داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

نودل چینی

بعد از ظهر یکی از روزهای پائیزی بود که از اداره تلفن کرد و بی آنکه اعتبار و حرمت را نگه دارد با لحنی طلب کار گفت: عازم پکن می شوی،جواز عبورت را تمدید کن…
“بوق ممتد”
می خواستم،داد و بیداد راه بیاندازم و با عربده بگویم:مردک مفعول هیز،مگر ارث پدرت را می خواهی که این طور پررو و دریده و وقیح هستی.مانند همیشه او از من زرنگ و فرزتر، نگذاشت حالش را جا بیاورم و تلفن را قطع کرد.
قصد و اراده ام این بود که در یک روز کاری،به سراغش بروم و جلوی مشتریان شلوارش را پایین و تا جایی که جا دارد مشاجره و آشوب راه بیندازم لکن آن زن معروفه اش، لیلی مخل و مشکل بود‌.
زنک در بکارگماردن من در آن اداره شوم،رُل خطیر و با ارزشی داشت.از این رو نمی خواستم انگیزه و پدید آوردنده خلع و عزل خود را تایید و تصویب کنم.
به خاطر دارم،لکاته روز کاردهی من حضور داشت و با کرشمه و لوندی من را به سمت آب خانه برد.دالان و دهلیز تاریک و آشفته ای پشت عمارت قرار داشت،بوی نجاست و پس مانده در فضا پیچیده بود.رنگ دیوارهای دالان طبله و برآمده شده بود.لیلی لباس تیره و سیاهی به تن داشت و درحالیکه شهوت و میلم را شبیه به ویالون ملاعبه می کرد دستش را به تخم و خایه ام رساند،محکم و ثابت از روی شلوار کمی مشت و مالش داد و گفت:برویم داخل مبال،می خواهم نگاهی به کلفتی و ضخامتش بیاندازم.
بهت زده و حیران به او خیره شدم و با صدایی لرزان گفتم:اگر کسی ما را ببینید؟!
درحالیکه صدای پاشنه هایش بلند و بلندتر شد، با لحنی هرزه و فاجر ادامه داد:شماها برای من و شوهرم کار می کنید،نه ما برای شما!
نگاهم ناخودآگاه،دوان دوان به لمبر و تکان های باسنش قفل شد.چقدر پرحجم و درشت بودند.پاهای محکم و گوشت دارش من را بی اراده به سمت و سوی او می کشید.پشت سر او راه افتادم.بوی کثافت و مدفوع در مستراح پیچیده بود‌.ظاهرا کارکنان علاقه و میلی به پاک و پاکیزه بودن آن مکان نداشتند.حق هم داشتند اگر شخصی یک بار در طول زندگی نکبت باری که داشت به آن مکان راهی می شد منحصرا برای رفع حاجت بود و دیگر هیچ…
تلکه کن و کلاش بزرگ،شوهر لیلی را می گویم،امر کرده بود مگر گرمابه می روید! یک آفتابه بیشتر حرام نشود والا خلع و عزل خواهید شد.کارکنان هم متوحش و مرعوب،همان یک آفتابه را هم برای خوش خدمتی و چاپولسی در مستراح خالی نمی کردند.
از این جهت،مگس و پشه تا جایی که چشم کار می کرد در  اطراف در حال پرواز و خوش گذرانی بود.بوی لجن و منجلاب تا مغز سرت بالا می آمد و به نفس تنگی و اختناق می افتادی‌.
تیز و فوری،شلوارم را تا نیمه پایین آوردم و آلتم را بیرون انداختم.
لیلی در حالیکه با یک دست تخم هایم  را مالش می داد در تلاش بود انگشت دست دیگرش را به مقعدم برساند.کمی بعد انگشت دستش را تا نیمه داخل دهانش فرو کرد و از نو آن را به سوراخم کشید.
کمی سوراخم نمناک و تر شد.خودش را پیچ و تاب داد و آلتم را به اجبار و فشار در دهانش چپاند.
دست های خنک و یخ زده اش را روی کفل هایم گذاشته بود و من را رو به جلو تکان و هل می داد.گویی میل داشت به خفگی و اختناق بیوفتد.با نعوظ و شق شدن آلتم به مرور رنگ چهره اش به سرخی متمایل شد.
در تلاش بود مانع شق شدن کامل آلتم شود. نمی دانم چند دقیقه طول کشید که همانطور ایستاده بودم و آلتم را به اجبار و زور داخل دهانش قرار داده بود که دستم را داخل موهایش فرو بردم و درحالیکه می خواستم بگویم: به اقناع و خشنودی دارم نزدیک و نزدیک تر می شوم، رهایم کن!
لکن او با زور و تنگی بیشتر سرش را به آلتم فشار می داد و کفل هایم را دو دستی از هم باز کرده بود.دیگر نتوانستم خود را مهار کنم،از این رو دو دستی سرش را گرفتم و آنقدر او را به سمت و سوی آلتم فشار دادم که در هنگام اقناع و ترضیه احساس می کردم، تخم هایم دارد از جا کنده می شود.شاید پذیرش و باورش سخت باشد اما به هنگام ارضا شدن حسی شبیه نابودی و نیستی تمام وجودم را در برگرفت.
آن روز گذشت و لیلی دیگر دست بردار نبود و به دستاویز و مناسبت های متعددی من را مجبور می کرد به مستراح برویم.
در واقع دیگر از خواسته ها و اهدافش،کم توان و فرسوده شده بودم.فی المثل،بی آنکه حرف های من را بشنود می گفت:چرا هنگامی که می خورم مرا کتک نمی زنی! دوست دارم توگوشی و سیلی بخورم. چرا با تمام توانت آلتت را داخل دهانم فرو نمی کنی؟ چرا وقتی ازت درخواست می کنم کمی روی صورتم ادرار کنی،تعلل و طفره می روی!!
سلیطه فاسق و لاابالی،نمی فهمید آخر مگر می شود داخل مستراح با آن همه کثافت و نجاست بشود با خیال آسوده آمیزش کرد.آلودگی و ناپاکی به جهنم، اگر یکی از کارکنان من را می دید چه می شد!!
منتها او ملتفت و آگاه نمی شد.
خودش را به خریت زده بود و روزها از پس یکدیگر می گذشتند و هراس و ترس هر روز و هر لحظه و هر ثانیه به من نزدیک و نزدیک تر می شدند.
براستی آن روز پاییزی که شوهرش تلفن کرد زنده و سرحال شدم،نخست شاید کمی تندخو و عصبی شده بودم لکن به مرور ثبات و سکون به سراغم آمد.
قرار بود به چین بروم.مگر شوهر پوفیوز و قرمساقش چقدر مستمری می داد که من باید هر روز زنش را می گاییدم! مگر آن ولدالزنا خود نمی دانست با آن شندرغاز خرجیه ایاب و ذهاب هم در نمی آمد،چه برسد رفتن به یک رستوران شیک و مجلل یا خرید یک البسه فانتزی که حسرتش بر دلم مانده بود.گور پدرشان،چمدانم را بستم و راهی سفر شدم.
لیلی پاکتی برایم مهیا کرده بود.داخلش کمی دلار بود و چندین کاغد مهر موم شده.قولنامه و قباله های آن کمپانی مخنث و نکبتی شان بود که باید در پکن با یک مشت قصیرالقامه و کوتوله به مناقشه و مباحثه می نشستیم.
آنها هم گویی همزاد همان شوهر قرمساق لیلی بودند.بدقواره،بدشکل،کریه و بدمنظر…
ساعاتی نگذشته بود که میانجی و دلال من را از فرودگاه به خانه ای از کار افتاده و پریشانی برد.مرد پست و فرومایه ای بود که زیاد اهل تکلم و مکالمه نبود.با گویش و گفتاری سفاهت آمیز،به من فهماند که فردا صبح به دنبالم می آید و با چند کوتوله دیوث و قواد، گردهمایی و مجمع خواهیم داشت.او رفت و زنی کوتاه قد با لباسی پچل و بد شکل رو به رویم ایستاد و چمدانم را گرفت و جلوتر از من راهی خانه شد.
شبیه غوکی فرتوت بود.نمی دانم جسم و تن جوانی داشت لکن چهره ایی بیکاره و لاابالی داشت.سر شب احساس منحوس و نفرت انگیزی پس گلویم را گرفته بود و رهایم نمی کرد.گویی آن مکان مدفون شده شبیه و مانند همان مستراحی بود که در آن بارها و بارها با لیلی آمیزش داشتم.بوی منجلاب و لجن می آمد. بوی نجاست…بوی بول و پلیدی…بوی کثافت و گوه و مدفوع…
لحظه ای جریان روحی ام بهم ریخت.ژولیده و پریشان شده بودم.افکارم متلاطم و مغشوش شد،گویی دیگر خود نبودم! پندار و گمان می کردم لیلی عریان از سقف،آویزان و به من خیره شده است.نگاهم به پستان هایش افتاد،چهره آن مرد و همان زنک چینی را روی سر پستان هایش مشاهده می کردم،بی ناموس ها داشتند قهقهه می زدند.چرا چشم های لیلی نابینا و کور شده بود! لحظه ای احساس کردم شوهر لیلی از دهانش دارد بیرون می آید،صدای خرد شدن استخوان فک لیلی ترس عجیبی را به وجودم انداخت.بدنم به لرزه و رنجموره افتاد.زبان شوهرش را می دیدم که روی گردنم پیچ و تاب می خورد.گوش هایم را لیس و ماچ می کرد.با لحنی آرام می گفت:تنها فاحشه روی زمین لیلاست…نمی خواهی برگردی پیشش؟ تنها جنده ای که تا آخر عمر میتوانی بکنی و کتکش بزنی و صدایش در نیاید و راضی و رام تر شود لیلاست…کدام گوری رفته ای! فقط تو میتوانی درد و رنج را به زنم منتقل کنی…فقط تویی که میتوانی او را آرام کنی…
اضطراب و تشویش لحظه ای بیخ گلویم را گرفت و دستم ناخوآگاه به سمت و سوی ماهی تاوه رفت که آن زنک چینی داشت در آن نودل درست می کرد،لحظه ای بی اختیار خود را آرام و صامت به پشت سر او رساندم، چندین ضربه متوالی و پشت سرهم توی سر آن زنک چینی زدم و مغزش روی دیوار پاشیده شد.براحتی می شد تکه های مغز چرک آلود و پلیدش را روی دیوار مشاهده کرد…
گویی دست های لیلی دور گردنم حلقه شده بود و با هر ضربه فشار بیش و بیشتر می شد،
به اجبار خود را کشان کشان از آن خانه منحوس و بدیمن دور و دورتر کردم…
سوز سردی می وزید و من در خیابان های بی فاصله و چسبیده بهم،به دنبال راه بازگشت و فرار بودم.آری بازگشت به لیلی تنها اراده و عزم من در آن دقایق سخت و دشوار بود.

نوشته: مستر سپهر

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها