داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

ناهید میلف همسایه

سلام اسم من مهدی وسی سالمه وبعد فوت پدر مادرم چندسالی میشه که تنها زندگی میکنم وداخل بازار یک مغازه عمده فروشی پارچه دارم داستان برمیگرده به اردبیهشت سال قبل که بعد هزارتا بدبختی وفروش زمین پدری تونستم توی منطقه پیروزی تهران یه خونه بخرم تفریبا همه کارهای خونه رو کرده بودم مثل نصب پرده وخرید وسایل نو وفقط مونده بود اسباب کشی یه روز جمعه رو تعیین کردم برای اسباب کشی وقبل رسیدن نیسان ماشین خودم وبردم تو پارکینگ که چشمم افتاد به یک خانوم تقریباً چهل ساله چادری که داشت میرفت سمت ماشینش تو دلم گفتم خوش بحال شوهرش عجب میلفی میزنه سفید چشم رنگی وکمی تپل ولی اندامش زیاد زیر چادر معلوم نبود بالاخره وسایل وبردم بالا وتا بعدازظهر چیندم یه دوش گرفتم وجلوی تلویزیون افتادم که دیدم یکی داره زنگ خونه رو میزنه رفتم دیدم اکبری نامی که مدیر ساختمون یکم صحبت کرد واز شرایط و قوانین ساختمون برام گفت که یکدفعه پرسید شما بچه هم دارید ؟بهش گفتم باخنده من اصلا زن ندارم که بچه داشته باشم ومجردی زندگی میکنم بایه حالت ناراحت گفت ما به صاحب خونه ها گفتیم که به مجرد خونه ندن که منم قاطی کردم گفتم خونه رو خریدم واگه ناراضی هستی فردا بریم بنگاه پولشو بده مال تو یکم آروم شد وشروع کردن به کس وشعر گفتن که از قیافه شما معلومه انسان موجهی هستید و قوانین ورعایت میکنید ورفت پیش خودم گفتم عجب جایی افتادم یه کس بکنیم به صدنفر باید جواب بدم تقریبا یه چند وقتی گذشت تا رسید به تعطیلات خرداد ماه شب که اومدم پارکینگ دیدم فقط ماشین وموتور من هست وپژو اون خانوم چادری وبقیه انگار مسافرت بودن رفتم خوابیدم که صبح یدفعه با صدای آیفون در بیدار شدم تعجب کردم چون منتظر کسی نبودم گوشی رو برداشتم که دیدم یه خانومی ومیگه ببخشید مزاحم شدم من همسایتون هستم ماشینم جوش آورده همون‌جوری اومدم تو پارکینگ میشه کمکم کنید سریع لباس پوشیدم ورفتم دیدم همون خانوم چادری یکم آمپر ماشین آوردم پایین و بهش گفتم رفیق من سمت بلوار ابوذر باطری سازی داره میتونم ببرم درست کنم اول مقاومت کرد بعد قبول کرد موقع برگشتن زنگ واحدشون رو زدم که بیاد ماشین وتحویل بگیره با یه چادر رنگی ودامن ودمپایی اومد پایین که سفیدی مچ پاش نشون میداد عجب کس سفید ی سوئیچ وبهش دادم وگفت هزینش چقدر میشه کمی زیاد تعارف کردم که یهو ناراحت شد گفت آقا دست شما درد نکنه ولی باید پولشو بگیری با همراه بانک موبایل اومد بزنه که شانس من نشد شماره کارت وبهش دادم واز تو ماشین کارت مغازم که فقط شماره موبایل روش بودو هم بهش دادم و گفتم فردا بعد دو روز تعطیلی من میرم مغازه بعد واریز یه پیام بدید که بدونم از طرف شماست چون واریزی زیاد دارم صبحش برام زد ویه پیامک تشکر فرستاده سریع سیو کردم ورفتم عکسای واتساپ وتلگرامشو ببینم که همش باحجاب وبودو دخترش خبری از مرد نبود کنجکاو شدم رابطمه در حد همون سلام علیک تو پارکینگ موند تا اینکه یه روز پنج شنبه اکبری مدیر ساختمون زنگ زد که بعد از شام خونه ما جلسه ساختمون خوشتیپ کردم ویه لباس رسمی پوشیدم رفتم که یه چیزی باعث شد فوضولی من گل کنه چهار واحد دیگه که منم جزوشون بودم همه مرداشون بودن الا خانوم ناهید امجدی(همون چادری)تنها بود وکنار زن اکبری نشسته بود فکرمو اون شب خیلی به خودش درگیر کرد فردا صبح عباس یکی از همسایه ها که زوج جوون بودن وتوی پارکینگ دیدم وراجب ناهید ازش سوال پرسیدم که گفت شوهرش توی کرونا فوت کرده واین خانوم هم خودش کارمند بانک وبا دخترش زندگی میکنه تقریبا یک ماه بعد دیدم ناهید داره بهم زنگ میزنه طوری جواب دادم که نفهمه سیو کردم خودشو معرفی کرد وگفت از کارت مغازم فهمیده پارچه لباسی فروشم واین خانوم با تعداد زیادی از کارمندا قراره برای دخترای ضعیف چادر بخرن وزنگ زد از من راهنمایی گرفت وقرار شد خودم براشون پارچه چادری ارزون بگیرم وبفرستم اینکارو کردم وخیلی تشکر کرد وکمی صمیمی تر باهام پشت گوشی صحبت میکرد دقیقا یک هفته بعدش زنگ زد گفت عروسی بچه خواهرش نزدیکه وبرای خودش پارچه مجلسی میخواد اول گفت چند نمونه براش واتساپ کنم ولی با اصرار من قرار شد دو روز دیگه بیاد مغازه نزدیکای بعد از ظهر بایه لباس کارمندی وچادر اومد مغازه منم سریع براش قهوه درست کردم وحین دیدن نمونه ها از زندگیم پرسید منم همه چی رو گفتم وفهمید مجردم که یهو گفت جوون به این رعنایی وکاسبی چرا باید مجرد باشه اگه زودتر میدیدمت برای بچه خواهرم تورو پیشنهاد میکردم ومدل وانتخاب کرد ورفت چند روز بعد نزدیکای ساعت نه رسیدم خونه یه دوش گرفتم رفتم پایین زنگ ناهید خانم وزدم وگفتم مهدیم پارچه رو آوردم فقط زشته من بیام دم خونتون بیاید پارکینگ که گفت نه بیا بالا من بچه پنجم بودم وناهید چهارم با آسانسور رفتم وزنگ وزدم با یه شلوار گشاد وپیراهن روسری مشکی اومد جلو در وقتی خواستم خدافظی گفت بیا تو یه چایی بخور رفتم داخل موقع چایی خوردن گفت شام خوردی ؟گفتم نه ولی میرم خونه زنگ میزنم یه پیتزا بیاره گفتش الان یه برنج دم میکنم قرمه سبزی هم از قبل دارم بعد چند وقت غذای خونگی بخور اون شب خیلی صحبت کردیم واز زندگیم وتنهاییم گفتم اونم از شوهر مرحومش راستی دخترش چون سمت پونک دانشگاه می‌رفت شبایی که تا دیروقت کلاس داشت میرفت خونه مادربزرگش تو سردار جنگل وقتی رسیدم خونه دل وزدم به دریا وپیام بهش دادم من از شما خوشم اومده نمیدونم چرا ولی یه حس اگه نگم تا آخر عمرم خودم ونمیبخشم منتظر بلاک شدن بودم ولی نه جواب داد نه بلاک کرد تا اینکه چند روز بعد پیام داد میخوام ببینمت یه کافه سمت سهروردی هست جای دنجی باهاش قرار گذاشتم که گفت نه تو ماشین صحبت کنیم ترسیده بودم منتظر بودم که نصیحتم کنه وبگه نه که یهو گفت منم از تنهایی خسته شدم خجسته(دخترش)هم چند سال دیگه عروسی میکنه ومن تنها تر میشم بهم پیشنهاد صیغه سه ماهه داد ولی گفتش قصد ازدواج نداره فقط برای رفع تنهایی ومیخواد کسی نفهمه چند روز بعد صیغه کردیم ولی فرصت نشد تا باهم تنها بشیم فقط تونستم تو ماشین ببوسمش اونم روی گونه تا اینکه یه جمعه زنگ زد گفت من به خجسته گفتم با دوستام قراره بریم جمکران ماشین وچندتا کوچه اونورتر پارک میکنم ومیام پیشت کل شب از استرس نخوابیدم تمیز کردم تا اینکه زنگ وزد اومد تو وقتی رفت تو اتاق لباس عوض کرد دیدم یه زن سفید بی مو با تاپ وشلوارک جلوم دووم نیاوردم نیم ساعت مثل وحشی ها فقط لبشو خوردم وسینه هاشو مالوندم اونم دیگه داشت دیوونه میشد قبل اومدنش قرص تاخیری خورده بودم با سیدنا بردمش روی تخت لختش کردم از سینه شروع کردن به خوردن سینه وماچ کردن از گردن تا انگشت پا ونوبت رسید به پایین تنه لختش کردم و دیدم یه کس خیس سفید شیو شده جلوم جوری خوردم که نفسم بنداومد دوباری پاشو جوری به سرم چسبوند که داشتم خفه میشدم فک کنم یه بارو ارضا شد بعد نوبت اون شد بلد نبود بخوره فقط سرشو بوس میکردو لیس میزد لنگاشو واکردم و وقتی گذاشتم توش داغی عجیبی حس کردم چون مطمئن بودم نمیاد عجیب تلمبه کرد که آه وآهوش بلند شده بود تاخیری فک کنم خیلی قوی نیم ساعتی نمیومد بعد از کلی عرق کردن بالاخره تو داگ استایل اومد جوری که سرم گیج رفت چشمام نمیدید چند دقیقه ای تو بغل هم قفل بودیم بوسم کرد و گفت بهترین سکس عمرم بود یه دوش گرفتیم و اون روز دوکله دیگه کردمش جوری که دیگه جون تو بدنم نبود تا بهمن ماه پارسال صیغه بودیم وحداقل هفته ای دوبار میکردمش چون میترسید که بیرون کسی مارو ببینه کم خرجم بود کافه رفتن ورستوران رفتن نداشت فقط کردن وآوردن پارچه وهدیه از مغازه براش تااینکه با یه دختر پیلاتس کار به اسم درسا توبهمن دوست شدم ویه شب وقتی داشتم میاوردمش خونه بکنمش ناهید خانوم مارو تو پارکینگ دید هیچی نگفت ورفت چند دقیقه دیگه پیام اومد که همتون لاشی هستید ومگه من چی کم گذاشتم وتوهین های دیگه وبعدگفت ده روز دیگه هم صیغه تموم میشه مارو به خیرو شمارو به سلامت وبلاک شدنم از همه اون شب درسا رو خوب نکردم فکرم پیش ناهید بود کس سن بالا که از دستمون پرید درسا کسکشم اون شب شد آخرین سکس ما باهاش وبه هم زد ودوباره تنهایی شانس که نداریم هر موقع تو رابطه ایم بهترین کسا پا میدن هر موقع تنهاییم سگم پا نمی‌ده تا آخر سال اونجا بودن بعد رفتن که یه ماه بعدش فهمیدم خونه رو فروختن وسمت سردار جنگل نزدیک خونه مامانش خریده هنوزم بهترین روزای عمرم اون چند وقتی بود که ناهیدو میکردم

نوشته: Mehdivahidi

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها