داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

هنوزم دوسش دارم؟!

سلام …اسمم میرال هست 18 سالمه از ساری این داستان از 4 سال پیش شروع میشه و میرسه به الان…اول خودمو توصیف میکنم که یه تصوری ازم داشته باشین…قدم 181 و وزنم 77 ِپوست سفید و چشمای عسلی و موهای قهوه ای تیره
پسر داییم هم 23 سالشه با ماهای قهوه ای تیره و چشمای طوسی و قد حدود 190 و وزنشم فکر کنم یچی حدود 75 تا 70 و پوست سفید
اومدم تا از داستانه خودم بگم،برای اولین بار میخوام یه بخشی از زندگیم که به کسی نگفتمو تعریف کنم…من یه همجنسگرا هستم و بهش افتخار میکنم حتی به غلط…میدونم که شاید این حسم درست نباشه …یا حتی وجودم نقض کننده ی قوانین طبیعت باشه…ولی من و امثال من هستیم و حاضریم…به هر حال افتخار به خودمون تنها چیزیه که داریم…
بریم سراغ چیزایی که اتفاق افتاد…من حدود 14 سالم بود که فهمیدم گرایشم چیه…طبیعتن اولش ترسیدم،از اینکه عجیب بودم،ازین که مثل بقیه نبودم،به هیچ کسی نگفتم تا اون موقع.رابطه هم نداشتم و تمایلی بهش نداشتم…
تا این که 17 سالم شد…این حقیقته فشار میاورد بهم،دلم آزادی میخواست تا بتونم بدون ترس به هم جنس خودم عشق بورزم…
خواهانه آزادی شدم،به هر سبکی که میشد دمبال آزادی بودم…حالا وسطه همه ی این فکر مشغولیام،رابطه ی دوستانم با یکی از دوستام عمیق شده بود تا جایی که هر چیزی توی دلم بود بهش میگفتم…یه شب که باهم داشتیم قدم میزدیم برگشتم بهش گفتم اگه یه چیزی از من بفهمی نظرت راجبم عوض میشه؟!
جوابش این بود که بستگی داره چی بخوای بگی😑
در نهایت فشاری که روم بود به خاطر این موضوع باعث شد بهش بگم حقیقته خودمو…و تموم کاری که اون کرد این بود که گفت دیگه همو نبینیم☺اینم از دوستم.
در همین بین خواستم خودمو درست کنم…رفتم با یه دختری که واقعا خوشگل بود و هم خیلی دختر خوبی بود وارد رابطه شدم…گفتم شاید این یه خلعه عاطفی باشه و با پر کردنش همه چیز حل شه…ولی من به اون دختر حسی فراتر از یه دوست داشتنه معمولی نداشتم و حتی بدنم به اون واکنشی هم نشون نمیداد😑فهمیدم چاره ای نیست…زندگی جهتش واسم یه ور دیگست…
حالا این وسط پای یه عشقه قدیمی باز شد…من از بچگیم روی پسر داییم که ازم 5 سال بزرگتر بود کراش داشتم یه جورایی…درواقع خیلی دوسش داشتم با وجود اخلاق گندش که همش ازیتم میکرد…به هر حال من هیچ وقت نمیخواستم که باهاش وارد رابطه شم چون اولا که فامیل بود و دوما که نمیخواستم اونم بدتر از این منو از خودش برونه …حالا با اخلاق گندش میشد کنار اومد ولی خب بیشتر که بدونه بیشتر هم میتونه آسیب بزنه😑😑
حالا از اینجای داستان 18 سالمه…یه شب با پسرداییهام و پسر خالهام رفتیم مجردی بیرون…شبو موندیم…اون شبو خوابیدیم همه کنار هم…فقط صبحو یادم میاد که کاملا توی بغلش بودم😕خیلی حس خوبی بود…مثل اینکه دلم نمیخواد تموم شه…سرم روی سینش بود و یه دستش زیر گردنم…یه رکابی سفید پوسیده بود که کاملا سیکس پکاش مشخص بود…تا اینکه یهو بلند شد گفت گرمه و من ولش کردم
حالا این گذشت.من حسم بهش خیلی خوب بود.همش موقع خواب حسی که توی بقلش داشتم توی ذهنم بو…یه حسی مثل یه محبت پدرانه از طرفه اون…حس میکردم اون تنها چیزیه که میخوام بدنه داغ و محکمش که منو نگه داره…
این آقا با اینکه خودش هیچ حد قرمزی نداشت ولی هنش کنارلم میکرد…همش میگفت مودب باش …کلا کلید بود روی این چیزا با این که من فحش نمیدادم… …
هر شب کارم شده بود بهش فکر کردن…دیگه میشد بهش گفت عشق ولی اون خرابش کرد…بدجوریم خرابش کرد…
یه شب خونشون مونده بودم چون فرداش قرار بود برم جایی و از خونه اونا خیلی نزدیک تر میشد مسیرم…من و اون توی اتاقش بودیم…تا سالت 4 صبح توی اینستا میچرخیدیم و اون همش یه سری چیز بهم نشون میداد و باهم میخندیدیم…خوب بود واقعا تا اینجاش…
ساعت 4.30 صبح داشتیم میخوابیدیم…خودشو بهم نزدیک کرد…تقلا کردنم هیچ فایده ای نداشت در نهایت…صدامم در نیاوردم…تقلا کردنم کم کم تبدیل شده بود به ناله …هم درد بود هم ِلذت …ولی من اینو نمیخواستم…نه توی اون سن…نه توی اون شرایط… نه به این شکل😑😑اولین بارمو خراب کرد
اون کارشو کرد…ولی حتی به این توجه نکرد که خونریزی دارم یا نه😐😐بماند که فرداش لباسام بوی خون میداد😑😑
این ماجرا گذشت و من فکرم همش درگیرش بود…و خودمو با این استدلال قانع کردم که اون چیزی که متعلق به خودش بودو به دست آورده و من حق ندارم از این قضیه به کسی چیزی بگم یا شکایتی کنم…به نوعی صدام در نیومد…حتی منم ارضاع نشده بودم اون شب😑😑…فقط کار خودشو کرد و تموم…
بعد از اون ماجرا من یکم گوشه گیر شدم…کل فکرم این بود که تقصیر خودم بود…اشتباهه من بود…آره بود من نمیگم نبود ولی میتونست بهم دست نزنه…میتونست نقش یه پسر داییو فقط بازی کنه و باهام اون کارو نکنه…یا حداقل حالا که انجامش دادی خب حمایتتو ازم نگیر…یکمی از نظر عاطفی پوششم بده لعنتی…

این ماجرا گذشت و هیچ کس ازم نپرسید چرا ساکتی…فقط به خاطر این که همش توی اتاق بودم بارها سرزنش شدم…رسمن کسی اهمیت نداد…
تنها چیزی که از کسی که با تموم وجودم عاشقش بودم بهم رسید درد بود و توهین های خودش…ماه های بعد از اون ماجرا اون بهم میگفت کونی…این چیزی بود که بهم رسید👌
آخرش گفتم خب وقتشه به مادرم بگم که همجنسگرا هستم چون اینجا واقعا جای من نیست دیگه…مادرم خوب باهاش کنار اومد…
دمشم گرم… الان من وقتی به کسی که عاشقش بودم فکر میکنم دستام میلرزه،چشامو میبندم و فقط دلم میخواد داد بزنم😑😑دیدنش که بدتر…حس میکنم قراره دوباره بهم آسیبشو وارد کنه…و از همه اینا بدتر…جوری باهام رفتار میکنه انگار من به اون آسیب زدم😕😑
الانم دانشگاهم شروع شده حدود 2 ماهه…آنلاینه…شرایط خوبه…دوستای خوبی دارم…ولی…هنوزم بهش فکر میکنم…براش آرزو ی موفقیت میکنم…ولی کاش میفهمید عشق چیه…کاش میتونست از جایی که من هستم ببیینه…
ممنونم که داستانمو خوندین…بابت غلط های املایی و اشتباهات نگارشیم ازتون به شدت عذر میخوام…بابت استفاده بیش از حد از نقطه هم ازتون عذر میخوام

نوشته: Miral

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها