هر چی میریم جلو خراب تر میشیم
تقدیم به اون یارو سیگاریه تو تهِ پارک فدک که بهم گفت :
بعضی وقتا چاره ای نیست ، اگه دیوونه بازی در نیاری کسخل میشی …
پشت پیکان رضا بقال رو پر از قمه ممه کردیم و راه افتادیم بریم انزلی تا حساب اون پسره رو که می گفت تهران پر از جنده است بذاریم کف دستش .
من شاگرد رضام و از اونجا که مغازمون کلا 5 ، 6 تا مشتری بیشتر نداره از صبح تا شب تو این سایت وِلیم . باسه همین هم هست انقده حساس شدیم …
رضا بقال در کل آدم کاریزماتیکیه . کچل و شیکم گنده است و خیلی چیزا سرش میشه .
تازه تو جاده افتاده بودیم و داشتیم برای شصت و سومین بار به تنها آهنگ موجود تو ماشین – هر چی میریم جلو … – گوش می کردیم که رضا گفت حوصلش رفته .
حالا که وقت زیاد داریم برو چند تا داستان بخون .
قبول کردم . اولین داستان راجبه یه مادربزرگ آلزایمری بود و عشق جوونیاش . به خط سوم نرسیده بودم که رضا گفت :
بیخیال … کامنت بذار کیرم تو مامانبزرگت !
گذاشتم ، منتشر شد .
رفتم سراغ بعدی . سکس خشن یه بچه سال با زید مهدکودکیش بود . آخرش که رسید به رضا نگاه کردم و دیدم صورتش غرق اشکه …
یالا بنویس …
چی ؟
بنویس ، غرق شدم … روایت خرده پیرنگی که استفاده کرده بودی کار رو از پست مدرن هم فراتر برده بود …
نوشتم ، به دلیل غیر مجاز بودن منتشر نشد .
از اینکه میدم رضا از داستان خوندنم چقد داره حال میکنه حسابی کیف کرده بودم . تا داغ بود باید می چسبوندم . رفتم بعدی اما نزدیک بود ماشین بره تو خاکی ها . اشکای داستان قبلی پلک های رضا رو حسابی سنگین کرده بودن .
بذار من جات بشینم اوستا ، تو بیا بخون .
باشه .
نزدیکای عوارضی کرج ، همونجوری در حال حرکت جامونو عوض کردیم و رضا شروع کرد :
به سلامتی شبی بدون مرز …
جاده چالوس آخراش بود که بالاخره داستانه تموم شد . قسمت اولش .
رضا با دهن کف کرده گفت :
خیلی گشنمه پسر .
هیچ مغازه ای تو دیدرسم نبود باسه همین خیلی خرکی تصمیم گرفتم بپیچم تو جنگل . پیاده شدیم و دنبال یه چیز بدرد بخور برای خوردن گشتیم .
رضا یه مشت قارچ سمّی پیدا کرد ، منم یه بوته خیار . رضا ترجیح داد همون قارچ سمّیه رو بخوره .
دوباره راه افتادیم . از دماغ رضا خون اومد . گفت :
حتما مال گرمای هواست .
یه ربع بعد از گوشه ی چشمش .
حتما تو جنگل پشه رفته تو چشمم .
داشت تو گوشش هم دستمال فرو می کرد که دیگه خون بالا آورد . اولین درمونگاه نگه داشتم ، رضا رو بغل کردم و بردم تو .
داخل اتاق انتظار نشسته بودم . فک کنم دکتر با شست و شوی معده ی رضا به مشکل خورده بود ، دلم به ناله هاش میسوخت …
حوصلم سر رفت . یکی از بروشور هایی رو که روی میز پخش و پلا شده بودن برداشتم . مال یه کمپانی شربت قبل از سکس بودش با این شعار :
چیره بخورین تا به همه چی چیره بشین .
بروشور رو گرفتم سمت منشیه که داشت تندتند یه چیزی رو تایپ می کرد و پرسیدم :
خانوم قیمتش چقده ؟
انقد گرم کار بودش که اصلا سرش رو نیاورد بالا .
با مکان سیصد .
فک کنم منظورمو اشتباه گرفته بود ولی به هر حال داشت گرون میگفت .
اگه بلد باشی دوربینای مدار بسته رو پاک کنی باهات راه میام .
من وارد نیستم ولی یه ویزیتور رو میشناسم که کلا کارش اینه . میگم بیاد کارِتون رو راه بندازه .
بهم نگاه کرد . ازم خوشش اومده بود .
بیا یه دور رفاقتی بهت بدم …
قبول نکردم . میدونم کسخلم اما چند تا دلیل وجود داشت .
اولاً یارو خوب کُسی بود ، ولی خب من استایلم یه جوریه که وقتی دارم میرم ، انگار دارم میام …
دوماً حالشو نداشتم .
سوم هم اینکه دلم برای آب و هوای تهران تنگ شده بود ، میخواستم زودتر برگردم .
پایان
سرنوشت رضا بقال چی شد ؟ نمیدونم .
سوار ماشین شدم و راه افتادم که برگردم . رضا آدم روشنفکری بودش ، مطمعنا از اینکه داشتم ولش میکردم و پایان داستانمون رو باز میذاشتم خوشش می اومد .
به پلیس راه آمل که رسیدم ( نپر کامنت بذار ” تو که گفتی جاده چالوس دروغگو” . دوست داشتم برگشتنی از هراز بیام ) خلاصه دم پلیس راه ضبط رو روشن کردم و خودمم شروع کردم به زمزمه کردن ،
یه خط بِت میدن تا تَش بری
یه فصل از کتاب
که تَش بگی
همون آدم خوبه بازم ول معطله
اون که قصه بلده
چرا همرنگمه …
برچسب : کسشر مطلق ( اونی که ادمین گذاشته فِیکه )
نوشته: او.