پیش باخته
تو خانواده ب شوخی بهش زنگوله پای تابوت و گُلمراد(آب نطلبیده…) میگفتن، خیلی خوشخنده بود و همیشه جای اینکه بهش بربخوره خودش ادامه حرفو میگرفت و یچیزی مثل «مرادناز، نه گلمراد…» میذاشت روش با هم میخندیدیم، عاشق جنبه و مهربونی و خندهرو بودنش بودم، تقریباً همسن ولی بزرگتر از من، با مامانم خیلی رفیق بودن علیرغم اختلاف سنیه نسبتاً بالاشون و همیشهی خدا یه پاش خونهی ما بود، باهم از بچگی بازی و شیطنت میکردیم و بزرگ شده بودیم و از بس همبازی خوشگل و ناز و پایهای بود خیلی دوسش داشتم، شیطنتای پسرونهمو حتی یکیدوبار از سر بچگی و کنجکاوی تو قالب خالهبازی روش پیاده کرده بودم و بیشترم خاطرخواش شده بودم تو عوالم بچگی، شاید بخاطر همین هیچوقت حس خالهگی و بزرگتر بودن بهش نداشتم! البته بهش حسودیمم میشد، از اولش چون ملوس و ناز بود دردونهی همه بود، اصلاً هم برخلاف خیلیها وقتی بزرگتر میشد زشت نشده بود و روز ب روزم جذابتر و قشنگتر میشد و خیلی هم اهل رسیدن ب خودش بود، همیشه لباسای شیک و عطر و ادلکن و بادیاسپلش گرون قیمت و هزار جور کرم و لوسیون و لوازم آرایش بِرند و جینگول مینگول دخترونهی شیطنتآمیزه آویزون از گوش و سر و صورت و ابرو و دماغ و لباش…
تقریباً هرکاری دلش میخواست اجازه داشت بکنه، یکی از دلایلش البته خود مامان من بود ک چون فقط منو داشت و از طرفی دلش بدجوری دختر میخواست جاشو با خواهر کوچولوش پر کرده بود، مو رنگ کردن و آرایش از سن کم، لباسای جیغ و بدن نما و تنگ و پارهپوره و مد روز، پیرسینگ ناف، تتوی کمر و…
ازین دختر مو مشکی لَختا با لبای گوشتالو و پوست سفید ک وقتی میببینی دلت میخواد بخوریشون و مثل آبنبات بمکی چون یه حس اصالت ایرانیه خاص بهت میدن ک انگار حاضر نیستی حتی با هزار تا دختر مو بلوند عوضشون کنی…
ما چون باهم بزرگ شده بودیم و زیاد تو سروکله هم زده بودیم خوشبختانه و متاسفانه منو تو بحث محرم نامحرم زیاد آدم حساب نمیکرد و تو خونهمون همیشه با لباس راحت و باز میگشت، منم از خداخواسته همیشه همهی حواسم ب استایل ظریف و در عین حال توپره نازش بود…
مخصوصاً بیشتر از وقتی ک ب سن بلوغ رسید و هیکلش از حالت بچگونه درومد و زنونه شد و باسن و لگن و سینههاش بزرگ شدن…
الآنم ک دیگه شده بود یه دختر کمر باریک با شکم تخت، لگن پهن، باسن توپول، رونای گوشتالو و سینههای کوچولویی ک انقدر بهش میومدن ک باعث شده بودن برخلاف بقیه پسرا بجای سینههای گنده عاشق سینههای کوچولوتر باشم و سلیقم شده باشه…، البته بدیش این بود ک من همیشه حسم بهش همراه عذابوجدان خیلی شدید بود، آخه در نهایت حالیم بود ک اون خالمه…
وقتی زیاد هیز نگاش میکردم یجورایی حس خیانت در امانت و سو استفاده از اعتماد دیگران داشتم…،
اعتماد خودش، پدرمادرش، پدرمادر خودم…
انقدر رفیق و راحت بودیم ک تو انتخاب تتوی کمرش بهش کمک فکری داده بودم و تمام سعیمو هم کرده بودم ک تتوی سکسی مورد علاقه منو ک رو بدن یه پورناستار دیده بودم بزنه و جزو اولین کسایی هم بودم ک تتوشو بهش نشون داده بود، اینم بگم ک همهجوره دختر خوششانسیه، مثلاً هیچوقت مثل اکثر دخترا درگیر موهای زائد بدن نبوده تو زندگیش، نه صورتش نه بدنش، یه پوست سفید بلوری ک مثل خل و چلا همیشه دنبال برنزه کردنش کنار بلوند کردن موهاش بود و حرص منو در میآورد…
البته لامصب هرکاری میکرد بهش میومد (نمیدونم شاید ب چشم من البته) ولی من به قول خود دخترا نچرالشو خیلی بیشتر دوسداشتم، چشمای درسته مشکی، لپای برجسته، لبای گوشتالو، پیشونیه بلند، موهای لَخته مشکی، لبخند دلبرانه، چشمای خمار، صدای خیلی زیر و ناز و لوند، عشوههایی ک تمومی و تکرار نداشتن، باور کنید لازم نیست برای تعریف ازش برم سمت بالا و پایین تنش و صورتش کفایت میکنه، بدون هیچ عملی، دماغشم ک کپ دماغ عروسکا، مامان من انقدر خوشگل نبود واقعاً، فکرکنم همه حق داشتن ک مثل من دوسش داشته باشن، ولی خب من یجورایی نه راستش تعارف یا شایدم دروغ رو بذارم کنار، من عاشقش بودم…
تو آخرین تولدم بهترین کادوی اون شب رو گرفته بود و سکسیترین لباسو پوشیده بود و قشنگترین آرایشو کرده بود و خوشگلترین و خوشاستایلترین دختر جمع بود، اونشب انقدر احساساتم نسبت بهش زد بالا ک بعد رفتن مهمونا و تنها شدنم تو اتاق از فرط علاقه بهش و ناراحتی اینکه ک ای کاش خالم نبود و میشد یه روزی مال من بشه تو دلم داشتم گریه میکردم، تصور اینکه جای اون بوسای خالهوار واس تبریک تولدم کاش میشد بغل کنیم همو، کنار کیک تولدم بشونمش روی پاهام، شمعو با هم فوت کنیم، دستمو دور کمرش حلقه کنم و نگهش دارم، نگاش کنم، نازش کنم، انگشتامو بکنم لای موهای لختش، بهم لبخند بزنیم، ب لبای گوشتالوش خیره بشم، دستمو بذارم رو رونایی ک همیشه داشتن شلواراشو پاره میکردن و با حس کردن گرمای بدنش و پاهاش و بوسیدن لباش دیگه هیچی از دنیا نخوام…
بخدا در همین حد، اصلاً اینطوری نبود ک همه فکرو ذکرم سکس باهاش باشه، فقط میخواستم اول و بیشتر از همه و تو یه فاکتورایی تنها مال من باشه…
کاش میشد توی عطر تنش ک بعد رقص با خوشبوکنندههایی ک زده بود قاطی شده بود غرق بشم…
کاش میدونست ک عطر تنش منو مست میکنه…
از طرفی هم ازینکه نسبت بهش اینجوری ضعف احساسی داشتم حس خوبی نداشتم راستش، خوشگلترین دخترام به یه ورم نبودن و جلوشون ضعف نشون نمیدادم پرو بشن، ولی اون فقط کافی بود یه اشاره کنه، حاضر بودم برای داشتنش هرکاری بکنم… هرکاری…
کاش میشد تو نگاهش حسی ک تو دلم بهش داشتمو متقابلاً ببینم، بزرگترین رویا و آرزوی زندگیم همین بود…
کاش میشد دنیا جوری بود ک میشد ب هرکسی ک دلت میخواد بدون دید بد و قضاوت و اجازه دخالت دیگران ابراز علاقه کنی…
کاش میشد بهش بگم چقدر و چطوری دوسش دارم و یه جواب متقابل بگیرم…
ب مرور و با گذشت زمان از همون بچگی عاشقش شده بودم، میدونم کسی باور نمیکنه ک من بیتقصیرم و دست خودم نبوده اسیر همچین عشق دردناکی شدن…،
همیشه یه بخش بزرگ از افکارم تو طول روز دربست درخدمت اون بود، بعضی وقتا بعد فکرکردن بهش و رویاپردازی راجع مال من شدنش روم نمیشد تو چشمای مامان مستقیم نگا کنم، ازینکه یه روزی بقیه چیزی از حسم بهش بفهمن چنان وحشتی تمام وجودمو میگرفت ک تا چند ساعت یا روز هراسون بودم و فقط دیدن دوبارش بود ک آرومم میکرد…
یه عکس دوتایی ازش تو گوشیم داشتم ک توش یه شلوار جذب کشیه مشکی و تاپ سفیدی ک اومده بود تا بالای نافش و پیرسینگش تنش بود، محکم تو بغلم گرفته بودمش و داشتم مثلا لپاشو گاز میزدم و اونم میخندید… وقتایی ک نبود ساعتها ب این عسکمون خیره میشدم و مشغول خیال پردازی راجع ب خودمون…، ک اگه مثلاً از یه طریقی حسمو میفهمید و اونم بهم ابراز علاقهی متقابل میکرد و مثلاً باهم مهاجرت میکردیم یه کشور خارجی و کنار هم زندگی میکردیم چقدر خوب میشد…
انقدر فکر شیرینی بود ک هر بار توی ذهنم شاخ و برگ بیشتری بهش میدادم و حتی ب بچهدار شدنمون و تعدادشون و اسمشون و اینکه چقدر و بیشتر شبیه کدوممون ممکن بود بشن و … فکر میکردم و غرق لذت این رویاپردازیها میشدم…
البته تا وقتی ک دلیل همهی اون همیشه خونهی ما بودنهاشو، دلیل اونهمه خونگرمی و محبت و شاد و شوخ و شنگول و پر انرژی بودنش توی خونمونو فهمیدم…
پدرم…
بقول هوشنگ مرادی کرمانی «شما ک غریبه نیستید» دنیا جوری روی سرم خراب شد ک با غصهش از خواب و خوراک افتادم و مریض شدم، تو دو ماه ده کیلو وزن کردم و یه شدم یه افسردهی محض، هیچی برام مثل قبل نبود، هیچی برام مهم نبود، وقتی نبود دلم براش تنگ میشد و وقتی میدیدمش و ب دلیل رفتاراش و بودنش تو خونمون فکرمیکردم نفرت همهی وجودمو میگرفت، انگار ک پدرم عشقمو، یا بدتر ازون زنمو تصاحب کرده باشه…، انگار ک عشقم بهم خیانت کرده باشه… از بابام بیشتر از همه بدم اومده بود، ب مادرمم ب چشم یه زنه خنگ ک با بیعرضگیش یکی از باعث بانیهای این اتفاق بوده نگاه میکردم و گاهی شک میکردم نکنه از همهچی باخبره اصلا، نکنه تنها بیخبر جمع منم…؟! اصلاً مگه میشه ندونه…!!!
همش همه چی رو توی ذهنم کنار هم میذاشتم و بدترین نتیجههارو ازشون میگرفتم ک باعث میشد روز ب روز حال روحیم بیشتر بهم بریزه…
بعد ازون وقتی میاومد خونهمون دیگه زیاد تحویلش نمیگرفتم، باهاش حرف نمیزدم، شوخی نمیکردم، ازش دوری میکردم، خانواده هم همهی اینا و بدخلقیهامو گذاشته بودن پای تغییرات هورمونی و غرور جوونی و…،
همش از هک تلگرام مامان بابا و دسترسی ب چتاشون واس مسخره بازی شروع شد، مامان پاک پاک بود، ولی بابا…
روزی ک عکسای خالهرو تو چتش دیدم…،
مادر ساده دل من…
تازه فهمیدم خاله یه تتو هم وسط چاک سینههاش داره ک فقط بابا دیده…
خدا میدونه اون لحظه چی ب سرم اومد…
چقدر دلم میخواست ک همونجا میمردم و دیگه هیچکس و هیچی رو نمیدیدم…
همهچی همونجا تموم میشد…
هق هق و گریهی اونروزم اصلاً با عصبانیت و خشم و رنجش درونم هیچ تطابقی نداشت…، کاملا اختیار احساس و منطق و حتی خودمو از دست داده بودم…
اونجور ک مشخص بود هنوز با هم سکسی نداشتن و همه چی در حد حرف و چت و تصویر و تلفن بوده بینشون و مشغول برنامهریزی برای حضوری کردنش بودن…،
با خوندن چتاشون تمام صورتم برافروخته و قرمز میشد و چشمام از حدقه میزد بیرون و فشارم بالا میرفت، نفسام ب شماره میافتاد و سرم سنگین میشد، کی گفته مُردن جسم بدترین اتفاقه… هر روز و هر ثانیه اینطوری مردن روح و روان خیلی بدتره…
از چتاشون مشخص بود اون واقعاً عاشق بابا شده و بابا هم صرفاً واس یه هوس زودگذر میخوادش… اگه احساساتشون یکی بود کمتر ازشون بدم میومد ولی سادگی خالهمو گرگبودن بابام بیشتر حرصمو در میآورد…،
واقعاً خلاف الدرم بلدرم و پوشش و رفتاراش دختر خیلی سادهای بود…
با اینکه سنم کم بود میفهمیدم بابا از سر هوس داره ادای عاشقارو در میاره و فقط میخواد ب این گلستانم ک رسیده گلی بچینه و بره…،
لعنت ب همهچی…
خب اگه قرار بود اینطوری بشه…
خب چرا با من نه…
یچیزی از درون داشت منو میخورد…
بغضی ک تو گلوم بود هر ثانیه داشت منو میکشت… هر ثانیه…
من قرار نبود هیچوقت بهش برسم و داشته باشمش، این یه واقعیت بود، ولی حس میکردم بهم خیانت شده، تا قبل اون جریان فکرمیکردم من یه خائنم ولی حالا حس میکردم بهم خیانت شده…
من واقعاً عاشقش بودم، همونطور ک اون واقعاً عاشق بابام شده بود… آخه حالا ک اتفاق افتاده بود، چرا نباید عاشق من میشد… چرا نباید بین ما اتفاق میافتاد…
چرا بین بد و بدتر آخه بدتره…
اینجور وقتا بعد از رد کردن شُکی ک بهت وارد میشه، یا بیحس میشی… یا مثل من دیوونه…
نتونستم بیتفاوت باشم و بیخیال شم…
دلم میخواست از جفتشون، از عالم و آدم، از همهچی انتقام بگیرم، فکرمیکردم اینطوری آروم میشم…!
فانتزیشون یه شب تنهایی و سکس تو ویلای کردان بود، اول ب ذهنم دوربین کارگذاشتن و فیلم گرفتن ازشون رسید ولی دیدم سخته و کار من نیست و ممکنه لو بدم همهچی رو، بعدش مثلاً یه فکر بکرتر ب ذهنم رسید، اینکه ب وقتش بقیه رو ببرم بالای سرشون، بنظر کار آسونتری بود، جفتشونم عاشقه سکس تو استخر ویلا بودن، هیچ جوره هم نمیتونستن زیرش بزنن و جمعش کنن تو اون حالت، تک و تنها، ویلا، استخر، لخت…
انقدر عصبانی بودم ک ب بعدش فکرنمیکردم، اینکه چ بلایی قراره سر همه بیارم،
حتی سر مامان،
حتی سر خودم…
بخاطر همینم از شدت نفرت و غضبم تو روز موعودشون اینکارو کردم…
واقعاً قرار گذاشتن و برنامه چیدن و همه رو پیچوندن و رفتن ویلا…
همهی مسیرا ختم شده بود ب من و بزرگترین خریت زندگیم…
واویلایی ک تو ویلا اتفاق افتاد انقدر بد بود ک حتی فکره بهشم آزارم میده، اصلاً شبیه تصورات من نبود… ب هیچ وجه…
فرداش خالهای ک حاضر بودم براش بمیرم رو برای همیشه از دست دادم، فکرنمیکردم دیگه حسی جز نفرت بهش تو وجودم مونده باشه ولی بدجوری اشتباه میکردم، من هنوزم عاشقش بودم، فقط داشتم کتمانش میکردم تو تمام اون مدت، من عشقمو با دستای خودم ب کشتن دادم… یه فیلمه یه دقیقهای و آخرین حرفاش بهم، گریهها و حرفاش تو فیلم خطاب بهم و تمام…
من با لو دادنشون اندازه چند ساعت تا خودکشیش ازش انتقام گرفتم و اون با همون چند ثانیه فیلم تا آخر عمرم ازم انتقام گرفت…
بابام زنشو از دست داد
مادرم شوهرشو
پدربزرگ و مادربزرگم دخترشونو
ولی من
همشونو…
پدر مادرم همدیگرو طلاق شرعی دادن و منو طلاق عاطفی… پدربزرگ و مادربزرگمم دیگه باهام کاری نداشتن، همه انگار اشتباهی ب جای اینکه از خودشون بدشون بیاد از من بدشون اومده بود، ولی هیچکدوم برام مهم نبود، فقط خاله بود ک مهم بود… داغش نه کهنه میشد نه فراموش…
هر روز برای زجر دادن خودم ب آخرین ویدئوش نگاه میکردم…
همش بخاطر خودخواهی و خریت من بود…
تک و تنها مونده بودم توی خونهای ک دیگه نه توش پدری وجود داشت نه مادری نه خانوادهای نه…
دیگه محال بود چیزی مثل قبل بشه
بعد از خاله جوونی نکرده داشتم پیر میشدم از عذاب وجدان و دوریه نداشتن و ندیدنش،
دوباره به عکس دوتاییمون تو گوشی نگاه کردم،
یه نفس عمیق…، همش تو چند ثانیه… همهی همش توی چند ثانیهی لعنتی…، یکی ازون شاخ و برگای فکرکردن بهش توی ذهنم…، اینبار ولی ب بدترین مسیر ممکن رفته بود…
تمام بدنم از وحشت این فکرا عرق سرد کرده بود… ولی خداروشکر ک همش یه تخیل مسخره بود…
زنگ خونه خورد، خودشون بودن، طبق معمول بابا سر راه از خونهشون برداشته بود آورده بودش، خالههم تو راه خودشو واس بابا لوس کرده بود و باز بابا براش هرچی میخواست خریده بود و همزمان لواشک و پاستیل ب دهن خندان وارد شد، واقعاً مامان بابا جای دختر نداشته خودشون دوسش داشتن، میدونستم…
همه دوسش داشتن…
کاش منم میتونستم مثل بقیه دوسش داشته باشم…
گناه من چیه این وسط آخه…
آخه عشق از کی دست خود آدم بوده ک بخاطرش انقدر خودمو ملامت میکردم…
دوس داشتم چند دقیقه باهاش تنها باشم، واس همین خوراکیهاشو یواشکی دزدیدم دویدم تو اتاقم و اونم طبق حدسم اومد دنبالم و مامانم ک داد میزد اذیت نکن خالهتو، پریدم رو تخت و اونم دنبالم همینکارو کرد و خوراکیهاشو ازم پس گرفت، گفتم بشین چند دقیقه، با چشمای شیطونش نگام میکرد و منتظر بود یچیزی بگم یا کاری بکنم، هیچ چیز خاصی ب ذهنم نرسید و فقط نگاش میکردم، بعد یخورده نگاه گفت خل شدی پسرم؟!
یکی از پاستیلشو از رو لباش برداشتم و گذاشتم دهن خودمو گفتم، نمیدونم، شاید!
چند تا دیگه پاستیلم خودش برام تو یکی از بستهها گذاشت رو تختو با شکلک در آوردن رفت بیرون،
رو تخت دراز کشیدم
چشمامو بستم
دونه دونه پاستیلایی ک با دستای ناز دخترونش برام جدا کرده بودو میذاشتم دهنمو تصور میکردم…
اومده تکیه داده ب تخت
سر منو گرفته تو بغلش
بوسم میکنه
نازم میکنه
با همدیگه پاستیلاشو میخوریم
مامانم با یه سینی چایی میاد تو
مارو تو بغل هم میبینه میخنده، خودشم شیطونیش میگیره سریع میره از اتاق بیرون ک هم ما راحت و تنها باشیم هم خودش بره سراغ بابا…
بعد از رفتن مامان برمیگردم و میکشمش پایین سمت خودم
میخوابم روش
لباشو میگیرم لای لبام
اونم دستاشو از زیر بغلم میبره پشت شونمو کمرمو میماله و ب خودش فشار میده
لبامو از رو لباش بر میدارم و نگاش میکنم
پاهاشو دور باسنم حلقه میکنه
وسط پاهامون روی همه و داریم گرمای لای پاهای همو قشششنگ حس میکنیم…
من یه گرمای زنونه
اون یه گرمای مردونه
چشم تو چشم نفسامون ب شماره میافته و ریتم ثابتشو از دست میده، بیشتر خودمو فشار میدم وسط پاهاش، حتی یه ثانیه هم از هم چشم برنمیداریم، نمیتونم نخوامش…
نمیتونم دوسش نداشته باشم، ولی بدجوری اشتباهه، اتفاقایی ک تو تصوراتم برای بابا و اون افتاد، یه روزی شاید برای منو اون بیفته…،
تا حالا نشده چیزی رو بخوام و دست آخر بدستش نیارم، ولی اینیکی، خالم، رسیدن بهش و نرسیدن بهش هر دو باخته…
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم دنیا با این عشقی ک نسبت بهش تو دلم گذاشته داره انتقام چی رو ازم میگیره…
باز میرم سراغ ادامهی خیالپردازیم…
دیگه لباس تنمون نیست و دارم آروم آروم چشم تو چشم تا ته کیرمو فرو میکنم توش، با درد داره ناله میکنه و نگاه میکنه و همچنان نگهم داشته، بوسش میکنم و خیره تو چشماش بهش میگم ببخشید ک نتونستم جلوی خودمو بگیرم…
بوسم میکنه و باز با شوخی میگه اشکالی نداره پسرم، ولی فقط تو تخیلات خودتا… باشه؟! حالا بگو ببینم، برات دختر بیارم یا پسر؟!..
پایان
نوشته: Topoldust