داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

پرستاری یا هرزگی (۱)

این داستان با الهام از یک تجربه واقعی و تغییرات جزئی در آن به رشته تحریر درآمده است!

خسته شدم از بس دنبال کار گشتم، کار بود نه که نباشه، اما یا حقوقش چندرغاز بود یا از خونه ما دور بود و این جور داستانا.
مرتضی که صبح تا غروب میرفت و برای یه شرکت بار پخش میکرد و حقوقش کفاف خرج و مخارجمون رو نمیداد، من حتی قید درس و دانشگاه رو هم زدم، قید لباس جدید و لوازم آرایش و خیلی چیزا، بلکه بتونیم اجاره خونه رو به موقع بدیم و شکممون رو سیر کنیم!

مثل همیشه گوشی رو برداشتم تا توی دیوار دنبال آگهی کار بگردم، از دو سه تا آگهی رد شدم که یه آگهی توجهمو جلب کرد:
به یک نفر خانوم حداقل 28 و حداکثر 40 ساله با صبر و حوصله و آشنا با امور منزل و آشپزی جهت پرستاری پاره وقت از سالمند نیازمندیم.
معطل نکردم و زود گزینه تماس رو زدم، دو سه تا بوق خورد و صدای الو گفتن یه زن تو گوشی پیچید:
+الو سلام بفرمایید
-سلام ببخشید جهت آگهیتون مزاحم شدم
+آهان بله در خدمتم شما چند سالتونه
-من 31 سالمه
+مجردین یا متاهل؟
-متاهلم
+خب منزلتون کدوم مسیره؟
-شهرک هستیم
+من آدرس میفرستم فردا 12 ظهر تشریف بیارین تا حضوری صحبت کنیم
-باشه ممنون
+راستی اسم شریفتون؟
-رضوان هستم
+باشه فردا میبینمتون

شب با مرتضی مطرح کردم و گفت اگر خانواده مناسبی بودن و حقوقش هم خوب بود قبول کنم، فرداش ساعت ده بیدار شدم و دوشی گرفتم و آرایش ملایمی کردم و شلوار مشکی و مانتوی زیتونی پوشیدم و شال مشکی به سر کردم و راه افتادم.
آدرسش جوری بود که شاید بیست دیقه راه بود پیاده تا خونه ما.
جلوی در رسیدم، خونه ویلایی تقریبا بزرگ با در سفید نارنجی و سنگ مرمر سفید رو دیواراش.
زنگ رو فشار دادم و همون صدای دیروزی گفت بله و گفتم رضوانم، در باز شد و داخل رفتم.
استخر کوچیکی تو حیاط بود که معلوم بود خیلی وقته بی استفاده بوده و پر بود از برگ و آشغال.
به در ورودی رسیدم که در باز شد و‌ یه زن تقریبا 45 ساله که لبخند رو لبش بود ازم استقبال کرد و خودش رو معرفی کرد، اسمش شهناز بود و گفت دختر بزرگ زری خانوم(همون سالمند)هستش.

زری خانوم که خیلی ضعیف و لاغر بود، رو یک ویلچر نشسته بود، طبق گفته های دخترش شهناز، نمیتونست صحبت کنه و فقط دارو و غذا و میوه باید میخورد طبق لیستی که دکترش تجویز کرده بود.
شهناز خانوم درحالی که یک سینی و استکانی چای به دست داشت از آشپزخونه برگشت و بعد از گذاشتن سینی چای مقابل من، روبروی من نشست و با همون لبخند رو صورتش صحبت هاشو ادامه داد:
+اون لیست غذاهایی هست که مادرجان میتونه به اندازه ای که نوشته شده همونجا بخوره، داروهاش باید کاملا به موقع داده بشه، بحث سرویس بهداشتی خب از پوشک بزرگسالان استفاده میشه، یخچال با مواد غذایی مورد نیاز پر میشه مرتب، دارو ها به موقع تهیه میشه یا پوشک، شما فقط صبح ساعت 8 میای تا 4 عصر که من از سرکار برگردم خودم، حقوق مد نظرمون هم برای این کار 5 میلیون تومن هستش و چون شما متاهلی باید حتما شوهرتون شخصا بیاد و رضایت بده که فردا مشکلی پیش نیاد، یه سفته هم امضا میکنین که ما خیالمون از حُسن کار شما راحت بشه، حالا دو نفر دیگه هم هستن که درخواست دادن و ما حداکثر تا فردا فکرامون رو میکنیم و تصمیم میگیریم، سوالی داری باز؟
_نه ممنون همه چیز رو واضح و مشخص توضیح دادین

شب برای مرتضی توضیح دادم و استقبال کرد، گفت که حقوقش هم مناسبه و میتونه کمک خرج خوبی باشه، فردا ساعت 3 بعدازظهر بود که شهناز تماس گرفت:
+سلام رضوان جان خوبی؟
-سلام ممنون تشکر
+ببین عزیزم من با بقیه خانواده مشورت کردم و تصمیم گرفتیم مراقبت از مامان زری رو به شما بسپاریم، امشب اگر میتونی با شوهرت بیا تا بقیه صحبت هارو انجام بدیم.
-باشه چشم حتما
شب ساعت 9 بعد از شام با مرتضی رفتیم و مرتضی رضایت خودش رو اعلام کرد و من هم کپی شناسنامه و کارت ملی و شماره حساب رو به شهناز تحویل دادم و سفته هارو امضا زدم و یه دسته کلید بهم داد و توضیح داد که هر کدوم کلید کجاست و قرار شد از فردا صبح شروع به کار کنم.
طبق وعده از صبح فردا رفتم و شروع به کار کردم، کار نسبتا سختی بود، برقراری ارتباط با یه پیرزن که نمیتونست حرف هم بزنه حتی یکم خسته کننده بود، اما با همه سختی هاش بخاطر نیاز مالی مجبور به تحمل بودم.
دو هفته ای میشد که از کارم تو خونه زری خانوم میگذشت، حالا یکم بیشتر عادت کرده بودم و تقریبا اوکی شده بودم و به قول معروف قلقش دستم اومده بود.
ظهر بود، داشتم سوپ رو به زری خانوم میدادم که با صدای یک مرد هول شدم و بشقاب از دستم افتاد، شال سرم نبود و یه تیشرت صورتی رو بدون سوتین پوشیده بودم.
زود خودم جمع و جور کردم و گفتم: تو کی هستی چجوری اومدی داخل برو تا به پلیس زنگ نزدم.
پسره خندید و گفت: آروم باش خانوم، من پیمان هستم پسر زری خانوم و از مسافرت برگشتم.
باورش یکم سخت بود برام، گوشیمو درآوردم و شماره شهناز رو گرفتم:
+سلام خوبی شهناز خانوم ببخشید یه آقایی اومدن میگن پیمان هستن برادر شما
-سلام عزیزم آره راست میگه، اکثر موقع ها اینجا نیست و هر از گاهی میاد دو سه روز میمونه و میره و الانم مثل همیشه‌ سر زده اومده، اگه تو سختت بود برو خونه پیمان خودش حواسش هست به مامان زری.
+باشه خدانگهدار.

سوپی که رو زمین ریخته بود رو تمیز کردم که پیمان بعد از عوض کردن لباس سر و کله اش پیدا شد،
+نمیخواین معرفی کنین؟
-ببخشید نشناختم اولش، ملکی هستم پرستار مادرتون و دو هفته ای هست که میام.
+خیلی هم عالی، سرکار خانوم ملکی از آشناییتون خوشبختم
-همچنین

روز بعد که رفتم سرکار اثری از پیمان نبود تا نزدیکای عصر که اومد و کلی میوه و خوراکی هم همراش بود، سلام و احوالپرسی گرم تری نسبت به روز قبلی با من کرد و از من خواست براش یه چای بریزم و من هم با وجود اینکه جزو وظایفم نبود قبول کردم و یه چای ریختم و آوردم براش.
+پس چرا برا خودتم نریختی؟چای خستگی رو در میکنه رضوان خانوم.
-اسم منو شهناز خانوم بهتون گفته؟
+چه فرقی داره حالا؟

پیمان بر خلاف وعده شهناز که گفت دو سه روزه میره حضورش به روز پنجم رسید، هر روز با من صمیمی تر میشد و کم کم از رشته دانشگاهیم پرسید از اینکه چرا ادامه ندادم، و من هم ناخودآگاه از اون سوال میکردم و این ارتباط بین ما رفته رفته داشت رنگ و بوی جدی تری به خودش میگرفت.
هفت هشت روز که گذشته بود من به حضورش تو خونه عادت کرده بودم، البته پیمان معمولا ظهر و نزدیکای عصر خونه میومد و از صبح که من میرفتم خونه نبود، در کل خوشحال بودم که یه همصحبت پیدا کردم و راحت تر میتونم از این پیرزن نگه داری کنم.
پیمان یه پسر حدودا 30 ساله بود، شیک و رسمی لباس میپوشید، موهای بلند خرمایی رنگی داشت که اکثر اوقات نامرتب بودن و ته ریشی هم روی صورتش بود، بلند قد بود و هیکل تقریبا درشتی داشت، چهره معمولی داشت و نیاز به اغراق نیست که بگم خیلی خوشتیپ بود!
پیمان آدم با سوادی بود و من از این اطلاعات و معلوماتش لذت میبردم، از تاریخ از سیاست از علم و از هرچیزی که صحبت میکردم سررشته ای داشت و یک کتاب معرفی میکرد، چند تا کتاب هم بهم هدیه داده بود، حتی شماره های هم رو هم سیو کردیم و گاهی آخرشب ها پیام بازی میکردیم.
پیمان رو یک دوست خوب میدونستم برای خودم!

روز بعد رفتم سرکار که شهناز زنگ زد و گفت: پیمان رو فرستادم بره دیگه که مزاحمت نباشه و …
نمیدونم چرا ته دلم ناراحت شدم از رفتنش، گوشیمو دراوردم و شمارش رو گرفتم، این اولین بار بود که بهش زنگ میزدم و بعد از دو سه بوق گفت: جانم؟
+سلام خوبین آقا پیمان
-سلام حال شما؟خوبین؟
+تشکر، شهناز جان گفتن رفتین خواستم بگم سفرتون بی خطر
-بله دیگه شهناز مارو بیرون کرد بخاطر شما
+من مشکلی نداشتم واقعا با حضور شما، دیگه شهناز جان خودشون اینجور خواستن
-نه شوخی میکنم خودمم کار داشتم، چند وقت دیگه دوباره میام، شما هم اون دو سه تا کتاب رو بخون تا من برمیگردم
+باشه حتما، موفق باشین

در زمان نبودن پیمان ارتباط ما تو واتس آپ تداوم داشت، بی اینکه متوجه بشم وابسته پیمان شده بودم، دیر پیام میداد من بهش پیام میدادم، مرتضی که خونه نبود بهش زنگ میزدم، استوری هاشو چک میکردم و …
خودمم حالیم نبود دارم چیکار میکنم، یه جورایی از مرتضی برام مهمتر شده بود انگار.
شاید بیست روزی گذشته بود که یه شب پیام داد فردا قراره و بیام و سوغاتی هم گرفتم برات، انقد خوشحال شدم که شب تا صبح خوابم نبرد، صبح بیدار شدم و دوش گرفتم، اینبار بیشتر آرایش کردم، عطر زیادی هم به خودم مالیدم، یه شلوار جین و یه مانتوی طوسی پوشیدم که زیرش تاپ بود، خط چشم پررنگی هم کشیدم و رفتم.
ساعت یک و نیم بود که پیمان با چمدونش اومد،
به استقبالش رفتم و این بار دستشو جلو آورد و منم بهش دست دادم، بعد از خوردن ناهار چمدونش رو باز کرد و سوغاتی هایی که قولشو داده بود که لباس و خوراکی بود رو بهم داد.
کلی ازش تشکر کردم.
مرتضی حتی برای من یه شاخه گل هم نخریده بود تو هشت سال زندگی مشترکمون، یکبار محبت درست و حسابی بهم نکرده بود و حالا انگار پیمان میدونست چطوری خلا های منو پر کنه و منو بیشتر مجذوب خودش کنه.
انگیزم از این کار دیگه دیدن پیمان بود.
جلوش شال نمیپوشیدم یا با تیشرت میگشتم، شوخی میکرد باهام و میگفتیم و میخندیدیم.
از آخرین سکسم با مرتضی بیشتر از 20 روز میگذشت، مرتضی دومینوی خیانت کردن رو برای من چیده بود خودش و من هم با وسوسه های پیمان و آتیش درونم اولین دومینو رو انداخته بودم و به سرعت دومینو ها زمین میوفتادن.

پنجشنبه صبح بیدار شدم و دوش گرفتم طبق معمول، چند روز قبلش اپیلاسیون رفته بودم، اینبار لگ تنگ طوسی رنگ رو پام کردم که باعث میشد پر و پا و باسنم حسابی تحریک کننده به نظر برسه، یه تاپ سفید که بندهای سوتینم از کنارش پیدا بود رو پوشیدم زیر مانتو و آرایش غلیظی کردم و لاک مشکی به ناخن های دست و پام زدم و رفتم.
از در که رفتم انگار زری خانوم هم تعجب کرده بود با دیدن تیپ من که متفاوت تر از همیشه بود.
جوری چشماش از حدقه بیرون زده بود که انگار تو عمرش انقد تعجب نکرده بود!
مانتوم رو درآوردم و شالمو هم از سرم برداشتم و جوراب های کالجی رو هم از پام بیرون کشیدم و کارهای روزمره زری خانوم رو انجام دادم تا ساعت نزدیکای یک شد و پیمان اومد.
پیمان هم با دیدن من تو اون تیپ به اندازه مادرش تعجب کرده بود و گرمتر از همیشه باهام سلام و احوالپرسی کرد.
بهش گفتم چون برای زری خانوم سوپ پختم و میدونستم خوشت نمیاد برات ماکارانی پختم که پیمان حسابی خوشحال شد.
ناهار زری خانوم رو بهش دادم و با پیمان رفتیم آشپزخونه و سر میز خودمون غذا خوردیم،
تو آشپزخونه عمدا میرفتم در یخچال رو باز میکردم و خم میشدم و خلاصه هرکاری میکردم که پیمان بدنمو دید بزنه، نمیدونستم چی داره تو مغزم میگذره و دارم چیکار میکنم، فقط یه سکس داغ تو ذهنم رژه میرفت!
ظرف هارو شستم که پیمان اومد و بهم خسته نباشید گفت، گفتم ممنون خیلی خستم و اگه میشه یکم دراز بکشم من که گفت راحت باش، زری خانوم رو بعد ناهار از ویلچر پایین اورده بودم و رو تختش دراز کرده بودم و خواب بود.
خودم رفتم تو رو مبل دمر دراز کشیدم که کمی بعد پیمان اومد و گفت: ماساژ لازمیاا
منم خندیدم و گفتم: چی بهتر از ماساژ؟
پیمان دیگه منتظر دیالوگ بعدی من نشد و دستاش رو کمرم اومد، چشمامو بستم و انگار منتظر حرکتی از جانب پیمان بودم، پیمان با ظرافت خاصی ماساژم میداد و من فقط حشری تر میشدم!

دستای پیمان کم کم رو باسن گنده من تو لگ طوسی قرار گرفت و من به سختی خودمو کنترل کرده بودم که آهم بالا نره!
رون و باسنمو ماساژ میداد و من چشمامو بسته بودم، موقعیت ما جوری بود که اگه بیدار هم میشد زری خانوم نمیدید مارو.
پیمان هم رو زانوهاش نشست و رو پاهای من قرار گرفت و حالا با جسارت بیشتری کون منو ماساژ میداد و من ذره ذره احساس لذت میکردم.
ده دیقه ای گذشت که کیر کلفت پیمان رو که روی کونم مالیده میشد احساس کردم، داشتم دیوونه میشدم و دلم میخواست برگردم و بهش بگم زودتر بکنه منو اما انگار لال شده بودم و قدرتشو نداشتم!
کمی گذشت که متوجه شدم پیمان کیرشو از شلوار بیرون کشید و به کون من میمالید و ازم پرسید: دوست داری؟خوبه؟
منم با صدایی که ناله های پر از شهوتم توش گم شده بود گفتم آره ادامه بده.
خیلی زود پیمان دست انداخت لگم رو پایین بیاره، خودمم کمکش دادم و پیمان لگ و شورت قرمزمو کمی پایین آورد و کونم از فضای تنگ لگ بیرون اومد و پیمان کیر داغشو رو باسنم میمالید و من حالا آه و ناله هام شروع شده بود.
دو سه دیقه بعد پیمان کیرشو که فکر کنم با آب دهن خودش خیسش کرده بود رو لای کونم برد و خیسی کص من هم کیرشو خیس تر کرد و کلاهک کیرش وارد کصم شد و آه بلندی کشیدم جوری که صدام تو کل خونه پیچید!
پیمان هم قربون صدقم رفت و کیرشو کم کم وارد کصم کرد و آه من بلندتر شد.
کیرش بزرگتر از کیر مرتضی بود و همین چیزی بود که میخواستم، آروم تو کصم تلمبه میزد.
+آخ جوونم آیی محکمتر بزن کصمو پاره کن آره آه…
پیمان کامل روی من افتاد و با سرعت بیشتری تلمبه های محکمش تو کصم فرود میومد و من یه ریز آه میکشیدم و ناله میکردم.

چون فضای کافی نبود از روم بلند شد و منم بلند شدم و تا برگشتم سمتش منو سمت خودش کشید و لبهاشو قفل کرد به لبام.
حین خوردن لبام کصمو میمالید با دستش و دیوونه ترم میکرد، کمی که لب و گردنمو خورد گفت بیا بریم تو اتاق.
وارد اتاق شدیم که پیمان خودش خیلی زود لخت شد و بعد هم لگ و شورت من رو کامل درآورد و تاپ و سوتینم رو بعدش.
من روی تختی که تو اتاق بود افتادم و پاهامو باز کردم پیمان اومد و سرشو بین پاهام برد، زبونش که با کصم تماس پیدا کرد احساس کردم رو ابرام، لبه های کصمو با دست باز کرده بود و کصمو لیس میزد و زبونشو تو کصم فرو میکرد.
کلیتوریسم رو میخورد و تند تند کصمو لیس میزد و کمی هم سوراخ کونمو با زبونش لیس زد.
+بکن توروخدا دارم میمیرم بکن منو آه
پیمان رو تخت اومد و کیرشو جلوی دهن من گرفت، زیاد علاقه ای به ساک زدن نداشتم اما از فرط شهوت کیرشو تو دهنم کردم که حالا مزه کصم رو میداد و چند دیقه ای خوردمش و خایه هاشو مالیدم و پیمان آه میکشید بلند.
کیرشو از دهنم بیرون کشید و رفت دوباره بین پاهای من و پاهامو باز کرد و روی من اومد و کیرشو تو کصم گذاشت و من جون دوباره ای گرفتم و آهی کشیدم.
پیمان سینه های منو میمالید و تلمبه هاش تند تر از قبل بود.
طولی نکشید که ارضا شدم، رعشه ای همراه با لذت رو تو وجودم حس میکردم.
اما عطش سیری ناپذیر من ادامه داشت!
پیمان از روی من بلند شد و گفت: داگی استایل دوس داری قربونت برم؟
گفتم: آره تو فقط منو بکن.
داگی استایل شدم و پیمان کیرشو جا داد تو کصم و اینبار آه و ناله های من دیگه به فریاد تبدیل شده بود، پیمان تا خایه کیرشو تو کصم میکرد و اسپنک هاشو رو کونم میزد و من سوار ابرا بودم.
پیمان همونجوری چند دیقه ای منو گایید و گفت: آبم داره میاد بریزم تو کصت رضوان؟
منم که میخواستم همه جوره از این سکس لذت ببرم گفتم: آه آره کصمو پر کن با آبت.
دو دیقه ای گذشت که ترشح آب داغ پیمان تو کصمو حس میکردم، چند ثانیه بعد کیرش که شل شده بود رو بیرون کشید از کصم و چند قطره از آبش از کصم سرازیر شد.
خندید و گفت: خستگیت در رفت؟
منم گفتم: بله چه جورم
پیمان در حالی که شورتشو پاش میکرد گفت: الاناس که شهناز برسه پاشو خودتو جمع و جور کن عزیزم
با کمک پیمان کصمو پاک کردم و لباسامو پوشیدم، بیرون اومدیم از اتاق و زری خانوم خواب‌ بود همچنان، رو مبل نشستم و داشتم جوراب هامو پام میکردم که صدای باز شدن در اومد و شهناز با ماشینش اومد داخل حیاط.

در صورت رضایت شما مخاطبین عزیز ادامه این ماجرا هم در داستان های بعدی نقل خواهد شد.

ادامه…

نوشته: آقا و خانم خوش دل

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها