داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

گس

از در كه وارد شد نگاهش روی جمعيت مست و در حال رقص وسط سالن مكث كرد و بعد به من رسيد. به اون زودی خودش رو رسونده بود! هنوز 1 ساعت هم از فرسادن اون اس ام اس صرفاً جهت اطلاع رسانی نگذشته بود که خودشو رسوند. فکر میکردم بیاد، کاملاً انتظارش رو داشتم اما فکر نمیکردم انقدر زود! ابروهاش تو هم گره خورده بود اما چشماش ميخنديد. احتمالاً خوشحال بود از اين كه تنها كنار ميز وايسادم، سيگار ميكشم و ليوان مشروبم رو سر ميكشم! از اين كه كسى براى رقص سراغم نيومده، يا اگر هم اومده من رَدِش كردم. از اين كه ليوانم رو با دست چپم گرفتم و انگشترم همچنان سر جاشه!

با قدم هاى بلندش به سمتم اومد و من سرم رو به طرف ديگه چرخوندم و نگاهم رو ازش دزديدم. دلخور بودم، هنوز طعم گَس بحث هاى بى سر و ته چند روز قبل زير زبونم بود. هنوز خورده هاى ليوان مورد علاقم كه موقع بحث از دستش افتاد و شكست، رو كف نشيمن پخش بود… اما بخش ديگه از وجودم نميتونست جلوش مقاومت كنه! احمقانه بود اما انگار از لحظه اى كه وارد شد، علی رغم تمام تصمیماتم بخشيده بودمش. همون چشماى خندون، با وجود ابروهاى گره خورده كافى بود تا دلخوريم يادم بره، كه اين خاطره ى بد هم بشه يكى از اون هزار تا خاطره ى بد كه هيچ كدوم حتى يادم نمياد!

كنارم وايساد و با لحنى هشدار دهنده صدام كرد اما من دلم ميخواست ناز كنم! شايد هم مستى گستاخم كرده بود، وگرنه خوب ميدونستم بعد از شنيدن اسمم از زبونش بايد بگم “جانم؟”
بى توجه بهش كام آخر رو از سيگارم گرفتم و سرگيجم بيشتر شد. ليوانم رو روى ميز گذاشتم، سيگارم رو خاموش كردم و لبه ى ميزو گرفتم تا نفهمه چقدر بى تعادلم! اما انگار تك تك حركاتم رو ميديد و آناليز ميكرد! دستاش بازوهامو گرفت و من رو به طرف خودش برگردوند. “چقد خوردى؟!” در جواب نگرانيش بلند قهقه زدم و گفتم “زياااد”

زياده روى كرده بودم!
اصلاً از لحظه اى كه تصميم گرفتم به اون مهمونى برم ميدونستم كه دلم ميخواد زياده روى كنم! بحث كرده بوديم، در مورد موضوعى كه يادم نمياد اما اونقدر بزرگ بود كه نصف شب از خونه بره بيرون و پيام بده كه نياز داره يكى دو روز تنها باشه. اين رفتار بى سابقه بود و احتمالاً نشون ميداد كه چقدر عصبيه! تمام شب رو نخوابيدم و فكر كردم، گريه كردم، تصميم گرفتم، مرورش كردم و باز برگشتم به نقطه ى اول! برگشتم به زنى كه داشت از تنها بودن تو خونه ى مشتركشون، خونه اى كه قرار نبود توش تنها باشه ديوونه ميشد.

هفته ى قبل به اون مهمونى دعوت شده بوديم و كيارش بعد از قطع كردن تلفن، قاطعانه گفته بود كه نميريم. ميدونستم چرا، ميدونستم از بودن تو اون جمع متنفره، ميدونستم كه از قرار گرفتن بين دوستاى قديمى كه همه در جريان رابطه ى قبلى من و روابط قبلى خودشن چقدر اذيت ميشه. منم اذیت میشدم، به خصوص از این که باید با دوست دختر های قبلیش که احتمالاً حالا درگیر روابط تازه بودن رو به رو میشدم و وانمود میکردم اصلا انگار نه انگار که رابطه ای بوده. انگار نه انگار که خیلی قبل تر بخاطر رابطه ی دوستانه ای که با کیارش داشتم، با دوست دختر هاش هم صمیمی بودم و طبعاً در جریان جزییات روابطشون! خودم رو با تک تکشون مقایسه میکردم و ذهنم بهم میریخت. اسم این حس لعنتی چیه؟! حسادت؟! یا شاید احساس گناه از این که مردی که باهاش رابطه دارم، خیلی قبل تر صمیمی ترین دوستم بوده…!
اون روز با نرفتن موافقت كردم اما بعد از اين كه نصف شب رفت، بعد از اون همه فكر و خيال، ميدونستم كه اون شب دلم ميخواد زیاده روی کنم. انقدر مشروب بخورم كه ذهنم خالى بشه از همه ى بحث هامون، از تمام دلخورى هام، از اون شبِ گذشته ى لعنتى كه مُردم تا صبح بشه…

دستش پشت كمرم قرار گرفت و من رو به خودش چسبوند. سعى كردم ازش فاصله بگيرم و گفتم “ولم كن بذار برم” اما لحن و حركاتم طورى بود كه انگار ميخوام بگم “ولم نكن!”
دست ديگش رو هم رو كمرم گذاشت و مجبورم كرد تا سرم رو روى سينش بذارم. لحظه اى كه بوى تنش تو سرم پيچيد، مقاوتم از بين رفت. ديگه دلخور نبودم، مطمئنم كه كيارش هم ديگه عصبانى نبود. از لحظه اى كه لمسم كرد انگار اون خاطره ى تلخ هم شروع به دور شدن كرد. دستامو دور گردنش انداختم و عميق نفس كشيدم تا بودنش رو ذخيره كنم، كه بخاطر تك تك لحظه هايى كه نبود خلاءش رو پر كنم.

“سرت گيج ميره؟!” طبق معمول نگران بود. “حالت تهوع دارى؟!” بدون اين كه فرصت جواب دادن بهم بده باز پرسيد. دستاش موهام رو نوازش ميكرد و لب هاش سرم رو ميبوسيد. سرم رو از رو سينش برداشتم، به چشماش نگاه كردم و گفتم “خوبم كيارش!” اما خوب نبودم! انگار كه من ميچرخيدم و دنيا هم ميچرخيد. مطمئنم كه ميدونست و به همين خاطر بدون اين كه منو از خودش جدا كه با چند نفرى سلام و احوال پرسى كرد. شايد هم ميخواست به همه بفهمونه كه ما خوبيم و مشكلى نداريم كه نتونيم حلش كنیم! به خصوص به دخترهایی که از تنها مهمونی رفتن من خوشحال شده بودن! دخترای اکثراً جذابی که که در مقابلشون هیچ برتریی نداشتم…

سرش رو به طرفم برگردوند و گفت “بريم بالا بيارى!؟” نفهميدم كه جملش سوالى بود يا نه، انگار داشت دستور ميداد، طبق معمول! با لب هاش فاصله ى چندانى نداشتم و وسوسه ى بوسيدنش داشت ديوونم ميكرد. سرم رو به نشونه ى “نه” تكون دادم نگاهم رو كه رو لب هاش دوختم! بايد ميبوسيدمش، بايد لب پايينش رو ميمكيدم و لب بالاييش رو گاز ميگرفتم! تو اون فاصله ى كم حتى دم و بازدمش رو هم حس ميكردم! چى ميشد اون همه آدم اونجا نبود؟! چى ميشد تو همون لحظه چشمامو باز ميكردم و تو خونمون بوديم؟! تو اتاق خوابمون و البته لخت! لبم رو گاز گرفتم و نفسم لرزيد. آروم تو گوشم گفت “وانمود كن حالت تهوع دارى!” بعد چشماش از شیطنت برق زد.

ميدونستم چى ميخواد، ميدونستم چى ميشه! انگار همه چیز تو كسرى از ثانيه از جلوى چشمم گذشت و ریتم نفس کشیدنم رو نامنظم تر کرد…
میدونستم که به بهانه ى بالا آوردن ميريم تو دستشويى و در كه بسته شد، لب هامون گره ميخوره. مهم نيست كه اونجا دستشوييه و بيرون اون همه آدم هست. خوشبختانه صداى موزيك اونقدر بلند هست كه كسى متوجه نشه. احتمالاً بعد از اين كه لب هامون گره بخوره حس میكنيم كه اين كافى نيست، انگار كه چيزى بيشتر از بوسيدن لازمه تا اين نقطه ى سياه رو از رابطمون پاك كنه. اون وقت دست هاى لرزونم كمربند و دكمه ى شلوارش رو باز ميكنه و بعد تنها فاصلمون پيراهن نه چندان بلندِ منه. پیراهنی که فقط برای این که اذیتش کنم پوشیدم، کفش پاشنه بلند قرمزم رو هم همینطور. حتی عکسی که قبل از مهمونی از خودم گرفتم و براش فرستادم هم با همین هدف بود… لبه ی سینک رو میگیرم و پشت بهش وایمیستم. به این فکر میکنم که فردا صبح چه حسی نسبت به این کارم دارم! شرتم رو تا زانو پایین میکشه، بین پاهام قرار میگیره. بیشتر خم میشم و به لطف کفش های پاشنه بلندم، ایستاده سکس کردن راحت تره. سرم گیج میره و حرکت عمیق و پرمکثش بین پاهام، حفظ تعادلم رو سخت تر میکنه. لبه ی سینک رو محکم تر میگیرم و رو لذتی که میبرم تمرکز میکنم. ریتم نفس های صدادارم با ریتم حرکت کمرش هماهنگه و کم کم تبدیل میشه به کلمات و اصوات نامفهومی که بی اختیار از بین لب هام خارج میشه. دستش رو روی دهنم میذاره تا بهم بفهمونه صدام در نیاد. چند دقیقه بعد وقتی میتونم خودمو کنترل کنم دستش رو برمیداره واین بار موهام رو میگیره. سرم بخاطر کشیده شدن موهام بالا میاد خودم رو تو آینه میبینم. رژ قرمزم دور لبم پخش شده، یکم از ریملم زیر چشمام ریخته و موهام پریشونه…

مست تر از اون بودم که نگران فهمیدن بقیه باشم، تشنه تر از اون که بتونم در مقابلش مقاومت کنم…
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سرفه کردم، بعد دستش رو گرفتم و با بیشترین سرعتی که کفش های پاشنه بلدم اجازه میداد، به طرف دستشویی رفتیم…

“برگرفته از خاطرات”

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها