داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

چرخ روزگار (۱)

ده سالی از ازدواج پدر و مادرم گذشته بود که پدرم یک شرکت بزرگ در زمینه فولاد و آهن تاسیس کرده بود اون یک شریک داشت به اسم کامران ، آقا کامران با پدرم اون شرکت بزرگ رو تاسیس کرده بود و متاسفانه از جایی که پدرم بهش اعتماد داشت خیلی سر پدرم کلاه رفت مثلا قراردادهای مخفی داشت که پدرم آگاه نبود و از جایی که پدرم نفر اصلی شرکت بود تمام کازه کوزه ها سر اون خالی شد ، بله ما بعد از دو سال ورشکست شدیم آقا کامران همه چی رو کشیده بود بالا از اونجایی که ما رفت و آمد خانوادگی داشتیم ، اون یه دختر به اسم مهناز داشت که خیلی زیبا و خوشگل اما یه دختره عقده ای پول ندیده بود ، از اونجایی که من بچگی یعنی قبل 9 سالگی رو پر قو بزرگ شده بودم اصلا نمیدونستم فقر چیه اما چرخ روزگار همه چی رو عوض میکنه و حالا پدر من با این همه مال و ملالی که باخت داده بود اومده بود شده بود بستنی فروش چرخی و من بدبخت هم کودک کار و تو پاساژها پیراشکی و بامیه میفروختم ، خیلی سخته خیلی ، من بچه بودم داغ بودم نفهمیدم پدرم چی میکشید ، کسی که از صد تا پله یک شبه بیوفته پایین خیلی بده ، پدرم انسان شریف و حلال خوری هست و برعکس خیلی از بازاریا که پول حرف اوله براشون اونطور نیست ، من کم کم بزرگ تر شدم و خوبیش این بود علاقه زیادی به درس خوندن داشتم ، حدود 15 سالم بود که یه موتور هندا 125 خریدم و تو پیک غذایی کارمیکردم ، دیگه عادت کرده بودیم و بابام یه خونه تو جنوب شهر هم تونست بخره ، من تو سعادت آباد فست فود … کار میکردم که یکروز بر حسب اتفاق یه غذا برای یکجا بردم و یه خانومی درو باز کرد گفت بیار بالا ، منم رفتم تا در آپارتمان رو باز کرد دیدم مهنازه ، از اون پشت با دوست پسر و کلی رفیقاش مهمونی گرفته بود ، منم شناخت گفت چقدر شد گفتم 13 هزار تومان بعد خداحافظی کرد گفت سلام برسون به بابا اینا ، منم دلم میخواست فحش خوار مادر بدم آخه بی ناموس از صدقه سری بابام هست که تو این خونه الان پارتی گرفتی جاکش ، اما سکوت کردم و با دلی شکسته برگشتم مغازه ، دوباره فردا هم دیدم یه پیتزا سفارش اومده از همونجا که به محمدرضا رفیقم گفتم داداش تو ببر من اونجا داستان دارم ، خلاصه نمیفهمیدم چی شده دختر عوضی میخواست منو خرد کنه ، منم اونجا نمیرفتم ، تا اینکه یکروز اومد مغازه و من نشسته بودم پشت یکی از میزهای مشتری ، اومد نشست گفت از من دلخوری ؟ گفتم نه ، گفت ببین بابک من بی تقصیر بودم ، و کلی کسشعر … گفتم الان برای چی اومدی ؟ چه اهمیتی دارم براتون ، شما مقام انسانیت رو مثل آشغال زیر پاتون له میکنین ، چند روزه برای اینکه غرور منو بشکونی داری غذا سفارش میدی من بیارم ، گفت نه حقیقت دلم میخواست ببینمت و بهت بگم ، گفتم حالا که گفتی بفرما برو ، گفت باشه اما از من دلخور نباش من راه پدرم رو نرفتم و گناهی ندارم ، گفتم تو برو به عشق و حالت برس ، گفت تو در مورد من چی فکر میکنی ، گفتم من اصلا در مورد تو فکر نمیکنم ، اصلا کی هستی که بخوام ذهن خودمو مشغول کنم ، خلاصه اون روز رفت و حدود سه روز بعد زنگ زد به سالن و گفت با بابک کار دارم و من گوشیرو گرفتم دستم و گفت بیا خونه ما کارت دارم منم با کلی نه و فلان گفت بابا یه کاری پیش اومده انقدر مهمه که میگم بیا ، من رفتم در آپارتمان رو زدم باز کرد پرید بقل من شروع کرد به گریه منم داشتم نوازشش میکردم که نگاه کرد به من و لبشو گذاشت رو لبم ، گفت من دیگه با کسی رباطه ندارم ، از اونوقتی که ترودیدم ، زندگیم عوض شده ، من مرد رویاهامو پیدا کردم و …

اما من گفتم بیین مهناز ما هیچ وقت آبمون تو یه جوب نمیره همینو که گفتم گفت اینجا بده بیا تو حرف بزنیم منو برد داخل واحد و نزاشت صحبت کنم شروع کرد لب گرفتن و منو خوابوند کف پذیرایی و نشسته بود روم ، اصلا اجازه صحبت نمیداد و حرفه ای میخواست سکس کنیم ، شلوار منو کشید پایین و کیرمو کرد تو دهنش شروع کرد ساک زدن ، منم راستش چون تو سالن گرمه عرق کرده بودم و بوی فست فود گرفته بودم ، مهناز گفت انگار دارم ساندویچ میخورم منم اخمام تو هم بود اما واقعا داشتم حال میکردم ، اخر دلو زدم به دریا گفتم کوس خوارش خودش میخاره ، اونم شروع کرد لخت شدن ، اومد نشست رو کیرم ، سر کیرمو گذاشت رو سوراخ کونش و خودش تف زد یکم به سوراخش و کیرمو گرفت سرشو کرد تو سوراخ یکدفعه دادش رفت هوا گفت بابک چه کیری داری ، مهناز هم سینه گنده کرده بود تو این مدت و قشنگ آویزون میشد یکم ، کیرمو داشت میکرد تو تا نصفه رفت تو گفت نه دیگه نمیتونم درد داره اخ اخ ،،، همش آهو ناله ، یکدفعه انقدر حشری بود انگار دلو زده بود به دریا دیدم وزنش رو کامل ول کرد رو کیر من ، کیرم تا تخمام رفت تو کونش ، مهناز جیغش نرفت بالا ، گفتم جنده همسایه ها میفهمن نمیخوای بدی بلند شو ، با ناله میگفت نه کیر میخوام ، کیرت تومه ، بابک میگفتم بله میگفت کیرت تو کونمه جون، جون کیرت مال خودمه ، خودت مال منی ، حس غرور اینکه دارم تلافی گذشته رو سر مهناز با گاییدنش در میارم رضایت بخش بود ، نشسته بود روم و خودش داشت بالا پایین میکرد کم کم دیگه دردش افتاده بود و لب میگرفت دستاشو برده بود پشت گردنم و سعی میکرد کیرمو تا خایه بکونه تو کونش که گفت خسته شدم نوبت تو هست ، منم شروع کردم کوسشو لیس زدن . پشماشو ظاهرا چند روز قبل زده بود چون یکم ریز مونده بود و جوونه زده بود ، زبونمو اوردم بالا و کونشو لیس زدم ، میگفت جوننن جووووووووونننن بابک جووونم کونم متعلق به تو پارش کن عزیزم مال خودته ، سرمو میکرد تو کوسو کونش ، گفتم داگی شو میخوام کونت بزارم ، گفت چشم بابک جون پاره کن ، دیدم قنبل کرد سرشو داد پایین کون بالا منم رفتم کیرمو یکم تف زدم و گذاشتم دم سوراخش یکم فشار دادم انقدر کونش تنگ بود که احساس میکردم یه حلقه دور کیر منه ، شروع کردم به تلمبه زدن ، از پشت گودی کمرشو لیس میزدم و با دستام سینه هاشو ماساژ میدادم ، مهناز رو هوا بود انگار رفته تو فضا چقدر داشت حال میکرد ، یکدفعه داشت آبم میومد کنترلمو از دست دادم و داشتم تلبمه میزدم که به خاطر تنگ بودن و کون مهناز آبم تخلیه نشد و برگشت، یه درد بدی تو خایم حس کردم اما منم ادامه دادم اما لذتش مثل قبل نبود و چقدر تلمبه زدم مگه میومد ، پشمای مهناز ریخته بود و اون عاشق سکس طولانی بود و نه تنها اعتراضی نداشت بلکه داشت لذت میبرد کلی پوزیشن عوض کردیم ، مهناز به پهلو خوابید منم خوابیدم پشتش کیرمو کردم تو و شروع کردم گاییدن مهناز دوباره مهناز به پشت خوابید و جفت پاهاشو داد بالا منم پاهاشو گذاشتم رو دوشم و یه ضرب کردم تو مقعدش ، دوباره به شکم خوابید منم خوابیدم روش کیرمو تا ته کردم تو کونش و خودمو کامل ول کردم رو مهناز داشتم گردنش رو بوس میکردم که دیدم داره میاد ، گفتم مهناز اومد گفت بزار خالی بشی عزیزم منم تا خایه کردم تو و شروع کرد آبم اومد چون کون مهناز گشاد شده بود ایندفعه آبم ریخت بیرون مهناز میگفت جووووننن چقدر داغه ، دقایقی کیرمو نگه داشتم و وقتی میخواستم بکشیم بیرون ، آبایی که تو کیرم مونده بود به لطف کون تنگ مهناز کشیده شد بیرون ، یه لب گرفتم و خداحافظی کردم ، یکسال تو رابطه بودیم و سکس باهاش زیاد داشتم اون به من وابسته شده بود اما من توسط رفیق بابام جهت تحصیل رشته معماری رفتم کانادا و تو دانشگاه لاوال کانادا تحصیل کردم تو این مدت دیگه تلفن منم کسی به مهناز نداده بود و منم اهمیتی بهش نمیدادم چون دوسش نداشتم ، بعد از چند سال برگشتم ایران و یه شرکت ساخت و ساز تو زمینه معماری های اصیل ایرانی تاسیس کردم ، کار اصلی من با خیلی ها بود ، از سفره خونه سنتی بگیر که دیزاین و کل کارای ساخت و ساز رو میگرفتم تا هتل های بزرگ و … یه خونه لاکچری برای بابام اینا گرفتم همینطور مدیر شرکت رو به پدرم سپرتم ، یکسالی ایران بودم که دیدم آقا کامران اومد تو شرکت و بابام یه لحظه خشکش زد ، این اینجا چیکار میکنه ، از اونجا که خاطره خوبی با هم نداشتن پدرم سلام نداد اما آقا کامران سلام داد ، بابام گفت کامران راه گم کردی گفت حاجی دستم به دامنت بدبخت شدم ، گفت چی از من برمیاد قطعا میدونی من مالی برای تو کاری نمیکنم گفت حاج نادر مالی نیست ، دخترم عاشق پسرت شده بوده ، پسرت رفت کانادا خودکشی کرد اما ناموفق بود ما با هزار بدبختی موضوع رو فهمیدیم و یکسال روان درمانی میشد که بهتر شده بود ، الان دوباره فهمیده بابک برگشته دوباره مثل اون روزا شده تروخدا دخترم رو دارم از دست میدم ، پدرم گفت اگر بابک به این نقطه نمیرسید میومدی اینجا کامران؟ اگر ورشکست بودیم میومدی؟ گفت میومدم به خدا به خاطر دخترمه ، کلی بحث و …
ادامه دارد
دوستان شما بودید چیکار میکردین ؟ باهاش ازدواج میکردین ؟ ولش میکردین ؟
ممنون از وقتی که گذاشتین.

نوشته: ارسلان

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها