌گفت و انگار می‌دونست که با هر گندم گفتنش، تا چه اندازه دلم می‌لرزه. چند لحظه مکث کردم و رفتم روی رون پاهاش نشستم. طوری که هر کدوم از پاهام، یک طرف پاهای مهدیس بود. دست‌هاش رو گذاشت روی کمرم. به صورتم نگاه کرد و گفت: فردا شب باید بری سکس پارتی داریوش.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: می‌دونم.
مهدیس کمرم رو مالش داد و گفت: این سکس پارتی رو مخصوص تو گرفتن.
لرزش درونم بیشتر شد و گفتم: می‌دونم.
مهدیس دست‌هاش رو گذاشت روی کونم و گفت: اگه واقعی رفتار نکنی، شک می‌کنن و شاید تمام نقشه‌هامون به فنا بره.
باورم نمی‌شد که من و مهدیس هر دو لُخت هستیم و من روی پاهاش نشستم و داره کونم رو می‌مالونه. یک آه آروم کشیدم و گفتم: می‌دونم.
مهدیس انگشتش رو رسوند به سوراخ کونم. کمی با انگشتش به سوراخ کونم فشار وارد کرد و گفت: فرداشب باید همه چی رو بسپری به شهوتت و با تمام وجودت از هر کاری که باهات می‌کنن، لذت ببری. اگه یک لحظه، فقط یک لحظه فکر کنن که حس پشیمونی و ترس داری، فاتحه‌مون خونده است.
سرم رو بردم عقب. چشم‌هام رو بستم و گفتم: می‌دونم.
نوک سینه‌ام رو چند ثانیه و به آرومی مکید. بعد انگشتش رو کمی فرو کرد توی سوراخ کونم و گفت: من و تو معتاد شهوتیم. هیچ راه فراری ازش نیست گندم. نمی‌تونیم باهاش بجنگیم. نمی‌تونیم ازش فرار کنیم. نمی‌تونیم مخفی‌ش کنیم.
سرم رو آوردم جلو و چشم‌هام رو باز کردم. دست‌هام رو گذاشتم روی پهلوهای مهدیس و گفتم: پس باید باهاش چیکار کنیم؟
مهدیس انگشتش رو بیشتر فرو کرد توی سوراخ کونم. یک آه درد کشیدم و سرم رو گذاشتم روی شونه‌اش. کونم رو کمی عقب تر دادم تا سوراخم بیشتر در دسترسش باشه. مهدیس با دست دیگه‌اش، موهام رو از روی صورتم پس زد و گفت: باید قبولش کنیم. باید اجازه بدیم که همراه‌مون باشه.
گردن مهدیس رو بوسیدم و گفتم: من ازش می‌ترسم.
مهدیس انگشتش رو از توی سوراخ کونم درآورد. من رو از روی خودش پس زد. بهم فهموند که روی پله داخل جکوزی بشینم. یعنی جامون رو عوض کرد. خودش ایستاد و روی من نیم خیز شد. پاهام رو از هم باز کرد. چهار تا انگشتش رو محکم کشید توی شیار کُسم و گفت: هر چی بیشتر ازش بترسی، بیشتر تو رو به گا می‌ده.
تو وضعیتی که جلوی من دولا شده بود، لب‌هام رو به سینه‌اش رسوندم. اینبار من کمی نوک سینه‌اش رو مکیدم و گفتم: از تو هم می‌ترسم. همونقدر که از برادرت می‌ترسم.
مهدیس هر چهار تا انگشتش رو یکهو و بدون ملاحظه فرو کرد توی کُسم و گفت: بایدم بترسی. اما حق نداری از خودت بترسی. یادت نیست عسل چی بهت گفت؟ تا به خودت مسلط نشی و ندونی که دقیقا از این زندگی کوفتی چی می‌خوای، اوضاعت همیشه همینه.
دردم اومد و خواستم دست مهدیس رو پس بزنم اما نذاشت و با شدت بیشتری انگشت‌هاش رو فرو کرد توی کُسم و گفت: فعلا تنها دشمن تو، خودتی. مانی خیلی زود متوجه درون آشفته و متناقض و مردد تو شد و تا می‌تونست ازت سوء استفاده کرد. دو راهی درونت رو با رفتارهای متناقضش بیشتر کرد. اینقدر که شبیه یک آدم گیج و منگ شدی. آدمی که آماده است تا هر کَسی از راه برسه و یک ضربه کاری بهش وارد کنه.
از شدت درد، اشک توی چشم‌هام جمع شد و گفتم: مثل الان که تو داری بهم صدمه می‌زنی؟
مهدیس انگشت‌هاش رو از توی کُسم درآورد و گفت: باور کن این کمترین صدمه‌ای بود و هست که می‌تونستم بهت بزنم.
احساس کردم که دوست دارم بیشتر درد بکشم و انگشت‌هاش بیشتر توی کُسم باشه. دستم رو رسوندم بین پاهاش و کُسش رو گرفتم توی مشتم و گفتم: چه صدمه دیگه‌ای می‌تونی بهم بزنی؟
مهدیس با دست‌هاش دو طرف صورتم رو گرفت. یک لب طولانی شهوتی از لب‌هام گرفت و گفت: می‌تونم همون بلایی رو سرت بیارم که اونا می‌خوان سرت بیارن. حتی خیلی تمیز تر و کم ریسک تر از اونا. ازت یه عروسک جنسی درست کنم که تا آخر عمرت، معتاد من بشی.
با حرص و شهوت، لب‌هاش رو گرفتم بین لب‌هام و مکیدم. هم زمان انگشت وسطم رو وارد سوراخ کُسش کردم. لطافت داخل کُسش، چنان لذتی بهم داد که لبش رو گاز گرفتم. احساس کردم که دردش میاد و پسم می‌زنه. اما انگار تصمیم نداشت که جلوی هیچ حرکت من، مقاومت کنه. این عجیب ترین چیزی بود که توی عمرم می‌دیدم. آدمی که یک لحظه، شبیه یک ارباب بی‌رحمه و لحظه بعد، مطیع ترین و برده ترین آدمیه که تا حالا دیدم! ته مونده منطق و عقلم هم از بین رفت. مهدیس باعث شده بود که سلول به سلول بدنم، اسیر شهوت بشه. انگشتم رو از توی سوراخ کُسش درآوردم. از مُچ دستش گرفتم و بردم به سمت کُسم. انگشت‌هاش رو کشیدم توی شیار کُسم و گفتم: منو بکن مهدیس. ازت خواهش می‌کنم منو بکن. هر جور دوست داری بکنم. لطفا…

تو کل مسیر برگشت به سمت خونه‌ی مخفی مهدیس و دوست‌هاش، هر دو تامون سکوت کردیم. می‌خواستم برم خونه اما مهدیس وقتی فهمید که اصلا شرایط روانی خوبی ندارم، بهم گفت: تا عصر که شوهرت از سر کار میاد، پیش من باش. بعد برو خونه.
وقتی وارد خونه شدیم، مهدیس به کاناپه سه نفره اشاره کرد و گفت: دراز بکش تا برات یه چیزی درست کنم. فشارت بدجور افت کرده.
سرم گیج می‌رفت و حالت تهوع خفیف داشتم. دراز کشیدم روی کاناپه و گفتم: اوضاع همیشه‌م همینه.
مهدیس بدون اینکه لحنش طعنه‌گونه باشه؛ گفت: شام امشب و ناهار فردا رو کم حجم اما مقوی بخور. فردا شب خیلی باید انرژی بذاری. هر چی واقعی تر باشی و بیشتر بهشون حال بدی، ما جلو تر میفتیم. دیگه به هیچ وجه شک نمی‌کنن که یک جای کار می‌لنگه. یادت نره که اونا اصلا نمی‌دونن که ما چقدر ازشون اطلاعات داریم. تمام تصورشون از ما اینه که هر وقت بخوان، می‌تونن هر کاری باهامون بکنن. اگه مانی حتی یک درصد هم شک داشت که شاید من بدونم چه نقشه‌ای برای تو کشیدن، هرگز اجازه نمی‌داد که ما با هم آشنا بشیم.
چشم‌هام رو بستم. دستم رو گذاشتم روی چشم‌هام و گفتم: قراره باهام چیکار کنن؟
مهدیس یک چیزی از داخل کابینت برداشت و گفت: تو برای اونا کِیس جدید هستی. جدا از جدید بودن، خوشگل ترین زنی هستی که تا حالا داشتن. نگران نباش، بلایی سرت نمیارن. یکی از همون بازی‌های روانی‌ جنسی‌شون رو باهات انجام می‌دن. در کل چیزی نیست که نتونی از پسش بر بیایی.
به خودم یک پوزخند تلخ زدم و گفتم: یعنی خوشحال باشم که از پس هر جنده بازی می‌تونم بر بیام.
مهدیس بدون مکث گفت: آره.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: شما ها چی؟ توی پارتی‌هاتون، از این بازی‌های عجیب و غریب داشتین؟
متوجه شدم که مهدیس یک چیزی رو روی گاز گذاشت. گاز رو روشن کرد و گفت: نه، تنها قانون مهمونی‌های ما این بود که فقط همجنس‌گراها حق داشتن که باشن. بیشتر هدف‌مون این بود تا آدم‌هایی رو دور هم جمع کنیم که هرگز نمی‌تونن با هم باشن. آخر شب هم، دخترا با دخترا بودن و پسرا هم با پسرا. سکس مختلط، ممنوع بود.
قانون پارتی‌های مهدیس و دوست‌هاش برام جالب به نظر اومد و گفتم: یعنی تو هرگز با هیچ مَردی رابطه نداشتی؟
مهدیس با لحن خاصی گفت: الان می‌پرسی؟
یک لحظه یادم اومد که توی استخر، انگشتم رو چندین بار فرو کردم تو کُس مهدیس تا ارضاش کنم. مغزم سوت کشید. نشستم و گفتم: وای خدای من!
مهدیس هم زمان که مشغول هم زدن ماهی‌تابه روی گاز بود، لبخند زنان گفت: نترس، من باکره نیستم. دوست پسر دارم. منم مثل خودت بایسکشوالم. راستش، دوست پسرم هم بایسکشواله.
به مهدیس نگاه کردم و گفتم: همون آقا خوشتیپه که…
مهدیس حرفم رو قطع کرد و گفت: آره همون که خیلی بهش نگاه می‌کردی.
از اینکه مهدیس متوجه شده بود که اون روز، بیش از حد به دوست پسرش نگاه کرده بودم، خجالت کشیدم. دوباره خوابیدم و دستم رو گذاشتم روی چشم‌هام. مهدیس بعد از چند دقیقه، برگشت توی هال. یک بشقاب همراه با قاشق، گذاشت روی میز عسلی و گفت: برات خاگینه درست کردم. می‌دونم تو این شرایط، اشتها نداری. خالی بخور.
به سختی نشستم. هرگز توی عمرم خاگینه نخورده بودم. یک قاشق گذاشتم توی دهنم و گفتم: فکر نمی‌کردم به این خوشمزگی باشه.
مهدیس رو به روی من نشست. از روی میز عسلی، یک پاکت سیگار و فندک برداشت. یک نخ سیگار روشن کرد و گفت: بدن تو خیلی ضعیفه. باید یک فکر جدی درباره‌ش بکنی.
لبخند زدم و گفتم: یکی دیگه هم این رو بهم گفته.
مهدیس ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: مانی؟
لبخندم غلیظ تر شد و گفتم: آره.
مهدیس با دقت به من نگاه کرد و گفت: جالبه که همچنان دوسش داری! این لعنتی واقعا مهره مار داره.
خواستم جواب مهدیس رو بدم که یک دختر از اتاق مجاور هال، خارج شد. سری قبل که توی این خونه بودم، ندیده بودمش. بدون اینکه به ما سلام کنه، وارد آشپزخونه شد. یک بطری آب از داخل یخچال برداشت. برگشت توی هال و کنار من نشست. چند لحظه به من نگاه کرد. بطری آب رو گذاشت روی میز. بعد بشقاب و قاشق رو از توی دستم گرفت. یک قاشق خاگینه خورد و گفت: اوم خوشمزه است.
مهدیس بهش نگاه کرد و گفت: این رو برای گندم درست کردم. اگه می‌خوای، برو برای خودت درست کن.
دختره که می‌خورد سنش از من و مهدیس بیشتر باشه، بشقاب و قاشق رو بهم برگردوند و گفت: پس گندم گندم که می‌گفتن، تو هستی. بی‌راه نمی‌گفتن. کُس درجه یکی هستی. از اونایی که همه دوست دارن بکننش.
لحن مهدیس جدی تر شد و رو به دختره گفت: حرف دهنت رو بفهم سحر.
سحر رو به مهدیس پوزخند زد و گفت: مگه دروغ گفتم؟ یعنی گندم جون شاه‌کُس نیست؟ تازه شنیدم جنده خوبی هم هست و خیلی خوب بلده همه سوراخ‌هاش رو با کیرهای مختلف پُر کنه.
صورت مهدیس قرمز شد. فکر می‌کردم عصبانی کردن مهدیس، به خاطر تسلط زیادی که روی خودش داره، غیر ممکنه. اما سحر تو چند لحظه، موفق شد که عصبانی‌ش کنه. مهدیس با عصبانیت به سحر نگاه کرد و گفت: گورت رو گم کن سحر. گندم حالش خوب نیست. آوردمش اینجا تا یکمی حالش جا بیاد.
سحر گفت: مطمئنی که این جنده خانم رو آوردی که فقط حالش خوب بشه.
مهدیس لبخند تواَم با حرصی زد و گفت: دو ساعت پیش استخر بودیم. هر چی که توی ذهنت می‌گذره رو اونجا انجامش دادیم. راست می‌گی. گندم بهترین پارتنر جنسی بود که تا حالا تجربه کردم. خیلی خیلی بهتر از توعه عوضی.
گیج شده بودم و نمی‌دونستم که دقیقا چه چیزی داره بین مهدیس و سحر می‌گذره. بشقاب رو گذاشتم روی میز عسلی و رو به مهدیس گفتم: فکر کنم بهتر باشه من برم.
سحر مُچ دستم رو گرفت و گفت: کجا بری عزیزم؟ تو که دوست داری به عالم و آدم بدی. حالا دوست نداری به من بدی؟ دلت نمی‌خواد با همین انگشت‌هام، سوراخ کُس و کونت رو پاره کنم؟ دوست داری جوری جرت بدم که…
مهدیس با فریاد گفت: بهش دست نزن. برو گورت رو گم کن سحر.
سحر مُچ دستم رو رها کرد. چهره‌ش جوری شد که انگار دوست نداره بیشتر از این مهدیس رو عصبانی کنه. ایستاد و رفت به سمت اتاق. مهدیس هم ایستاد. اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود. با صدای بلند و البته با بغض گفت: تو عوض نشدی. یک ذره هم عوض نشدی. همچنان همون آدم خودخواه و عوضی و…
سحر برگشت. به مهدیس نگاه کرد و گفت: عوضی و چی؟
سر مهدیس به لرزش افتاد. کنجکاو شده بودم که دقیقا چه چیزی بین مهدیس و سحر بوده و هست که اینطور روی احساسات مهدیس تاثیر گذاشته. مقاومت مهدیس شکست. گریه‌ش گرفت و گفت: چرا برگشتی؟ چرا برگشتی لعنتی؟ داشتم فراموش می‌کردم. بعد از سه سال لعنتی، داشتم یه راهی پیدا می‌کردم که فراموشت کنم. حالا برگشتی که چی بشه؟ که دوباره شروع کنی؟
چشم‌های سحر هم پُر از اشک شد و گفت: فکر کردی این سه سال، خیلی به من خوش گذشت؟
شدت گریه مهدیس بیشتر شد و گفت: برام مهم نیست که چی به تو گذشت. دیگه برام مهم نیست. به اندازه کافی به این فکر کردم که چه بلایی سرت اومد. به اندازه کافی به این فکر کردم که کجایی و در چه حالی. به اندازه کافی، به خاطر نبودنت، ضجه زدم و متلاشی شدم. دیگه بسمه سحر. دیگه بسمه.
سحر هم بغض کرد و گفت: من به خاطر…
مهدیس حرفش رو قطع کرد و گفت: تهش به خاطر خودت رفتی. سر من منت نذار. رفتی و یک ذره هم به این فکر نکردی که بدون تو چه بلایی سر من میاد. چقدر تنها می‌شم. چقدر می‌ترسم. به نوید سپردی که هوای من رو داشته باشه اما یک ذره هم فکر نکردی که من فقط کنار توعه لعنتی احساس امنیت می‌کنم. توی این سه سال، من ذره ذره خرد شدم. از بس وانمود کردم که آدم قوی و محکمی هستم، از درون متلاشی شدم. حالا برگشتی و توقع داری که…
اینبار سحر حرف مهدیس رو قطع کرد و گفت: من هیچ توقعی از تو ندارم. رفتار امروزم با گندم، به خاطر حسادت نبود. تنها راهی بود که می‌تونستم تو رو وادار به حرف زدن بکنم. به حرف‌هایی که حقته.
سحر به خاطر بغض شدیدش، نتونست حرفش رو ادامه بده. متوجه شدم که با فشار و شدت زیادی دست‌هاش رو مشت کرده و داره مقاومت می‌کنه تا گریه‌ش نگیره. اما دووم نیاورد. سحر هم گریه‌ش گرفت و گفت: حق با توعه مهدیس. من هیچ طلبی از تو ندارم. حق داری به خاطر اینکه جای جفت‌مون تصمیم گرفتم، ازم ناراحت باشی. اصلا متنفر باشی. اما توی اون لحظه، هیچ راه دیگه‌ای به ذهن منِ لعنتی نرسید. وقتی دیدم که بیشتر از همه دارم بهت صدمه می‌زنم، راه دیگه‌ای به غیر از اینکه ازت فاصله بگیرم، به ذهنم نرسید.
برای چند لحظه، تمام مشکلات و شرایط بد و ترسناک خودم رو فراموش کردم. چیزی که داشت بین مهدیس و سحر اتفاق می‌افتاد، برای من غیر قابل درک بود. اولش فکر کردم که یک مشکل عمیق با هم دارن و از همدیگه متنفرن اما چیزی که من اون لحظه دیدم و حس کردم، هیچ شباهتی به تنفر نداشت. مهدیس بعد از چند لحظه که به سحر خیره شده بود، سرش رو به سمت من چرخوند. سعی کرد دیگه گریه نکنه و گفت: معذرت می‌خوام که اینطوری شد.
سحر هم اشک‌هاش رو پاک کرد و با یک لحن حق به جانب و رو به من گفت: فکر کنم فهمیدی چرا اونطوری باهات حرف زدم. اما خب منم معذرت می‌خوام.
مهدیس نشست. سیگار توی دستش، خاکستر شده بود. از روی جزیره، یک جا سیگاری برداشتم و به سمت مهدیس گرفتم. سیگارش رو انداخت داخل جا سیگاری و گفت: مرسی.
احساس کردم که دوست نداره توی اون شرایط ببینمش و معذبه. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. این وضعیت، من رو هم معذب کرد. انگار دوست نداشتم ضعف و ناراحتی مهدیس رو ببینم! چند لحظه مکث کردم و به آرومی گفتم: کاری از دست من بر میاد تا حالت بهتر بشه؟
مهدیس اشک‌هاش رو از روی صورتش پاک کرد و گفت: تو فقط به فردا شب فکر کن. بذار تا می‌تونن ازت لذت ببرن و خوش بگذرونن. بعدش رو بسپار به من. برای همیشه این بازی لعنتی رو تموم می‌کنم.
دوست داشتم از مهدیس بپرسم که چطوری می‌خواد این کار رو بکنه اما احساس کردم که دوست نداره درباره نقشه‌ش با من حرف بزنه. تو همین حین، گوشی‌م زنگ خورد. وقتی اسم مانی رو روی صفحه گوشی دیدم، هول شدم و رو به مهدیس گفتم: وای خدا، مانیه.
مهدیس گفت: خونسرد باش. جواب بده و ببین چی می‌گه.
مردد بودم که جواب بدم یا نه. خواستم گزینه سبز رو بزنم که سحر رو به مهدیس گفت: با این حالش جواب بده؟
رو به سحر گفتم: چیکار کنم؟
سحر گفت: فعلا جواب نده. الان رنگت پریده و صدات جون نداره. تو شرایطی نیستیم که حتی یک ذره ریسک کنیم. نیم ساعت دیگه باهاش تماس بگیر و برای جواب ندادنت، یه بهونه بیار.
سحر اومد به سمتم. گوشی موبایل رو از داخل دست لرزونم گرفت. گذاشت روی میز عسلی و گفت: تو تنها کَسی هستی که می‌تونه حواس‌شون رو پرت کنه. اگه خراب کنی، این همه صبر و موقعیتی که الان داریم، به گای سگ می‌ره.
با دقت به چهره سحر نگاه کردم. یک ورژن متفاوت از مهدیس بود. همونقدر تاثیرگذار و پُر جذبه. رو به مهدیس گفت: بهتره بره خونه‌ش. درست نیست اینجا باشه.
مهدیس که انگار کلافه به نظر می‌اومد، رو به سحر گفت: اوکی می‌برمش.
سحر گفت: خودم می‌برمش. نترس کاریش ندارم.
مهدیس ایستاد و بدون اینکه چیزی بگه، رفت توی سرویس بهداشتی. سحر رو به من گفت: من الان حاضر می‌شم.

وقتی از ماشین سحر پیاده شدم، شیشه ماشین رو پایین داد و گفت: به مهدیس اعتماد کن. یکمی دیوونه‌ست اما همیشه سر قولش می‌مونه.
بعد دو بسته قرص به دستم داد و گفت: همیشه به تازه واردهاشون قرص مخدر می‌دن، اما فردا قراره به تو هیچی ندن. می‌خوان کامل همه چی رو حس کنی. قبل از اینکه وارد اونجا بشی، یکی از این قرص‌های سفید رو بخور. یه جورایی کار همون قرص مخدر اونا رو می‌کنه. اون قرص‌های آبی هم، کمی عضلاتت رو شل می‌کنه.
قرص‌ها رو از دست سحر گرفتم و گفتم: مرسی.
سحر دیگه حرفی نزد. شیشه ماشین رو بالا داد و رفت. وارد خونه شدم. شال و مانتوم رو درآوردم و کمی طول هال رو قدم زدم. یک نفس عمیق کشیدم و زنگ زدم به مانی. بعد از دو تا بوق، گوشی رو برداشت و گفت: سلام کجایی؟
با تمام توانم سعی کردم عادی باشم و گفتم: بیرون بودم، چطور؟
-عسل بهت زنگ نزد؟
+نه چطور؟
-عه پس آخرش روش نشد خودش بهت بگه.
+چی رو؟
-می‌خواست بهت بگه که سکس‌پارتی فردا رو…
+انگار تو هم روت نمی‌شه بگی.
-آخه خیلی درخواست مسخره و چرتیه. من که می‌گم بی‌خیال سکس‌پارتی فردا شو.
+وا حالا بگو.
-عسل انگار از من و تو، خیلی برای جمع‌شون تعریف کرده. اونا هم گفتن که فردا شب، من و تو با هم باشیم.
+خب تو هم باش. من و شایان و تو.
-نه می‌گن شایان دیگه نباشه. می‌خوان که من و تو به عنوان پارتنر باشیم.
+خب این بد نیست به نظرت؟ اون سری که بدون شایان اومدم، شرایط فرق می‌کرد.
-منم با تو موافقم. اما حالا به شایان بگو جریان چیه. ببین نظر اون چیه.
+نظر خودت چیه؟
-من که گفتم پیشنهادش مسخره است.
+نه نظرت چیه که فقط من و تو باشیم؟
-خب کیه نخواد با تو باشه؟ مزه سکس‌پارتی عسل هنوز زیر دندونمه.
+دوست داری دوست دختر متاهلت رو جلوی بقیه بکنی و اجازه بدی تا بقیه هم بکننش؟
-داری حشری‌م می‌کنی؟
+دوست داری یا نه؟
-آره دوست دارم.
+کامل بگو.
-دوست دارم جلوی همه جرت بدم و بعدش جر خوردنت رو ببینم.
یک آه شهوتی کشیدم و گفتم: اوممم حالا شدی همون مانی سابق.
-دوست داری همین الان بیام پیشت؟
+نه اگه بیایی، نمی‌تونم بهت ندم. می‌خوام هر چی انرژی دارم، بذارم برای فردا شب.
-یعنی می‌خوای بدون شایان بیایی؟
+به نظرت می‌تونم بی‌خیال این سکس‌پارتی بشم؟ با اون تعریف‌هایی که عسل کرد.
-شایان ناراحت نمی‌شه؟
+اگه حس کردم ناراحت می‌شه، کنسلش می‌کنم.
-اوکی پس منتظر خبرت هستم.
+باشه عزیزم، تا شب بهت خبر می‌دم.
گوشی رو قطع کردم. از دست مانی حرصم گرفت که فکر می‌کنه تا این اندازه روی من نفوذ داره. توی آینه به خودم نگاه کردم و گفتم: اگه مهدیس نبود، مانی همینقدر روی تو نفوذ داشت. الان هم با خودت رو راست باش گندم. بیشتر دوست داری با شایان توی این سکس‌پارتی باشی یا با مانی؟ هیچ کَسی مثل مانی، تو رو نمی‌کنه. در بهترین حالت ممکن هم، گاهی و یک ذره جلوی شایان معذبی و روت نمی‌شه که دقیقا همون حیوون هرزه‌ای باشی که دوست داری باشی. اما جلوی مانی، هیچ حد و مرزی نداری. مانی آدم خوبی باشه یا آدم بدی، نهایتا همیشه به تو، اونی رو داده که هیچ کَسی نمی‌تونست بده.
از مکالمه‌ای که با خودم داشتم، عصبی شدم. با تمام توانم مشت زدم توی آینه و گفتم: خفه شو گندم.

وقتی لحن بی‌تفاوت و سرد شایان رو پای گوشی شنیدم، بُهت زده شدم و گفتم: همین؟ برم درمانگاه؟
-توقع داری چی بگم؟ گفتم که تا غروب گیرم و نمی‌تونم بیام خونه. خودت هم که می‌گی زخم سطحیه. برو درمانگاه تا برات پانسمان کنن.
+معلوم هست تو چت شده شایان؟ چند روزه خودت رو کامل باختی و احساس می‌کنم که جا زدی.
-زندگی و آبروم رو هواست گندم. توقع داری چیکار کنم؟ بزنم و برقصم؟
+زندگی و آبروی تو روی هوا نیست. زندگی و آبروی جفت‌مون روی هواست. اما جنابعالی از روزی که فهمیدی پشت پرده مانی و عسل چیه، تغییر کردی. حتی گاهی احساس می‌کنم که فکر می‌کنی من مقصر این همه اتفاق هستم.
-تو مقصر نیستی. اما به هر حال این تو بودی که اولین بار پیشنهاد دادی که فانتزی‌هامون رو عملی کنیم.
حرف شایان شبیه یک تیر تو مغزم بود. امکان نداشت که شایان همچین حرفی بزنه. باورم نمی‌شد که فشار عصبی و استرس این چند وقت اخیر، چنین بلایی سر شایان آورده باشه. جوابی به شایان ندادم و تا چند دقیقه، جفت‌مون سکوت کردیم. شایان به حرف اومد و گفت: عسل باهام تماس گرفت.
به سختی گفتم: خب.
-گفت که گروه‌شون ترجیح می‌ده که تو همراه با دوست پسرت، توی سکس‌پارتی‌شون باشی.
+تو چی گفتی؟
-گفتم از نظر من، هیچ مشکلی نیست.
+به همین راحتی؟ “از نظر من، هیچ مشکلی نیست!”
-باشه الان بهش زنگ می‌زنم و می‌گم که گُه می‌خورین اگه زن من رو بدون من ببرین. اصلا از این به بعد همه چی تمومه. چند دقیقه بعدش هم، فیلم هر چی سکس سه نفره و گروهی که داشتیم و داشتی، می‌رسه به دست خانواده‌هامون. عالیه نه؟
+اونا قول دادن ازمون محافظت کنن.
-کیا؟ دقیقا کیا گندم؟ چرا باید دل‌شون به حال من و تو بسوزه؟ مانی یا خواهر جندش. چه فرقی می‌کنه؟
+تو چت شده شایان؟
-من هیچی‌م نشده. فقط هر لحظه دارم به بلایی که سرمون اومده فکر می‌کنم.
+قبول دارم که خیلی تحت فشاری. اما این فشار روی منم هست. درست نیست تا این اندازه خودت رو ببازی. پس چی شد اون همه قول و قرار؟ که نمی‌ذاری آب تو دل من تکون بخوره. تا تهش باهامی و تو بدترین مشکلات هم، سپر بلام می‌شی. تو مطمئنی که همون شایانی.
شایان بعد از چند لحظه سکوت و با یک صدای لرزون گفت: ما نباید عملی‌ش می‌کردیم. نباید…
گوشی رو قطع کرد. به تکه‌های شکسته آینه نگاه کردم. برای یک لحظه تصور کردم که اِی کاش، رگ دستم زده می‌شد. روی زمین دراز کشیدم و خودم رو مُچاله کردم. حالا می‌تونستم درک کنم که چرا پانیذ و پرهام به خودکُشی فکر می‌کردن. با اون سن کم‌شون می‌دونستن پا تو مسیری گذاشتن که تهش بن‌بسته. اما منِ احمق، هیچ انتهایی برای کارهایی که داشتم می‌کردم، متصور نبودم. دستم رو گذاشتم روی زخم کف دست دیگه‌م و چشم‌هام رو بستم.
نفهمیدم چقدر گذشت. با صدای زنگ خونه به خودم اومدم. فکر کردم که شایانه. اما شایان کلید داشت. وقتی بلند شدم، فهمیدم که همچنان افت فشار دارم و وضعیتم بدتر هم شده. درِ خونه رو باز کردم. شهرام بود. وقتی من رو دید، چهره‌ش تغییر کرد و گفت: چی شده گندم؟
تُن صدام دوباره کم رمق شده بود و گفتم: چیز خاصی نشده. لیز خوردم و نزدیک بود با سر برم تو آینه قدی هال. دستم رو گرفتم جلو و آینه شکست و کف دستم رو زخمی کرد.
شهرام از مُچ دستم گرفت و کف دستم رو با دقت نگاه کرد. بعد با نگرانی گفت: شایان گفت زخم سطحیه اما عمیق بریدی. باید بخیه بخوره. حاضر شو بریم درمانگاه.
شهرام دستم رو رها کرد. خواستم برگردم که سرم گیج رفت. نزدیک بود بخورم زمین. دستم رو تکیه دادم به در و گفتم: نمی‌تونم داداش، حالم خوب نیست.
شهرام از بازوم گرفت و کمک کرد تا بشینم رو کاناپه. بعد برگشت به سمت در و گفت: الان یکی رو میارم. تو از جات تکون نخور.

یک دکتر عمومی بود. کف دستم رو بخیه زد. بعد بانداژش کرد و رو به شهرام گفت: خیلی شانس آورده. چند سانتی‌متر بالا تر، رگ دستش زده می‌شد. الان هم دچار افت فشار شده. براش سِرُم می‌زنم. خیلی زود سر حال می‌شه.
دکتر با کمک شهرام، شرایطی رو درست کرد تا همونجا توی هال، بتونه بهم سِرُم بزنه. شهرام از دکتر تشکر کرد و بهش پول زیادی داد. بعد از رفتن دکتر، هال رو جارو زد و تمام تیکه‌های آینه شکسته رو جمع کرد. بعد نشست روی کاناپه رو به روی من. به سختی حرف زدم و گفتم: معذرت که به خاطر من به زحمت افتادی.
نگاه شهرام جدی بود. اینقدر که برای یک لحظه ازش ترسیدم. با یک لحن جدی تر از نگاهش گفت: شما دو تا چتون شده؟
خواستم حرف بزنم که نذاشت و گفت: فقط خواهش می‌کنم مثل شایان من رو خر فرض نکن گندم. چند وقته که خیلی واضح دارم می‌بینم اینجا و توی این خونه، یک مشکلی وجود داره. یک مشکل جدی که هیچ کدوم‌تون حاضر نیست درباره‌ش حرف بزنه. چند وقته که حواسم به جفت‌تون هست. یکی از اون یکی داغون تر.
نمی‌دونستم که برای چندمین بار، اشک‌هام داره سرازیر می‌شه. نگاهم رو از شهرام گرفتم و گفتم: مشکل همیشه بین همه زن و شوهرا هست داداش. خودمون حلش می‌کنیم.
شهرام لحنش رو ملایم تر کرد و گفت: منم اولش پیش خودم گفتم هر چی که هست، خودتون حل می‌کنین. اما وقتی حال و روز داغون شایان و این وضعیت تو رو می‌بینم، دیگه شک دارم که خودتون دو تا از پسش بر بیایین. چی شده گندم؟ می‌دونم تو آدمی نیستی که مشکلاتت رو حتی به پدر و مادرت بگی. اما من اینجام. با من حرف بزن. اینقدر من رو می‌شناسی که بدونی طرف برادرم رو نمی‌گیرم. لطفا به من اعتماد کن و حرف بزن. یک هفته است به خاطر شما دو تا، خواب و خوراک ندارم.
همینطور اشک می‌ریختم و نمی‌دوستم که چه جوابی باید به شهرام بدم تا بی‌خیال بشه. تصمیم گرفتم سکوت کنم و هیچی نگم. شهرام کلافه شد و گفت: من اجازه نمی‌دم زندگی شما دو تا از بین بره. هر طور شده می‌فهمم چی شده و حلش می‌کنم.
از جمله آخر شهرام ترسیدم. کامل گریه‌م گرفت. بهش نگاه کردم و گفتم: به خدا خودمون حلش می‌کنیم داداش. فقط نیاز به زمان داریم.
شهرام با دقت من رو نگاه کرد و گفت: چی شده گندم که اینطور هول شدی؟ تو یا شایان چیکار کردین؟
شهرام رو می‌شناختم. می‌دونستم که چقدر با اراده است و اگه بخواد به چیزی برسه، هر کاری می‌کنه. این یعنی اینقدر پیله می‌شه تا تهش بفهمه که من و شایان چیکار کردیم. برای چند ثانیه، مغزم هنگ کرد و بدون فکر گفتم: من به شایان خیانت کردم. اونم فهمیده.

نوشته: شیوا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها