نوار بهداشتی

زیر پتو خزیدم، ترسیده بودم و با شک و تردید بالا تنه ام‌ رو لمس میکردم!
فقط ۸ سالم بود و کلی وحشت زده بودم.
با لرزش و استرس دوباره سینه ام رو دست زدم، درد میکرد، خیلی…
حتی دیگه نمیتونستم درست بخوابم، عادتم به دمر یا روی شکم خوابیدن بود، اما دردِ عجیب قفسه ی سینه ام انقدر زیاد بود‌ که‌ با برخورد بالاتنه ام‌ به تشک هم کلی اذیت ‌میشدم.
فکر کردم که شاید بهتر باشه وصیت نامه بنویسم! یه نامه ی خداحافظی… اینطوری حداقل بعد از مرگ، یه‌ چیزی ازم باقی میموند…
دستگاهِ میکرو م چی؟!
وصیت میکنم بِدَنِش به بهروز! عاشقش بود…

از درد اخیر سینه ام ‌چیزی به مادرم نگفته بودم، طاقت نداشت.
انقدر منو دوست داشت که اگر‌ میفهمید قلبم درد میکنه حتما دق میکرد…
مشغول فکر و نوشتن وصیت نامه شدم…

یکی دو روز با درد گذشت. هنوز هم شب ها نمیتونستم درست بخوابم و تیر کشیدن ها ادامه داشت اما یه چیزی فهمیدم!!
درد از قفسه ی سینه و قلبم نبود! دقیقا نوک سینه هام بود!
غده ی سرطانی درآورده بودن!!!
با کوچکترین برخورد درد میگرفتن و خدا میدونست کِی قراره بمیرم!
از ترس زیاد حتی نمیتونستم غذا بخورم…
خداحافظی از ‌مادرم سخت بود…

نصفه شب بی تاب از درد حس میکردم ممکنه خیلی زود بمیرم، پس رفتم و مامانم رو بغل کردم.
بعد از کمی بغل خواستم برم سرجام که هوشیار شد و فهمید دارم گریه میکنم.
مجبور شدم همه چیز رو بهش بگم. با هق هق براش گفتم…
فکر میکردم گریه میکنه اما‌ نکرد!
فقط به فکر فرو رفت و به یکی از سینه هام دست زد و وقتی از درد به خودم پیچیدم گفت احتمالا سینه هام دارن جوونه میزنن!!

گفت قراره سینه دربیارم و بزرگ ‌بشم. خجالت کشیدم!
همیشه خجالتی نبودم، اما این فرق داشت!
حتی میترسیدم کسی بفهمه و بهم دقت کنه. یا خاله و دخترخاله های کوچیکم مسخره ام کنن!
از ‌مامانم خواهش کردم به مادر بزرگ و خاله هام نگه، دلم ‌نمیخواست کسی بفهمه. ازش قول گرفتم به کسی نگه…
حس های خجالت و تعجب و پریشونی و غم رو باهم داشتم.

آسوده ازینکه نمیمیرم، اما پر از حس های مختلف، با درد آزاردهنده ی سینه هام، با اشک خوابیدم… فکر این تغییر و استرسش راحتم نمیذاشت…

یکی دو روزی گذشت و متوجه شدم سینه هام دقیقا برجستگیِ نخود‌ مانندی! پیدا کردن.
تصویرم رو توی آینه دوست نداشتم…
تیشرت های جذبم رو کنار‌ گذاشته و لباس‌های گشاد میپوشیدم، موقع راه رفتن و نشستن هم نامحسوس کمی قوز میکردم تا اون برجستگی رو کسی نبینه.
کلی جلوی آینه بررسی و دقت کرده بودم تا به هیچ‌وجه هیچ‌چیزی از روی لباس معلوم نباشه…

زنگ مدرسه خورد و معلم قبلش مشق هارو داده بود. کیفم رو رو کولم انداختم. امروز ناهار خونه مادربزرگم باید میرفتم. خونشون نزدیک بود و هفته ای ۴ _۵ بار ناهارا اونجا بودیم. ۶ تاخاله داشتم و اونجا همیشه شلوغ بود و خوش میگذشت… برای شیطون ترین دختر دنیا، اونجا حکم شهربازی رو داشت!

از همه ی خاله هام بیشتر، شیما و سحر و ویدا رو دوست داشتم، شوخ تر بودن و کمتر مذهبی و جدی…

با خوشحالی رفتم به بهترین جای دنیام.
هرکسی تو هر دوران زندگیش یه بهترین جا داره… جا یا کس/کسایی که وقتی بهشون نزدیکه از همیشه حالش بهتره…

داشتن وسایل سفره رو آماده میکردن و منم رفتم آشپزخونه تا نمکدونارو بیارم. خاله سحرم، صدام زد و با شوخی و خنده طرفم اومد!
به شوخی کلمه ی “بالغ” رو “بالوغ” تلفظ کرد و با شوخی گفت:
ـ پس بالوغ شدی! چرا قایم میکنی؟ ببینم فسقلی!

دنیا رو سرم آوار شد!
مامانم رازم رو نگه نداشت!!
قول داده بود نگه به کسی، اما گفته بود!
دلم شکست و هزار تیکه شد، خجالت و حس ‌مزخرفم ‌به کنار…

جواب خاله ام رو ندادم و تو دلم سعی کردم مامانم رو تبرئه کنم، اما با لباسی که پوشیده بودم و طرز قوز کردنِ نامحسوسم، امکان نداشت خاله ام خودش فهمیده باشه…

رفتم خرپشته ی نیم طبقه ی بالای خونه ی مادربزرگم. یه فضای کوچیک حدودا ۶ متری بود که هرکدوم از خاله هام کنکور داشتن، اونجا درس میخوندن. کسی نبود، داخل رفتم و درو قفل کردم.
نشستم و های های گریه کردم…
چندشم میشد از برخورد خاله ها، نمیخواستم کسی بدونه! چرا گفته بود؟؟؟
چرا هرچی میشد به خواهراش میگفت؟ من چیزِ خصوصی نداشتم؟!

انگار دیده بودن سر سفره نیستم. مامانم سراغم‌ اومد، در زد و صدام کرد و گفت‌ چرا در رو قفل کردم!
بین گریه گفتم: قول دادی به کسی نگی!
گفت:
ـ چیو نگم؟؟ نگفتم خب!

ـ آره پس سحر علم غیب داشت! مسخره ام میکنن، هی ‌نگام میکنن!! همه چیزامو میگی همش به همه! همه میفهمن!

ـ اِی! به کسی نمیگن خواهرا! سیاه‌سیاه نشون میدی! دیگه همه در میارن مگه چیه؟! پاشو بیا ناهارتو بخور!

با گریه گفتم نمیام.
رازمو فاش کرده بود… گفته بودم نَگه… حس خیلی بدی داشتم.
همون لحظه “قول دادم به خودم، وقتی کسی بهم گفت چیزی رو به کسی نگو، هرگز نگم.”

مامانم رفت و مادربزرگم رو دنبالم فرستاد…
دلم نیومد در رو برای مادربزرگم ‌باز نکنم، باز کردم و با گریه گفتم خجالت میکشم و چرا مامانم به همه گفته…

مادربزرگمم با لهجه ی لری همیشگیش گفت:
ـ عیبی نداره، زوده اصلا تو بالغ بشی. بیا یواشکی برو تو حموم! یه دمپایی بهت میدم تهشم تمیز میکنم، تو حموم لباستو بزن بالا، با دمپایی بزن رو سینه هات و برا هرکدوم بخون “پِسو دِر نیا، پِسو دِر نیا!” (سینه بیرون نیا!). محکم بزن ک بِرَن تو. دیگه در نمیان…

تعجب کردم! یعنی میشد؟!
مادربزرگم همیشه مهربون و خرافی بود… اعتقاد داشت…
همین یک ماه پیش وقتی گریه میکردم ک دلم میخواد خواهر و برادر داشته باشم و چرا مامانم بچه نمیاره، بهم گفته بود: ” یه قاشق میراثی دارم، مال عزیزه خاتون، مادرِ آقام بوده، رسیده به من، داغش میکنم میذارم پشت پیزِ (پایین ساق) پای راستت. میگن پشتِ بچه رو اگه با دعا بسته باشن، باز میشه و هی پشت بندش بچه میاد!”
منم با وجود دردِ قاشق، به خاطر داشتن خواهر یا برادر داغیِ قاشق رو تحمل کردم و مدام منتظر بودم مامانم حامله بشه…
هرچند هرگز نشد.

خلاصه به حرف مادربزرگم، با تردید دمپایی رو ازش گرفتم و رفتم حمومشون، لباسم رو بالا زدم. دوس نداشتم اون دوتا برجستگیِ نخود مانندِ دردناک رو…
چندبار دمپایی رو بالا بردم اما از ترس دلم نمیومد بکوبم…
ولی بالاخره کوبیدم و درحالیکه چشام از حسّ بد و درد اشکی بود، گفتم: “پِسو دِر نیا!” …

گرچه سینه ی سِرتق به دمپایی کاری نداشت و کم کم در اومد، ولی عبرت شد برام که همچین چیزهای خصوصی ای رو هرگز به مادرم نگم.
اما…

۵ سال بعد…

یکی دو روزی بود که کمی بی حوصله بودم. خیلی کم، اما خودمم نمیدونستم چِم شده…
ترشحاتِ بی دلیل واژنم هم زیاد شده بود!
دوم راهنماییم رو تازه تموم کرده بودم و تابستون بود. از اتاق بیرون رفتم و در خونه رو باز کردم و از راه پله بهروز رو صدا زدم.
خونه مون یه خونه ویلای دو طبقه بود که طبقه ی اول ما، و طبقه ی دوم عموم اینا سکونت داشتن. دستشویی هم یه دونه تو حیاط بود.
بهروز صدامو شنید و اومد و از بالای نرده ها با رکابی ای که شکم تپلش رو نشون میداد نگاهم کرد. گفتم حوصله ام سررفته و بیاد بازی کنیم. پلی استیشن۲ داشتم و تنهایی کِیف نمیداد. بهروز دوسال ازم کوچیکتر بود و بهترین هم‌بازی تمام بچگیم بود، حتی شاید اگر برادر داشتم، اندازه ی بهروز باهاش صمیمی نبودم…
البته از من خیلی درشت تر بود، اما دلش مهربون بود و خودشم بامزه بود. همیشه هم وقت داشت…
کلا خیلی کارا هستن که تنهایی کِیف نمیدن، باید دوتا باشی…
فیلم و سریال دیدن، بازی های کامپیوتری و پلی استیشن، قدم زدن، آب هویج بستنی و نوشمک خوردن، تاب بازی، دوچرخه سواری، دویدن، کافه و کافی شاپ رفتن، سینما و …
اگر اون یه نفر باشه، خیلی همه چیز راحت تره، اگه “یه نفر”هاتون رو پیدا کردین، مراقبش باشید، بعدا همه کارایی که دوتایی شیرین بوده براتون، تنهایی خیلی تلخ میشه، مراقبت کنین…
خب بهروز هم تا ۱۷ سالگیِ من تهران بود و اونموقع هنوز خانواده ها قهر نکرده بودن و برن و جدا بشن و…

اومد و کلی کراش و پلنگ صورتی و کشتی کجِ پلی استیشن رو بازی کردیم…
ولی با وجودِ بازی و کَل کَل و بستنی خوردن، باز هم ته دلم انگار گرفته بود!

شب زنعموم اینا شام اومدن پایین و باز هم دورِهم بودیم. اما باز من دلم تنهایی و حتی لوس شدن میخواست!
حتی به شهاب فکر میکردم و اینکه کاش بارِ آخری که تهران اومده بودن و بهم گفت بیا یه چیزی بهت بگم، رفته بودم ببینم چی میگه!
از نگاه ها و رفتارا و توجه های پنهانش به خودم حس خوبی داشتم، مطمئن بودم بهم حس داره و برای همین وقتی دلتنگ میشدم و دلگیر، خود به خود اون تو ذهنم میومد!

بی حوصله از جمع، از خونه بیرون رفتم به طرف دستشوییِ گوشه ی حیاط، درخت پُربارِ انجیرمون عطر خوبی داشت.‌…
توی دستشویی موقع بالا کشیدن شلوارم، یکهو نگاهم به داخل لباس زیرم افتاد!
خدای‌ من!
چی بود؟!؟!

لکه ی قرمز تیره ی مایل به قهوه ایِ روش، فقط شبیه لکه ی خون بود!
گوشه ای ایستادم و درش آوردم. با وسواس و اعصاب خوردی بررسیش کردم. اگر خون بود چرا انقدر تیره؟!
یعنی عادت ماهانه شده بودم؟ پریود؟!
ترسیدم… به مامانمم نشونش نمیدادم و نمیگفتم… اون خاطره ی سینه هام کافی بود برای از یه سوراخ دوبار نیش نخوردن. حرفامو تو دلش نگه نمیداشت…
پس باید چکار میکردم؟!
از کجا مطمئن میشدم؟!

نه دلم‌ میومد دوباره لباس زیر رو بپوشم، نه میشد بیرون ببرمش، تابلو میشد…

نگاهم به جاروی دسته دار پلاستیکی گوشه ی سرویس افتاد، محفظه اش جا برای لباس زیرم داشت!
تو محفطه اش میگذاشتمش و بعد میومدم برش میداشتم و مینداختمش دور…
سریع ته محفظه انداختمش و جارو رو روش، سرجاش گذاشتم. بیرون اومدم و به بهروز غُر زدم…

عموم این ها تا دیر وقت نشستن و خواب آلودگی باعث شد خوابم ببره…

صبح که از خواب بیدار شدم حتی یادم نمیومد دیشب چطور خوابم برد؛ و ازونجایی که همیشه مثل ماهی قرمز، حافظه ام ضعیف بود، لباس زیرم رو فراموش کرده بودم…
بیخیال مشغول صبحونه خوردن بودم که زن‌عموم در خونه رو زد و مامانمو صدا کرد.‌ مامانم در رو باز کرد و طبق معمول تو راهرو مشغول حرف زدن شدن…

احساس گرسنگیم خیلی بود و دلم ‌میخواست کلی عسل و خامه بخورم و میخوردم… همش حس دل ضعف و گرسنگی داشتم.

مشغول خوردن بودم که مامانم صدام کرد. غرولند کنان پا شدم، اما دم در رفتنم همانا و دیدن لباس ریزم که زن‌عموم تو مشمبا انداخته بودش و دستش بود همانا…
هنوز نفهمیدم بودم چی باید بگم و با خودم چند چندم و چند چند باید باشم، که مامانم گفت:
ـ پس شورتتو چرا انداختی تو دستشویی؟؟
هیچی نگفتم.

زن‌عموم: بهروز صبح دیدش، اومد بردم نشونم دادش، گفت این مال کیه، گفتم دستمال کهنه اس…

باز خوبه اینو ‌گفته…!
کلا قفل کرده بودم!
چی باید میگفتم؟!
مثل مُنگُل ها زل زده بودم به راه پله!

وقتی زن‌عموم پرسید “چرا لباست لک داشت؟”، تازه تونستم زبونم رو حرکت بدم و بگم “فکر کنم خونی بود، ترسیدم!”

و حالا شروع کردن به صحبت و مشورت و گفتمان در مورد اینکه من پریود شدم یا نه!
ازم پرسیدن بازم لباس زیرم لک شده، که خب نشده بود!
پرسیدن دل درد و کمردرد داری یا نه، که خب نداشتم…
گفتم نه، و حدس زن‌عموم مبهوتم کرد!!
گفت: شاید لک دستشوییت بوده!

با حالت تعجب و انزجار گفتم؛ “نه!”
هرچی بودم ریقو نبودم!!

بی حوصله رفتم اون اتاق، و به این فکر کردم که چرا انقدر بد شانسم؟
لباس زیر کثیفم رو باید ۸۷۵۴۸۹ نفر میدیدن؟!

هرچقدر دلم میخواست مسائل خصوصیم مخفی بمونه، برعکس میشد!
انگار رو هرچی حساس بشی، سرت میاد!

خلاصه زن‌عموم احتمالا با تصور ریقو بودن من پاشد و رفت. منم لباس زیر رو با مشمباش با حرص دور انداختم.
سرزنش‌های مامانم که “چرا به خودم نگفتی” و “چرا قایمش کردی اونجا” “آبرومون رو بردی” رو بی جواب گذاشتم…
رفتم یه پتو برداشتم و زیرش گولّه شدم.
با احساس خیسی بین پاهام از جا پریدم! سریع با گذاشتنِ دستمال کاغذی، چک کردم و با دیدن خون روش، مطمئن شدم که عادت شدم…

ذهنم رو داشتم مرتب میکردم که دیدم احساس خیسی داره زیاد میشه!
‘نوار بهداشتی’!
باید نوار بهداشتی میگذاشتم…
بازم دَمِ معلم های مدرسه مون گرم که خیلی اوقات برامون حرف زده بودن و برای روبه رویی با بلوغ آماده مون کرده بودن… خب دوران راهنمایی مدرسه ی خیلی خوبی میرفتم که معلم های روشن فکر و خوبی داشت.

خونریزی زیاد بود و ناچار سراغ مامانم رفتم و گفتم دوباره خون میاد ازم، باید نوار بذارم…
بهم یه بسته داد و توضیح مختصری داد که چطور استفاده اش کنم.
هشدار داد که اصلا به کسی نگم!
البته ‘کسی’ منظورش همه، بجز خاله هام و اینا بود…
گفت:
ـ به زن‌عموتم میگم پریود نشدی، اگر بفهمه کل فامیل رو خبر میکنه، هنر نکردی که همه رو خبر کنن… همون فکر کنه لک دستشویی بوده!

خدایا…
یعنی رسما حاضر بود من اختیار دستشوییم رو نداشته باشم، تا اینکه پریود بشم!!

مگه یه مرحله ی عادی از زندگی هر دختری نبود؟! مگه عیب بود؟! دست خود دخترا که نیست! خب هیچکس دلش نمیخواد یک چهارم از هر ماه رو اونطوری سپری کنه…
اما جزء طبیعت هر دختر سالمی بود! ننگ که نبود.
از ختنه‌ی پسرا که براش جشن میگیرن خیلی پایین تر بود؟!

چرا انقدر تعصب و اخم و انزجار؟!
حتی نوار بهداشتی هم باید یواشکی میخریدیم! معمولا هم مادربزرگم که کلی دختر داشت، با کارتن میخرید، برای ما هم میخرید…
اگر هم تکی و از مغازه خریده میشد، باید تو مشمبای سیاه گذاشته میشد تا دیده نشه!
حالا دلیل این یکی هم تحریک نکردن مردها بوده یا چیزِ دیگه، نمیدونم…!
مصیبت بود که چطور سریع و مختصر و بدون چشم تو چشم شدن با مغازه دار یا متصدی داروخونه، اسم نوار و نوعش رو بگی… انگار که داری اسلحه‌ی شیمیایی میخری!

حتی اون زمان پدهای نازک و فشرده ی الان نبود. دو کیلو پنبه تو هر نوار چپونده بودن؛ جوری که وقتی با شلوار تنگ میگشتی، از پشت و جلو کاملا مشخص میشد برجستگیش.
ناچار لباس های بلند و شلوارهای گشاد می‌پوشیدم تو دورانِ عادت. چه بابام، چه بهروز یا عموم، نباید متوجه میشدن…
همه ی این ها‌ در کنار فشار جسمی پریود، داغون کننده بود؛ جدا ازینکه خیلی دختر و زن ها، از نظر روحی هم وحشتناک آسیب میدیدن…
البته احیرا درک و اطلاعات نسبت به این پدیده ی تحمیلی به زن ها، زیاد شده، اما خب هرگز کافی نیست…

پریود شدن، درد و ضعف و کلافگیه، گناهِ پنهان کردنیِ هیچ زنی نیست…

نوشته: Hidden moon

دکمه بازگشت به بالا