داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

گل فاوانیا

پدرم رو دو سال پیش به هنگام رد شدن قاچاقی از مرز عراق برای کارکردن، با گلوله میزنن و یه جنازه‌‌ی زخمی بهمون تحویل میدن. البته پدرم خیلی وقت‌ پیش مُرده بود. فقط فرقش این بود که نفس میکشید وگرنه زندگی نمیکرد. منم یتیم شدم به جرمی که بهش میگفتن “تجاوز به مرز”.
پدرم خیلی اوقات پیشم نبود، اما هربار که از کار به خونه برمیگشت تمام تلاشش رو میکرد که نبودناش رو جبران کنه. حس کردن زمختی دستای خسته‌ش وقتی که گونه‌هامو لمس میکرد برام آرامبخش‌ترین حسی بود که تجربه کرده بودم. همیشه به حرفام گوش میداد. از اون پدرایی نبود که همه‌ی حرفاش حق به جانب باشه و دردام و حرفام میشنید و سعی میکرد آرومم کنه. با مرگش مهربون‌ترین و شاید تنها حامی که داشتم رو از دست دادم. سه ماه بعد از فوت پدرم، مادرم تصمیم گرفت که به خواستگاری پسر عموش جواب مثبت بده و باهاش ازدواج کنه. اسمش وحید بود. مرد محترم و متعهدی به نظر میومد. چهره‌ی معصومی داشت ولی در عین حال هم کمی مشکوک بود و به نظرم آدم مارموزی جلوه میکرد. حس خوبی نسبت بهش نداشتم. بعضی وقت‌ها که بهش نگاه میکردم، دلشوره میگرفتم. همون روز خواستگاری هم بحث اینکه من قراره باهاشون زندگی بکنم یا نه، پرونده‌ش بسته شد. پدربزرگم خیلی اصرار میکرد که با مادرم نباشم ولی وحید خیلی محترمانه منظورش رو رسونده بود که باهام هیچ مشکلی نداره و قرار نیست که به خاطرش بین یه دختر و مادر جدایی بیوفته. حرفایی که شب خواستگاری در مورد من زده بود باعث شد که با خودم فکر کنم قراره با یه آدم درست و حسابی زندگی بکنیم. نمیدونستم باید از اینکه مادرم قرار بود ازدواج بکنه خوشحال میبودم یا ناراحت. یه جورایی خودم رو قانع کرده بودم که دلیلی برای ناراحتی نداشته باشم. مادرم هنوز 32 سالش تموم نشده بود و دلیلی نداشت که به خاطر من یا هرکس دیگه‌‌ای باقی عمرش رو در تنهایی زندگی بکنه.
مراسم ازدواجشون زیاد شلوغ نبود و یه جشن کوچک توی خونه‌ی پدری وحید گرفتیم. تصمیم گرفته بودن زیاد هزینه نکنن. توی زندگی خودشون هم هزارتا چاله چوله وجود داشت و دلیلی برای گرفتن یه عروسی لاکچری نبود.
وحید انباردار یه شرکت غذایی بود که صدها کیلومتر با شهر خودمون فاصله داشت و به خاطر کارش، من و مادرم مجبور شدیم که زود وسایلای خودمون رو جمع کنیم و به خونه‌ای که وحید توی همون شهر کرایه کرده بود نقل مکان کنیم. وحید بهم قول داده بود که خودش زود دنبال کارای عوض کردن مدرسه‌م میره تا خیلی از درسام عقب نمونم. احساس میکردم، میخواد کم‌کم جای خودش رو توی دلم باز کنه و منم جلوش رو نمیگرفتم.
اولین باری که وارد اون خونه کرایه‌ای شدم، حس عجیبی داشتم. یه خونه با معماری قدیمی که یه حیاط کوچک داشت. حیاط با سه‌تا پله از ساختمون جدا شده بود. روی سر و ته هر پله یه گلدون گذاشته بودند که گل مورد علاقه‌ی خودمم “فاوانیا” روی پله‌ی دوم توی یه گلدون قهوه‌ای کاشته شده بود. دوتا گوشه‌ی حیاط هم دوتا درخت کاشته بودند یکیش نارنج و اون یکی هم یه درخت زیتون کوچک بود.
حیاطش فضای زیبایی داشت. با دیدن اون فضای سبز، کمی از حس منفی که میگرفتم کاسته شد و رو به وحید گفتم:《حیاط قشنگیه، گل‌هارو هم دوست دارم.》
از شنیدن این حرفم لبخندی زد و گفت:《خوشحالم که خوشت اومده.》
مادرم هم کمی به گل‌ و درخت‌ها دست زد و ازشون تعریف کرد و گفت که دوستشون داره. انگاری توی این یکی مسئله باهم موافق بودیم و هردومون از اون فضا خوشمون اومده بود.
پشت سرشون وارد خونه شدم. خونه یه راهروی باریک داشت که به هال ختم میشد. سمت راست راهرو یه در بود که وحید بدون مقدمه و در بدو ورود، درش رو باز کرد و گفت:《اینم اتاق بیتا خانوم》
با شور و ذوق وارد اتاق شدم. وسایلایی که دستم بود رو همونجا روی زمین گذاشتم. اولین چیزی که دیدم یه پنجره‌ی بزرگ بود که رو به حیاط قرار داشت. همون پنجره باعث شد که دیگه میلی به دیدن اتاق دیگه نداشته باشم و همون رو انتخاب کنم.

زیاد از خونه بیرون نمیرفتم، شهر احساس غریبی و تنهایی بهم میداد. به جز وحید و مادرم، کَس دیگه‌ای رو توی اون شهر نمیشناختم و دوستی رو هم برای خودم پیدا نکرده بودم.
روزای اول، خود وحید باهام‌ تا مدرسه‌ی جدیدی که ثبت نام کرده بودم میومد اما با گذشت چند روز، خودم تنهایی راه خونه تا مدرسه رو طی میکردم. سال آخر مدرسه‌م بود، هرطوری شده بود میخواستم یه دانشگاه دولتی توی یه شهر دیگه قبول بشم و از پیششون برم. وحید هم انصافا باهام مهربون بود و از انجام خواسته‌هام دریغ نمیکرد. با تموم صمیمیتی که در این مدت بینمون شکل گرفته بود، بازم ته دلم راضی نبود و از اون جو و فضایی که بینمون حاکم بود خوشم نمیومد. احساس میکردم یجورایی کاراش در قبال من با میل و خواسته‌ی خودش نیست. برای همینم نمیخواستم زیاد توی منگنه بذارمش.
همه چیز خوب بود تا اینکه یه شب وحید با عصبانیت به خونه برگشت. در ورودی رو اینقدر محکم بست که از ترس یه لحظه از جام پریدم. سراسیمه از اتاقم بیرون اومدم و به سمت هال رفتم تا بفهمم چه خبره. حرفی نزدم و فقط به مکالمات مادرم و وحید گوش کردم.
وحید داشت با عصبانیت و صدای بلند به مادرم میگفت که از کار اخراجش کردن و دلیلش هم دزدی کردن از انبار بوده.
مادرم بعد از شنیدن این حرفا زد زیر گریه. میخواستم برم پیشش که بهم گفت:《برگرد توی اتاقت. این مسئله به تو ربطی نداره.》
همیشه همینطوری بود، هیچوقت حاضر نمیشد که حرفای توی دلش رو بهم بگه. نمیدونستم اینکارش از سر دوستی بود یا تنفر.
وقتی فکر میکردم، به این میرسیدم که توی سخت‌ترین روزام هم پیشم نبوده و فقط حضور پدرم باعث میشد که جای خالی مادرم رو حس نکنم. حتی اگه یه جایی از بدنم زخمی میشد باز هم پدرم برام پانسمان میکرد و مادرم فقط به خاطر کارها و شیطونی‌هام سرزنشم میکرد. چیزی از حمایت کردن‌‌های مادرم در ذهنم نبود شاید هم اصلا حمایتی نبود.
رومو برگردوندم و رفتم داخل اتاقم. دفتر نقاشیم رو از روی میز تحریر برداشتم و با خودم به تخت خواب بردم.
داشتم نقاشی‌هام رو ورق میزدم تا اینکه رسیدم به برگی که طراحی یه چهر‌ه با مداد توش بود. چشمها‌ی گرد، لب‌های عروسکی و موهای لختی که کمی از چهره‌رو پوشونده‌ بود. ابروها پهن و چشم‌ها، نسبت به بقیه‌ی بخش‌های دیگه پررنگ‌تر طراحی شده بود. طرح چهره‌‌ی خودم بود که پدرم ازم کشیده بود.
اون شب رو یادمه که با ذوق جلوش نشسته بودم و اون مشغول طراحی کردن بود. بعد از تموم کردن طراحیش بهم گفت:《بیتا تو بی‌شک، به طرز حیرت‌انگیزی جذاب و دلربایی و این کمترین چیزیه که میشه در موردت گفت.》
دوباره با به یاد آوردن اون حرف، از بند تک‌‌تک غمام آزاد شدم و برای چند لحظه همه‌ی اتفاقات بد زندگیم رو فراموش کردم. چراغ رو خاموش کردم؛ دفتر رو محکم در بغلم گرفتم و به خواب رفتم.
بعد از اخراج وحید از کارش، روزای خوب هم از زندگیمون پَر کشیدن و اثری ازشون نبود. وحید خیلی از شب‌ها اصلا به خونه برنمیگشت‌. همون وقت‌هایی هم که توی خونه بود، فقط میخوابید و با کسی حرفی نمیزد. رفتارش خیلی تغییر کرده بود. هر روز لاغرتر از دیروز میشد و تیرگی روی صورتش پررنگتر. چندباری از مادرم پرسیدم که چه خبره و چرا وحید داره اینجوری رفتار میکنه؟!
هر بار هم با جمله‌ی “سرت به درسات باشه و به تو ربطی نداره” منو از خودش پس میزد.
توی ذهن و زندگی مادرم، هیچوقت، هیچ چیزی به هیچکَسی ربط نداشت.
سردشدن رابطه‌ی مادرم و وحید توی خونه حس میشد‌. بعضی وقت‌ها که از کنار اتاقشون رد میشدم، صدای گریه‌های مادرم رو میشنیدم، اما هیچوقت نخواستم که برم و باهاش حرف بزنم آخه به من ربطی نداشت.

با مادرم سر سفره‌ی شام نشسته بودم. مادرم بعد از خوردن نصف ماکارونی توی بشقابش از سر سفره بلند شد و بهم گفت:《سرم درد میکنه. یه قرص میخورم و میرم میخوابم.》
+راستی مامان…
_چی میخوای؟
+هیچی.
میخواستم ازش به خاطر پختن ماکارونی تشکر کنم. نمیدونم چند وقت میشد که حتی یه تشکر خشک و خالی هم بهش نداده نبودم ولی یه حسی باز مانعم شد و حرفی نزدم.
مادرم رفت توی اتاقش؛ منم سفره‌ رو جمع کردم و ظرف‌ها‌ رو هم شستم و رفتم توی اتاقم‌.
بعد از یکم ور رفتن با گوشیم و خوندن چند صفحه کتاب، از خستگی و دلتنگی که توی بدنم پیچیده بود؛ تصمیم گرفتم بخوابم.
رفتم توی تخت و پتو رو روی خودم کشیدم و چشمام رو بستم و مثل هر شب با فکر کردن به نقاشی که پدرم ازم کشیده‌ بود، خوابیدم.
توی خواب بودم که حس کردم یه نفر دستش رو روی دهنم گذاشته، سردی دستش رو حس میکردم. محکم دهنم رو فشار میداد. چشمام رو باز کردم، توی اون تاریکی و تاری دیدی که داشتم؛ تنها چیزی که کمی برام واضح بود صورت درهم و چشمای درشت وحید بود که بهم نگاه میکرد.
شوکه شدم، خواب از سرم پرید. فکر کردم که شاید اتفاقی افتاده. دستام رو روی تخت گذاشتم و کمی زور زدم تا کمرم رو از تخت جدا کنم.
با دستی که رو دهنم فشارش میداد بهم فهموند که بلند نشم. ترسیدم، دستم رو روی دستش گذاشتم تا از روی صورتم کنارش بزنم.
بلافاصله نوک چاقویی که توی دست دیگه‌ش بود رو به نزدیک گلوم و آورد و روی پوستم کمی فشار داد.
هیس! صدات در نیاد.
نفسام تند شده بود، ترسیده بودم، چشمام رو به سمت چاقویی که روی گلوم بود چرخوندم. با دیدنش دلشوره و استرس سراسر وجودمو فراگرفت. آب دهنم رو قورت دادم و دستام رو به نشونه‌ی التماس بالا آوردم. ازش التماس کردم ولی صدام زیر فشار دستاش خفه میشد و راهی به گوشاش پیدا نمیکرد.
تنها حرفی که بهم میزد ” خفه شو” بود. گیج شده‌ بودم، نمیتونستم تصور کنم که قراره چه کاری باهام بکنه یا اینکه اصلا چرا داره این کارو باهام میکنه.
سرشو نزدیک صورتم آورد و با چشمای درشتش توی چشمام نگاه کرد. با صدای آروم و گرفته‌ بهم گفت: 《دستم رو از روی دهنت برمیدارم، صدات در بیاد مطمئن باش کشتمت.》
بوی الکلی که همراه نفس گرمش به صورتم میخورد رو حس کردم. فهمیدم توی حال خودش نیست و بیشتر ازش ترسیدم. دستش رو از روی دهنم برداشت، شالی رو که از گوشه‌ی تاج تخت آویزون کرده بودم رو توی دستش گرفت و کمی مچاله‌ش کرد و گذاشت توی دهنم و دوباره دستش رو روی دهنم گذاشت.
دیگه صدام هم در نمیومد. بدون هیچ حرکتی، مات و مبهوت، فقط منتظر بودم تا کاری بکنه. چاقو رو از روی گلوم برداشت و به دندون گرفت. پتو رو از روی بدنم کنار زد و خودشو روی بدنم کشید. دلم میخواست گریه کنم، کمی دست و پا زدم که دوباره چاقو رو به دست گرفت و اینبار روی پهلوم فشارش داد و گفت: 《دست و پا نزن جنده‌ی عوضی.》
با شنیدن کلمه‌ی جنده از دهنش، تمام بدنم یخ زد و لرزید. نفسام تندتر شده بود. تنها راه نفس کشیدنم، بینیم بود. قلبم به شدتی میزد که احساس میکردم یکم دیگه سکته میکنم.
دیگه دست و پا نزدم. فشار چاقو رو یکم بیشتر کرد، از دردش کمی خودمو خم کردم. از تغییر حالت صورتم فهمید که دارم درد میکشم و بهم گفت: 《اگه تو و مادر جنده‌ت توی زندگی من نبودین الان وضعم این نبود. اولاش فکر میکردم که میتونم باهاتون خوشبخت بشم ولی شما لیاقت خوشبختی رو ندارید.》
با شنیدن حرفاش، بغض توی گلوم جمع شد، داشت خفه‌م میکرد و اشکای توی چشمم منتظر ریختن بودن. نمیدونستم چرا اینکارو باهام میکنه. چرا داره این همه تحقیرم میکنه و چی شد که یهویی رفتارش نسبت بهم عوض شد یا اینکه چرا من و مادرم رو مقصر اخراج از کارش میدونه؟!
چاقو رو روی زمین، کنار تخت گذاشت. دستش رو از روی دهنم برداشت و با دو دستش، محکم دستام رو نگه‌داشت تا تکونشون ندم. بدون مکث کردن، سرشو خم کرد و گردنم رو بوسید. باور نمیکردم که قراره چه کاری بکنه. بعد از بوسیدن گردنم بهم گفت:《یکاری باهات میکنم که دیگه رنگ خوشبختیو تو زندگیت نبینی.》
توی دلم همزمان هم لعن و نفرینش میکردم و هم بهش التماس میکردم که ولم بکنه ولی صدایی ازم بیرون نمیومد. دستامو ول کرد و از روی تیشرتم سینه‌هام رو مالید. بی هیج اختیاری فقط داشتم بهش نگاه میکردم و اشک میریختم. از ترس و استرس اراده‌ی دست و پام رو از دست داده بودم و نمیتونستم حرکت کنم. دستش رو محکم روی کُسم کشید و توی مشتش گرفت. یه لحظه دستم رو به سمت دهنم بردم که شال رو از دهنم بیرون بیارم که فورا چاقو برداشت و گذاشت بیخ گلوم و آروم بهم گفت:《نه نه نه؛ دختر خوبی باش.》
بالاتر اومد و با اشاره‌ی دستش بهم فهموند که کمربندش رو باز کنم. توی زندگیم اینقدر ترس و وحشت رو احساس نکرده بودم. راهی جز تن دادن به این حقارت نداشتم. آرزو میکردم که مادرم یجوری بیدار بشه و کمکم بکنه. وحید توی حالت عادی نبود و از این میترسیدم که هر لحظه ممکن بود چاقو رو توی بدنم فرو کنه. کمربندشو باز کردم و اونم شلوار و شورتم رو کمی پایین کشید و درحالی که هنوزم چاقوشو روی رگ گردنم گذاشته بود، انگشتای دست دیگه‌ش رو روی کُسم گذاشت و لمسش کرد. سردی آب دهنش رو با تمام وجودم احساس کردم. چاقو رو انداخت روی زمین و دستش رو آزاد کرد. همون دستشو محکم روی شالی ‌که توی دهنم گذاشته فشار میداد تا صدایی ازم بیرون نیاد. با دست دیگه‌ش کیرش رو گرفت و چندباری روی کُسم کشید. سر کیرش رو روی سوراخ کُسم گذاشت و محکم خودش رو به سمت جلو هل داد. بدنم از درد تیر میکشید. برای چند لحظه نتونستم نفس بکشم. تنها چیزی که حس میکردم درد بود. سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت:《میخوام صدای ناله‌هات رو بشنوم. قول بده دختر خوبی باشی و آروم برام ناله کنی.》
بوی بدی که از دهنش میومد باعث چندشم میشد. چندباری اوق زدم و خواستم بالا بیارم. کیرشو آروم توی کُسم عقب جلو میکرد. با هر بار که حرکتی به بدنش میداد احساس میکردم یکی داره سلاخیم میکنه و دردش توی کل وجودم میپیچید.
میخواستم همه‌ی اینا یه خواب باشه. بکارتم رو کسی گرفته بود که قرار بود برام پدری کنه اما از دردی که توی وجود خودم احساس میکردم، فهمیدم که یه کابوس نیست. بلکه واقعیتیه که چندین برابر زجرآور تر از یه کابوس بود.
شال رو کم‌کم از دهنم بیرون کشید و انداخت روی صورتم. با اون صدایی که هربار تنم رو میلروزند در گوشم گفت:《برام ناله کن برام ناله کن جنده‌ کوچولو.》
چهارتا از انگشتای دستش رو گذاشت توی دهنم و جوری فشارشون داد که برخورد انگشتاش رو با ته حلقم حس کردم. انگشتاشو بیرون کشید و آروم ناله کردم. خوشش اومده بود و کیرشو محکم‌تر فشار میداد.
دیگه طاقت نیوردم و حتی مرگ رو به این درد ترجیح دادم. با تموم توانی که توی وجودم بود فقط یه کلمه رو صدا زدم و اونم کلمه‌ی ” مامان” بود. وحید از حرکتم جا خورده‌ بود و از روم بلند شد. انگاری شهوت از سرش پریده بود و فهمیده بود که چه غلطی کرده. به چند لحظه نکشید که در اتاقم باز شد و مادرم چراغ رو روشن کرد. تنها چیزی که میشنیدم صدای داد و فریادهای مادرم بود که توی گوشم می پیچید ولی از دردی که داشتم نمیتونستم بفهمم چی میگه و برام واضح نبود. شال رو از روی صورتم کنار زدم و توی دستم گرفتم. از تخت پایین اومدم و شلوارم رو بالا کشیدم و به سمت پنجره رفتم.
وحید چاقو به دست با نیم تنه‌ی لُخت جلوی مادرم وایساده بود و سرش داد میزد.
تنها جمله‌ای که توی اون داد و فریاد‌ها تشخیص دادم “فرار کن” بود.
پنجره رو باز کردم و ازش بیرون پریدم. وقتی پاهام کف سرد زمین رو لمس کرد. بغض توی گلوم ترکید و شروع به گریه کردم. پابرهنه از خونه بیرون زدم. حتی نمیدونستم کجا برم، کسی رو هم نمیشناختم که حداقل امشب رو پیشش بگذرونم. با چشمای اشک‌آلود قدم میزدم. کسی توی خیابونا نبود. تنها چیزی که باهام همراه شده بود، باد سردی بود که تنم رو نوازش میکرد.
دردی از بین پاهام به کل بدنم نفوذ میکرد که حتی قدم زدن هم برام سخت شده بود. چیزی نگذشت که وقتی جلوی خودم رو دیدم، متوجه شدم به استخری رسیدم که همه‌ش دو خیابون با خونه‌مون فاصله داشت. چراغاش خاموش بودن، کسی هم حوالی اونجا نبود. تنها موجود زنده‌ی اون منطقه من بودم و چند سگی که از دور صداشون به گوش میرسید. به پشت ساختمون استخر رفتم. چسبیده به ساختمونش یه اتاقک کوچک ساخته بودن. حسی توی وجودم بهم میگفت که به کنار اتاقک برم. همین کار رو هم کردم. در اتاقک رو هل دادم و در کمال تعجب و ناباوری دیدم که درش باز میشه. در رو کامل باز کردم یه اتاقک کوچک بود که دستگاهی توش گذاشته بودن و ازش یه لوله به داخل دیوار استخر نفوذ کرده بود. وقتی وارد اتاقک شدم اختلاف دمای فاحش داخل اتاقک و بیرون رو حس کردم. در رو بستم و همونجا روی زمین نشستم. صدای اون دستگاه یه صدایی مثل دستگاه حفاری بود اما خیلی بلند نبود. بهش دست زدم، اینقدر گرم بود که نتونستم دستم رو روش نگه دارم. در شوک این بودم که چرا در این اتاقک باز بود. مات و مبهوت به جلوی خودم نگاه میکردم. سرم درد میکرد، طاقت نداشتم که حتی چشم‌هام رو باز نگه دارم.
به مادرم فکر میکردم، به زنی که توی کل زندگیم پیشم نبود اما امشب بهم گفت که فرار کنم. برای اولین بار حسم میگفت که اشتباه کردم. مادرم خیلی وقت‌ها تنهام گذاشت اما امشب من تنهاش گذاشتم. همون کاری رو کردم که باهام میکردم ولی چرا ناراحت بودم؟!
هربار که چشمام رو میبستم چهره‌ی وحید رو جلوی خودم میدیدم. با اینکه الان پیشم نبود و نمیتونست کاری بکنه اما همچنان روح و روانم رو آزار میداد.
توی این فکرا بودم که با صدای چند سگ از جای خودم پریدم. صداها اینقدر نزدیک بودن که احساس میکردم پشت درن. از ترس زانوهام رو بغل کردم و دستم رو جلوی دهن خودم گذاشتم. صدای پاهاشون رو که دور اتاقک میگشتن، میشنیدم. هیچ کاری نمیتونستم بکنم و از ترس فقط اشک میریختم.
تا صبح خوابم نبرد و فقط به در اون اتاقکی که نمیدونستم باعث زنده‌موندنم میشه یا مرگ، خیره شده بودم.
نمیدونستم چند ساعت گذشته بود ولی دیگه صدای سگ‌هارو نمیشنیدم. تنها چیزی که توی اون لحظه میخواستم این بود که برگردم پیش مادرم.
بلند شدم. با ترس و لرز درِ اتاقک رو باز کردم به طوری که فقط بتونم با یه‌چشمم به بیرون نگاه کنم. صبح شده بود و هوا هم گرگ و میش بود. به بیرون نگاه کردم. سگ‌ها رفته بودن. از اتاقک بیرون اومدم و به سمت خونه دویدم.
خسته بودم، چشمام سیاهی میرفت و جلوی خودم رو نمیدیدم. شلوارم خاکی شده بود و قطره‌های خون از روش تشخیص داده میشد. به درِ خونه رسیدم. در بسته شده بود، مطمئن بودم که دیشب در رو باز گذاشته بودم. آیفون رو زدم. کسی در رو باز نمیکرد. چند بار دیگه‌ هم آیفون رو زدم که با شنیدن صدای کشیده شدن زنجیر در به خودم اومدم. وارد حیاط شدم. مادرم با چشمای اشک آلود و دستای خونی کنار پنجره وایساده بود. پله‌ی اول رو بالا رفتم. پله‌ی دوم رو هم بالا رفتم. دیگه نایی برای بالارفتن توی وجودم باقی نمونده بود و همونجا روی همون پله‌ای که گل فاوانیا رو روش گذاشته بودن دراز کشیدم و با فکر کردن به مادرم به خواب رفتم.

نوشته: هیچکس

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها