هیس

بر روی توالت فرنگی نشستم. نفسم به شماره افتاده بود. هنوز باورم نمیشد. برای چندمین بار بی بی چک را نگاه کردم. دو خط، چگونه ممکن است؟ احساس خفگی میکردم. ضربان قلبم بالا رفته بود. آخرین رابطه ام کی بود؟ دو ماه و نیم قبل. نفسم بند آمد. نگاهم به رو برو خیره ماند. چرا آن شب را از یاد برده بودم؟

(دو ماه و نیم قبل)
گردن خشک شده ام را به چپ و راست تکان دادم. چشمم بر روی عقربه های ساعت چرخید. ساعت پنج بعد از ظهر را نشان میداد و هنوز کلی کار باقی مانده بود. عینکم را برداشتم ، چشمانم را بستم و آنها را کمی مالش دادم تا سوزششان کم شود. با صدای ویبره ی گوشی بر روی میز چشم باز کردم و به صفحه ی آن نگاه کردم. عکس خندان فرشاد و نامش بر روی صفحه ی گوشی خودنمایی میکرد. کلافه گوشی را برداشتم و تماس را برقرار کردم.

چیه؟
چیه و مرگ عزیز دلم. میمیری یه بار مثل آدم باهام حرف بزنی دورت بگردم؟
از فحش های عاشقانه اش خنده ام گرفت اما سعی کردم همچنان طلبکارانه با او صحبت کنم.
دق دلیمو که سر بابای محترمتون نمیتونم خالی کنم ، فعلا تو نقش دیوار کوتاهو بازی میکنی.
بله دیگه شما کلاً منو کیسه بکس خودت میکنی همیشه. حالا باز بابا جون من چیکار کرده؟
نفسم را با آه بیرون دادم. این هفته بشدت فشار کار بر رویم بود.
بگو چیکار نکرده! وقتی قراردادای جدید میبنده و کارشو توسعه میده باید به فکر نیروی کار جدیدم باشه. برای پشتیبانی فقط هشت نفریم. حالا هم که با دوتا بانک جدید و چندتا شرکت بازرگانی غول قرار داد بسته. باور کن وقت سرخاروندن نداریم اینا هم که اضافه میشه دیگه بیچاره ایم. این هفته دوتا از بچه ها رو فرستادن دفتر پارک علم و فناوری. بقدری کار ریخته سرمون که امروزم که مثلاً روز تعطیلمونه اومدیم سر کار.
بقدری حرف ها را تند و پشت سر هم گفتم که نفسم گرفت. فرشاد با صدای بلندی همراه با تعجب گفت:
چی؟ تو الان شرکتی؟
بله آقا ، بنده الان سر کارم و دارم میمیرم از خستگی. توهم که پسر بزرگترین سهامدار شرکتی و داری واسه خودت عشق و حال میکنی.
فرشاد سکوت کرد. مطمئنم که از حرف هایم ناراحت شده است. همیشه میگوید دوستیمان را با مسائل کاری قاطی نکن اما بازهم گوش من بدهکار نیست. خودم به حرف می آیم :
بیخیال. حالا کجایی؟ چیکار میکنی؟
با ناراحتی میگوید:
صبا من نمیدونستم کارتون اینجوری فشرده شده. حتما با بابا صحبت میکنم.
فرشاد بود و یک دنیا مهربانی. آدم دورویی نبود و الکی حرفی نمیزد. حتم دارم با پدرش صحبت خواهد کرد. لبخندی بر روی لبم نقش بست.
مرسی فرفری جونم. یه بوس طلبت
عجب بچه زرنگی هستیا. میخوای با یه بوس سر و ته قضیه رو هم بیاری؟
خنده ی نسبتاً بلندی کردم و کمی شیطنت چاشنی حرفایم :
حالا باید بشینیم پای میز مذاکره، ببینم تو چه حرفایی به بابات میزنی منم باهات راه میام.
صدای خنده اش در گوشی پیچید.
بیشرف چه گرو کشی ام میکنه. امشب دارم برات.
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد:
اوه راستی زنگ زدم اینو بگم. امشب میریم باغ سپهر دوست عرشیا. ساعت هشت آماده باش میام دنبالت.
به ساعت پایین دسکتاپ مانیتور نگاهی انداختم. اگر الان حرکت میکردم یکساعت دیگر در خانه بودم . تا هشت نزدیک به دو ساعت وقت بود و برای یک دوش و حاضر شدن زمان کافی داشتم.
اوکی . کیا هستن؟
عرشیا و سپهر و داداشش به همراه عَیالات متحده
خوبه. پس منم الان میرم خونه دیگه. بای
باشه. میبینمت
کش و قوسی به بدنم دادم. این دورهمی خستگی کل هفته را از تنم در می آورد و خلوت بعد از دورهمی با فرشاد بیشتر حالم را خوب میکرد. از فکرش لبخند بزرگی بر روی صورتم نقش بست. با خوشحالی وسایلم را جمع کردم و از دفترم خارج شدم.

صبا بیا چایی بخور.
باشه مامان الان میام
پایین موهای بافته شده ام را با کش بستم و بر روی شانه ام رها کردم. حوصله ی آرایش نداشتم. فقط کمی ریمل و یک رژ قرمز که به پوست سفیدم می آمد،همین کافی بود. در حال زدن مرطوب کننده به دستم بودم که در اتاقم باز شد و مادرم به همراه لیوانی چای به داخل آمد. با دیدن من که آماده برای بیرون رفتن بودم اخم بر روی صورتش نشست
کجا به سلامتی
با بچه ها میریم بیرون. شبم میرم خونه ی نینا
بیخود. خالت اینا شام میان اینجا ببینن شب نیستی زشت میشه
تحمل خاله ی ازخود متشکر و پسر خاله ی هیزم را نداشتم. چقدر خوب که به باغ میرویم وگرنه تحمل مهمان های امشب از توانم خارج بود.
پوف، مامان جونم من به بچه ها قول دادم. شما هم میخواستین زودتر بهم بگین.
مادرم شاکی پشت به من کرد، لیوان چای را بر روی میز کامپیوتر کنار در گذاشت و در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت:
28 سال سنته هنوز کارای بچگونه میکنی. ببینم میتونی با این رفیق بازیات و شب بیرون موندنات حرف پشت سرت دربیاری یا نه.
همیشه وضع من همین بود. برای بیرون رفتن با دوستانم یا باید اجازه میگرفتم و یا جواب پس میدادم. باری دیگر در دل گفتم ” کاش من پسر بودم” . بازدمم را با صدا بیرون دادم و به سمت کمد برای برداشتن لباس مناسب رفتم.

در ماشین را باز کردم و سوار شدم. به محض نشستنم فرشاد پایش را بر روی گاز فشرد و ماشین را به حرکت در آورد.

به به خانوم خشگله. چه عجب! میذاشتی نیم ساعت دیگه میومدی. بچه ها یه ساعته اول جاده منتظر ما موندن.
لبخند اغواگرانه ای بر لبم نشاندم و با لحن لوسی گفتم:
ببخشید دیگه. بخدا تا اومدم بیام خالم اینا رسیدن مجبور شدم وایسم باهاشون سلام علیک کنم.
به سمتش خودم را متمایل کردم و بوسه ی ریزی بر روی لپش زدم. از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت.
بانو ما با این بوس شما خر نمیشیم. گفته باشم.
چشمکی حواله اش کردم و گفتم:
اصل کاری سر جاشه. جوش نزن
خنده ی بلندی کرد.
خوشم میاد که از من هات تری.
خودش را کمی به سمتم کج کرد. در حالیکه هنوز نگاهش به جلو بود ادامه داد:
امشب تا صبح در خدمتتونم.
خودم را به او نزدیک کردم. دستم را به سمت بین پاهایش بردم و بر روی آلتش قرار دادم. از حرکت ناگهانی من شوکه شد و صاف در جایش نشست.
نکن بچه هواسم پرت میشه.
ماشینش شاسی بلند بود با شیشه های دودی. خیالم راحت بود که داخل ماشین دید ندارد. باز هم به او نزدیکتر شدم.آلتش هنوز کوچک بود. شروع به مالیدنش کردم. لحنم را شهوت انگیز کردم.
چرا عشقم؟ دوس نداری؟ تازه میخوام تو ماشین واست ساکم بزنم
آلتش در حال بلند شدن بود. قفسه سینه اش بالا و پایین میشد. صدای نفس هایش بلندتر شده بود. خواستم زیپش را باز کنم تا دستم را به داخل شرتش ببرم اما دستم را پس زد و با لحن جدی گفت:
نکن صبا اینجا جاش نیست. الان میرسیم به بچه ها کیر راست شدمو میبینن زشته
لب و لوچه ام آویزان شد. دست به سینه به سمت پنجره چرخیدم و پشتم را به او کردم.

پاهایم را به روی مبل آوردم و در سینه جمع کردم. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. دو بامداد بود و ما هنوز اینجا بودیم. پوف کلافه ای کشیدم. دو ساعت پیش شام خورده بودیم و الان در حال مشروب خوردن بودند . من همیشه فقط شراب میخوردم و فرشاد طبق معمول برایم آورده بود. جامم را در جلوی چشمانم میچرخاندم. نینا در کنارم نشست و آرام در گوشم گفت:

پایه ای سر کارشون بزاریم؟
نینا دوست ده ساله ی من از ترم اول دانشگاه تا به الان بود. از طریق من و فرشاد با عرشیا دوست شده بود و اکیپ کوچکی تشکیل داده بودیم. از دوست دخترهای سپهر و برادرش خوشم نمی آمد برای همین پیشنهاد نینا به مذاقم خوش آمد. بدون برداشتن نگاهم از جام شراب در حالیکه میچرخاندمش به همان آرامی که خودش حرف زده بود گفتم:
چیکار کنیم؟
سرش را نزدیکتر آورد و گفت:
احضار روح
دستم از حرکت ایستاد. لبخند خبیثی بر روی لبم نشست. بیشتر از صدبار در جمع های مختلف این مسخره بازی را در آورده بودیم و با تکان دادن سکه بر روی حروف بقیه را سر کار گذاشته بودیم. نگاهی به نینا کردم و گفتم:
پایتم
نینا دستانش را به هم کوبید و رو به جمع نیمه مست گفت:
بچه ها بیاین یکاره باحال بکنیم
همه سوالی نگاهش میکردند. در حالیکه سعی در عریض نشدن لبخندش داشت ادامه داد:
اینجا یه باغ قدیمیه. جون میده برای احضار روح
فرشاد و عرشیا قبلاً اینکار را با ما امتحان کرده بودند اما نمیدانستند که ما سرکارشان میگذاریم، برای همین موافق بودند. دخترها با صداهای جیغ جیغی یشان مخالفت کردند. اما سپهر و برادرش برای اثبات شجاعتشان و خودی نشان دادن قبول کردند. نینا به سرعت برگه ی سفیدی پیدا کرد و دور تا دورش حروف الفبا را نوشت. میان صفحه را به چهار قسمت فرضی تقسیم کرد. بالا سمت راست کلمات سلام و خداحافظ ، پایین سمت راست کلمات جن ، روح و ارواح خبیث، بالا سمت چپ کلمات بلی و خیر و در انتها پایین سمت چپ اعداد 1 تا 9 را بشکل ترتیب قرار گرفتنشان بر روی صفحه ی موبایل نوشت. دوباره رو به جمع کرد و گفت:
یه سکه بدین
همه در مشغول پیدا کردن سکه در کیف و جیب های خود شدند. سپهر با خوشحالی بیش از اندازه که گویی کشفی مهم کرده فریاد زد:
پیدا کردم. بیا
و سکه را برای نینا پرتاب کرد. از این همه هیجانشان خنده ام گرفته بود.دخترها کناری نشسته و اعلام کرده بودند که کاری به ما ندارند.اما هدف اصلی ما آنها بودند. رو به نینا گفتم:
اینجوری که نمیشه. پاشو چراغا رو خاموش کن. باید شمع باشه اینجوری جواب نمیده
نینا لب هایش را به داخل کشید و با دندان به آنها فشار وارد میکرد تا نخندد. باز هم سپهر که حسابی جوگیر شده بود بلند شد و به سرعت به داخل آشپزخانه رفت. چند دقیقه ی بعد با یک شمع و بشقابی برای زیر آن برگشت. نینا شمع را روشن کرد. درست است که از آزار دادن دخترها لذت میبردم اما واقعاً نای تکان خوردن نداشتم. برای همین هرچه نینا اصرار کرد از جایم بلند نشدم تا همراهیش کنم. فرشاد پایین پای من روی زمین نشست و کاغذ را جلویش گذاشت. نینا و سهیل برادر سپهر در دو سمتش نشستند. سپهر چراغ ها را خاموش کرد و روبروی فرشاد نشست. نینا سکه را در وسط کاغذ که هیچ نوشته ای نداشت قرار داد. برای چند لحظه نه کسی حرفی زد و نه حرکتی کرد. خانه در تاریکی و سکوت سنگینی فرو رفته بود. نگاهی به دو دختر انداختم. نور شمع بقدری کم سو بود که بدرستی دیده نمیشدند اما حتم داشتم ترسیده اند. با صدای آرامی گفتم:
همه انگشت اشارتونو بذارین روی سکه. دستتون صاف باشه و آرنجتون به جایی نخوره. هیچ فشاری هم به سکه نیارین.
همه انگشت خود را بر روی سکه گذاشتن. دوباره سکوت بر جو حاکم شد. حیف که حال نداشتم از جایم تکان بخورم وگرنه میدانستم سکه را بر روی چه حروفی ببرم که تا یک هفته از ترس خوابشان نبرد. از افکار شومم لبخندی به لبانم آمد. نینا با صدایی رسا به یکباره سکوت را شکست.
اگر روح یا جنی در این مکان هست که میتونه با ما ارتباط برقرار کنه لطفاً جواب مارو بده. جمع ما بهش سلام میکنه
به بچه ها اشاره کرد و همه با هم گفتن:
سلام
سکه همچنان بیحرکت وسط صفحه قرار داشت. بعد از چند لحظه نینا دوباره همین جمله را تکرار کرد اما باز هم سکه هیچ حرکتی نکرد. از زرنگ بازی نینا خنده ام گرفت. میخواهد جلوی آنها طبیعی رفتار کند. نینا بار دیگر جمله را گفت و همه سلام کردن اما سکه باز هم تکان نخورد. رو کرد به من و گفت:
صبا تو همیشه نیروت از من بیشتر بوده. ما نیرومون برای ارتباط کمه. بیا انگشتتو بزار
اما من بیحال تر از آن بودم که بتوانم تکانی بخودم بدهم.
من از همینجا میگم. اگر نشد بعدش میام انگشت میذارم
زیر چشمی به همه نگاه کردم. دو دختر جلو آمده بودن و به صفحه زل زده بودند. پسرها هم تحت تاثیر مستی شجاع شده بودند و بدون هیچ ترسی منتظر تکان خوردن سکه بودند. نفس عمیقی کشیدم تا خنده در صدایم مشخص نباشد.
اگر روح یا جنی در این مکان هست که میتونه با ما ارتباط برقرار کنه لطفاً جواب مارو بده. جمع ما بهش سلام میکنه
سکه تکان خورد و به آرامی بر روی کلمه ی سلام رفت. صدای هین بلند دختران سکوت خانه را شکست. لب پایینم را بین دندان هایم کشیدم تا خنده ام مشخص نشود. میدانستم که کار نیناست. نگاهم بر روی سکه چرخید. دست سپهر که با آن سکه را گرفته بود به وضوح میلرزید.
من هم به شما سلام میکنم. اگر میشه به من بگین شما روح هستین یا جن
چشمم را بر روی صورت تک تک بچه ها چرخاندم. در آن تاریکی هم بوضوح ترس در صورتشان نمایان بود. نگاهم بر روی سکه رفت. هیچ تکانی نخورده بود. دوباره جمله ام را تکرار کردم اما باز هم سکه تکانی نخورد. با ابروی بالا رفته به نینا نگاه کردم. او با چشمان ریز شده و کمی اخم به سکه نگاه میکرد. نکند نینا سکه را تکان نمیدهد؟ به صورت تک تک پسرها دقیق نگاه انداختم. فرشاد از همه ریلکس تر بود. پس او هم در حال شیطنت است. لبخندی بر لبم آمد.
اگر نمیخواین با ما صحبت کنین لطفا برین روی کلمه ی خداحافظ
بعد از چند ثانیه سکه شروع به حرکت کرد. اما بر روی حروف میچرخید. بعد از دو دور چرخیدن شروع کرد بر روی حروف ایستادن. بچه ها یکی یکی حروف را به هم وصل کردن و جمله ای بدست آمد:
پیغام برای صبا
نگاه چپ چپی به فرشاد انداختم. اینطور پیش برود که همه میفهمیدند سرکارشان گذاشته ایم! سکه دوباره به حرکت در آمد و نینا حروف را به همه میچسباند و کلمات را یکی یکی میگفت:
امشب … میخوام… بکنمت
با تمام شدن جمله و از حرکت ایستادن سکه همه ی سرها بالا آمد و به من نگاه کردند. بعد از چند لحظه صدای شلیک خنده ی همه به هوا بلند شد. همیشه از اینکه مسائل خصوصی ام در جمع عنوان شود بیزار بودم. با مشت ضربه ی محکمی به شانه ی فرشاد زدم. میخواستم با اینکار کمی تفریح کنم اما بدتر حالم گرفته شد.

دخترها کمی آنطرف تر در حال کشیدن قلیان بودند. اهل هیچگونه دودی نبودم و ترجیح میدادم با کاری که فرشاد کرد کنارشان ننشینم چون قطعاً تیکه ای به من می انداختند. پسرها در حال انجام بازی حکم ، سر و صدای زیادی به پا کرده بودند. حوصله ام سر رفته بود و میان آن همه دود احساس خفگی میکردم. بلند شدم تا به حیاط بروم و کمی قدم بزنم. چند قدم نرسیده به در فرشاد صدایم زد.

صبا کجا میری؟
هنوز از او دلخور بودم. با لحنی سرد گفتم:
میرم تو حیاط قدم بزنم.
برو منم این دستو بازی کردم میام.
چشکمی به من زد و لبخند دندان نمایی تحویلم داد. میخواست بعداً به باغ بیاید و لابد با بوسه ای مسخره بازیش را از دلم درآورد. پشت چشمی برایش نازک کردم و خارج شدم. باغ پر از درخت های میوه ی تنومند بود که شاخه و برگشان در هم تنیده شده بود. به همین خاطر نور از لابه لای آنها عبور نمیکرد و فضای تاریکی آنجا تشکیل شده بود. شروع کردم به آرامی جلو رفتن. نسیم خنکی به صورتم میخورد. با نفسی عمیق هوای تازه را به درون سینه کشیدم. چند دقیقه ای که راه رفتم به درخت تنومندی رسیدم که عجیب در میان سایر درختان خودنمایی میکرد. نور مهتاب کمی آنجا را روشن کرده بود. احساس کردم بر روی تنه اش چیزی حک شده. جلوتر رفتم و دستم را بر روی قسمت کنده شده کشیدم. سعی در خواندن کلمه داشتم که کسی من را از پشت بغل کرد. مطمئنم که فرشاد است و قصد ترساندنم را داشته. سعی کردم دستانش را از دورم آزاد کند.
اَه ، این لوس بازیا چیه. ولم کن
اما تلاشم بی نتیجه بود. با خیس شدن لاله ی گوشم دستانم شل شد. مالیده شدن آلت سفت و بلند شده اش بر روی باسنم شهوت به خواب رفته ام را به یکباره بیدار کرد. پایین لاله ی گوشم درحال مکیده شدن بود وصدای نفس های داغش در گوشم میپیچید. سعی کردم در جایم بچرخم اما بیشتر به سمت درخت هولم داد و بیشتر خودش را به من چسباند. یک دستش را به سرعت از بالای تاپی که به تن داشتم داخل سوتینم کرد و سینه ام را درآورد. با دست دیگرش دکمه و زیپ شلوار جینم را باز کرد. دستش را به داخل شرتم برد و شروع به مالیدن بالای آلتم کرد. از عصر منتظر این لحظه بودم و الان کاملاً هیجانزده ، اما در بدجایی قرار داشتیم و هر لحظه ممکن بود کسی ما را ببیند.
فرشاد ولم کن. ممکنه یکی سر برسه آبرومون میره
لبش را به گوشم چسباند و گفت:
هیس
از گرمایی که به بدنم خورد آتش گرفتم. احساس کردم لاله ی گوشم در حال ذوب شدن است. او به کارش ادامه میداد و من سعی در کنترل صدایم داشتم تا از لذت فراوان فریاد نزنم. یک لحظه دست از مالیدنم برداشت و دستانش را از بدنم جدا کرد. تا خواستم برگردم شلوار و شرتم را پایین کشید و دوباره من را به درخت چسباند. اول و آخرش ما در اینجا و همین حالت سکس میکردیم. پس بهتر بود بجای هر حرفی او را همراهی کنم تا هر دو لذت ببریم. کمی باسنم را عقب دادم و به کمرم قوس انداختم. پاهایم را اندکی از هم فاصله دادم تا راحت تر بتواند آلتش را فرو کند. بین پاهایم به اندازه ی کافی از ترشحاتم خیس بود. آلتش را با فشار اندکی به داخل فرستاد. از داغی بیش از اندازه ی آن حال عجیبی به من دست داد. گرمایش با همیشه فرق داشت. از طرفی درونم را میسوزاند و از طرف دیگر لذتی به من میداد که تا به حال تجربه نکرده بودم. ریتم نفس هایم با ورود و خروج آلتش هماهنگ شده بود. بطوریکه احساس میکردم اگر آلتش را کامل از واژنم خارج کند نفس من نیز قطع میشود. هر دو سینه ام را در دستانش گرفته بود و محکم فشارشان میداد. لبش را بر روی گردنم قرار داده بود و بر روی پوستم زبان میکشید. تعداد رفت و برگشت آلتش رو به افزایش بود و هر لحظه بزرگ شدن آن را درون خودم حس میکردم. قدرت ضربه هایش بیشتر شد. گاز محکمی از کتفم گرفت. سینه هایم از فشار زیاد در حال متلاشی شدن بودند. اما تمام اینها چیزی بود که من همیشه منتظرش بودم. من عاشق یک سکس خشن بودم و این اولین بار بود که آن را تجربه میکردم. چنان لذت وصف ناپذیزی از این همه درد بردم که به ارگاسم رسیدم. جیغ کوتاهی کشیدم، چشمانم سیاهی رفت و برای لحظه ای احساس کردم که روح از بدنم خارج شد. با ارضاء شدن من او برای چند لحظه ای به صورت وحشیانه به کارش ادامه داد. دیگر حس شهوتم رفته بود و درد را بدرستی حس میکردم. در یک لحظه درد برایم غیرقابل تحمل شد اما با آه عمیقی که کشید او نیز ارضاء شد. در همان حالت چند لحظه من را در آغوشش نگه داشته بود و آلتش را در نیاورد. در آغوش او بودن در هوای آزاد تجربه ی شیرینی برایم بود. به آرامی آلتش را از واژنم خارج کرد و از من فاصله گرفت. به سرعت شرت و شلوارم را بالا کشیدم. برگشتم تا به او بگویم ” ممنونم از این سکس بینظیر” اما فرشاد نبود. رو برویم تا جایی که چشم کار میکرد سیاهی مطلق بود. از ترس قلبم وحشیانه میزد. با صدایی لرزان گفتم:
فر…فرشاد
اما جوابی نشنیدم. نه فرشادی در کار بود و نه هیچ جنبنده ای دیگر. در حالیکه از روبرو دیدگانم برای یافتن فرشاد چشم بر نمیداشتم به سمت عقب گامی برداشتم و دوباره صدایش کردم.
فرشاد کجا رفتی؟
قلبم را در گلویم احساس میکردم. نفسم بند آمده بود. به سرعت چرخیدم و با تمام توان به سمت خانه دویدم. وقتی وارد خانه شدم نگاه همه با تعجب بر روی من چرخید و چشمان من خیره به فرشادی که ورق در دست بود مشغول بازی بود. پاهایم دیگر تحمل صاف ماندن نداشتند. همان جا در جلوی ورودی خانه زانو زدم و نشستم. نینا زودتر از همه به خود آمد و به سمتم دوید.
چی شده صبا؟ چرا رنگت شده مثه گچ دیوار؟ با توام .
فرشاد در آغوشم گرفت.
چته؟ چرا نفس نفس میزنی؟ حیوون دنبالت کرده ؟
اما من قادر به دادن هیچ جوابی نبودم. چه میگفتم؟ میگفتم غریبه ای آمده و من به خیال اینکه فرشاد است با او سکس کرده ام؟ اما او خود فرشاد بود. من دستش را لمس کردم، بعد از دو سال پوست دست فرشاد را میشناسم. حتی صدایش وقتی گفت هیس، صدای فرشاد بود. تنها تفاوتش نحوه ی سکسش بود. فرشاد همیشه رابطه ای لطیف و عاشقانه دوست داشت اما او خشن بود. فرشاد الان اینجاست و مشغول بازی بوده. پس آن یکی فرشاد به آن سرعت کجا رفت؟

با یادآوری آن شب حالت تهوع به سراغم آمد. از جایم بلند شدم ، در کنار توالت فرنگی زانو زدم و داخل آن عق زدم. چند روزی بود که هر چه میخوردم استفراغ میکردم. زمان عادت ماهیانه ام نیز عقب افتاده بود. امروز به بارداری مشکوک شدم. در راه بازگشت از سرکار یک بی بی چک خریدم. منتظر شدم تا پدر و مادرم برای خرید از خانه خارج شوند. امتحانش کردم و حالا نتیجه مثبت است. از جایم بلند شدم و به سمت روشویی رفتم. چند مشت آب به صورتم پاشیدم تا کمی حالم جا بیاید. در آینه به چهره ی بشدت رنگ پریده ام نگاه کردم. بعد از آن شب بقدری حالم آشفته و بد بود که از فرشاد فاصله گرفتم. دو هفته بعد از آن ماجرا فرشاد از طرف شرکت برای خرید قطعات کامپیوتری به چین رفت و هنوز بازنگشته است. پس قطعاً پدر این نطفه مرد آنشب است.

یعنی کی میتونه باشه؟
دستی به جای فرو رفته در پشت کتفم کشیدم، یادگار آن شب بود. نور چراغ بالای آینه کم و زیاد شد. سرم را بالا گرفتم و به چراغ نگاه کردم که ناگهان خاموش شد. به سمت در رفتم تا از دستشویی خارج شوم. دستگیره را پایین دادم اما در باز نشد. چندین بار دیگر امتحان کردم اما باز هم باز نشد. احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده. خوردن نفس هایی را در کنار لاله ی گوشم حس کردم. قلبم بقدری پر قدرت میکوبید که صدایش را میشنیدم. کنار گوشم گفت:
هیس

نوشته: …N

دکمه بازگشت به بالا