هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست
سلام ب همگی
یه اتفاق چند ماه پیش افتاد داخل خونم ک نهایت سعیم میکنم ب سادگی هر چه میشه بیان کنم ک کلا یه برگ برنده واسم شد هر چند ک ب ظاهر تلخ و در باطن خیلی شیرین و دلچسب بود .خودم حامد ۲۸سال متاهل و خانومم سارا ۲۵سال و البته هنوز بچمون بدنیا نیومده و ماه ۵هست ک از این اتفاق واقعا خوشحالم و واسه ی همه آرزو میکنم .
زیاد با خانواده خودم جور نیستم و بنا به صلاحدید سارا و کشمکش های. خانوادگی با زنم کمتر آمد و شد داریم با خانواده خودم .همسرم یه خانواده شش نفره ک خواهر بزرگترش یعنی سحر دکتر پوست و مو هسش و یجورایی خودش رو لول بالا میدونه و همیشه نسبت ب سارا دست بالاتر داره ک از حق نگذریم واقعا خوش استایل و با جذبه هسش ک اصلا۳۱سال ک چ عرض کنم ب ۲۵ساله ها بیشتر میخوره از اندامش بگم ک باور کنین ن وزنش کردم ن دقیق میدونم ولی تقریبا وزن ۷۰با قد ۱۷۵ چون خودم ۱۸۰ حس میکنم یه خورده ازم کوتاه تره و مثل سارا خانومم بدن فوق العاده خوش تراش و پوست سفید و موهای مشکی مات وکلا از حیث نوع پوشش راحت هست و دختر دو سالش ک یه جورایی عشق سارا هست و مسبب همیشگی ب خونمون شده .بگذریم همه چیز خوب بود ک خانوما بهتر میدونن خانمها باردار اخلاق بدبین و شک و گاهی خوب ،گاهی بد و کلا ثبات شخصیت ندارن و ب بوی فلان و ب فلان شخص و… حساس میشن.
از خانوم اصلی ماجرا غافل نشویم :با اینکه یه دکتر ب تمام معنا بود اما داخل کارای خونه به سارا کمک می کرد و ب شوخی ب من میگفت زن ذلیل و کاملا راحت بود خونمون ولی حین بودن خونمون کمابیش چشمم به بدنش میخورد و شدیداً دلم یه حالی میشد ک قابل وصف نیست .سحر،ب میل ظاهری ک همیشه سارا گوشزد میکرد و ولی قلبن عاشق خواهری کوچکتر بود و دوست داشت با حرفاش گوش بده و یه جورایی جای خالی مامان بتونه پر کنه ک این موضوع هم منو خوشحال میکرد بخاطر حضور فیزیکی سحر در خونمون و ناراحتم میکرد بخاطر کشمکش های بعد رفتن سحر و سارا با من داشت و منم میگفتم زیاد سخت نگیر هرچی نباشه وقتش صرف تو میکنه و درسته زبون تیز داره ولی دل رئوف داره و با تمام وجود حامیت بوده و هست ک حرفم قطع کرد و سارا گفت عوضش وسعت دید شما رو نداره !؟البته با لحن توام با کنایه بیان کرد ک ب دل نگرفتم و پیش خودم گفتم نکنه سحر چیزی بهش گفته یا شاید خودم تابلو کاری کردم ک اگه گزینه اول بود حتما نوع لباس سحر بازتر از قبل نبود و حتما طبق روال همیشگی ب خواهری بد بین شده بود و از لغزش من میترسید .منم ک تعریف از خود نباشه با قدر ۱۸۷و ب لطف بدنسازی بدن ورزیده دارم ک کم لطفی سارا و محدودیت رابطه جنسی توام با نزدیکتر شدن سحر از قبل ب خانواده ما همه و همگی داشت باب میام پیش میرفت خوشبختانه
یه چند روزی با سحر لفظی جرو بحث میکردن ک سحر بغلش می کرد و نوازشش میکرد و سرش فشار میداد ب سینه هاشو و همزمان با اشاره ب من میگفت ک تنها بذارمشون و منم داشتم ب این رویه عادت میکردم و بیشتر نگران حال روحی سارا و بیشتر بچه بودم ک آشپزخونه داشتم قهوه میخوردم ک سحر سر زده اومد ایستاد پشت سرم و با صدای حاااامد ب خودم اومدم ک چشمام محو رنگ بنفش ست سوتین و شورت تنش ک کاملا از زیر ست لباس سفید بلوز شلوارش خودنمایی میکرد رفت …خیلی ریلکس و بدون مقدمه منو بازخواست کرد ک چرا سارا رو تنها گذاشتی و باید در هر زمان و مکان کنارش باشی اعم از روحی و جسمی ک با یه دست ب کمر و دست دیگه مشغول خارش روند پاش بود .اجازه دادم کامل حرفاش زد و با دقت ارتباط چشمی و ب ریتم زبان بدنش کل هوش و حواسم بود ک باور کنین تا حالا داخل این موقعیت قرار نگرفته بودم و رسماً گردی مردمک چشمش تو چشمم بود و حرکت لبهاش ک قلبم تند تر میزد و با گرفتن مچ دستم کامل ب خودم اومدم ک گفت ضربان نرمالی ندارین و چیزی هست ک من باید بدونم در مورد سارا و بی اطلاع هستم ،لطفا بگووو حامد راحت حرفت رو بزن ممنون ک جزئیات و تمام حرفام گوش دادین و یه لبخند معمولی زد
منم شروع کردم راستینش میدونین بخاطر بچمون بیشتر کناره گیری کردم و دوست دارم تمام هم و غمش بچه داخل شکمش باشه ن من ک حرفم با عذر خواهی قطع کرد و گفت تکلیف سارا چیه این مدت باید عذاب بکشه و بهم فهموند ک بدون حاشیه و شفاف ک سارا سکس میخواد اذت و اینکه مثل قبل بهت ابراز علاقه نمیکنه دچار تردید شده ک چگونه و چرا کمتر از قبل درکش میکنین ؟
منم ازش پوزش خواستم و بابت راهنماییهاش تشکر کردم اما پیش خودم گفتم خیلی ناراحتی خودت یه حالی بهم بده و هم زمان ک ازم دور میشد لرزش و بالا و پایین شدن لمبرای کونش با روحم ک چ عرض کنم ،دهنم خشک شد و از اینکه خودش پیشقدم شد و موضوع مطرح کرد خیلی خوشحال بودم و یه چراغ سبز قلمداد می کردم البته واسه خودم و باورهام ک شاید اصلا سحر یه درصد هم حسی ب من نداشته باشه و من خودم زود قضاوت کردم ک امیدوار بودم ک عکس این قضیه باشه بتونم با سحر وارد رابطه بشم حتی یکبار
کمابیش یه سکس نصف و نیمه با سارا داشتم ولی دلم یه سکس تمام میخاست و سکس با ترس و استرس اصلا بهم حال نمیداد و فقط بخاطر وضع روحی سارا بود همین
اینستا هرزگاهی پست شیر میکردیم با سحر و کنار سارا و کاملا خودش هم در جریان بود و نگاه میکرد و هرزگاهی سیروس باجناقم هم ب جمعمون جمع میشد همین روال داشتیم تا ماه هفتم بارداری خانومم ک واقعا نیاز داشتم و اهل رابطه با غریبه و این خانومای پوول پرست نبودم و نیستم و دوسداشتم دلی با یکی رابطه کنم اما کی توان پیشدستی داشت ب خانوم دکتر با اون بزرگ پنداری و ناز و عشوه های مختص ب خودش ک هر جور بود دل زدم ب دریا و رفتم مطب و چندتا کیس بودن و سلام و احوال پرسی با منشی و از حظور من سحر مطلع کرد و خیلی لفظ قلم گفت خانوم دکتر گفتن چند دقیقه تشریف داشته باشین و منم خورد تو ذوقم و توقع همچین برخوردی نداشتم ک با خودم کلنجار میرفتم ک متوجه ویزیت شدن مریضا نشدم و سحر خودش درب باز کرد و واای کلا این زن منو محو خودش میکرد و سلام و احوال پرسی گرم و بیخبر اومدین و هفت ماهی تبریک میگم و از این تعارفان کلیشه ای و کاورش آویز کرد ک وااای وااای باز چشمم خورد ب خط شورتش ک زیر شلوار پارچه ای مشکی تنگش چشمک میزد و کمر سفیدشو پهلوهای خوشفرمش ک همزمان پشت ب من حرف میزد من محو تماشا بودم و یه بلوز تنش کرد و برگشت سمتم ک متاسفانه متوجه ورم آلتم از زیر شلوار شد و انگار حول بشه و توقع نداشته باشه ک با لحن آشفته گفت چند لحظه بیرون تشریف داشته باشین میرسم خدمتتون و یکم مکث کردم و تا پشتش ب من شد رفتم سمت در و از ترس سریع خابید کیرم و انگار یکی دوتا مریض دیگه بودن و بعد ویزیت اونا یه یه ربعی شد دوباره منشی محترمانه گفت میتونین برید داخل و در زدم و رفتم داخل و بابت مراجعه دونفر ازم معذرت خواست ک منم گفتم باید ی زمان و مکان دیگه مزاحمتون میشدم ک کلی تعارف بارم کرد و خودش گفت حال دلتون بهتره و نشسته بود لبه میزش و منم رو صندلی روبرویش بودم و کلی حرف زدیم و اصلا خیلی ریلکس بود و منشی دوتا قهوه آورد با یکم تنقلات دیگه و رفت و قهوه خودم خوردم و مال خودش تعارف تحمیلی کرد ک مجبور شدم بخورم ک یاد گرفتن ضربان نبض دستم افتادم و یه خنده ریز کرد و اومد کنارم نشست و مچ دستم با دوتا انگشتش گرفت ک روم نشد تو صورتش نگاه کنم ولی بدجور سینه هاش از نیم رخ مثل دوتا قله کوه بودن و گفتم عاشق رفتن ب نوک قله کوه هستم و گفت آره با سارا یادم همیشه میرفتین ک گفتم واای چ حالی میده برسی نوک قله کوه و یه چای داغ یا شیررر داغ بخوری و ک متوجه حجم سنگین نگاهم رو سینه هاش شد و گفت نبضت نرمال ک تقریبا دوماه دیگه ب ریتم طبیعی قبل میرسه (منظورش متولد شدن بچه دو ماه دیگه و آغاز رابطه سکس با سارا زنم بود )و پاشد رفت سمت کشو میزش و سرگرم ور رفتن ب گوشی شد منم نگاهم زووم بود رو سحر ک گفت منم ب کمپین کوهنوردیتون میام خودم عاشق طبیعت گردیم ولی سیروس باهام مچ نیست و منم باید اولش از تپه شروع کنم بعد برسم ب نوک قله و میز دسر شیر و نوشیدنی گرم و با هم زدیم زیر خنده و حس کردم دیگه باید برم ک پاشدم و خدافظی کردم و گفت میرسونمت ک منم تعارف بارش کردم و گفتم یه خیابان همش و خودم با ماشین نیومدم ک خدافظی کردیم و همش بفکر ابهام و خاص حرف زدن سحر بودم و اصلا نفهمیدم کی رسیدم درب خونه و شام خوردیم و سارا میگفت چند وقتیه همش چیزی رو ازم پنهان میکنین درسته ک بقلش کردم از پشت و دستم فشار دادم شیار کصش و گفتم بی صبرانه منتظرم جرش بدم و با اون دستم شکم خانومی نوازش میکردم و سارا هم هی بوسم میکرد و قربونش صدقم میرفت ک بقل خودم خابش برد رو تخت و اومدم بیرون راحت استراحت کنه ک با آلارم گوشی متوجه گوشی شدم و خبری از سحر نبود ک یکم چرخیدم اینستا و خوابیدم ک صب باید میرفتم نمایشگاه سر کارم .
یه چند روزی خبری از سیروس و سحر نبود و همش تلفنی جویای حال سارا بودن ک دقیق یادم دوشنبه شب عصر اومدن خونمون و سحر انگاری حموم بود رفت پیش خواهرش و درب چفت کرد ماهم سرگرم دیدن ماهواره بودیم ک چند دقیقه بعد ب ارتفاق هم اومدن بیرون ک انگار دوتاشون از خواب پاشدم و با لباس خواب ک سحر یه تیشرت یقه کج ک نصف سینه چپش معلوم بود و یه اسلش ست همون تیشرت مشکی ک کلا سمت روناش زاپ دار ک چ عرض کنم چاک داشت و یه بوس ریز سیروس واسش فرستاد و همگی زدیم زیر خنده گویا قرار بود سارا ببره حموم امشب ک ک با ممانعت من منصرف شدن و گفتم اگه فردا شیفت ندارین طول روز بهتره ک موافقت کرد سحر و بی صبرانه منتظر فردا بودم ک شب تا صبح بزور خوابیدم و چند باری ب سارا سر میزدم ک کلا بد خواب شدم و بزور ساعت ۴صب خوابیدم ک نمیدونم دقیق چند بود با صدای سحر و بچشون بیدار شدم و یه لبخند همیشگی ساعت خواب حاااامد جان
خلاصه پاشدم و رفتم حموم و یه صبحونه خوردم ک بیشتر ب ناهار میخورد و سارا گفت دیشب اصلا بخاطر من نتونست بخوابه عزیزم
دوتایی رفتن حموم و منم تنها از وضعیت ماشین های نمایشگاه میپرسیدم و بلند حرف میزدم و بگو و بخند ک سارا سرش از درب کرد بیرون و گفت خونرو گذاشتی رو سرت بروز نرفتی و یه بوس فرستادم واسم و ب کمک سحر رفتن اتاق خابمون ک وااای سحر کلا یه حوله ب خودش پیچیده بود ک ب زور سینه هاش و باسنش پوشش میداد یه دو دقیقه صبر کردم و نتونستم تحمل کنم. بدون در زدن رفتم داخل ک سارا زنم لخت مادر زاد بود و گفتتت برو بیرون ک از بس خندم گرفته. بود نتونستم واکنشی نشون بدم و قفل سر جام شدم ک سحر گفت عسیسم همسرت و منم خواهرتم و یه بالشت انداخت سمتم ک فرار کردم بیرون و سحر اومد نشست رو مبل و گفتم خابید گفت آره سبک شد بعد حموم و بقل پناه ک اسم دخترش هست دو تایید خوابیدن و منتظر بودم ک سر صحبت باز کنه و بهش نزدیک بشم ک همش سرش تو گوشی بود و لباس رسمی تنش بود گفتم لباس راحتی سارا بپوشید مشکلی نیست ک گفت فعلا راحتم و یکم بعد پاشد و رفت سمت اتاق با یه بلوز دامن تا بالای زانوهاش اومد گفتم عععع سارا بعد از زایمااان یهویی ک جلو خندش گرفت و رفت آشپزخونه مشغول صحبت شد ک ست زرشکی واقعا خواستنی ترش کرده بود دیدم اینجوری فایده ای ندارد ماندگار شده آشپزخونه ک خودم رفتم و یه لیوان آب خوردم و محو بدنش بودم ک تماسش تموم کنه ک اصلا حواسم ب زیر شلوارم نبود باز ورم کرده بود ولی سحر ریلکس نشست لبه میز ناهار خوری و منم با دست چپم یوااش داشتم کیرم مالش میدادم و پیش خودم گفتم اگه راغب نباشه میره بیرون ک سفیدی ساق پاهاش توام با خط سینه هاش ک یلحظه کامل به پشت خابید رو میز ناهار خوری ک باعث شد دامن یکم بره بالا تر و چشمم ب دوتا رون تپل و سفید مهتابی بخوره ک یه دستش موبایل بود و با اون دستش مشغول ور رفتن با موهاش شد و نگاهش ب سقف آشپزخونه بود و وسوسه این مکان و این زمان فهمیدم ک
«هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست »
نوشته: حامد