داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

گشت و گذار

راستش الان که دارم  می نویسم ساعت حدود دو صبح (یکی دوماه قبل )جمعه هست . خیلی خسته ام و از کلی از داستانهام عقبم . همیشه داستانهای  فردای هفته بعد رومی نوشتم حالا باید مال دیروز هفته بعد رو بنویسم .حیفم میاد زود بخوابم . واسه همین گفتم واسه استراحت و آماده نگه داشتن ذهن کمی هم درددل کنم و یکی دو تا خاطره بگم و از چیزای دیگه . رفته بودم بازار میوه بخرم . البته از میوه فروشی نبود یه گوشه خیابونی یه زن میانسالی که فکر کنم یه چند سالی رو ازم بزرگتر بود یه بساط پهن کرده بود و داشت میوه می فروخت . منم که طبق معمول تا چشام به پرتفال می خوره بیهوش میشم .. -کیلویی چند . -چهار هزار تومن -چه خبره ;/; این که همش پوسیده هست .البته بارون خورده بود و ظاهرا پرتقال های شمال بود . تعجب کردم که چرا با این تیپ چادر به کمر بسته در این قسمت از خیابون که کلی مغازه لوکس و بوتیک و قصابی و سوپری هست یه زن  اونم  داره این جنسای خیس خورده ور اومده رو می فروشه . -من اگه اینو بذارم یخچال هم یه روز دوام نمی کنه . کمتر حساب کن . زنه انگار طلبکار بود . -منو این جوری نبین که اینجا نشستم دارم میوه می فروشم . دست روز گار منو کشونده اینجا که صبح تا غروب جلوی این چهار کیلو بار بشینم . من لیسانس هستم .. تعجب کردم . با این سنش لیسانسش هم باید مال زمانی باشه که کیلویی مدرک نمی دادند .. -چه لیسانسی داری .. یه چیزی گفت که من هیجان زده شدم .- اتفاقا منم همین لیسانسو دارم .. چه خوش و بشی کردیم . یه چند تا صحبت درسی کردم و حس کردم خالی بندی نمی کنه . اصلا لزومی نداشت این کارو بکنه . منم واسه این که پز بدم چه پسر درس خونی بودم گفتم پدرم در اومد  صبحها اداره بعد ازظهر درس و دانشگاه و توی صف نون درس خوندن .. تازه شاگرد اول هم شدم و به همه تقلب هم می دادم . طوری خوشحال شده بودم که فکر می کردم  یه رفیق توی جهنم پیدا کردم . نزدیک بود به جای  چهار هزار تومن کیلویی پنج  هزار تومن بهش بدم .چون واقعا خجالت کشیدم .من حداقل با مدرکم یه   گروه پایه و بعدش امتیازی گرفته بودم این بنده خدا گوشه خیابون در گر ما و سر ما داشت شرافتمندانه کاسبی می کرد ولی آخه .. دیدم زنه میگه کیلویی سه  هزار تومن بر دار .. .راستشته دلم خوشم نمیومد این لک دار ها رو بگیرم . دور ریختن پول بود ولی  منم  دیگه توی ذوقش نزدم ودلشو نشکستم وتخفیفشو قبول کردم . دلم می خواست بیشتر باهاش حرف بزنم . که با چه امیدی رفته درس خونده و حالا کارش به کجا رسیده . درود بر شرافتت ای زن . درود بر نجابتت . درود بر خودتو .. هرچی باشه هم رشته ایم …..یه کاری داشتم که باید دو ساعتی رو توی خیابون علاف می بودم . ساعت حدود دو بعد از ظهر بود . تقریبا ساعت خواب من . خدایا من اگه نخوابم امشب چه جوری پای این کامپیوتر بشینم و داستان بنویسم . کی به کیه . برم یه یه ساعتی رو توی همین پارک یعنی لاله بخوابم . همسایه که همسایه رو نمی شناسه اینجا کی می خواد منو بشناسه .. دلم می خواست مثل یه سر باز وسط چمنها دراز می کشیدم . از اون کارایی که وقت خدمت می کردم . یه روز مورچه ها پدرمو در آورده بودند ….. رفتم رو یه نیمکت مناسبی که در سایه قرار داشت دراز کشیدم . چشامو بستم و با فکر چند تا از داستانهام و این که قسمتهای بعدی اونو چی بنویسم چشم رو هم گذاشتم .. نههههه این سر و صدا ها دیگه چیه . ده دوازده تا دختر و پسر که فکر کنم دانشجوی همکلاس بودند اونجا رو با مهمونی خونوادگی اشتباه گرفته بودند . طوری هم با هم شوخی و کل کل می کردند که من یکی از بی خیالی اونا خوشم میومد .آخه اون وقتا که من دوست دختر داشتم باید با ترس و لرز یه فاصله پنجاه متری رو تو ی خیابونا رعایت می کردم که کسی نفهمه من دنبالشم .. وای چقدر بی خیال بودن . داشتن گل پوچ بازی می کردند و غذا می خوردند.. بر شیطون لعنت من اگه امشب نخوابم برج زهر مارم . نمی دونم یا من ندید بدید بودم یا اینا دیگه بیش از حد اینجا رو گذاشته بودن رو سرشون . .. یه لحظه دیدم از دور دو تا مامور گشت و امنیت دارن به این طرف نزدیک میشن . دلم واسه این جوونا سوخت . الان دیگه بازارشون خراب میشه .. ولی این ما مورا هم دیگه بی خیال شده بودند  . خدا پدرشونو بیامرزه . دلم می خواست می رفتم کنار این بچه ها که زیر یه درخت تنومندی نشسته بودند باهاشون گپ می زدم . ولی طرز صحبتشون یه جوری بود .. هر کاری کردم نتونستم بیشتر از ده دقیقه بخوابم .درسته که وقتی سر باز بودم هر جا می افتادم می خوابیدم ولی اینجا فرق می کرد .این دخترا پسرا عجب دوری گرفته بودند . پسرا از لهجه خیلی خودمونی و لات منشانه ای استفاده می کردند و دخترا هم به خودشون فشار می آوردند که مثل اونا باشن . در هر حال شیطونه می گفت برم وسطشون و یک گپی با هم بزنیم و برای اولین بار خودمو لو بدم گفتم بابا ولش ایرانی جان مثل این که کله ات بوی قرمه سبزی میده .خدای من اینا دارن توی پارک می رقصند و ملت هم خیالشون نیست ولی من یکی که از این دهن کجی اونا به نظام لذت می بردم . . ..یک ماه و نیم بعد (یعنی همین چند روزه ) : داشتم از خیابونی رد می شدم  یه دختر خیلی خوش قد و قامت و زیبا و سانتی مانتالو دیدم که یک بچه سگ (حالت جمله طوری بود که اگه می گفتم توله سگ به اون سگه توهین می شد )شکلاتی کم موی خوشگلی رو بغلش کرده بود و چه جورم داشت اونو می بوسید . -فدات شم قربونت شم نازتو بخورم . سر و صورت و لباشو می بوسید . این دختره چه جوری دوست پسرشو می بوسه .اگه داشته باشه .  نکنه از دست پسرا فرار کرده به سگا پناه آورده . منم که بچه بودم می رفتم  روستای دوستان یاآشنا هام سگ های گردن کلفتی بودند که دو تا هیکل منو داشتند و یکی شون چقدر باهام خوب بود . در همین تاپیک هم خاطراتی هم از درکنارشون بودنو نوشتم . اون سگ زرد رو بغلش می زدم . نوازشش می کردم بوش می کردم ولی هیچوقت نبوسیدمش .. گفتم برم وای نایستم که دختره میگه چقدر ندید بدید باشم .. سوار تاکسی شدم. می خواستم از انقلاب برم امام حسین . یه کاری داشتم . . روبروی دانشگاه تهران سمت چپ ما یه پژو بود که دو تا جوون هرچی آشغال و کاغذ داشتند ریختن کف خیابون . راننده تاکسی که یه پیرمردی عصبی بود سرشو آورد بیرون و اون پسره رو بست به فحش .. پسره هم متلک بارونش کرد و خدا پدرش رو بیامرزه فحش خوار مادر نداد .. اول تا آخر راه تا امام حسین این پیر مرده سر ما رو خورد بابا چرا رعایت نمی کنند عجب ملتی داریم .. -پدر جان خودت رو ناراحت نکن از این مصیبت ها در مملکت زیاد داریم . این پیرمرد دیگه قات زده بود هرجا سطل آشغالی رو گیر می آورد می گفت اینا هاش ..اینا هاش .. نمی دونستم چرا زودتر هم نمی رسیدیم به این امام حسین .. وقتی که پیاده شدیم صبر کردم همراه بغل دستی من پیاده شه تا من حرفمو بزنم . آخه از دست بغل دستی که با من بود نمی شد حرف زد می گفت حرفای سیاسی نزن تو رو می گیرن .. وقتی دیدم پیاده شد رفتم به راننده تاکسی گفتم پدر جان خودت رو واسه این چند تا آشغال ناراحت نکن ما در این مملکت آشغال زیاد داریم واسه اون آشغالاست که باید حرص و جوش بزنی و تلاش کنی که اونا رو بندازی توی این سطل آشغالا . چند بار گفتم منظورمو متوجه شدی ;/; پیرمرد گل از گلش شکفت . حرف دلشو زده بودم . اگه واسه خیلی از چیزای دیگه متحد بودیم و جوش می زدیم حالا مملکت ما گلستان بود .. وقتی پیاده شدم همراه من بر و بر منو نگاه می کرد . بالاخره حرفتو زدی ;/; … و اما این هفته تیم ایران جواز ورود به جام جهانی فوتبال برزیل رو گرفت . البته ارزش جشن و پایکوبی به اون بود که میلیونها نفر اومدن به خیابونها و به طور خودجوش ابراز احساسات کردند . وگرنه خودم فرداش که جمعیت کم استقبال کننده در استادیوم آزادی رو دیدم خجالت کشیدم . هیجان و انتظار شاید در حد هیجان بازی با استرالیای سال پیش نبود ولی دست کمی از اون نداشت . روی مربی کره ای کم شد و استعفا داد . این دولتی ها هوای عربهای بیگانه رو دارند و این عربها هم همش می خوان به ما ضربه بزنن . تا حالا چند بار هوای قطر رو داشتیم ولی نامرد ها نیمه اول یک گل زدن که بگن ما اهل گاو بندی نیستیم ولی آخرای بازی تا گل بچه گونه خوردند اما دلاورمردان ایرانی روی قطر و ازبکستان و کره جنوبی و حتی لبنان رو هم کم کردند و حتی روی به ظاهر دوستانی رو که چشم دیدن افتخارات ملی ما رو ندارند .بازی که تموم شد یه دوساعتی رو تفسیر گوش کرده رفتیم بیرون .خنده دار اینجا بود که همه این گزارشگر ها که خاطرشون از رفتن ایران به جام جهانی آسوده شد داشتن فیلم میومدند و به به ! چه چه ! می کردند که آفرین قطر عجب جوانمردانه بازی کرد .این قطراگه می خواست ناجوانمردانه بازی کنه معلوم نبود چند تا گل می خورد ;! ولی تیم های فوتبال عربی همه شون کثیف و اهل رشوه بازی هستند . ما به اونا باج میدیم یعنی بها میدیم . به خاطر قطر دقیقه گل می خوریم که اون تیم بیاد مرحله دوم ولی ….ولی اونا به ما باج بده نبوده حاضر به جبران نیستند . هرچند این گاوبندیها در فوتبال ناجوانمردانه و کثیفه .    شیپور قرمز رو دادم دست این پسره راه افتادیم طرف جمعیت . خلاصه یه دوساعتی رو در جشن و بزن و بکوب سرکرده و دیدم که از داستان نویسی عقب میفتم برگشتم خونه . قبلا یه بازیکن داشتیم به اسم م ن که خدای سوتی و دریبل خوردن و اخراج شدن و پنالتی دادن بود من نمی دونم چرا همش از اون استفاده می شد . تازگیها هم یکی داریم به اسم م ش که انگاری قبل از بازی همش ماست می خوره . من نمی دونم اصلا آوردن این بازیکن و دیر تعویض کردنش برای چی بود . هرچقدر هم خراب بازی کنه بازم اونو به عنوان فیکس میارن هشتاد نود درصد بازیهایی که کرده همش ناشیانه بوده . نمی دونم چرا این قدر براش تبلیغات میشه . خدا خودش اونو ردیفش کنه که برای سال دیگه سوتی نده چون می دونم بازم هست . . نیمه اول هر توپی که کره مینداخت سمت چپ دفاع ما خطری بود .   دیگه از این بگم که پنجشنبه صبح یه سری زدم به کارگر شمالی و کوچه خسروی همون جایی که ندا از همون جا به سوی خدا پرکشید . به زمین و آسمونش نگاه کردم . و به احساس درون خودم . در این جهان خاکی هستند انسانهایی که مرغ درونشون در حال پرواز به دنیای باقیه . مهم شاد و شادانه زیستن در دنیای بعدیه . مهم اینه که با نامی نیک از این دنیا بریم . چقدر دلم می خواست رو اون زمینی که ندا با تمام وجودش به خدا سلام گفت می نشستم و به آسمون بالا سرم نگاه می کردم . ندا شجاعانه پرواز کرد . خاک بر سرخودم که از نشستن در سکوی پرتابش هم هراس دارم ودلم به این خوشه که زمینه موبایلم عکس با حجاب ندا جانه . جون خودم خیلی هنر کردم و شجاعت به خرج دادم .  سرمو که بالا گرفتم دیدم ندا از آسمون داره به من و خیلی ها می خنده . حس کردم داره بهم میگه دیگه واسه من گریه نکنین . واسه خودتون گریه کنین . خلاصه خیلی وقت بود گشت و گذاری نداشتیم . تا یادم نرفته اینو هم بگم که یه خواب بدی هم دیدم دیدم یه چند ده هزار نفر , چند میلیون نفر رو محاصره کرده انداختند یه گوشه ای به منم دارن میگن حاج آقا اینجا دموکراسی داریم . کدومو دوست داری . اعدام باچوبه داررو .. یا با گلوله .. یا این که تو رو وصل کنیم به سیم لخت برق ;/; -ببخشید یه دموکراسی راحت تری ندارین ;/; -چرا یه حوضچه داریم پر از اسیده . اگه بندازیمت اون داخل فقط موی سرو بدنت شاید یه خورده یاد گار بمونه . -پس چرا اون همه آدم اونجا یک طرف دیگه دارن نفس می کشن . واسه چی اونا زنده هستن . -آهااااااا . دموکراسی یعنی همین . اینو گذاشتیم آخر سر بهت بگیم .که قدر اون طرف رو بدونی . -پس واسه چی یه عده ای دارن تو سر اونا می زنن . -واسه این که اونا میگن ما حاضریم تب کتیم ولی نمیریم .. در همین اوضاع و احوال بود که هنوز جواب این مفتش رو نداده از خواب بیدار شدم . خیس عرق شده بودم . فکر کنم همون تب کرده بودم . . البته از ترس . ولی عجب کابوسی بود . ما خودمون از این خوابهای در بیداری زیاد داریم ولی نمی دونم چرا این جوری در خواب دیدنش ادمو می لرزونه .. ……اصلا خوشم نمیاد سنم بره .. انگاری همین دیروز عید بود . ولی الان که دارم آخرای این متنو می نویسم اول تیر ماهه . وقتی که فکرشو می کنم حس می کنم چیزی به نام فردا و دیروز مفهومی نداره . همه چی در امروز خلاصه میشه . آخه روزی که ما از آن به عنوان روز یاد می کنیم همون حرکت وضعی زمین به دور خودشه و سال هم حرکت انتقالی زمینه یه حرکتی به دور خورشید . در واقع فردا و دیروز همون تکه های امروز هستند . . این ما هستیم که با بخش بخش کردن امروز خودمونو با بر نامه های زندگیمون وفق میدیم . در واقع زندگی فقط یک روزه . فقط و فقط یک روز . پس ای آدما سعی کنید در این یک روز با هم مهربون باشین . کسی نمیدونه که در ساعت چند این روز می میره .هر ساعتی که بمیره آخر روزشه ولی این اولین روز زندگیش بوده .  می بینی که یکی داره در کنار شما می خنده از امید و آرزوهای ساعت بعدش میگه . یهو می بینی که دیگه نمی خنده . دیگه حرفی نمی زنه . روز اون در همون ساعت و در همون لحظه به انتها رسیده . کسی نمی تونه بگه که چرا روز من کوتاه بوده یا طولانی . پس آی آدما با هم مهربون باشین . چون روز آفرین و سوز آفرین هردو یکیه .. اما اونی که ما رو آفریده دوست داره شاد و خوشحالمون ببینه . گاهی وقتا می بینی خریدن یک آدامس از یک دخترک کولی ژولیده و دیدن لبخندش آرامشی به آدم میده که حس می کنی که خداوند بهشتو زیر پای تو قرار داده . آره عزیزان بهشت در سینه های پاک ماست . اگه دلهای پاکو آزار ندیم می تونیم بهشت خدا رو در سینه هامون ببینیم . خب خوبان نازنین تا گشت و گذاری بعد خدا نگه دار همگی . . دلهایتان چون بهشت , پاک و سبز وپر نشاط باد ….. پایان … نویسنده …. ایرانی

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها