چیزی که کم بود (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
روحیه ی شاهین از دیشب که آن اتفاق برایش افتاده بود، به شدت خسته و افسرده شده بود. انگار که شاهین دیگر از سکس هم لذت نمیبرد چون بر خلاف تصورش دیشب هیچ رابطه ای با غزل نداشت و به محظ ورودش به اتاق، بدون آنکه حتی لباسش را در بیاورد گرفت و خوابید. بخش هایی از خواب دیشبش را به خاطر میآورد. مثل لخت وارد شدنش به اتاق لاله و یا داد زدن سورنا بر سرش وقتی او را در حال کردن لاله دید، اما شاهین هیچکدام از جزییات و بخش بزرگی از کلیات را به هیچ عنوان بخاطر نمیآورد.
صبحانه اش را که خورد روی کاناپه رفت و به ظاهر مشغول تماشای تلویزیون شد اما به آخرین چیزی که فکر میکرد تلویزیون بود زیرا فکرش حسابی درگیر علاقه و کمبودش و همچنین لاله بود. هر لحظه میتوانست احساسی که با لمس لاله به او دست داد را بخاطر بیاورد و از آن، هم حس شهوت و هم حس خجالت در صورتش هویدا میشد. غزل از او خداحافظی کرد و مثل هر روز سر کارش رفت. با اینکه روز تاسوعا بود اما کار آنها تعطیلی نداشت و غزل باید میرفت. شاهین که حالا با احساساتش تنها شده بود به یاد اینستاگرام سورنا افتاد. صفحه سورنا خصوصی بود و شاهین دیشب به او درخواست فالو داده بود و آنقدر حواسش پرت احساسش بود که یادش رفت با اکانت اصلیش که میلیون ها دنبال کننده داشت او را فالو کرده. بهرحال سورنا درخواست فالو او را پذیرفته بود و او میتوانست حدود بیست یا سی پست او را ببیند. اول میخواست که تا بیشتر شر نشده او را آنفالو کند و با اکانت دیگرش به صفحه برگردد اما کمی که فکر کرد به این نتیجه رسید هیچکس در این ساعت از صبح به فالوینگ های او توجهی نمیکند و سریع نگاهی به پست ها میکند سپس آنفالو اش میکند. شروع به نگاه کردن پست ها کرد.
چهره سورنا مرموز بود.موهای مشکی، ریشی نسبتا بلند، چشمانی سیاه با زیر چشم های گود و عینکی مستطیلی از بارز ویژگی های او بودند که تقریبا داخل همه عکس هایش دیده میشدند با این حال زیاد از همسر یا دخترش در پیج او عکس نبود. شاهین کمی دقت کرد و یک کلیپ تقریبا سی ثانیه ای آنجا دید. در کلیپ بنظر میرسید که سورنا پشت دوربین است و از جنگل های سرسبز، طبیعت پویا و زیبا و همچنین ساحل و دریای پرآب معلوم بود که شمال است. آفتاب میتابید و تن نیمه برهنه لاله را که در حال آب بازی بود، درخشان میکرد. شاهین با دیدن پوست سفید، درخشنده و کودکانه لاله دوباره به همان احساس دیشبش رسید. حس شهوت مخلوط با خجالت. این کلیپ سی ثانیه ای برای او حکم یک فیلم پورن را داشت. شهوتی که در او با دیدن بدن لاله رسوخ میکرد، دقیقا مانند شهوتی بود که وقتی یک نوجوان 18 ساله باسن الکسیس را میبیند، زیر پوستش نفوذ میکند و خون را در بدنش به جریان میاندازد. شاهین به سرعت دکمه های شلوار جینش که آن را از دیشب در نیاورده بود، باز کرد و سپس آن را همراه شورتش به پایین کشید و درست مثل یک جقی بیچاره که خانه را خالی میبیند، شروع به بالا پایین کردن دستش بر روی آلتش کرد. کلیپ دوباره پخش شد. او همچنان لاله را لخت در ذهنش مجسم مینمود و میزد. کلیپ برای سومین بار پخش شد. او حالا میتوانست لاله را در حالی تجسم کند که داشت برای او ساک میزد و آلت او را درست مثل نی یک میلک شیک محکم میمکید. کلیپ برای هفتمین بار پخش شد و شاهین حالا خود را در حالی که روی او حالت داگی گرفته تصور مینمود. نفس هایش نا منظم شد و قلبش مثل قلب یک گنجشک، محکم و سریع میتپید. هشتمین باری که کلیپ دوباره پخش شد مصادف بود با خالی شدن شاهین در رویا و واقعیتش. تمام مبل پر شده بود از اسپرم و بوی کلسیم و منی میداد. شاهین شلوار و شورتش را پوشید سپس رفت تا دستمال بیاورد و کثیف کاری اش را تمیز کند.
ساعت یازده ظهر بود که زنگ در خانه شاهین به صدا در آمد. شاهین از روی کاناپه بلند شد و تلویزیون را که در حال نشان دادن یک کانال ترکی بود، خاموش کرد. چی کسی میتوانست باشد؟ آهسته پشت در چوبی رفت و از چشمی آن نگاه کرد. به محظ اینکه سورنا، همسرش و لاله کوچولو را دید بدون اینکه حتی فکر کند آن ها برای چه این موقع روز آنجا هستند در را باز کرد. به آنها سلام کرد و شروع به احوال پرسی کردند. همین لحظه شاهین میلک شیکی در دست لاله دید و چهرهاش از خجالت و شهوت کمی سرخ شد. احساس میکرد در چهره سورنا کمی نارضایتی وجود دارد گویی که او به شاهین مشکوک است. شاهین وقتی صورت مرموز سورنا را دید به خاطر آورد که فراموش کرده او را آنفالو کند. لعنت بر این حواس! همانطور که گوشی آیفونش را بیرون میآورد تا هر چه سریعتر این کار را بکند، از همسر سورنا پرسید: از این طرفا! چی شما رو این موقع روز با این خانوم کوچولو کشونده اینجا البته اگه دنبال غزل اومدید، اون رفته سر کار و تا غروب بر نمیگرده.
_مزاحم که نشدیم؟!
_نه اصلا، مزاحم چیه، بفرمایید داخل
_نه مرسی، راستش ما داریم میریم واسه گرفتن نذری امام حسین، البته نه اینکه دنبال غذاش باشیم. برای تبرکش میخوایم ببریم واسه آقاجون تا کمرش بهتر شه. خدا میدونه که چه دردی میکشه از دست اون کمر!
_چرا نمیبریدش پیش دکتر؟
_بردیم به خدا ولی دکتر هم گفته باید عمل کنه، پدر ما هم که پولی نداره واسه عمل کردن ما هم که وضعمون از اون بدتر نباشه، بهتر نیست.
_چرا به من نگفتید؟ پس دومادش به چه دردش میخوره اگه همین روزا کمکش نکنه. جالبه که غزل هم بهم چیزی نگفته بود!
_ولی آخه شما …
_ولی و آخه و اما و اگر نداره دیگه، من خرج عملش رو میدم، پس میخوام پولا رو چکار کنم. به هر حال نگفتید چه کمکی از دستم بر میاد؟
_شما که نمیذارید. داشتم میگفتم میخوایم لاله جون تا عصر پیش شما باشه. البته اگه امکانش رو دارید. ببخشید والا مزاحم شما هم شدیم.
_نه بابا چه مزاحمتی اتفاقا خوشحال میشم با این کوچولو یکم وقت بگذرونم!! آخه نمیدونید من چقدر حوصلم سر میره این روزا تو تنهایی.
_ممنونیم!!!
این صدای سورنا بود که با کلفتی خاصی این واژه را ادا کرد و باعث شد که شاهین لحظه ای جا بخورد و به چشمان گود او نگاهی بیاندازد. در صدا و چهره اش همان شکاکی چند لحظه پیش بود که شاهین را میترساند. انگار که او میتوانست ذهن شاهین را بخواند؛ اما نه؛ این ها همه احتمالا از خیالات و تصورات شاهین است وگرنه او اگر میدانست شاهین میخواهد چه کند، همانجا یک سیلی محکم زیر گوش شاهین میخواباند و از فردا به دنبال طلاق غزل میرفت. بهرحال پس از خداحافظی با هر دوی آنها، شاهین ماند و دختر کوچولویی که وقتی شاهین با دقت به او نگاه کرد به نظرش هشت و یا نه ساله مینمود. دختری که تا پارسال و وقتی که با غزل ازدواج کرده بود حتی آن را نمیشناخت و یکبار هم در طول آن سال به خانه شاهین نیامده بود ولی دقیقاً در همان روزی که او با کلیپ این دختر جق زده بود، او هم دقیقاً همان جا بود. انگار که همه اتفاقات بد قرار بود در همان روز بیافتند. در همین لحظه شاهین دکمه آنفالو را توی پیج سورنا زد.
دختر روی پای شاهین نشسته بود و داشت با کلاویه های پیانو بازی میکرد. اصلا خوب نمینواخت و نواختنش بیشتر گوش آدم را به تهوع میانداخت اما شاهین خوشحال بود که ران های دختر روی آلتش فشار میآوردند و خون را درون آن به جریان میانداختند. کمی که گذشت شاهین از این حالت خسته شد و دیگر هیچ انسانیتی در وجودش به چشم نمیخورد. فقط و فقط حشر، خواستن و کمبودش بود که داشت او را کنترل میکرد. شاهین سرش را در موهای دختر فرو برد و یک نفس عمیق کشید. وای چه بوی خوشی! بویی مخلوط از شامپو بچه پرژک و شامپو تخم مرغی های داروگر را میداد. دختر که این حرکت شاهین را دید با تعجب پرسید: شوهر خاله خان چکار میکنی؟
_هیچی، میدونی اگه ناراحت نمیشی یه بوی خیلی بدی میدی، آخرین بار کی رفتی حموم عمو جون؟
_فک کنم سه یا چهار روز پیش بود شوهر خاله خان. ببخشید اگه بو میدم.
_اشکال نداره عزیزم، فقط اگه میشه برو حموم خونه من، هم وان داره هم شامپو های خیلی خوب. برو اونجا هم حموم کن هم آب بازی.
_ولی من دوست ندارم شوهر خاله خان.
_نشد دیگه.باید بری حموم تا تمیز شی ولی قول میدم اگه بری هم یه خوراکی خیلی خوب میدم بهت که بخوری و هم قول میدم حسابی بهت خوش بگذره!!!
_باشه شوهر خاله خان ولی یادت باشه که قول دادی ها.
_چشم کوچولو من سر قولم هست.
دخترک در حالی که به سمت حمام خانه میرفت گفت: ولی من کوچولو نیستم شوهر خاله خان.
شاهین هم در حالی که جواب داد: چشم خانم بزرگ جان! به سمت حمام رفت تا آب را برای او گرم کند…
ادامه…
نوشته: تهم عماد