برتری خواهرانه (۱)

+خواهش میکنم منو ببخش! دقیقا همونی بود که دیدی!
_همیشه اونکارو با شرت های من میکردی؟ برادر منحرفم؟
+همیشه اینکار رو نمی کردم! به خدا راست میگم!
_همیشه نه؟ پس قبلا انجامش میدادی؟ واقعا شوکه ام کردی! من همیشه بهت اعتماد داشتم ولی توی منحرف داشتی با شرت های من جق می زدی!
برادرم سرش رو بالا آورد و محکم گفت: معذرت میخوام! دیگه انجامش نمیدم! حالا میتونی بین خودمون نگه ش داری؟
_پس خواسته واقعی ات اینه؟واقعا فکر کردی اینقدر احمقم که بعد از اون کارت، ببخشمت؟ تو واقعا بدترینی!
از جام بلند شدم و پام رو طلبکارانه گذاشتم رو سینه اش!
_من با درخواستت موافقت می کنم ولی در مقابل دستوری که بهت میدم باید اجرا شه! اگه خلاف حرفم عمل کنی نه تنها به مامان و بابا بلکه تمام کسایی که میشناسی خبر دار می شن!
برادرم با عرق سردی که کرده بود آهی کشید…
یه لبخند cute زدم :نگران نباش برادر! حتی به عنوان یه منحرف می تونم دوباره باهات کنار بیام! فقط جوری که علاقه ام رو به عنوان خواهر کوچکترت ابراز می کنم یه ذره فرق می کنه!
چند دقیقه بعد برادرم لخت کامل جلوم وایساده بود و هی وول میخورد…
و حالا دستوری که بهش دادم:
یه لبخندی زدم:برادر! واقعا دوست داشتنی هستی! حالا باید یه عکس ازت بگیرم تا این لحظه به یاد بمونه!
غرور برادرم رو برداشت و عصبانی شد: فقط انجامش بده تا بالاخره راضی شی!
همون جا با پام‌زدم تو بیضه هاش!
خندیدم:اینم مجازاتت برای نافرمان بودنت!
برادرم افتاد رو زمین و و با دستاش خایه هاشو گرفت و نفس نفس میزد… هم عرق کرده بود و هم اشک میریخت، یه جوری که دیگه قابل تشخیص نبودن…
در حالی که برادرم آه آه میکرد، صدامو صاف کردم:از اونجایی که به خوبی دستوراتم رو اجرا نکردی، اوضاع از این قراره… من یه ویدیو ازت میگیرم که تو توش جق میزنی…
لبخند گنده ای زدم:هممم؟
بعد آروم دامنو بالا زدم و لبه های شرتمو گرفتم و از پام در آوردم…
_بیا! اینم شرت خواهر کوچکترت که تازه از پام درآوردم و هنوز گرم هم هست! این امتیاز رو بهت میدم که ازش استفاده کنی…
برادرم رو که هنوز لخت بود مجبور کردم بشینه روی تخت تا جق بزنه، شرتمو پیچید دور کیرش و شروع کرد بالا و پایین بردن دستش…منم جلوش نشسته بودم و فیلم میگرفتم…
با تعجب و هیجان نگاش کردم:تو واقعا با شرت خواهرت و اینکه ببینم داری جق میزنی تحریک شدی؟ تو واقعا یه منحرف حال بهم زنی!
بردارم سرش رو پایین انداخت و ابروهاشو به هم گره زد و در حالی که صورتش هم از شرم عرق کرده بود آهی کشید…
من خندان بلند شدم و دستم رو زدم زیر چونه ام: وای! داداش! چهره ناامیدت واقعا باحاله! اصلا بهترین چیزه!
در حالی که با تعجب منو نگاه میکرد پامو گذاشتم رو سینه اش و خوابوندمش رو تخت:منم حشری شدم! چرا با هم دیگه یه ذره لذت نبریم؟
افتاد رو تخت و یه آه ریزی کشید…اما من سریع کون لختم رو گذاشتم رو صورتش و اونم با تعجب خیره شده بود…
به حالت ۶۹ روش خوابیده بود و کیرش رو گرفت تو دستم:داداش! حالا سر تا ته کصم رو بلیس! مزه کص ناز خواهرت رو بچش!
_وای! داری مثل یه حیوون میخوریش! منحرف حال بهم زن!
با تهجب و خنده به کیرش نگاه کردم:امکان نداره! داری با خوردن کص خواهرت حشری تر هم میشی! نکنه داری ارضا میشی!
برادرم آهی کشید: دارم ارضا میشم!
با شادی بچگانه ای با شرت دور کیرش رو محکم گرفت: stop
برادرم نفس گفس زنان التماس کرد:نه! خواهش میکنم بذار ارضا شم!
یه لبخند مرموز زدم و برگشتم بهش نگاه کردم و دیدم دهنش پر آب شده:نه! من بهت گفتم جق بزنی نه اینکه ارضا شی!
کونم رو یه ذره از دهنش فاصله دادم و نشستم رو سینه اش جوری که نگاه مستقیمم رو کیرش بود که حسابی شق درد گرفته بود… پا هام رو بردم اطراف کیرش و شروع کردم به بازی کردن با کیر شق شده اش: نگران نباش داداشی! بهت گفتم که اجازه نمیدم سر خود ارضا بشی ولی نگفتم که کلا نمیتونی!
صورتمو با یه لبخند مهربانانه روش برگردوندم: ولی یه شررررط داره!
بردارم با چشمای ملتمسانه نگاه کرد:، ش…شرط؟
_تو هنوز علاقه داری بر خلاف اون چیزی که من گفتم عمل کنی…درسته؟ من میخوام کاملا اون تیکه از وجودتو بکنی و بندازی دور و کاملا مال خود خودم شدی!
در حالی که با پام کیرشو نوازش میکردم:از امروز به بعد میخوام هر روز با داداشی ام از این کارا کنم! ولی اگه قسم نخوری که کاملا مال خودم شی، بهت اجازه نمیدم ارضا بشی!
با لوندی و یه لبخند مرموز به سمتش برگشتم: حالا چرا نمیگی”من میخوام برده پرنیا خانوم بشم و کل زندگی ام رو در راستای خدمت بهش صرف کنم” ها؟
اگه قسم بخوری، میتونی باهام سکس کنی و هر چقدر دوست داری ارضا بشی…میدونی که؟
با یه لبخند معصومانه نگاش کردم: حالا چی میگی داداش گلم؟
برادرم چشماشو بسته بود و از شق درد آه می کشید…دیگه دووم نیاورد و با صدای بلند داد کشید:من برده ی پرنیا خانوم میشم…حالا خواهش میکنم اجازه بده!
_آفرین! اینم جایزه ات!
با کف پام چند بار کیرش رو ماساژ دادم و اونم آبش اومد:وای! چقدر زیاده ! داداشی، تو قسم خوردی برده خواهرت بشی و حالا رو پاهاش ارضا شدی…واقعا که بدترینی!
پاهامو بردم نزدیک صورتش: ببین کل جوراب هامو خیس کردی!
یه لبخند همراه با شرم زدم: همین الان ارضا شدی ولی مثل اینکه واسه یه دور دیگه آماده ای!
بلند شدم و رو به روی تخت وایسادم، دامنو با شرم خاصی دادم بالا: کص منم خیلی خیس شده… هی داداشی بیا سکس کنیم…
انگشتامو بردم دور کصم و سوراخمو وا کردم:مگه نمیخوای کیرتو همینجا بکنی؟
برادرم سر و صورتش پر از عرق شد و آب دهنش رو قورت داد…
سریع پریدم روی برادرم نشستم:این اولین بارمه…میذارم تو باکرگی ام رو ازم بگیری…کیر منحرفت حالا تو کص خواهرته…
خندیدم،: شوخی کردم فقط دارم کصم رو به کیرت میمالم! واقعا چی فکر کردی؟ میخواستی با خواهر کوچکترت خشک خشک سکس کنی؟
قیافه اش بهت زده و ناامید شد و پر از عرق سرد!
دستم رو گذاشتم دور صورتش: شیشش… همچین قیافه ای نگیر…وقتی قیافه ات ترحم برانگیز میشه دیگه نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم…
_ میخوای انجامش بدی؟ میخوای با خواهر کوچکترت خشک خشک سکس کنی؟
بریده بریده گفت:آره …میخوام انجامش بدم…
با هیجان نگاش کردم:حتی به عنوان خواهر تنی ات ، وقتی انقد عاشقمی که میخوای منو حامله کنی نمی تونم جلوت رو بگیرم!
در حالی که دهنش از تعجب باز مونده بود، کیرشو کردم تو کصم :بیا! حالا واقعا کیرتو کردی تو کص خواهرت…
خودمو رو کیرش بالا و پایین میکردم: وای کیرت داره بزرگتر هم میشه!
رو سینه اش خم شدم و سرمو بردم نزدیک سرش: این دیگه سکس واقعیه…

خیلی حس خوبی داره!
_بعدا میذارم صد بار انجامش بدی! دیگه لازم نیست بری یه گوشه جق بزنی!
_کیرت خیلی عالیه! بعد از این تجربه دیگه مثل قبل نمیشم‌!
در حالیه که روی کیرش بالا و پایین می شدم با عشوه گفتم:حالا چیکار کنم؟ اگه اجازه بدم تو کصم ارضا شی دیگه دیوونه ات میشم!
برادرم با اشتیاق داد زد: میخوام ارضا شم! میخوام تو کص پرنیا خانوم ارضا شم!
با خنده دلبرانه ای گفتم:داری ارضا میشی؟ میخوای آبتو بریزی تو من؟
بردارم یهو مغرورانه رون ها منو گرفت و منو به خودش چسبوند: حالا مطمئن میشم که بچه دار میشیم! بگیر که اومد!
من که اصلا از اینکارش خوشم نیومده بود، نیشم بسته شد و خودمو کشیدم عقب و و آبش ریخت رو تخت…
هم سکس و هم ضایع کردن داداشم حسابی خوشحالم کرده بود و بعد از اون حرکتم آروم کنارش دراز کشیدم و تو بغلش خودمو جا کردم…
برادرم نفس نفس زنان گفت:چ…چرا؟ چرا نذاشتی تو کصت بریزم؟
لبخند ملیحانه ای زدم:داداشی من اون کسیم که تصمیم میگیره کی بچه دار بشیم…نمیتونی بدون اجازه من هر چیزی رو امتحان کنی…

حالا بعد اون اتفاق، برادرم کامل به لذتی که در مازوخیسم هست پی برده و کاملا برده منه…اگه ادامه داستانمونو میخواین حتما کامنت بذارین

نوشته: A.m

دکمه بازگشت به بالا