خاکستری

بچه ها رو دوست ندارم…
دوست ندارم چون دارن نسل بشری رو ادامه میدن که هر چیزی هست جز اشرف مخلوقات، هر چیزی هست جز انسان!
دوست ندارم چون همین فسقلیای معصوم و کوچولو، اين موجودات سفيد خالص، یه روز بزرگ میشن و تبدیل میشن به آدمای خاکستری، با کنتراست های متفاوت.
چون این دنیا به اندازه ی کافی آدم تو دل خودش جا داده…
نمیدونم!
شایدم از پدر و مادر هاشون متنفرم که دست این موجودات کوچیک و معصوم رو گرفتن و کشوندن تو دنیایی که خواه ناخواه ازشون موجوداتی میسازه که دورن از انسانیت!
متنفرم چون نمیتونن از روح اون موجودات معصوم حفاظت کنن و درنهایت نسل جدید هم خاکستری میشه… خاکستری با کنتراست های متفاوت!
چون بعضی هاشون فقط از روی غریزه بچه دار میشن. با دلایلی مثل داره سنم میره بالا، زندگیمون یکنواخت شده، بچم خواهر و برادر میخواد،… بدون اين كه به اين فكر كنن كه از پس نياز هاش بر ميان يا نه…

شاید هم تمام این حرفا تراوشات ذهن مریض و حسرت هاى زنیه که تا خودش رو شناخت، سرطان تواناییه بچه دار شدن رو‌ ازش گرفت…

تمام این فکرا تو کسری از ثانیه از ذهنم گذشت وقتى اون روز كه تو پاركِ نزديك خونه قدم ميزديم، نگاه مشتاقت رو به اون نوزاد تپل و بامزه ی تو کالسکه دوخته بودی.
دستاتو دیدم که مشت شد و بعد رفت توی جیبات، فکت رو که منقبض شد تا سكوت كنى، تا نگی “ببین چقد بامزس!”، نگى كه “دلم ميخواد لپاشو بكشم”، كه “اى كاش ما هم ميتونستيم بچه داشته باشيم” …
من بچه هارو دوست ندارم و ذهنم براى اين حس هزار و يك دليل منطقى و غير منطقى و حتى كليشه اى مياره، اما چرا اين حس نياز داره خفم ميكنه؟!
تا خونه تو سكوت قدم زديم. بدون اين كه حرفى بزنى ميدونستم دارى به چى فكر ميكنى. ميدونستم تا چه حد خودتو كنترل ميكنى تا من ناراحت نشم. حتى وقتى بچه هاى خواهرتو ميديم، متوجه بودم كه چطور رفتارتو كنترل ميكنى تا من نفهمم چقدر عاشق بچه هايى.
نفهمم و حس نكنم كه اين همه كنترل در نتيجه ى ناتوانى منه، نه بى علاقگى تو…
اما ميدونى كه بهتر از خودت ميشناسمت؟!
اون روز تمام طول مسير، تمايل شديد و ديوونه وارى به بوسيدنت داشتم. دلم ميخواست دستامو دو طرف صورتت، رو ته ريش زبر و كوتاهت بذارم و لباتو ببوسم، مثل اولين بار… وارد خونه كه شديم لبمو گاز گرفتم و نگات كردم، خودت ميدونستى كه اون نگاه يعنى چى! مستقيم رفتيم تو اتاق خواب و مثل ديوونه ها لباس هاى همو در آورديم. لمس شكم عضلانيت وقتى كه داشتم دكمه هاى پيراهن مردونه ى خاكستريتو باز ميكردم، دستاى داغت كه پايين كمر و باسن لختمو لمس ميكرد. تنها نور خونه، نور آباژور كنار تخت بود كه روشنش كردم و از زير چترى هام كه به خواست تو كوتاه شده بود نگاهت كردم. چونمو بين انگشتات گرفتى، سرمو دادى بالا و زير گلومو بوسيدى. دستات رفت پشتم و سوتينم باز كردى، بدون اجازه ى من!
بوسه هات پايين تر ميرفت و دستات رو تنم كشيده ميشد. به نافم كه رسيدى، دستامو دو طرف صورت زبرت گذاشتم و متوقفت كردم، بى طاقت تر از اون بودم كه نيازى به پيش نوازى باشه. صورتت رو نزديك تر آوردى و لبامون فقط چند سانتى متر فاصله داشت. بازدمت رو بلعيدم، سرمو بالا آوردم و لبامو رو لبات گذاشتم، بدون اجازه ى تو!
تاوانش هم همون اسپنك هايى بود كه رو باسنم نشست! دردى كه خودم خواستم تا بهم بدى! اصلاً انگار بى اجازه بوسيدمت تا تنبيه بشم! اينطور خواستنت حس عجيبيه…
حس عجيبيه كه تصور داشتن بچه اى كه هيچ وقت قرار نيست تو تن من رشد كنه تا اين حد تحريكم ميكنه. تا حدى كه دلم ميخواست زودتر حست كنم. دلم ميخواست روح و جسممو بهت بسپرم و حركت كمرت رو محكم تر و عميق تر از هر وقت ديگه اى تو تنم حس كنم. دلم ميخواد تنم رو با ريتم حركتت هماهنگ كنم. دلم ميخواد كه زودتر تو بغلت به اوج برسم. انگار از لحظه اى كه لمسم كردى بى طاقت شدم و عجله دارم واسه ارضا شدن.
اما بعدش…
دلم ميخواست بعدش از حسم باهات حرف بزنم.
بهت بگم “ميدونى كه من عاشق هر چيزى ميشم كه تو دوست دارى؟”
بگم “ميدونى كه هر چيزى كه باعث بشه تو لبخند بزنى، قلبمو پر از خوشحالى ميكنه؟”

پس بذار جمله ى اولمو ويرايش كنم!

من بچه ها رو دوست نداشتم…

دوست نداشتم تا زمانى كه تو سر و كَلَت پيدا شد و تمام “دوست داشتنى”ها و “دوست نداشتنى”هام تغيير كرد…

“برگرفته از خاطرات”

نوشته: سوفی

دکمه بازگشت به بالا