داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

پاکسازی

۱۶ مرداد ۱۳۸۰

مینا:
مقابل آینه ی تمام قد ایستاده بودم و به بدن لختم خیره شده بودم. یه بدن لاغرِ سفید که جای تیغ و چاقو و کبودی رو دست و پاهام و سینه هام حسابی تو ذوق میزد. با صدای بلند احمد به خودم اومدم که گفت: “پس کجا موندی؟! زود باش برو که تا غروب برگردی. حالم بده، خمارم!”

یه شلوار پارچه ای تنگ و یه مانتوی کوتاه پوشیدم. یه آرایش غلیظ هم کردم و از خونه زدم بیرون. هنوز صدای احمد تو گوشم بود که گفت: “این بار اگه دست خالی برگردی، جفت پاهات رو قلم میکنم!”

به طرف جاده ی “خین عرب” رفتم. اون موقعِ روز نسبت به شب ها خلوت تر بود و به جز من و دو نفر دیگه کسی اونجا نبود.

سعید:
آخر هفته بود و بعد از ناهار، زهرا و بچه هارو رو بردم خونه ی پدرم و خودم برگشتم. تو راه برگشت طبق معمول به طرف جاده ی “خین عرب” رفتم. جلوی پای اولین نفر ایستادم و شیشه رو دادم پایین. چهره ی معصوم و بچگونه ای داشت. پرسیدم: “قیمت چنده؟!”
سرش رو آورد داخل ماشین و گفت: “ده هزار تومن! بریم؟!”
گفتم: “بریم.”
سوار ماشین شد و راه افتادیم. یکم بهش نگاه کردم و گفتم: “اسمت چیه؟ چند سالته؟”
گفت: “مینا. ۲۰ سالمه.”
صورت زیبایی داشت و با تموم فاحشه هایی که دیده بودم فرق میکرد. چشم ها و ابرو هاش مشکی، دماغش کشیده و لبهاش قلوه ای بود. تو کل مسیر سکوت کرده بود و بیرون رو نگاه میکرد.

مینا:

به طرف پایین شهر رفتیم. تو یه کوچه قدیمی ایستاد و یه چادر مشکی از پشت ماشینش برداشت و بهم داد. گفت: “این رو سرت کن و صورتت رو بپوشون که همسایه ها صورتت رو نبینن.”
پیاده شدیم و رفتیم تو خونه. تو راهروی خونه‌شون کلی گلدونِ پر از گُل بود که با دیدنشون حس خوبی بهم دست داد. همین که وارد پذیرایی شدیم، در رو قفل کرد و گفت: “آماده شو.”
رفت تو اتاق و با پول برگشت. پول رو برداشتم و شروع کردم به درآوردن لباس هام. یه گوشه نشست و بهم خیره شد. شورتم رو هم در آوردم و بهش نزدیک شدم. شلوارش رو تا زانوهاش پایین کشید و چشم هاش رو بست. با آب دهنم کیرش رو خیس کردم و با دست هام شروع کردم به مالیدن. بعد آروم لب هام رو دور کیرش حلقه کردم و شروع کردم به ساک زدن. به یک دقیقه هم نرسید که گفت: “بسه! دمر بخواب.”
دمر خوابیدم و با آب دهنم کُسم رو خیس کردم…

سعید:
روی پاهاش نشستم و سر کیرم رو چند باری روی شیار کُسش کشیدم و بعد محکم کیرم رو تا ته کردم تو کُسش. دستم رو گذاشتم رو کونش و شروع کردم به تلمبه زدن. رو پشتش تتو زده بود “مرگ اوج آزادی…”
کاملا خوابیدم روش؛ پشت گردنش رو مکیدم و شدت تلمبه هام رو بیشتر کردم. چند دقیقه بعد با شدت تو کُسش ارضا شدم… بعد از ارضا شدن سریع روسریش رو برداشتم و تو همون حالت دور گردنش انداختم، گِره زدم و فشار دادم! ناله های خفیفی از ته گلوش بلند شد و با تمام زورش دست و پا میزد. با به یاد آوردن خراش ها و کبودی های صورت زهرا ناخودآگاه روسری رو محکم تر کشیدم. با بیشتر شدن فشار روسری دور گردنش، دست و پا زدنش کمتر و کمتر شد. چند دقیقه بعد دیگه خبری از ناله و دست و پا زدن نبود. زیر دستهام آروم گرفته بود. برش گردوندم که مطمئن بشم مرده. صورتش کبود شده بود و چشم هاش نیمه باز بود. لبخند زدم و گفتم: “انا لله و انا الیه راجعون… فحشا و بی بند و باری عاقبت خوش فرجامی نداره…!”
دفترم رو برداشتم و تو سطر شونزدهم نوشتم: “شونزدهمین فاحشه هم به نام “مینا” پاکسازی شد.”
کیفش رو باز کردم و پولم رو برداشتم. یه دفتر یادداشت سبز رنگ تو کیفش بود. دفتر یادداشت رو برداشتم و خوندمش. موکتی رو که از قبل آماده کرده بودم رو از انباری آوردم و دور جنازه پیچیدم. منتظر موندم تا غروب که هوا تاریک بشه. وقتی هوا تاریک شد، جنازه رو پشت ماشین گذاشتم و به سمت جاده ی “خین عرب” حرکت کردم. حوالی جاده جنازه رو تو بوته زار های گوجه فرنگی انداختم و به خونه برگشتم. غسل گرفتم، نماز مغرب رو خوندم و برای شام به سمت خونه ی پدرم رفتم…

یک هفته بعد…

گیتی:
آماده شده بودم برم سر کار که معصومه گفت: “مامان تورو خدا امروز دیگه برام بوم نقاشی میخری؟!”
بعد از کمی مکث یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: “آره دخترم…”
از خونه زدم بیرون و به سمت میدون شهید فهمیده رفتم که به راننده کامیون ها تریاک بفروشم. نیم ساعت بعد یه ماشین جلو پام ایستاد و ازم قیمت پرسید. البته قیمت تریاک رو نه… قیمت خودم رو! بعد از مرگ شوهرم با هر خلافی که بود شکم بچه ها رو سیر کرده بودم ولی تا اون موقع تن فروشی نکرده بودم. میخواستم ردش کنم بره که یاد بوم نقاشی‌ای که قرار بود برای معصومه بخرم افتادم. با تردید قیمت رو گفتم و سوار شدم. تو کل مسیر بجز پرسیدن اسمم، حرف دیگه ای نزد و خیلی ساکت بود. وقتی به نزدیکیِ خونه‌اش رسیدیم از من خواست با چادر، صورتم رو بپوشونم تا کسی متوجه نشه من یه زن غریبه‌ام و اگه همسایه‌ها ما رو دیدن خیال کنن من از اقوامش هستم. وقتی وارد خونه شدیم، در ها رو قفل کرد! اولش ترسیدم؛ فکر کردم میخواد بلایی سرم بیاره ولی وقتی دیدم هیچ وسیله‌ای دستش نیست، خیالم راحت شد.
داشتم روسریم رو در میاوردم که یهو از پشت سر بهم حمله کرد و روسریم رو دور گلوم انداخت و با تمام زورش فشار داد. با ناخن‌هام دست هاش رو چنگ زدم و با آرنجم محکم زدم‌ تو شکمش. هر جوری که بود از زیر دست هاش خلاص شدم. خواستم فرار کنم ولی در قفل بود. واسه ی همین شیشه های داخل هال رو شکستم. ترسیده بودم و جیغ میکشیدم که مردم بیان کمکم کنن. اونم ترسیده بود و التماس میکرد و میگفت: ” آروم باش… بخدا کاریت ندارم! آروم باش تا اجازه بدم بری.”
میدونستم میخواد آرومم کنه و دوباره بهم حمله کنه. به سمت اتاق عقبی دویدم و به طرف پنجره رفتم. پنجره به کوچه مشرف بود. با صدای بلند گفتم: ” اگر در رو باز نکنی شیشه رو میشکنم و میپرم بیرون.”
به سمت در رفت و قفل در رو باز کرد، دستپاچه گفت: “کاریت ندارم بیا برو…”
گفتم: “از در فاصله بگیر.”
به محض اینکه از در فاصله گرفت، به سمت در دویدم و از خونه زدم بیرون. انقدر ترسیده بودم که روسری و کفش هام رو فراموش کردم…
میخواستم برم و همه چیز رو به پلیس بگم. ولی پای خودم هم گیر بود. هرجوری که بود خودم رو به خونه رسوندم. معصومه خواب بود. از ترس میلرزیدم و نمیدونستم چیکار کنم. هنوز شوکه بودم که معصومه از خواب بیدار شد و گفت: “مامان بوم نقاشی برام خریدی؟!”

یه هفته بعد تو طرح ویژه پلیس دستگیر شدم و تموم ماجرای اون روز رو براشون تعریف کردم…

شهلا:
با دستبند آوردنش و رو صندلی‌ای که رو به روم بود، نشست. هیچ اثری از ناراحتی، نا امیدی یا پشیمونی تو چشم هاش دیده نمی‌شد. بر خلاف تصورم از قاتل ها، اصلا شبیه یه قاتل نبود. یه قیافه ی معمولی داشت با ریش ها و موهای جو گندمی. بهش نگاه کردم و گفتم: “سلام آقای حنایی. من شهلا مرادی هستم، مددکار اجتماعی. اینجا نیومدم که ازت بازجویی کنم. اینجام که اگه راهی باشه کمکت کنم. پس برام تعریف کن. از اول تا آخرش رو… که چیکار کردی و چرا کردی؟!”

“اسمم سعید حنایی، شغلم بنایی هست و متأهلم. از هفتم مرداد سال گذشته تا الان ۱۶ زن رو کشتم. از کارم هم به هیچ وجه پشیمون نیستم و اگر دستگیر نمیشدم قصد داشتم تعداد قتل ها رو به ۱۵۰ تا برسونم!”
“واقعا چرا آقای حنایی؟ هدف، انگیزه و دلیلتون برای این قتل ها چی بوده؟!”
“من قاتل نیستم! این اقدامات من صرفاً به منظور اصلاح یه فساد اجتماعی بود. وقتی میدیدم این زن های ناپاک، تو یه شهر مقدس مثل مشهد، به این راحتی تو روز روشن مشغول فساد فی الارض هستن و دولت هیچ کاری نمیکنه، تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم. البته دلیل اصلیم برای اینکار انتقام بود!”
“انتقام از کی؟ یا چی؟”
“دو سال پیش، وقتی همسرم زهرا از روضه خوانی به سمت خونه برمیگشت، سر خیابون می‌ایسته که تاکسی بگیره. یه ماشین شخصی اون رو سوار میکنه و به سمت بیرون شهر میره. وقتی زهرا میفهمه اون راننده چه نیتی داره، شروع میکنه به داد و هوار کردن. ولی فایده ای نداره. تو ادامه ی مسیر و طبق نقشه ی قبلی یه نفر دیگه سوار ماشین میشه و دو نفری به زهرا تعرض میکنن! زهرا اجازه نمیده زیادی پیش برن، مقاومت میکنه و از دستشون فرار میکنه. هنوز هم جای کبودی ها و خراش های روی تنش رو یادمه. هنوزم یادم نرفته شب تا صبح، مثل ابر بهار میبارید و زار میزد. اون اتفاق تاثیر عمیقی رو من گذاشت و تصمیم گرفتم انتقام بگیرم. اوایل رفتم سراغ مرد هایی که زن های خیابونی رو سوار میکردن. ولی به جایی نرسیدم و اکثرا کتک میخوردم. تصمیم گرفتم برم سراغ زن های خیابونی! به بهونه ی رابطه سوارشون میکردم و تو خونه کارشون رو تموم میکردم و جنازشون رو بیرون شهر مینداختم…”
“قبل از کشتنشون، باهاشون رابطه ی جنسی هم برقرار میکردید؟!”
“نه! من آدم با دین و ایمانی هستم و از زِنا متنفرم. همین تنفر باعث شد دست به این قتل ها بزنم!”
“ولی پزشکی قانونی چیز دیگه ای میگه! از اون شونزده نفر سیزده نفرشون قبل از مرگ رابطه ی جنسی داشتن!”
“خب این طبیعیه، اون ها روسپی بودن و احتمالا قبل از اینکه سوار ماشین من بشن با فرد دیگه ای رابطه داشتن!”
“واقعا از اینکه ۱۶ نفر انسان رو به قتل رسوندید پشیمون نیستید؟ بعد از کشتن اونها عذاب وجدان نمیگرفتید؟”
الان چهره ی من شبیه یه آدم پشیمونه؟ من برای رضای خدا اینکار رو کردم و به هیچ وجه از کارم پشیمون نیستم! تو استخرِ ماهی‌ها با کم شدن چند تا ماهی هیچ اتفاقی نمیفته. مهم اینه که آب مسموم نشه!”
“شما آدم عجیبی هستین با اعتقادات عجیب تر. میشه آدرس خونتون رو بهم بدید؟ میخوام با خانوادتون در این مورد حرف بزنم.”
“آره چرا که نه. فقط یه موردی هست که دوست دارم بهتون بگم.”
“بفرمایید؟!”
“آخرین نفری رو که کشتم، تو کیفش یه دفتر یادداشت پیدا کردم! چیز های جالبی تو اون دفتر نوشته شده بود و تصمیم گرفتم اون دفتر رو نگه دارم. یه صندوقچه کوچیک دارم که تو انباریِ خونمه. کلیدش هم زیر سومین گلدون تو راهروی خونمه. وقتی رفتی با خانواده‌ام حرف بزنی اون صندوقچه و کلیدش رو بردار. بجز اون دفتر یادداشت سبز رنگ، یه دفتر دیگه‌ هم اونجاست که مال خودمه. چون نمیتونستم در مورد قتل هام با کسی حرف بزنم، اون ها رو تو اون دفتر مینوشتم که خالی بشم. اگه همسرم اجازه نداد اون صندوقچه رو برداری بهش نشونه بده که مطمئن بشه خودم بهت گفتم که برش داری.”
“چه نشونه ای؟!”
“بگو رد دندون ها و قاشق های داغ شده رو سینه و بازوها! دیگه خودش میفهمه.”
“رد دندون ها و قاشق های داغ؟!”
“آره! اگه دوست داشتید جریانش رو از زهرا بپرسید، بهتون میگه. راستی خانوم مرادی، میدونستی اولین زنی رو که کشتم فامیلش مرادی بود؟!”
حرفها و رفتار هاش به شدت عجیب و غیر قابل پیش بینی بود. حتی با جمله ی آخرش بهم فهموند که اگه بخواد میتونه من رو هم بکشه و کشتن آدم ها براش راحته. همون روز به سمت آدرسی که بهم داده بود رفتم. آدرس مربوط به یه محله تو پایین شهر بود. وقتی به کوچه‌شون رسیدم، دوتا دختر بچه رو دیدم که تو کوچه رو یه موکت نشسته بودن و داشتن عروسک بازی میکردن. بهشون نزدیک شدم. یکیشون روسریش رو دور گردن عروسکش گره زده بود و خطاب به دوستش گفت: “محدثه… بابام میگه که بابات اینجوری اون زن هارو میکشته، درسته؟!”
دوستش جواب داد: “نمیدونم چون اون وقت هایی که بابام اون زن های بد رو میکشته ما خونه نبودیم. ولی داداشم میگه وقتی که بزرگ بشه مثل بابام زن های بد رو میکشه که زمین از گناه پاک بشه!”
“از کجا بفهمیم کدوم زن ها بد هستن و کدوم زن ها خوب؟!”
“نمیدونم ولی مامان بزرگم میگه اون زن هایی که تو خیابون هستن خیلی بدن و خدا اونها رو میندازه تو جهنم!”
“یعنی اگه ما الان بریم تو خیابون خدا مارو میندازه تو جهنم؟”
“نمیدونم شاید! ولی اگه من بزرگ بشم، مثل اون زن های بد نمیشم!”
بهشون نزدیک تر شدم، لبخند زدم و گفتم: “خدا کسی رو نمیندازه تو جهنم! خدا همه رو دوست داره، مخصوصا شما بچه هارو.”
یکیشون پرسید: “حتی زن های بد رو؟!”
گفتم: “حتی زن های بد رو!”
اون یکی پرسید: “حتی بابای محدثه که زن های بد رو میکشته؟!”
مکث کردم و گفتم: “حتی… نمیدونم!”
با صدای یه زن به خودم اومدم که گفت: “محدثه بیا تو.”
سریع به سمتش چرخیدم و گفتم: “منزل آقای سعید حنایی؟!”
اخم کرد و گفت: “اگه از خانواده ی اون جنده ها هستی و برای گله و شکایت اومدی، برو…”
حرفش رو قطع کردم و گفتم: “نه… من مددکار اجتماعی هستم، من امروز با شوهرتون حرف زدم و الان هم اینجام که چند تا سوال ازتون بپرسم و برم، میتونم بیام داخل؟”
رفتم داخل. یه حیاط کوچیک داشتن که یه زیر زمین داشت و کنار زیر زمین سه تا پله میخورد به راهروی خونه. وارد راهرو که شدم گلدون های بزرگ گُل نظرم رو جلب کرد. حس بدی بهم دست داد و با خودم گفتم: “این گل ها آخرین گلهایی بودن که اون زن ها قبل از مرگشون می‌دیدن!”
خونه ی قدیمی و ساده ای داشتن و با نگاه کردن به در و دیوارش، حس بدی بهم دست داد. مادر محدثه بهم نگاه کرد و گفت: “خب؟!”
گفتم: “اسمتون چیه؟ شما همسر آقای حنایی هستید درسته؟!”
گفت: “زهرا. بله همسرش هستم.”
“من نمیخوام زیادی وقتتون رو بگیرم چند تا سوال میپرسم و میرم. شما بعد از اینکه فهمیدید همسرتون تو نبودتون زن های خیابونی رو میاره تو خونه و اونها رو به قتل میرسونه، چه حسی بهتون دست داد؟ چیکار کردید؟”
“اولش شوکه شدم و باورم نمیشد. سعید مرد محجوب و با دین و ایمانی بود و غیر ممکن بود همچین کاری بکنه. ترسیده بودم و گریه میکردم. دو شب اول خواب نداشتم و فکر کردن به اینکه شوهرم تو خونه ی خودمون شونزده نفر رو کشته، نمیذاشت خواب به چشم هام بیاد. میترسیدم برم بیرون و نمیذاشتم بچه ها هم برن بیرون. با خودم میگفتم چه جوری تو اجتماع سرمون رو بلند کنیم و جواب مردم و در و همسایه رو چی بدیم؟ چند روز بعدش پسرم وقتی رفت تو بازار و برگشت، فهمیدم خیلی خوشحاله. میگفت بیرون همه تحویلم گرفتن و میگفتن که بابات کار خیلی خوبی کرده و تو باید سرت رو بالا بگیری و بهش افتخار کنی! همین باعث شد کم کم به زندگی عادی برگردیم. اکثر مردم حرکت سعید رو درست میدونستن و معتقد بودن سعید داشته فساد رو ریشه کن میکرده! بعد از شنیدن حرف های اطرافیانم، فهمیدم که سعید کار درستی کرده و هدفش خیر بود. الان دیگه حس بدی بهش ندارم و بهش افتخار میکنم!”
“یعنی به نظر شما کشتن اون زن های خیابونی اشتباه نبوده و همسر شما کار درستی کرده؟!”
“سزای زنی که با پای خودش میاد تو خونه ی مردی که اصلا نمیشناسه و میخواد در ازای پول بهش تن بده، جز مرگ چیز دیگه ای نیست. سعیدِ مَن فقط میخواسته فساد رو از جامعه پاک کنه و تو همین راه خودش رو فدا کرد…!”
رفتار و گفتار و ذهنیت خانواده ی سعید و مردم هم مثل خود سعید، اصلا قابل پیش بینی نبود. همه‌شون با اطمینان کار اون رو تایید میکردن و زن های خیابونی رو مهدورالدم و عامل فساد میدونستن!
وقتی میخواستم برگردم، یاد صندوقچه ای که سعید گفته بود، افتادم. جریان صندوقچه رو به زهرا گفتم و ازش خواستم صندوقچه رو بهم بده. طبق پیش بینیِ سعید، اولش قبول نکرد ولی بعد از اینکه نشونه رو بهش گفتم، قبول کرد و صندوقچه رو بهم داد. وقتی صندوقچه و کلیدش رو گرفتم، ازش پرسیدم: “میشه بهم بگی جریان رد دندون ها و قاشق های داغ شده چیه؟! البته اگه ممکنه.”
گفت: “رو تن سعید پره از رد دندون های مادرش و رد سوختگی توسط قاشق داغ شده! خانواده ی سعید به شدت سختگیر بودن و تو بچگی سعید رو محدود میکردن و حتی اون رو تنبیه بدنی هم میکردن، اون هم به طرز فجیعی! حتی الان هم رد دندون ها و سوختگی رو بدنش کاملا مشهوده. ولی میگن هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست؛ شاید اگه برخورد های اون ها نبود، سعید من، اونقدر شجاع نمیشد که الان دست به همچین کار بزرگی بزنه…!
وقتی برگشتم خونه، بدون معطلی رفتم تو اتاقم و صندوقچه رو باز کردم. طبق گفته ی سعید، تو صندوقچه دوتا دفتر بود. یه دفتر عادی و یه دفتر یادداشت سبز رنگ. اول دفتر خود سعید رو باز کردم. تو اون دفتر از اول تا آخر قتل هارو با جزییات نوشته بود. جالبه تو اون دفتر اصلا از رابطه ی جنسی با اون زن ها چیزی ننوشته بود، بجز مورد آخر! تو مورد آخر نوشته بود که، چون اون دختر به شدت زیبا بود، نتونسته جلوی خودش رو بگیره و برای اولین بار، با یکی از اون فاحشه ها رابطه ی جنسی برقرار کرده. حتی یه لحظه از کشتنش منصرف شده بود ولی بعد از ارضا شدن، عذاب وجدان میگیره و کبودی ها و خراش های روی تن زهرا یادش میاد و اون رو هم مثل قبلی ها با روسری خفه میکنه!
دفتر رو بستم. دفتر یادداشت سبز رنگ رو برداشتم و شروع کردم به خوندن.
“احتمالا وقتی که شما دارید این متن رو میخونید من دیگه تو این دنیا نیستم!
من مینا هستم. ۲۰ سالمه. ده سالم که بود پدرم شوهرم داد. میگفت اگه الان بری خونه ی شوهر، همونجوری که خودشون میخوان بارت میارن! پدرِ شوهرم تریاک میکشید و یه مدت بعد شوهرم هم شروع کرد. پونزده سالم که شد، منم شروع کردم. وقتی ۱۸ ساله شدم شوهرم مجبورم میکرد که کنار خیابون بایستم و تن فروشی کنم تا پول موادمون جور بشه. اوایل قبول نمیکردم و به شدت مخالفت میکردم، ولی این مخالفت عاقبت خوبی نداشت و شوهرم با چاقو بازوها و پاهام رو زخمی میکرد و تا اونجایی که میتونست، کتکم میزد. از اینکه در مورد کارهای شوهرم با پدرم حرف بزنم، میترسیدم. اون هیچوقت به من اهمیت نمیداد و میگفت دختر با لباس سفید میره خونه ی بخت و با کفن سفید برمیگرده!
حالم خوش نیست… داغونم و دلم یه آغوش امن میخواد. دلم میخواد واسه یه بار هم که شده، واسه یکی مهم باشم و فقط یه تیکه گوشت تو رختخواب نباشم…
امروز قبل از اینکه برم سر خیابون بایستم، میرم خونه ی پدرم و همه چیز رو بهش میگم و ازش کمک میخوام. اگه کمکم کرد و ازم حمایت کرد، دیگه هیچوقت تن فروشی نمیکنم! ولی اگه باز هم مثل یه حیوون از خونه بیرونم کرد، برای آخرین بار، با یه غریبه میخوابم و بعد از اینکه عذاب وجدان تلخ همیشگی اومد سراغم، خودم رو خلاص میکنم… مردم میگن که من جهنمی‌ام. من رو از جهنم باکی نیست. جهنم از زندگیم بهتر نباشه، بدتر نیست… دنیا جای خوبی نبود؛ امیدوارم جهنم جای بهتری باشه…”
نتونستم ادامه بدم و بغضم شکست…

تو دادگاهیِ سعید حنایی، خانواده ی سیزده تا از مقتول ها قصاص خواستن و سه خانواده درخواست دیه کردن! یکی از اون سه خانواده، خانواده ی مینا بود…

سرانجام سعید حنایی در ۲۸ فروردین ۱۳۸۱ در محوطه ی زندان، اعدام شد. آخرین جمله سعید قبل از مرگ، خطاب به قاضی پرونده این بود: “قرارمون این نبود!”

۲۰ سال بعد…
شیشه ی ماشینش رو داد پایین و گفت: “قیمت چنده خانوم خوشگله؟!”
“ساک صد، کامل سیصد، بریم؟!”
“بریم.”
دختر سوار شد و راه افتادند. پسر نگاهی کرد و گفت: “چه چشم های خوشگلی، اسمت چیه؟!”
دختر گفت: “محدثه!”

پایان

(برگرفته از یک داستان واقعی. تمامی اسامی بجز اسم “سعید حنایی” مستعار می‌باشد.)

نویسنده : سفید دندون

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها