داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

گل فروش (1)

امیر حسین : بهترین خاطره ای که از کودکیت داری چیه؟
+ورود به بهشت
-یعنی چی؟
+حدود چهار سالم بود انگار نور و گرمای آفتاب خیلی اذیتم کرده بود تا وارد گل فروشی شدم درست جایی رو نمیدیدم و همه جا یه سایه سیاه با خودش داشت و توی همین حین نسیم خنکی پوستمو نوازش داد و تا اومدم یه نفس عمیق بکشم تا همین خنکی رو تو دلم حبس کنم ، اون عطر بینظیر مشامو پر کرد و تازه درست دیدم کجام! بخاطر قد بچگونم همه گلا اطراف سرم بودن تا جایی که چشمام کار میکرد رنگ بود و گل

خیلی زود کار گل فروشی رو شروع کردم و علاقم به گل و گیاه باعث شد توی ۱۷/۱۶ سالگی مغازه رو عصرا تنهایی بچرخونم و بابا فقط موقعی که سفارش داشتیم بیاد
هیچ تفریحی برام شیرین تر از بودن توی گل فروشی نبود و برای اینکه مامان جلومو نگیره تکالیفمو توی مغازه انجام میدادم و همیشه جزء شاگردای خوب مدرسه بودم
نزدیکای عید سال ۹۱ بود که پیش دانشگاهی تعطیل شد و این چند ماه تا کنکور یه فرجه حسابی بهمون میداد ، همین باعث شد مادرم پاشو توی یه کفش کنه که بشینم خونه تا درس بخونم
با اصرارای مادرم و هم نظر شدن پدرم باهاش چاره ای برام نذاشتن جز خونه نشینی تا کنکور، به همین سبب به مامانم قول دادم که اونقدر بخونم تا همین جا قبول شم و کمک حال بابا باشم
روزا میگذشت و من که خستگی بابا رو میدیدم بیشتر برای خوندن مصمم میشدم و نهایت سعیمو میکردم
اواخر فروردین ماه بود که بابا خبر داد یه شاگرد واسه این چند ماه پیدا کرده ، پسر یکی از دوستای بابا بود که وضع مالی چندان خوبی نداشتن
پیش خودم دوست نداشتم کسی جای من بیاد اما بخاطر اینکه بابا سختی نکشه، منم موافق حضور یه شاگرد واسه مغازه شدم
بابا میگفت خیلی زود توی این مدت کم راه افتاده و پسر زبر و زرنگیه ، طبق گفته بابا امیرحسین با اینکه از نظر ظاهری خیلی کوچیک میزنه و قد و هیکلی نداره فقط دو سال از من بچه تره ، این تمام چیزی بود که من از شاگرد جدید مغازه میدونستم
بالاخره روز کنکور ریاضی رسید و من با دادن کنکور یه نفس راحت کشیدم ، با وجود اینکه قرار بود از فرداش دوباره برگردم گل فروشی اما بابا نمیخواست عذر امیرحسین بخواد و میگفت کار یاد گرفته و بعد رفتنت به دانشگاه هم میتونه کمک حالمون باشه ، حقوقیم که بهش میدم کمه
فردا همین که وارد مغازه شدم بابا من و امیر حسین بهم معرفی کرد توی نگاه اول جثه ریزی داشت و صورت سبزه اما بی اندازه مژگان و با نمک_اونقدر که با نگاه بهش لبخند روی لبت میومد _
چند روز بعد که بابا گفت نمیاد انگار تازه اون روی امیرحسین میدیدم ، از یه پسر مؤدب و ساکت به یه بچه پررو تمام عیار تبدیل شده بود بعد گفتن چنتا کار بهش ، گفت: جو ورت داشته ها ، هر چقدرم تکون نخوری کونت از این گشادتر نمیشه
تقریباً هیچ جوره حریف زبونش نمیشدم و یه بچه پررو جنوب شهری که قشنگ روی اعصابم راه میرفت و فهمیده بود که نمیتونم جلوش دربیام ، هروقت محبت پدرم رو به من میدید سعی میکرد بیشتر اذیتم کنه ، با این وجود کارای مغازه رو انجام میداد و بهونه ای دستم نمیداد تا به بابا اعتراضی کنم
وقتایی که میخواستم بقول خودم اذیتش کنم و کار سخت تری بهش بدم جوری ازش خلاص میشد که خودم به گه خوردن میفتادم و با گفتن بلد نیستم یا ریدن توی اون کار ، بابا طرفداریش میکرد و همه اون کار روی دوش خودم گذاشته میشد
دیگه به بد زبونیش کاری نداشتم و سعی میکردم کمترین تقابل باهاش داشته باشم ، یه روز کاملا اتفاقی وقتی از راهروی گلا داشت چنتا گل جدا میکرد از پشت سرش عبور کردم دستم به پشتش خورد ، من توجه ای به این برخورد نکردم اما اون…
دقیقاً وقتی مشتری تو مغازه بود و داشتم دسته گلشون میپیچیدم اومد پشت سرم و دستشو کامل به پشتم کشید ، مث برق گرفته ها بالا پریدم و فقط خداروشکر میکنم که هم کانتر مغازه بلند بود و هم مشتری حواسش به ما نبود و نفهمید چی شده.
تا با اخم بهش نگاه کردم شیطانی ترین لبخندی که تابحال دیدم روی لبش بود ، انگار سرگرمی جدیدش برای اذیت کردن منو پیدا کرده بود، لمس کردن کون من اونم جلوی مشتری ها ، بیشتر از کشیدن انگشتاش روی شلوار من انگار دیدن عکس العملای مختلف من و راهکارام برای جلوگیری از این کار سر ذوق میوردش
بازم تصمیم احمقانه من برای جبران این کاراش باعث شد به گه خوردن بیوفتم ، سعی کردم وقتی حواسش نیست انگشتش کنم تا بفهمه قرار نیس عقب بکشم ، وقتی تو یخچال خم شده بود تا گلا رو بزاره انگشتش کردم و اون سریع کمرشو صاف کرد با خنده گفت: پشیمونت میکنم
چند روزی خبری از جبرانش نبود همین که داشتم با مشتری سر و کله میزدم و حواسم نبود یه تقه از عقب خوردم ، حتی نمیدونم کی خودش پشت سرم رسونده بود ، کاملاً بالا پریدم و میتونم بگم حجم کیرشو کامل حس کردم ، خنده مرد مشتری رو که دیدم تازه فهمیدم چه سوتی زشتی دادم
بعد رفتن مشتری شروع کردم باهاش دعوا کردن اما پشیمونی توی چهرش دیده نمیشد و با حالت طلبکارانه ای گفت: خودت شروع کردی توقع دیگه ای داشتی ، میتونی بری به باباجونت بگی
چند روزی کاملا آرام و عادی طی شد ، انگار به اندازه کافی تحقیرم کرده بود
اون روز سفارش یه ماشین و چنتا تاج گل واسه عروسی داشتیم بابا داشت ماشین تزئین میکرد و منم پشت کانتر در حال درست کردن تاج گلا بودم ، آروم و بدون هیچ برخوردی اومد و پشت کانتر روی صندلی نشست و منم ایستاده بودم تا تمرکز کافی روی تاج گل داشته باشم
که دوباره دستشو گذاشت روی کونم ایندفعه پر رو تر از دفعای قبل شده بود آروم و با لبخند کونمو میمالید
+مگه با تو نیستم دستتو بردار
-میخوای به بابات بگو
-آقای نادری مث اینکه محمد به کمکتون احتیاج داره
بابا: چی؟ بیام؟
+نه راحت باش
زدم روی دستش تا دستشو کشید، بلند شد و پشت سرم وایستاد
-بچه ننه
معدم میسوخت و اعصابم کامل خورد شده بود تا حالا چندبار از بابا واسه اخراجش خواهش کرده بودم اما بابا زیربار نمیرفت و منم نمیتونستم از این کارا چیزی بهش بگم و خودمو پیشش خراب کنم
نتایج اولیه کنکور اومد و من با توجه به رتبه ام با احتمال بالا همین جا قبول میشدم ، همین بهانه تشویقم شد تا بابا یه ماشین برام بخره
تا اومدن نتایج نهایی چند هفته ای طول میکشید و قرار بود بابا و مامان چند روز برن مسافرت و منم بخاطر خراب نشدن گلا مغازه رو باز نگه دارم
به امیرحسین گفتم توی چند روز آینده که بابا نیست سفارش بزرگ قبول نمیکنیم تا اونم حواسش باشه
بعد رفتن بابا فرصت مناسب دیدم تا از خونه خالی نهایت استفاده رو ببرم و مشروب بخورم و بدون نگرانی از فهمیدن بابا مست شم ، امیرحسین داشت جلوی مغازه رو آبپاشی میکرد تا از گرمای ظهر تابستون کم کنه ، گوشی رو برداشتم به یکی از رفقا که میدونستم مشروب داره زنگ زدم ، قرار شد حدودای شیش برم و مشروب بگیرم
ساعت نزدیکای شیش بود که به امیرحسین گفتم: جمع کن تعطیل کنیم باید برم
-منم میخوام
باورم نمیشد شنیده باشه، برای اینکه دست از سرم برداره گفتم: مست شی چطوری میخوای بری خونتون
گوشیشو برداشت و به باباش خبر داد شب نمیاد و میره خونه رفیقش
-همه که مث تو بچه ننه نیستن
بیخیال شدم از ترس اینکه به بابا دهن لقیمو کنه قبول کردم بیاد ، بالاخره مشروب گرفتیم و با خریدن یه سری خوراکی رفتیم خونه ، انگار بلیطش برده بود و با قپی از مشروب خوردناش میگفت ، واسه کلاسم که شده توی خونه پیکاشو سنگین تر و پر تر از من میخورد
اصلا حال مست کردنم پریده بود و باهاش حال نمیکردم ، سعی کردم نصفه آخر مشروب واسه خودم نگه دارم و بهش گفتم: بسه حالت بهم میخوره ها
همین کافی بود تا چنتا پیک تنهایی و پشت سرهم بنوشه ، دیگه کاملا مست شده بود و من خودمو توی موقعیت عالی واسه جبران میدیدم ، توی کمتر از نیم ساعت حالش دگرگون شده بود و با گذاشتن سرش روی بالشت بیهوش شد
نقشمو توی ذهنم مرور کردم و تیشرتشو از جلو تا سینش بالا کشیدم و شلوارش باز کردم ، چرخوندمش تا کاملا روی شکمش بخوابه حالا راحت تیشرتشو بالا کشیدم و میخواستم شلوارشو پایین بکشم اما دستام میلرزید
تا حالا چنین کاری نکرده بودم و من اصلا چنین آدمی نبودم اما بالاخره تصمیممو گرفتم شورت و شلوارشو پایین کشیدم
کون گرد و کوچولوش جلوم بود موی کمی داشت و پوست سبزش باعث شده بود بنظر سیاه بزنه
گوشیمو روشن کردم و اول از قیافش و بعد از تنه نیمه لختش و کونش فیلم گرفتم، با دست لای کونشو باز کردم از سوراخ کونش که یکم پررنگ تر از بدنش بود فیلم گرفتم رنگ قهوه ای خاص دور سوراخش چقد خواستنی بود
کیر راست شدمو از شلوار راحتیم در اوردم و پاهامو دوطرف بدنش گذاشتم توی فیلم توی موقعیت کردنش بودم بازم از صورتش فیلم گرفتم و برای انتهای فیلم یه تف روی سوراخش ریختم با انگشت آروم به اطراف سوراخش مالیدم
بس بود به اندازه کافی اتو داشتم که تحقیرش کنم فیلمو قطع کردم و همینجوری لخت ولش کردم تا اگر احیاناً بیدار شد فک کنه کون داده ، چراغا رو خاموش کردم اما نور بیرون از پنجره به کف هال میتابید و تو مرکز اون روشنایی کم امیرحسین خوابیده بود
برگشتم تا برای آخرین بار از نزدیک نگاش کنم ، بخودم که اومدم بازم کنارش روی دو زانوم نشسته بودم و کیرمو با دست میمالیدم و آروم با اون یکی دستم کونشو ناز میکردم
منی که اولش بخاطر ترسم نزدیک بود منصرف شم حالا قطار شهوت زوزه کشون به جلو هلم میداد ، نمیخوام بگم هیچ کدوم از کارام تقصیر مستی بود اما الکل باعث شده بود نترس تر باشم و خیلی راحت تر با اون وضع کنار بیام
یه تف دیگه روی کونش کردم روی سوراخ نیفتاد با انگشت تا سوراخش کشیدمش و بین چین و چروکای سوراخش پخشش کردم ، انگشتمو وارد کونش کردم سفتی و گرمای کونش بهم لذتی وصف ناپذیر میداد
در حالیکه روش خیمه زده بودم لباسامو از تنم کاملاً کندم و حالا لخت در چند سانتی تنش بودم یه تف کف دستم ریختم روی کیرم کشیدم ، آروم سر کیرمو روی سوراخش گذاشتم و با یکم فشار سر کیرم داخلش شد ، واقعاً لذتی داشت که نمیتونم توصیفش کنم نمیتونستم قشنگ صورتش و ببینم اما از صداهایی که درمیورد مشخص بود که داره بیدار میشه
نصف کیرمو داخلش کردم و قبل اینکه دردش باعث شه بیدارش کنه وزنمو کامل روش انداختم و با دست جلوی دهنشو گرفتم
حالا داشتم تلمبه میزدم و هر تقلایی که میکرد به من لذت بیشتری میداد، خون به مغزم نمیرسید و هر تلاشی که میکرد من با شدت بیشتری توی کونش تلمبه میزدم ، سرمو نزدیک گوشش بردم: تحمل کن الان تموم میشه ، تقلا نکن بیشتر دردت میگیره
آروم لاله گوششو بوسیدم و امیرحسین با حالت چندش سرشو برگردوند تا نتونم دیگه ببوسمش ، اما دست از تقلا برداشت و من حالا راحت تر تلمبه میزدم بالاخره تونستم کل کیرم توی کونش جا بدم
همین که پشت دستی که دهنشو باهاش گرفته بودم خیس شد فهمیدم به گریه افتاده ، تمام ناله های خفه و حالا اشکاش به وجد میوردم
کیرمو تا نزدیکی سرش خارج میکردم و مثل یه خنجر به دلش فرو میبردم ، چندبار لرزیدم و توی کونش آبم فوران کرد چند لحظه ای بدون حرکت خودمو روش نگه داشتم تا آروم بشه
بلند شدم شرتمو پیدا کردم پوشیدم و اون تو همین حین لباساشو مرتب کرد و سعی داشت از جاش بلند شه ، قبل اینکه بتونه کاملا وایسه خورد زمین ، دستشو گرفتم و گفتم: آروم باش اینجوری نمیتونی بری خونه ، خونوادت میفهمن و آبروت میره ، من میرم توی اتاق و تو اینجا بخواب تا حالت جا بیاد
دستشو از توی دستم کشید و روی پهلو دراز کشید و زانوهاش جمع کرد داخل شکمش و خوابید ، لباسامو برداشتم و خودم توی تختم انداختم
هیچ وقت اینجور لذتی رو تجربه نکرده بودم صداهای خفه و تقلاش رو توی ذهنم مرور میکردم و لبخند روی لبخند به لبم میومد
سوزش خاصی رو دور کیرم حس میکردم و هنوز ضربان قلبم بالا بود و تو سرم پر از فکرای عجیب و غریب بود ، چشمم به در اتاق بود که اگه بخواد برای انتقام بیاد حالیم شه
صبح شده بود نمیدونم کی خواب رفته بودم اثری از امیرحسین تو خونه نبود ، خونه رو جمع و جور کردم و رفتم مغازه ، امیرحسین که نیومد دلشوره بدی توی دلم راه افتاد و فکر میکردم هر آن با پلیس یا پدرش میان ، یه چشمم به گوشی بود نکنه بابا زنگ بزنه و بگه شکایتمو پیشش بردن ، صدبرابر دیشب دلشوره به دلم هجوم آورده بود
توی چند روز بعد هم ، از امیرحسین خبری نشد و قبل رسیدن بابا به خونه به امیرحسین پیام دادم بابا امروز میاد مغازه اگه نمیای خودت بهش بگو
عصر امیرحسین وارد مغازه شد و بدون هیچ حرفی توی دورترین نقطه از من ایستاد و با اومدن بابا باهاش دست داد و شروع کرد حرف زدن
احتمال میدادم بخواد جلوش خورد و خاکشیرم کنه اما نه داره از نبود بابا میگه و سختی مغازه توی این یه هفته ، یجورایی خایه های بابا رو میماله
منم به روی خودم نیوردم که نبوده و انگار یکمی خیالم راحت شد
با برگشتنش میشد جو سنگین تو مغازه رو حس کرد و کاملا قهر بود و محل نمیداد و حتی یه موقع هایی که تنها بودیم خودشو میزد به کری که نخواد باهام حرف بزنه و فقط وقتایی که مشتری توی مغازه بود هم کلام میشدیم
بالاخره جرأتشو بدست اوردم صداش زدم تا باهاش حرف بزنم
+ببین امیرحسین من شرمنده ام واسه اونشب ، حالا هر جور که بخوای حاضرم جبران کنم
-بسه ، نمیخوام بشنوم
عجیب ادب شده بود ، کلا تو لاک خودش بود و باهام همچنان قهر ،بعد چند روز دوباره شروع کردم ازش معذرت خواهی
-میخوای ببخشمت؟ اصلا مگه میتونی جبران کنی
+آره ، هرچقدر بخوای حاضرم بهت بدم
-هههوم ، پول
+نمیدونم بخدا ، قصد بی احترامی ندارم ولی نمیدونم چیکار میتونم بکنم
-باشه بهت میگم
-بهم بده
+میفهمی داری چی میگی
-پس گه نخور
+این تنها شرطته
-آره
+باشه بهش فکر میکنم
-یجوری میگامت که دیگه نتونی اون قیافه پیروز بخودت بگیری
+گفتم فکر میکنم

نوشته: محمد

ادامه…

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها