پسره، پسره (۱)

محسن تارزان

پسره , پسره . اره دایی جون وقتی محسن تو اطاق هشت دری خونه خیابون مولوی بدنیا اومد , قابله با وجد صدا زد پسره , پسره که از اقات مژدگونی بگیره . حاج حسن هشت سال بود که حسرت پسر دار شدن داشت و بعد از بلور و نگار خواهرات , خدا بهش محسنو داد .
تو کونش عروسی بود . تمام محل تا خود میدون شاه و خیابون ری همه فهمیدن . اخه بابات تو میدون شاه یه کاروونسرا و ده دوازه تا مغازه داشت و همه راسته میشناختنش . واسه همین خیر سرش پسر میخواست که وارث داشته باشه و مال و منالشو بعد از مرگ دومادا نخورن ! اخه کوته بینی تا چه حد ؟
قدیم بود دیگه دایی ! مردوم بیسواد و جاهل بودن . بگذریم از اینکه این هشت سال چه پدری از خواهرم در اورد این بابات . ولش کن حالا که مرده و خوب نی پوش سره مرده حرف بزنیم .
خلاصه حاج حسن( بابات) , در خونه و در مغازه ها و کاروونسرا رو چراغونی کرد و شربت و شیرنی داد . شبشم همه رو خونه شام چلوکباب داد . دویست نفری میشدن .کاسبا و در و همسایه و بقال و چقال همه اومدن . مدرسه اخباریم که ملکش مال اقات بود و اجارش داده بود مدیر و ناظم و معلما و سرایدار و همه اومدن . کلی خرج داد که کون اسمون پاره شده و حاجسن پسر دار شده !
از فرداش دوباره مهری شد سوگلیش و مامانتو حلوا حلوا میکرد . اما این خوشی زیاد دووم نیاورد ! محسن خیلی شیطون بود و با این شیطنتش هم خودشو بدبخت کرد هم دوتا خواهراتو ! چون بابات از ترس ابروریزی بیشتر محسن , هردوشونو شونزه هیبده ساله شوور داد . چقدر این دوتا بچه دلشون میخواست درس بخونن . محسن شیطون بود اما اقات بیسواد بود و نمیدونست چجوری برخورد کنه . این روزا میگن پیش فعال . واسه همین محسن از زمانی که بچه چار پنج ساله بود هرروز از اقات کتک میخورد . بیرحمانه میزدش . چوبو به تنش خورد میکرد و خونین و کبود مینداختش تو انباری . یه دفه که اگه من جلوشونگرفته بودم انداخته بودش تو اب انبار و خفه شده بود واسه همین محسن هرشب که اقات میمد خونه درمیرفت بالا درخت از اونجام رو پشت بونا و همون بالام میخوابید . دائمم در و همسایه از محسن به اقات شیکایت میکردن . خونه هام همه یه طبقه بودن وکاگلی .
مهری حیوونی دو سه دست رخت خواب واسش رو پشت بوم در و همسایه قایم کرده بود که اگه حاج حسن یکیشو پیدا کرد و اورد پایین , محسن بی رختخواب نمونه . یه شب که اقات رفته بوده پشت بوم خوابیده بوده تا صبح که محسنو بگیره , اون طفلی هم رفته بوده تو پشه بند خونه عباس پاسبون تو بغل زن عباس که حشریم بود خوابیده . عباسم که هفته ای هشت شب کیشیک بود تو پاسگاه ! حالا محسن با همه این شرارت , انقدر عاطفی بود که خدا میدونه . ازبس از دست اقات فرار کرده بود رو پشت بوما , دیوار گچی صافو مثل گربه میرفت بالا . یا این ستون گچیای خونه رو از پشتش میگرفت و رو به من باهام حرف میزد و میرفت بالا . عین عنکبوت . جلل خالق . جونوری شده بود . سی کیلو بیشتر نداشت . از رو پشت بوما تمام محلو میگشت و هرجا میخواست از درخت یا تیر برق یا دیفال مردم فرود میمد . امار همه محلو داشت . کی کیو میکنه , کی کی و کجا میکنه ! کی تک پرونه , کی واسه کی میزاره . جیک و پیک محلو داشت و با مهارتی که در فرار و گریز داشت از بچگی یه جورایی باج هم میگرفت .
شبا مردم رو پشت بوم تو پشه بند میخوابیدن و امار هیکل همه رو داشت و لخت همه محلو دیده بود . حتی با یکی دو تا از رفیقاش , اصغر شلی و رضا چیچو پشت بوم حموم نمره محلم میرفتن و از سولاخ هواکشا و نور گیرا کوس و کون مردمو دید میزدن . خودش میگفت نصف کسایی که تو محل زن گرفتن اومدن از این یه چس بچه امار عروسو گرفتن ! اینم تیغیدشون و امار داده که مثلا یارو نجیبه یا نه ! یا خوش کوسه یا اینکه هیکل کیریی داره ؟ اخه از زیر چادر نمیشد که امار گرفت و فقط این امارارو محسن داشت . ولی همونطور که گفتم عاطفی بود و از بچه گی مرد بود و از نامردی متنفر بود . واسه همین خودش میگفت به نامردا امار غلط میدادم و از همون بچگیم عقلم میرسید ابروی کسیو نبرم و تو شرایط حساس یا میگفتم امارشو ندارم و یا میگفتم مومنن و درو پنجره و پردشون همیشه بسته س و من خبر ندارم . اینجوری یارو براش مبهم میشد و بی خیالش میشد . یه جورایی محل به چشم رابینهود پشت بوما بهش نگاه میکردن .
قدیم رخت و لباساشونو رو پشت بوم بند میبستن و پهن میکردن رو بند خشک شه . محسن لباس شلوار یا کت بچه داراها رو اگه تخمی و بی معرفت بودن از محل بلند میکرد , پشت بوم به پشت بوم میبرد چارتا محل اونورتر تو گود عربا یا سر قبر اقا که ضعیف نشین بودن , پرت میکرد پایین تو حیاطاشون .
یه زهرا خیکی تو محل بود که ارزوش این بود که یکی بیاد خواسگاریش و شوور کنه و از طرفی منصوره دخترحاج دستمالچی صاب خونشون تا دلت بخواد خوشکل بود و مغرور . منصوره خیلی میزد تو خال زهرا خیکی و طفلیو حسابی ناامید میکرد و زهرا هر روز یه چشمش اشک بود , یه چشمش خون . محسن اما انتقام زهرا خیکیو از منصوره گرفت . در اصل از اقاتم با این حرکتش انتقام گرفت . اون قدیما جهاز عروسو یعنی چیزای قیمتی جهاز از ایینه و شمعدون و انتیک های لاله و لوسترای لهستانی و ظرفهای چینی روسی و اسپانیایی و گرون قیمتو خیلی چیزای شکستنی دیگه رو , ده بیستا مرد طبق کش روی طبق چوبی بزرگ میزاشتن و رو سرشون با بوغ و کرنا از تو کوچه ها میبردن واسه عروس . محسن هم که هر روز شاهد گریه های زهرا خیکی بود و منصوره رو مقصر میدونست شب عروسی منصوره از رو پشت بوم تمام جهاز منصوره رو که با طبق میبردن , پشت بوم به پشت بوم با سنگ زد و خورد کرد و فرار کرد . بعد دوروز که گیرش اوردن , اقات وارونه به درخت بستش و انقدر با چوب زدش که خودش خسته شد و بچه هم یک هفته بیمارستان خوابید .وقتی رفتم بالاسرش , گفتم دایی اخه میارزید این کارت ؟ گفت اخه زهرا خیکی خیلی گناه داشت . فقط هشت سالش بود و انقدر بامرام بود . گفتم حالا دایی بابات باید تووون همشو بده ! نیشش وا شد و شادی تو برق چشاش بود . یا یه بار ممد زاغی که بدتر از بابای نزولخورش نامرد بود و یواشکی یوسف پسر غلام چرخی رو که دست فروش و بی چیز بود , برده بود زیر پله خونشونو کرده بودش , محسن از رو پشت بوم دیده بود که ممد زاغیه چارده پونزه ساله یوسف شیش هفت ساله رو که شیرین عقل بود و تو خونه اینا مستاجر بودن , میبره زیر پله خونشون و بزور میکنه . ممده هنرستان میرفت و زیر پله ته حیاطو کرده بود اطاقک واسه خودش و کارای برقی میکرد و توش کلی وسایل برقی خریده بود و گذاشته بود . محسن یواشکی میره تو زیر پله و یه شیشه نفت میریزه و تمام وسایل ممدو به اتیش میکشه و در میره .
این داستانا ادامه داشت و محسن تقریبأ زندگی یه بچه تارزان داشت و روزا مثل همه بچه ها میرفت مدرسه و میمد خونه درسشو میخوند و تو کوچه با رفیقاش بازی میکرد و طبق معمول شیطنت ! اما بیشتر شبارو واسه اینکه تووون شیطونیاشو پس نده از ترس اقاش مثل تارزان رو درختا و پشت بوما بود . هرازگاهی هم که به چنگ اقات میوفتاد و کتک میخورد چند روز نکشیده , تلافیشو درمیووورد . تابسونا حاج حسن تو حیاط میخوابید و محسن چند بار از رو کینه از بالا پشت بوم شاشید رو کله حاجسن ! تا محسن یواش یواش بزرگ شد و تنومند و چابک و ورزیده . برعکس حاج حسن پیرتر و افتاده تر و طوری شد که محسن دیگه از حاج حسن حساب نمیبرد .
دیگه یواش یواش پشت بوم رفتنو کم کرد و اومد پایین تو خونه و مثل بقیه نرمال زندگی کردن .
نه که دائم رو پشت بوم کاهگلیا و خاک و خل و زیر افتاب سوخته و لاغر مردنی کل و کثیف بود , وقتی پشت بوم رفتنو گذاشت کنار و رنگ واقعی پوستش برگشت و گوشت به تنش گرفت , ورزیده هم که بود , قدشم مثل اقاش بلند و پوست روشن و موهای تقریبا بلوند و روشنش و چشمای درشت و عسلی مثل مهری مامانش و صورت خوش تراش ومردونش مثل حاج حسن کم کم خود نمایی کرد و روز بروز زیباتر شد و از طرفی هم زرنگی بود واسه خودش تو محل و با مرامیشم که همه میدونسن . دیگه دخترای اس محل شروع کردن واسش حال پخش کردن و رابرا سر راهش سبز میشدن .
حاج حسن که تیز بود خیلی زود فهمیدو تنها کسی بود که به محسن بچه ی خودش اعتماد نداشت و قبل از اینکه رسوائی پیش بیاد خونه رو فروخت اومد بالا شهر تو فرشته یا الهیه الان خونه خرید . وضعشم که خوب بود . اما محسن بهش محل سگم نمیذاشت .
تو محل بالا شهر و با کلاس جدید اهالی بادیدن زیبایی و رشادت محسن و وضع خوب باباش , فکر میکردن محسن بچه پولدار افتاب مهتاب ندیدست . دخترا یه جورایی طرح دوستی رو باهاش میریختن و پسرا هم از رو حسادت یه جور دیگه به بچه تارزان داستان ما نزدیک میشدن بی خبر از گذشته محسن و اینکه محسن و نسرین خواهر ممد زاغی بدون رد و بدل شدن کلامی بینشون و با نگاه های کشدار و معنی دار , یکسالیست که یک دل نه صد دل عاشق هم شدن . نسرین با چشمای ابی درشت و زیبا و هیکل تراشیده که فقط تو پسرای محل محسن اونو بی چادر دیده بود , دل هر مجنونی رو میبرد , چه برسه به محسن ساده دل و تنهای ما رو …

ادامه…

نوشته: الف . ع

دکمه بازگشت به بالا