همسفر نجیب من (1)

بیست دقیقه اززمان حرکت گذشته بود این را ساعت بزرگ وقدیمی ایستگاه راه آهن تاییدمیکرد .قطارهنوز حرکت نکرده بود.گرمای ملایم داخل کوپه باسرمای کم توان اواخراسفند همخوانی خوبی داشت .صدای سرفه های خانم بغل دستی ام مویداین نکته بودکه بایدمواظب باشم به سرماخوردگی اش دچارنشوم خودش رادرچادرش جوری پیچانده بودکه همه فرورفتگی برجستگیهایش رامیشدبدون کم وکاست رصدکردکه البته این کارراسربازی که روبروی من نشسته بودبانگاههای منقطع وموذیانه اش به خوبی انجام میداد.بغل دست اومردی که درحوالی پنجاه سالگی اش بودرانهای چاقش راازهم بازکرده بودوتاحدودی جاراواسه اش تنگ کرده بود باتسبیحی که دردست داشت بازی میکرد.خانم لاغرکنارمن همسرش بودکه زن بودن من اجازه نمیداد که او کنارش بنشیند.یه کم ازاینکه جای اوراگرفته بودم احساس خوبی نداشتم ولی خب اگرآنهاپیش هم بودند نشستن من دربغل اون سربازاجتناب ناپذیربود…

باصدای بسته شدن درها و اعلام گوینده که ضمن خیرمقدم و پوزش از تاخیر به مسافران قطارتهران اهواز به راه افتاد.خانم بغل دستم چیزی زیرلب زمزمه کرد و جوری که معلوم بودسعی میکرد کنترلش کندسرفه های ریزی کرد.خودش راجمع کرده بودگویی ازتماس بدنش بامن شرم داشت …شوهرش مرا یادحاج توفیق می انداخت اگرچه شباهتی نداشت ولی شایدابروهاش ویامدل موهاش … مردی که درسالهای کودکی ام درسوسنگرد باهمسرش بلورخانوم همسایه مابودند.حاج توفیق مغازه داربود همسرش بلورنازابودولی یکی ازهمسایه ها میگفت دروغ میگه زنه سرتاپاش آتیش شهوته لابدشکمشونگهداشته تاازدست توفیق رهاکه شدآب کیر داود روتوش جابده فک کرده نمیدونم هر روز سر موتور آب باهم قراردارن …برخورد باسن ظریف وگرم همسفرم بامن آرامش خاصی بهم میداد به صورت بدون آرایشش نگاه کردم لبهایی حجم داروشهوت برانگیز داشت ده سالی از شوهرش کوچکترنشان میداد.زیرچشمی سرباز راهم می پاییدم خیلی حواسش بودنگاهمان بهم برنخوردولی رد چشمهایش راتاروی سینه هایم حدس میزدم …بازبه مردروبرویم نگاه کردم ودفترخاطرات کودکی ام ورق میخورد…کون گنده بلور حسابی حالتو جا میاره اینو فاخر رفیق داود تو کوچه بهش میگفت منم از پنجره شاهد یالوگ محترمانه اشان بودم -غلط نکن خارکسده میخای توفیق ننه هردومون روبگاد -اون زورش به سیخ وسنجاق تریاکش برسه گاییدن ننه ء ات پیشکشش هردوشون خندیدن… سرفه های خانوم بیمارمرابه خودآورد باهرتکونش نرمی رونوباسنش رابیشترحس میکردم شوهرش گفت فریده آب میخوای -نه حاجی اگه میشه بریم توراهرو حاجی آهی کشیدتسبیح درشتش رادرجیبش گذاشت ودربلندشدن به فریده خانوم کمک کرد. مرتب سرفه میکرد حاجی دستمال راازدستش گرفت ویکی دیگه بهش داد.به دستمال مصرف شده که نگاه کردگفت یاجدسیدصالح خون ازگلوت میادبلندشدگفتم کمکی ازدستم برمیاد.بدون اینکه توجهش به من باشدگفت حالاچه خاکی توسرم کنم -حاج آقاهول نکن اینجاپزشک قطارداره اونجاست ته راهروتختم داره اینوسربازگفت نگام که کرددیگه لازم نبودکه بگه من چکارکنم.ازجام بلندشدم احساس کردم مانتوم رفته لای باسنم روم نمیشدبیرونش بکشم خوشبختانه دورازچشم هیزسربازخودش درست شد.حاجی گفت نه دخترم زحمت نکش خودم میبرمش … پسره وایساده بودکه نمیدونم عمدی یا سهوی خودشو به کونم که حالادردسترشش بودمالید.اونارفتن ومن برگشتم روصندلی خودم نشستم گرمای زنه روهنوزحس میکردم .سربازهم سرجای خودش نشست صورتش کمی گل انداخته بودوکمی دوست داشتنی اش کرده بود…ماباهم تنهابودیم … ادامه دارد

نوشته: ناهید

دکمه بازگشت به بالا