داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

نوامبر ابدی

ماه نوامبر، ماه تولد بسیاری از جنایت کارها بود .
من هم در نهمین روز از این ماه خون آلود از شکم مادرم به بیرون خزیدم… جیغ کشیدم و مثل نود درصد از کودکان هنگام سحر برای اولین بار با شش هایم تنفس کردم … من هم یک انسان بودم … بزرگ شدم ،رفتم مدرسه و یاد گرفتم فرق ما و دیگر جانداران داشتن قدرت اختیار و عقل بود اون لحظه فهمیدم اشتراک ما با جهان خلقت داشتن احساس بود… افسوس بشری به تمایزات علاقه بیشتری نشان میداد و این برترگرایی بی اندازه اش از آن یک دیکتاتور ساخته بود که با ساختن تابوها اختیار و عقل رو از طبقه اجتماعی من ربوده بود .
سال ها کلاس رفتم و سخت مطالعه کردم که عقل و اختیار ربوده شده ام را پس بگیرم … ولی در هجده همین سال زندگی سراشیب وارم،
زمانی که در مترو بودم ، چیز دیگری را تجربه کردم …
در مترو نشسته بودم چشمم از مرور جزوه ریاضی ام به درد آمده بود … چشم بستم و لحظه ای سر به بالا آوردم و به روبرویم چشم گشودم و تجسم زیبایی جهان رو دیدم … موهای قرمز رنگی داشت و یاد آور ماهی قرمز تنگ بلورین عید بود که آرزو داشتم لب های همیشه در حال بوسه زدن به آب ، لحظه ای کویر صورت مرا ببوسد … چشم هایم دیگر خسته نبود زیرا آبی چشم هایش … چشم های مرا خیس کرده بود و سیراب… انگار او نیز با قهوه ای چشم هایم تیمم میکرد … میان ما رد دو کفش جای میگرفت ولی ارواح درونی مان همدیگر در آغوش گرفته بود …آری احساسات میان چاله های کهکشانی و زمانی پلی را نقاشی میکشد…
از آن روز به بعد من نیز به جمع جنایت کاران و تابو شکنان پیوستم زیرا اندیشه ام به انگشت های اجازه طراحی لمس نرمی
جنس موافق را میداد … آخ که ترس ،اجازه جلو رفتن را صادر نمیکرد وفقط امر در سکوت دیدار کردن او را به من میداد.
اندک زمانی بعد قدم هایش در پشت سرم احساس کردم … درست جلوی درب خانه ام بودم… کلید را چرخاندم بی نگاه به عقب نیز در را بستم… از کنار شیار درهای بسته ، کاغذی به داخل دعوت شد… درونش برایم نگاشته بود: وعده ما سوم مارس جلوی چشمه عشاق درغروب شهر ابدی … و دیگر او را جز در خواب هایم ندیدم… دوازده سال بعد جزء زند های ثروتمند بودم ، صاحب سخن و اختیار … پول همه چیز را بهم میدوخت جز سوم مارس های از دست رفته برای رفتن به میعاد گاه من و او را… برای یک بار ترس را به پوشه ای انداختم . به قلبم گوش سپردم: آری او در شهر ابدی ست و اکنون به من فکر میکند و هربار جلوی آیینه تکر
ار می کند که در اولین دیدار به من چه بگوید… چمدان بستم و مسیر عشق در پیش گرفتم … حالا ما به سوی عشق میرویم یا عشق به سوی ما می آید؟
بعد از دها ساعت پرواز میان ابرها، به شهر ابدی در این دنیای فانی فرود آمدم … اندکی قبل از غروب در کنار چشم عشاق حاضر شدم .
افسانه ای میگفت هر کس به این چشمه سکه ای ببخشد ، چشمه بار دیگر او را به این شهر باز می گرداند … من به جای سکه ،
بخار قلب سوخته را از چشم هایم به درونش ریختم و باز چشم بستم … گرمی سری پشت شانه هایم ، چشمم را به سرخی غروب گشود … اینبار به عقب باز گشتم …
نهمین طلوع از ماه نوامبر … گریه نمی کردم ، دست هایش دور سینه هایم و ران پایش بین دو شکاف بدنم بود … بدنم نمناک از بوسه هایش بود… رستگاری عجیبی برای یک جنایت کار بود

ادامه…

نوشته: بال

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها