داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

هرجایی 45

نیلوفر خوشگلمو آماده اش کردم تا بفرستمش مدرسه .. یه روپوش خوشگل به رنگ آبی و با حاشیه های سفید . خیلی نازش کرده بود . اون با مهد کودک و آمادگی و این جور جاها اخت شده بود ولی محیط مدرسه واسش تازگی داشت . در هر حال همراش رفتم . اون زیباتر از بقیه دخترا بود . معصومانه و مظلومانه یه گوشه ای وایساده بود و خیلی هم با متانت با بقیه بر خورد می کرد . طوری که انگار خیلی بیشتر از سنش می فهمه . اون دوست داشتنی تر از اونی بود که من دوستش داشتم . صورت گرد و لبای کوچولوش .. دندونایی که وقتی می خندید مثل مروارید می درخشید .. یاد اولین روزی افتاده بودم  که رفته بودم مدرسه . . اون روز مامانم همرام بود و یادم میومد بابام  یه عروسک خوشگل واسم خریده بود . پولاشو از مدتها گذاشته بود رو هم تا اونو واسم بخره . اینو مامان سالها بعد واسم تعریف کرده بود . مامان بهش گفت مرد ! شقایق بزرگ شده اینا چیه واسش می گیری .. بابا در حالی که چشاش پر اشک شده بود می گفت  شقایق هر وقت از جلوی این عروسک رد میشه وای می ایسته و  یه جوری بهش نگاه می کنه که جیگرآدم کباب میشه . اون روز نفهمیدم بابا واسه چی اشک می ریخت . ولی همیشه تحسینم می کرد از این که دختر کم توقعی دارم . حالا دخترم پدر نداشت . من هم مادرش بودم هم پدرش . اون همه چیز من بود . زندگی من .عشق و امید من .. من بدون اون هیچی نبودم . دخترم داره بزرگ میشه .. حالا می تونستم احساس اون موقع مامانو به خوبی درک کنم و احساس دخترمو که حالا شده یه دانش آموز . پس می تونم همون جور باهاش برخورد کنم که اون انتظارشو داره همون انتظاری که یه روزی شقایق کوچولو از بابا مامانش داشت . شقایقی که حالا شده یه زن هرزه ولی نمیذاره که نیلوفر پاکش به بیراهه کشیده بشه . به یاد بابا مامانم افتاده بودم اشک از چشام سرازیر شده بود . نمی دونستم چیکار کنم . به زور بر خودم مسلط شدم . اون روز منو نیلوفر زود به خونه بر گشتیم . دیگه از روزای بعد صبحها می تونستم چند تا مشتری بیارم خونه . اگه مشتری پیدا می شد . یه خورده باید بیشتر به خودم می رسیدم . هنوز هزینه های زندگی مثل امروز سنگین نشده بود . عادت ما ایرونیها اینه که قدر روزای خوبو نمی دونیم . وقتی اسیر چیزای بدتر میشیم تازه به این یاد می افتیم که چه گذشته و نعمتهای خوبی داشتیم که از دستشون دادیم . دیگه بعد از ظهر و شب ها  رو باید در کنار نیلوفر سر می کردم و باهاش درس کار می کردم و بهش می رسیدم . هم باید باباش می بودم و هم مامانش . دخترم استعدادش خوب بود ولی باید پرورشش می دادم . خیلی باهاش کارکردم تا پایه های درسی اونو محکم کنم . اون باید به اونجایی می رسید که من نرسیدم . به اونجایی که آرزوشو داشتم . هنوز تا اون سالها خیلی راه بود . خیلی .. من باید خیلی تلاش می کردم . از وقتی که بزرگتر شد و مراعاتشو می کردم و در حضور اون مرد به خونه نمی آوردم عادتش داده بودم که کنار من بخوابه . مادر ودختر همو بغل می زدیم چقدر از بوی تنش خوشم میومد . هنوز بوی بچگی هاشو می داد . بوی موهای سرش .. بوی تنش .. بوی پیرهنش .. بو و صدای نفسهاش . دیگه جای اون نبود که غمگین باشم و حسرت گذشته ها رو بخورم . باید به آینده فکر می کردم به روزایی که بتونم دخترمو اون بالا بالا ها ببینم . اون نباید بفهمه که مادرش چیکار می کرده . طوری باهاش برخورد می کردم که از همون اول این حس که بخواد بهترین و بالاترین باشه درش تقویت شه و برای این کارش از خودم مایه میذاشتم . مثل یه معلم بالا سرش بودم . دبستانش نزدیک خونه مون بود و در همین مسیر پیاده رو از این بابت که بره اون طرف خط نگرانی نداشتم ولی هنوز اون آدم دزدی از یادم نرفته بود سر کوچه مون یه لوازم التحریر فروشی باز شده بود که چند بار که به بهانه خرید دفتر مداد نیلوفر رفتم یه جور خاصی نگام می کرد . منم با زیرکی خاصی به مرور زمان حالیش کردم که من و نیلوفر تنها زندگی می کنیم . دو سه سالی رو ازم کوچیک تر بود . یه روز چند تا دفتر ازش می خواستم و اون مدلی که می خواستم نداشت و گفت دو روز دیگه بهش سر بزنم ولی فرداش  قبل از ظهر و حدود یه ساعت قبل از برگشت نیلوفر اومد خونه مون درزد و اون چیزایی رو که می خواستم واسم آورد . یه جوری منو نگام می کرد که حس کردم انگاری دوست داره که من ازش دعوت کنم که بیاد داخل . چشم ازم ور نمی داشت . حس کردم که اونم اهلشه . مخصوصا که با دامن کوتاه و بدون روسری اومده بودم دم در . البته همیشه خودمو گوشه می کشیدم تا کسی منو نبینه . -می دونم تنها با یه دختر زندگی کردن و سرپرستی اونو عهده دار بودن خیلی سخته . اگه مشکلی کاری داشتین من در خد مت هستم .. . معلوم نبود چی داره میگه .. -خب آقا فرهوش این روزا کاسبی خیلی سخته و با یه مقدار خرجی که بابای دخترم می فرسته نمیشه زندگی رو پیش برد .. هرچی فکر می کردم ببینم کدوم گوشه و وسیله خونه خرابی داره که بهونه کنم و پسره روبیارمش تو خونه چیزی به عقلم نمی رسید … ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها