چیزی که کم بود (۱)
یک روز ساده ی دهه ی محرمی در اواسط برج بهمن بود. باران به آسفالت های کف خیابان و چاله چوله هایی که از رگبار آب پر شده بودند، به پرچم های به احتزاز در آمده ی مشکی رنگ عزاداری و به پنجره های آپارتمان های مجلل صد متری برخورد میکرد. در چنین روزی مگس ها نیز از سردی هوا و خیسی زمین حاضر به پرسه زدن در سطل های بزرگ شهرداری و یافتن غذا نبودند، با این حال عده ای زن و مرد در حالی که بر سر و سینه شان میزدند، مشغول نوحه خواندن و عذاداری بودند. انگار که یک نیروی جادویی آنها را در کنار هم نگه داشته بود و همه ی آنها را در برابر سرما و باران مقاوم میکرد و آن نیرو چیزی نبود جز حماقت. این هلهله به حدی دیوانه وار به نظر میرسید که اگر نمیدانستی آنها برای چه، در حال خود زنی در آن شرایط هستند، گمان میبردی که دیوانگان کل دارالمجانین تهران، عفو رهبری خورده اند و به خیابان ها ریخته اند.
اما شاهین دور از این هیاهو سرش را به میان گیسوان غزل فرو میکرد و بو میکشید تا عطر مو های پریشان و قهوه ای رنگش را به ریه هایش بدمد. الحق که این بو برای او از شراب یا حتی تنباکو هم مست کننده تر بود و او را به خلسه ای میبرد که دیگر نه میدانست دارد چه میکند و نه میخواست بداند که چه میخواهد بکند. سرش را از موهای غزل بلند که و به صورت گندمی و مهربان او چشم دوخت و پس از اندکی شروع به بوسیدن لبان او کرد. لب پایین او را به میان لب هایش گرفت و آن را مثل یک نوشمک مکید و سپس زبانش را در دهان او بازی و چرخ داد. با دستان مردانه اش سینه های غزل را نیشگون میگرفت و آنها را مثل دو تا ژل بازی میفشرد و ورز میداد. روی تخت نخی و نرم با تشکی فنری روی پوست حریری غزل خوابیده بود و داشت لذت جنسی و روحی را همزمان میبرد و هی کمر خود را عقب جلو میکرد تا سر نره را در طول مجرای او عقب و جلو ببرد و هر لحظه به سرعت خود میافزایید. لذت و عشقی که در آن لحظه در میان آنها، هنگامی که گردن غزل زیر زبان شاهین ساییده میشد یا موقعی که آهی جیغ مانند از گلوی غزل بلند میشد، در کلمات وصف ناپذیر بود و در لحظه ای که این لذت به اوج خود رسید، شاهین خود را درون غزل تخلیه کرد و پس از چند ثانیه عقب و جلوی دیگر، غزل هم با تکانی شدید که همراه یک آه بلند ایجاد شد، به ارگاسم رسید. شاهین ولو روی تخت افتاد و کاملا خشک و کرخت شده، از ادامه ی معاشقه امتناع کرد. اینبار هم مثل همیشه او لذت بسیار برد ولی باز هم احساس میکرد یک چیز کم است اما نمیدانست که چیست؟
کمی که بدنش از بی حسی در آمد و کنترل دستانش را در اختیار گرفت، دستی به موهایش کشید و شورتش را از روی زمین برداشت تا بپوشد. همین هنگام هم غزل بوسه ای بر روی گونه ی او زد و با قدم های لرزان به سوی حمام رفت تا دوش بگیرد. شاهین با آنکه از لذتی که برده بود، راضی بود اما حس میکرد باز هم مثل همیشه چیزی کم است و همین او را می آشفت زیرا تا به حال بسیاری راه ها را امتحان کرده بود اما همه ی آنها بی حاصل بودند. پوزیشن های مختلف، روش های مختلف، ایده های مختلف و حتی آدم های مختلف اما همه ی اینها بی اثر بود و انگار چیزی در درون او بود که باعث این کمبود شده بود اما نمیدانست چه چیزی ست. حتی مدتی فکر میکرد که شاید دو جنس گرا یا بی دی اس ام باشد اما در آخر به این نتیجه رسیده بود که هیچ کدام از اینها کمبود او نیست. بلند شد و همراه اینکه سیگاری از جیب پیراهنش در آورد و با فندک آن را آتش زد، پیراهن رو پوشید. سپس در حالی که به سیگارش پک میزد و فکر میکرد که مشکلش دقیقا چیست، قدم زنان در حال پرسه زدن در فضای واحد ششم آپارتمانی شیک در پاسداران شد. شاهین موهای خرمایی، بینی عقابی و چشم های سبز رنگ خماری داشت که از هر نظر او را جذاب میکرد و با اندام و ظاهرش بسیار میخواند. چهره ای که دل غزل و بسیاری از طرفداران او را دزدیده بود و صدای او را میان دیگر خوانندگان بسیار شناخته شده تر میکرد. یک سلبریتی سرشناس با شنوندگان بسیار که همه چیز داشت اما احساس میکرد چیزی کم است. در این افکار غرق بود که ناگهان با صدای غزل که گفت: بهتره آماده بشی چون که خواهرم مهمون های زیادی دعوت کرده و قطعا دلش نمیخواد که گل مجلس دیر کنه، من هم دوست ندارم اون رو ناراحت کنم و ترافیک هم توی این ایام زیاده پس لطفاً سریع تر لباساتو بپوش که حرکت کنیم. شاهین نگاهش را به غزل که فقط یک حوله دور کمرش و یک حوله روی سرش داشت معطوف کرد و با سر تکان دادنی که حاکی از ( چشم ) گفتن بود، سیگار بهمن را در جا سیگاری خاموش کرد. او نباید سیگار میکشید برای صدا و حنجره اش مثل زهر بود اما سیگار از آن چیز هایی بود که گاهی استفاده از آنها به انسان کمک میکند که راحت تر و بی مشغله تر فکر کند و شاهین نمیتوانست آنرا برای همیشه ترک کند. او به سرعت به سمت کمد لباس هایش حرکت کرد تا برای یک مهمانی محرمی آماده شود.
ضیافت مهرا یعنی خواهر بزرگ غزل، به بنظر پر از آدم میآمد. مهرا و شوهرش کامران به همراه فرزندشان دیاکو، به همراه برادر بزرگ غزل، سورنا به همراه همسرش شیوا و دخترش لاله و پدر و مادر غزل در این مهمانی حضور داشتند. تعدادشان آنچنان زیاد نبود اما شاید بخاطر فضای کوچک خانه آنها بود که شاهین حس میکرد آنجا پر از آدم است. شاهین که حالا کاملا کمبودش و فکر کردن درباره آن را از یاد برده بود حالا مشغول صحبت با کامران و پدرزنش درباره شغل، زندگی و آینده اش بود. بر خلاف آنها سورنا آدم بسیار خجالتی و کم حرفی بود و نه میخواست و نه میتوانست زیاد با آنها گرم بگیرد و به همین علت روی یکی از مبل های پذیرایی تکیه داده بود و به حرف های آنان گوش میداد.
کم کم موقع شام فرا رسید و شاهین بر سر سفره نشست. سورنا به دستشویی رفت که دست هایش را بشورد. همین که پدر لاله کوچولو رفت، او هم انگار که منتظر همین لحظه بوده به مامانش گفت: مامان من دستشویی دارم. شیوا با کمی حرص به اون نگاه کرد و خواست که بلند شود که شاهین بلند شد و به تعارف گفت: مشکلی نیست، شما بلند نشین من میبرمش. با این حال انگار که شیوا از حرف او خوشحال شد و با گفتن ( لطف میکنید ) دوباره به سر جای خود نشست و شاهین که انتظار این را نداشت، متعجبانه بلند شد و سعی کرد به رسم ادب متعجب شدنش را روی صورتش نشان ندهد و صمیمیتی ساختگی به خود گرفت و سپس لاله را بغل کرد تا او را به دستشویی ببرد اما به محظ اینکه دستش را زیر باسن لاله گذاشت، یک احساس به سمت او روان شد، چیزی شبیه به شهوت وقتی که در کودکی دکتر بازی میکنیم ولی جسم ما آن سهولت را درک نمیکند، اما درون جسم یک بزرگسال. شاهین به آرامی با دست دیگرش لاله را نگه داشت و به سمت توالت خانه حرکت کرد ولی در راه به حدی این حس لمس و شهوت ریز در او ایجاد شد که گونه هایش کمی سرخ شد و از این حالت خود احساس شرم کرد. با خود فکر کرد هر وقت به خانه رسید باید با غزل شب خوشی را بگذراند زیرا مشخص بود که او کاملا سیر نشده بود. وقتی که جلوی در توالت رسید، دخترک را پیاده کرد و در را برای او باز نمود. دختر هم وارد دستشویی شد و در را پشت سرش قفل کرد. شیشه های دستشویی مات بود اما به طرز فجیعی بخش اعظمی از در را همین شیشه های مات تشکل میداد و به شدت برای در یک دستشویی داغون بود. شاهین میتوانست از پنجره به طور ماتی ببیند که دخترک شلوار و شورتش را در می آورد و روی سنگ توالت فرنگی مینشست. این تصویر آنقدر تار بود که حتی نمیشد اجزای لاله کوچولو را از هم تشخیص داد اما با این حال شاهین با نگاه کردن به پاهای لخت دختر از پشت شیشه ی مات تصویر سازی ای در ذهنش ایجاد شد که از تصویر اچ دی در یک تلویزیون واضح تر بود و تا شاهین به خود آمد دید که دردی در پایین نافش ایجاد شده که بخاطر شق درد است و هر لحظه ممکن بود آلتش مثل یک نیزه الیاف شورت و شلوار جین را بشکافد و بیرون بزند. شاهین سعی کرد افکارش را به چیز دیگری پرت کند اما مگر میتوانست آن تصویر را از ذهنش بیرون کند. از خودش خجالت کشید و به حدی شرمنده شد که حتی وقتی دخترک از دستشویی بیرون آمد هم در چشمانش نگاه نکرد و فقط او را به سر میز شام برد اما دیگر نمیتوانست شام بخورد و تمام اشهایش را از دست داده بود.
هنگامی که سوار ماشین بودند تا به خانه برگردند، شاهین قیافه گرفته داشت و از خودش عصبانی بود. او درباره پدوفیلی ها خوانده بود و حدس میزد ممکن است که خودش هم یکی از آنها باشد اما نمیتوانست این را قبول کند که همچین گرایشی در او وجود دارد و از آن میترسید. از آبرویش، از شخصیتش، از هوادارنش و مخصوصاً از رفتن غزل میترسید. او همه چیز داشت و دیگر نیازی به پول نداشت اما غزل در زندگی او تکرار نشدنی بود. غزل با صدای آرامش افکار او را پاره کرد: چیزی شده عزیزم، چرا از وقتی اومدیم اخمات تو همه؟ بابام یا داداشم که تو رو ناراحت نکردن؟
_نه مشکلی نیست. ممنون که به فکر منی.
شاهین از طرز نگاه غزل فهمید که او میداند که مشکلی هست ولی چون نمیخواهد او را ناراحت کند چیزی نمیگوید بنابراین شاهین گفت: میشه پیج اینستاگرام برادرت رو بهم بدی، تا حالا ندیدم، میخوام یه سر به پستاش بزنم.
_آره مشکلی نیست. وقتی رسیدیم خونه بهت نشون میدم.
شاهین میدانست که نباید این را بخواهد ولی از ته دل میخواست که دوباره لاله را ببیند و با تمام قلبش این آرزو را میکرد. در راهش که به سمت خانه حرکت میکردند یک هیئت سینه زنی دید که آخوندی در آن فریاد میزد: یا سید الشهدا همه ی شیعیانت رو به خواسته های قلبیشون برسان…
ادامه…
نوشته: تهم عماد