داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

میلیونرِ جقی

داشتم خواب سقوط می‌دیدم، پرت شدن به قعر یک دره تاریک و مخوف، ولی مثل همیشه قبل از برخورد به زمین از خواب پریدم… مادرم سر سجاده نماز، کتاب دعا می‌خوند، صدای قل‌قل سماور بلند بود و بوی عطر چای همه جا می‌پیچید.
_سر‌و‌صدا کردم نذاشتم بخوابی پسرم.
+نه مامان داشتم خواب می‌دیدم.
_خیره مادر جان چه خوابی؟
+مهم نیست حالا.
و در حالیکه لحاف و پتو را تا میزدم و گوشه اطاق روی بقیه رختخوابها می‌گذاشتم پرسیدم:
+ملیحه کجاست؟
_دانشگاه داشت رفت. روزهایی که صبح زود کلاس داره 6 صبح میره که به موقع برسه. از نازی‌آباد تا کرج با مترو و اتوبوس دو ساعتی طول می‌کشه. موقع رفتن گفت به داداش امیرم بگو اگه کار نداره بمونه تا عصر بر می‌گرده. دلش برات تنگ شده خیلی. حالا برو یه آبی به سروصورتت بزن بیا برات صبحونه حاضر کنم.
به سمت در فلزی که با شیشه های مشبک اتاق رو از حیاط کوچک خونمون جدا می‌کرد رفتم. دستگیره فلزی لق و لوق در رو فشار دادم، سردی هوای صبحگاهی پاییز حمله کرد به صورتم. مادرم بی‌وقفه حرف میزد:
میگم امیر! این پسره که ملیحه رو میخواد کچلمون کرده بسکه پیغوم پسغوم می‌فرسته. کاشکی تا خودت هستی و نرفتی آمریکا این خواهرتم مثل مرجان سرو سامون می‌دادی. اونها که بجز تو کسی رو تو این دنیا ندارن.
+یه بار قبلا هم گفتم، تا درس ملیحه تموم نشه، نمیشه.
_آخه پسرم یه سال از درسش مونده هنوز، تو هم که داری میری. من بدون تو چه کنم؟ مارو هم که اصلا به نامزدت معرفی نکردی.
کمی مکث کرد و ادامه داد: “البته می‎دونم که شاید خجالت میکشی بگی خونت کجاست، خانوادت کین، بهت حق می‌دم.”
در رو بستم و برگشتم تو اطاق، به آغوشش گرفتم و دستهای زبرو پینه بستشو گرفتم تو دستم.
+این چه حرفیه مامان، من یه تار موی تو رو به همه دنیا عوض نمی‌کنم. هیچ وقت یادم نمیره که تو با کلفتی تو خونه مردم و خیاطی های شبونه، تو این اتاق 20 متری، ما رو بزرگ کردی. اصلا گور بابای آمریکا، گور بابای اون دختره، گور بابای …
متعجب حرفمو قطع کرد:
_اتفاقی افتاده پسرم؟ نکنه دعواتون شده؟ دیدم دیشب بعد مدتها بی خبر و و با اون حال بد، اومدی خونه. اینقدر حالت بد بود که هیچی نخوردی و با هیشکی حرف نزدی. نکنه خدای نکرده نامزدیت بهم خورده باشه…
بی حوصله بلند شدم، در حالیکه به سمت در می رفتم گفتم: “هیچی نشده مامان، چقدر نگرانی تو” و زدم بیرون…

ماجرای من از هشت ماه پیش شروع شد. فربد منو به دفترش صدا کرده بود. مدیرعامل شرکت بود و دوست صمیمی من. پنج سال پیش اولین بار تو مصاحبه کاری دیدمش. هیچوقت گفتگوی روز اولمون رو یادم نمیره:
_ سابقه کاری که هیچی نداری ولی ظاهرا کشتی گیر بودی، درسته؟
+بله، باشگاه راه آهن، تو نوجوانی عضو تیم ملی نوجوانان هم بودم.
_تیپ و هیکلت که خیلی خوبه، الان هم ورزش می‌کنی؟
+نه بصورت حرفه‌ای، یعنی از وقتی که رفتم دانشگاه.
_خب ما اینجا واردات و پخش مکمل‌های ورزشی داریم. شاید بتونیم باهم کار کنیم. یه فرصت بهت میدم ببینم چه می‌کنی. یادت نره فقط یه فرصت داری.
اون زمان تازه شرکتش رو راه انداخته بود، منم تازه از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بودم. با هزار قرض و وام و بدبختی کارشناسی بازاریابی گرفته بودم. بعد از امضا کردن چند تا فرم و سفته، استخدام شدم. یه موتور بهم داد و من راه افتادم برای فروش … تو همون روزهای اول رفتم سراغ چند تا دوست قدیمی که تو مناطق بالاشهر باشگاه بدنسازی داشتند و متوجه شدم فربد یه اشتباه استراتژیک تو فروش محصولاتش داشت. اون قیمت اجناسشو 10 درصد زیر قیمت رقبای اصلیش می‌داد که خوب با توجه به اینکه صاحبان باشگاهها و مربی‌های بدنسازی معمولا درصدی از فروش رو از شرکتهای دیگر می‌گرفتند، براشون فروش محصولات ما جذابیت کمتری داشت. بهش پیشنهاد دادم ما قیمت را بالا ببریم و به جاش 30 درصد پورسانت بدیم و در عوض تبلیغ کنیم که برند ما از نظر کیفیت از همه بالاتره. مستقیم تو چشم فربد نگاه کردم و گفتم: “دوستام میگن هرچی گرونتر، بهتر.”
وقتی فربد پیشنهاد منو قبول کرد، کارمون یواش یواش گرفت. باهم خیلی تلاش کردیم تا شرکتش بزرگ و بزرگتر شد. یکسال بعد درحالیکه سوئیچ یک 206 رو بهم می‌داد گفت دیگه موتور رو بدم بهزاد، تحصیلدار جدید شرکت.
حالا بعد از پنج سال تعداد کارمندهامون به حدود هشتاد نفر رسیده بود، نمایندگی فروش بیش از بیست برند خارجی رو داشتیم و منم که مدیر فروش بودم.
وارد اتاق که شدم با آرامشی که همیشه در چهره اش بود بهم اشاره کرد که نزدیکش بشینم. کنجکاو نگاهش کردم. آهسته گفت: “آنا هفته دیگه واسه عید میاد ایران و فقط یه ماه می‌مونه”. قبلا بهم گفته بود که آنا دختر خاله بهارک زنشه که چند ساله با خانواده رفتن آمریکا. باباش مولتی میلیاردره و از همه مهمتر خودشم مجرد. کمی از فنجون قهوه‌اش رو نوشید و ادامه داد: “آنا به بهارک گفته بدش نمیاد تو این سفر با یه پسر ایرونی دوست بشه، یکم زرنگ باشی دستتو میزارم تو دستش، تاحالاشم کلی ازت پیشش تعریف کردم. یادت باشه فقط یه فرصت داری امیر”. گفتم: “فربد خودم میدونم چیکار کنم، من خودم کونده روزگارم، تو فقط جور کن همدیگرو ببینیم.” با هیجان گفت: “فکر اونجاشم کردم، رسید ایران یه مهمونی ترتیب میدیم با بهارک”. چشمکی زد و گفت: “توهم دعوتی.”

از وقتی با فربد آشنا شده بودم زندگیم از این رو به رو شده بود، ماشین 206 زیر پام بود. مادرم دیگه کلفتی نمیکرد و یه سرو سامانی هم به زندگی خواهرهام داده بودم. فربد یه خونه تو فرمانیه داشت که داده بود به من. در اصل خونه کس بازیش بود ولی از ترس بهارک داده بودش دست من. هر وقت هوس کس بازی میکرد، می‌اومد اونجا. گاها با سانتافه فربد میرفتم کس میزدم می‌اوردم خونه و گاها هم با دوست دخترش می‌اومد. بهارک میدونست فربد یه گه‌هایی میخوره و همه این هارو از چشم من میدید، ولی خوب هیچوقت نتونست مچمون رو بگیره. از نگاهش میفهمیدم که کلا از من خوشش نمیاد.همیشه با من یه جوری برخورد می‌کرد که تحقیرم کنه. خودش یه آدم از دماغ فیل افتاده بود و فکر می‌کرد من یه بچه گدای فرصت طلب و بی‌کلاسم.

وارد مهمونی که شدم، فربد مثل همیشه خونسرد اومد جلو و دستم رو فشرد. تو سالن اصلی بزرگ خونه، صدای موزیک دی جی بلند بود و همه جا نیمه تاریک. چهره‌ها رو میشد لابلای روشنایی رقص نور شناخت. چند مرد و زن مثل سایه وسط سالن در حال رقص بودند. فربد دستمو کشید و به سمت دیگه سالن برد. بهارک تا منو دید چهره درهم کشید. آنا کنارش نشسته بود، رفتم جلو اول دستمو سمت بهارک دراز کردم، بهارک بدون اینکه کون گندشو از روی مبل تکون بده دستشو بلند کرد و به سردی نوک انگشتامو گرفت، بعد خودمو به آنا معرفی کردم، بلند شد دستمو به گرمی فشرد و خودش رو معرفی کرد: “خوشبختم منم آناهیتام”. بهارک به مسخره گفت: “کت شلوارتو از چهارراه ولیعصر خریدی امیر؟” لبخندی زدم و به شوخی گفتم: “با حقوقی که شوهرت میده از اونجام نمی‌تونم بخرم، باب همایون خریدم.” خندید و گفت: “ای بچه گدا.” به روی خودم نیاوردم، کمی کمرمو به عقب خم کردم و بلند خندیدم. می‌دونستم با وجود بهارک کاری نمیشه کرد، به بهونه نوشیدنی آنا رو ازش جدا کردم باهم رفتیم به سمت بار. بهزاد طبق معمول بارمن بود. یه تکیلا دوبل برای خودم گرفتم و یه مارتینی برای آنا. اون شب شروع کردم به لودگی و هرچی مزه بلد بودم ریختم، کلا مجلس گرم کن خوبی بودم و تو هر مجلسی کلی آدم دورم جمع می‌شدن و به کسشرام می‌خندیدند. آنا از شدت خنده اشکش در اومده بود و گونه‌هاشو می‌مالید، یعنی درد گرفته! دختری گرم و صمیمی بود. سر شام نشستم پیشش، جدی شد و گفت: “از تیکه‌های بهارک ناراحت که نشدی، اون یکم به من حسودی می‌کنه بجاش حال تورو گرفت.” حس کردم داره دلداریم میده، آروم گفتم: “مهم نیست به اخلاقش عادت دارم.” آنا گفت: “راست میگن بچه های جنوبشهر خیلی با معرفت و قابل اعتمادن؟” با خنده گفتم: “حتما یه بچه جنوبشهر میخواسته مختو بزنه که اینو بهت گفته.” خندید گفت: “جدی میگم، منکه میدونم کل شرکت فربد رو تو می‌چرخونی. اون که عرضه این کارها رو نداره. می‌دونی تا قبل از این شرکت چند بار زمین خورده بود؟ همیشه هم بیچاره بابای بهارک راه می‌اوفتاد بدهی‌هاشو صاف میکرد.” اون شب حس کردم آنا هم به بهارک و فربد حسودی می‌کنه.

از فردای اون روز شده بودم راننده آنا، کلی خرید می‌کرد یا اینور و اونور می‌رفت. روزهایی که وقتش آزاد بود می‌بردمش بهترین رستورانها و شاپ سنترهایی که می‌شناختم و تمام تلاشم این بود که بهش خوش بگذره. فربد گفته بود کارهامو تلفنی انجام بدم و بیشتر با آنا باشم. یه بارم فربد بهم گفت:
_ ببین الاغ جون، من هر چی دارم از بابای بهارکه، بعد بابای آناهیتا با پول خرد ته جیبش میتونه بابای بهارک رو یه جا بخره، حیفه غریبه بگیردش، تو فقط سعی کن باهاش اوکی بشی تا باهم بیزینس رو بترکونیم.
+یعنی چی فربد! چجوری بیزینس رو بترکونیم؟
_ببین، بابای آنا یکی از سهامداران فروشگاه‌های زنجیره‌ای (Macy’s) تو آمریکاست، علاوه بر اون یه کارخونه بزرگ لوازم آرایشی هم داره که تو سراسر آمریکا و دنیا فروش میره بجز ایران. تو باید کاری کنی که بتونیم نمایندگی بگیریم.
+شرکتهای آمریکایی که به ایران نمایندگی نمیدن فربد!
_میدونم احمق، کافیه نمایندگی رو بدن به شرکت من تو دبی. از اونجا با لنج قاچاقی میاریم ایران.
+اوکی، ولی خودت چرا تاحالا ازشون نگرفتی؟
_نتونستم، یعنی نه من نه بهارک نتونستیم. یه کمی به من و بهارک بی اعتمادن.
یاد حرفهای آنا شب مهمونی افتادم. حتما بابای آناهیتا هم مثل خودش فکر می‌کنه که فربد آدم بی عرضه و غیر قابل اعتمادیه. کمی فکر کردم ببینم چیزی از قلم نیفتاده باشه، پرسیدم:
+ولی جنس اصل آمریکایی تو ایران؟ خیلی گرون درمیاد، نه؟
_هرچی گرونتر، بهتر.

عصر همون روز با آنا رفتیم جمشیدیه، هوا گرم بود، روی یک نیمکت سنگی نشسته بودیم و سیگار می‌کشیدیم که یهو دستمو گرفت، دستاش کوچک بودند مثل عروسک، کلا اندامی کوچک و قدی متوسط داشت ولی صورتش خیلی خوشگل بود. یه صورت گرد با چشمهای درشت و زیبا. دستشو بلند کردم و یک بوس ریز پشت دستش زدم. صبحش تو واتساپ براش نوشته بودم : “نیم وجبی تا صبح به یادت بودم” و اون قلب فرستاده بود برام. از جیب کتم بطری کتابی رو در آوردم، درشو باز کردم دادم دستش، یکم نوشید بهم پس داد منم نوشیدم، ریز خندید و گفت:
_نمیدونستم تو ایران میشه تو پارک مشروب خورد.
+مگه تو آمریکا نمیشه؟
_ فقط تو بار و کلاب میشه.
+نمیدونستم اونجام بسیج شعبه زده.
زد زیر خنده… بعدش رفتیم خونه، مشروب خورده بودیم و سرمون گرم بود. مانتوش رو که درآورد دستشو گرفتم و با حرکتی سریع کشیدمش تو بغلم، لبامون روی هم غلطید، از خوردن لباش سیر نمیشدم ولی می‌خواستم بیشتر اون حال کنه. با آنا میتونستم خودمو از زندگی نکبتی که داشتم برای همیشه رها کنم و به همه آرزوهایی که مثل دمل‌های چرکین عقده شده بودند، برسم. دست انداختم دور کمرش، تیشرتش کمی بالا رفته بود و تماس دستهای بزرگ و مردونه من با پوست کمر باریکش، تحریکش می‌کرد. دستمو گذاشتم رو کسش و لبم و بردم سمت گوشش، لاله گوشش رو که میخورم احساس کردم تب کرده، داغ شده بود و مثل ماهی از آب گرفته، تکون میخورد. در گوشش گفتم: “آنا میخوامت برای همیشه.” برگشت محکمتر لبامو مکید، لباس و سوتینشو به آرومی در آوردم و شروع کردم به خوردن سینه‌هاش. مثل دو تا پرتقال بودند، سفت و کوچیک و خوردنی. سینه‌هاشو تو مشتم میفشردم و میخوردم، آروم رفتم پایینتر شلوار جینش رو در آوردم، پاهایی لاغر ولی خوش‌تراش داشت. کسش مثل کلوچه بود، گرد و تپل زیر شورتش خودنمایی می‌کرد. نشوندمش رو مبل با کمک خودش شورتش رو در آوردم و شروع کردم به لیسیدن کسش. دست انداخته بود موهام رو می‌کشید و سرم رو بیشتر فشار میداد رو کسش، حس کردم میخواد سرمو بکنه تو. خیس شده بود و من می‌لیسیدمش. چوچولش رو با انگشتام میگرفتم و با لبام می خوردم. آه می‌کشید و کمرشو از روی مبل بلند می‌کرد تا همه کسش تو دهنم جا بشه، گفتم: “چه کس کلوچه‌ایی داری دختر!” در حالیکه از شهوت سرشو به اطراف می‌چرخوند، وسط آه کشیدنش لبخندی زد و ارضا شد… بلند شدم، دور لبهام خیس بود و با همون خیسی لباشو بوسیدم. دیدم هنوز لباسام تنمه با خنده گفتم: “ببین چه پسر آقا و نجیبیم، هنوز لباس‌هام تنمه، اونوقت تو لخت مادر زاد شدی.” زد زیر خنده. گفت: “سکست محشر بود امیر، خیلی کیف کردم، لباساتو در آر دیگه، من بازم میخوام.” لخت شدم. کل خون بدنم توی کیرم جمع شده بود. با دستهای کوچیکش سینه های ورزشکاریمو نوازش کرد، بعد رفت پایین و کیرمو دستش گرفت. به آرومی کیرمو کرد دهنش، اینقدر دهنش کوچیک بود که حس میکردم کل دهنش پر شده، دیدم خیلی دندون میزنه و حال نمیده، بهش اشاره کردم که می‌خوام بکنم. روی مبل نشست، پاهاشو باز کرد و کیرمو آروم برد سمت کسش، چهرمو یه جوری کردم که یعنی خیلی دارم حال می‌کنم، به آرومی و با چند عقب و جلو فرو کردم تو کسش و شروع کردم به تلمبه زدن. کسش تنگ بود، در حالیکه با کمرم کیرمو عقب و جلو میبردم افتاده بودم روش و گوشش رو میخوردم و با دستام سینه هاشو میمالیدم، چند دقیقه ای همینطوری ادامه دادیم، بعد بلندش کردم خودم نشستم رو مبل و آنا نشست رو کیرم کاملا تو بغلم غرق شده بود، دستاش روی برجستگی سینه‌هام بود و بالا و پایین میرفت. سینه های پرتقالی با هر تلمبه به هم می‌خوردند و می‌لرزیدند. بعد در حالیکه کیرم تو کسش بود بلند شدم، دستاشو انداخته بود دور گردنم و پاهاشو قلاب کرده بود دور کمرم و من با دستام زیر کونشو گرفته بودم، مثل یه کوالا که به ساقه درخت می چسبه، چسبیده بود بهم. کیرم تا انتها توی کسش بود و با هر حرکت دستم حدود یک سانت بیرون میومد و با شل کردن دستام دوباره تا دسته وارد کسش میشد. تو همون حال قدم زنان رفتم تو اطاق، همونطور که کیرم تو کسش بود انداختمش رو تخت، حالا پاهاش از هم باز شده بود و من تلمبه میزدم. چند دقیقه بعد نفسم به شماره افتاد و چند آه بلند کشیدم، اونم آه می‌کشید و با هم ارضا شدیم… در آخرین لحظه کیرمو در آوردم و آبم ریخت رو شکمش، بی رمق لای پاهاش ولو شدم…

هفته بعد آنا برگشت آمریکا، وکیل گرفت و کارای من رو درست کرد. تو ابرها سیر می‌کردم و خدا رو بنده نبودم، همه کارها رو ردیف کرده بودم که برم. یک روز صبح که بیدار شدم دیدم واتساپ یه فیلم برام فرستاده، بازش کردم خودش بود لخت تو حموم در حال شستن بدنش، از بین بخار صورتشو آورد تو دوربین و گفت: “عشقم! هفتم دسامبر آنکارا وقت سفارت اوکی شد، بلیط بگیر از همونجام یه راست بیا پیشم.”براش نوشتم: “عشقم مطمئنی خانوادت با ازدواج ما مشکلی ندارند؟” نوشت:“امیر جونی! پدر منم یه آدم خود ساختس و از آدمهای تیز و زرنگ خوشش میاد، اون فقط با آدمهای بی عرضه مثل فربد حال نمی‌کنه، تو نگران هیچی نباش عشقم.” خر کیف رفتم شرکت. فربد رفته بود دبی. ساعت پنج عصر دیدم واتساپ پیام داده: “هشت شب برو پیش بهارک صد هزار دلار ازش بگیر صبح اول وقت ببر صرافی محمود اینا بگو برام حواله بزنه، من اینجا یه معامله خوب کردم، دلار کم اوردم. راس هشت اونجا باش بهارک می‌خواد با دوستاش بره بیرون دیرش نشه غر می‌زنه.” نوشتم اوکی فربد…

راس هشت زنگ درو زدم، بهارک آیفون رو زد. وارد لابی که شدم یه سلام به لابی من کراواتی دادم و سوار آسانسور رفتم بالا. درب آپارتمان باز بود، رفتم تو هال ورودی، کسی نبود. بلند گفتم: “بهارک جان کجایی؟” صداش اومد: “الان میام.” داخل سالن شدم، تلویزیون بزرگی که تقریبا اندازه کل دیوار بود داشت سریال ترکی میداد. نشستم رو مبل سلطنتی پاهامو انداختم رو هم. مطمئن بودم الان بهارک میاد و اول میرینه بهم، که یهو با موهای خیس و در حالی که یه حوله تنی سفید با دمپایی حوله‌ای پوشیده بود اومد تو سالن. حوله تقریبا تا زیر زانوهاش بود ولی ساقهای سفید برفی و تپلش، خیلی سکسی بیرون بودند. گفت: “حموم بودم ببخشید، دیرم شده باید حاضر شم برم مهمونی، صبر کن دلارهارو از گاوصندوق بیارم.” برگشت که بره خیره شدم به کون گندش، کونش با هر قدم لمبر می‌انداخت و اینور اونور می‌رفت، کیرم راست شد، مثل اینکه از آئینه چیزی دیده باشه یهو برگشت با خنده گفت: “به چی نگاه می‌کردی؟” کیرمو تو شلوارم جا به جا کردمو گفتم: “هیچی.” خندید با کمال تعجب اومد سمتم، باورم نمیشد بهارک داشت بهم پا می‌داد، من بلند شدم ایستادم، نیم متریم ایستاد، میدونستم فربد انقدر خانوم بازی می‌کنه خیلی با بهارک سکس نداره، منم که داشتم می‌رفتم، خیلی دوست داشتم یه بارم که شده بهارک رو از کون بکنم تا تلافی پنج سال تحقیر و توهین رو سرش در بیارم. دوست داشتم کون گندشو یه جوری بکنم که زمین رو گاز بگیره و دیگه بهم نگه بچه گدا. با عشوه گفت: “شیطون دلت خواست؟” منم قیافه آدم حشری گرفتم و گفتم: “کیه که اون کون سکسی رو نخواد بهارک جون؟” خر کیفه گرفت، انگار سالها بود کسی ازش تعریف نکرده بود. گفت: “باشه بکن ببین من بهترم یا اون آناهیتای بچه ننه که هیکلش مثل مارمولک می‌مونه.”

زنها از روی حسادت حتی حاضرند بدهند. پریدم بغلش کردم و کیرم رو چسبوندم به حوله نموری که پشتش کسش بود، حرارت کس داغش به کیرم منتقل شد، شهوتم زد بالا و کیرم تو شلوار به شق‌ترین حالت ممکن راست شد. اومدم لب بگیرم که دستشو گذاشت جلوی دهنم، گفت: “صبر کن چقدر عجله داری.” با تعجب نگاش کردم! گفت: “میخوای برات لباس سکسی بپوشم؟” راستش اصلا نمیخواستم، ولی گفتم: “از خدامه.” گفت: “صبر کن الان میام.” پرید تو راهرو رفت سمت اتاق. کتم رو دراوردم و پیرهنم رو از شلوارم بیرون کشیدم، دکمه هاشو باز کردم، درش آوردم و انداختمش روی مبل که یهو دیدم فربد تو آستانه راهرو اتاق ظاهر شد. یه لحظه هنگ کردم. با پته تته گفتم: “ف…فربد تو کی برگشتی؟” بهارک پشتش مثل سلیته‌ها راه می رفت در حالی که انگشت اشاره دستش رو به حالت خط و نشون تو هوا تکون میداد گفت: “دیدی بهت گفتم این خیلی حرومزادس فربد! حالا بهت ثابت شد؟” اطاق دور سرم چرخید. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: “فربد بهت توضیح میدم.” فربد در حالی که دستاش تو جیب شلوارش بود خونسرد گفت: “خیلی نمک به حرومی امیر، چه توضیحی؟ گمشو بیرون دیگه نبینمت.” گند زده بودم. دیدم هیچ راهی ندارم، لباسمو برداشتم و برگشتم که برم. فربد دستشو دراز کرد سمتم و گفت: “سوئیچ ماشین و کلید آپارتمان! به بهزادم میگم فردا یه ساعتی باهات قرار بزاره، میری فقط لباسها و لوازم شخصیت رو برمی‌داری و به سلامت.” کلیدها رو بهش دادم و زدم بیرون. هوا بارونی شده بود، یقه کتم رو دادم بالا و سریع به سمت خیابون راه افتادم، اولین تاکسی که بوق زد گفتم: “دربست، نازی‌آباد” و پریدم بالا. ریده بودم. تازه فهمیدم بدون فربد هیچی نبودم. تو این چندسال لاکچری زندگی کرده بودم ولی هیچی از خودم نداشتم. درست مثل یه میلیونر جقی!

میدونستم حتما بهارک موضوع رو با آب و تاب برای آناهیتا هم تعریف می‌کنه. باورم نمیشد من کون عالم و آدم گذاشته بودم بعد اون جنده خانوم اینجوری دهنم رو سرویس کرده باشه. افکارم رو جمع و جور کنم، باید قبل از بهارک خودم به آناهیتا می‌گفتم و بهش توضیح می‌دادم که برام پاپوش دوختند و همه چیز رو انکار می‌کردم. آناهیتا عاشقم بود، اون میدونست بهارک از من متنفره، دوتاشونم که به هم حسادت می‌کردن، باید از این نقطه ضعفشون استفاده می‌کردم. راستش دیگه خیلی به فربد نیاز نداشتم، من آناهیتا رو داشتم. مطمئن بودم آناهیتا باورم می‌کنه. رمز گوشیم رو باز کردم، پیام دادم: “عشقم آنا بیداری؟” دیدش، یه فیلم دیگه برام فرستاد. دانلود کردم. فیلم خودم بود، تو بغل بهارک

پایان

نوشته: Rolling_stone

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها