داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

میخام بگم چی شد که اینجوری شد

سلام به همه . اول اینکه هرکی میاد تو این سایتها میگرده بیماره. دوم اینکه ثبت نام میکنه کلا امیدی به برگشتشم نیست پس ادای تنگا رو واسم در نیارید و هر چی دوست دارید و بگید با شهوتتون نه با عقلتون. آره عقل به من هم میگه که کار اشتباهیه اینجا بود اینجا موندن اینجا نوشتن .پس اگه میخای عاقل باشی نمون و نخون.
من پیمان و همسرم مرجان هر دو آدمای تحصیل کرده ای هستیم.سرد و گرم دنیا دیدیم و شیرینی و تلخیای زیادی چشیدیم. من 36 سالمه و مرجان 30 سالشه نفهمیدیم کی به این سن رسیدیم.تقریبا میشه گفت خیلی سنمون پایین بود که ازدواج کردیم.حدودا 13 -14 سال پیش .یعنی 18 ساله بود مران و منم 24 یا 23.نشین بیخود حساب کتاب نکن سوتی دربیاری این اعدا همشون حدودیه مثلا من 36 سال و خوردی ماهمه و …
وقتی عقد کردیم فکر میکردیم از همه چیه هم خبر داریم و خبر هم داشتیم ولی نه ، نه خبر نداشتیم، ما همه چیو تو دوران دوستیمون بهم گفته بودیم بجز جنبه های اعتقادیمون. من آدمی بودم که تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم و همه جلو هم حجاب میکردن اما خانواده مرجان نه… روسری که محلی از اعراب نداشت. دست دادن که جزو لاینفک احوالپرسیاشون بود در مواردی هم روبوسی و … تو جشن ها و مهمونی ها هم که لباسهای آستی کوتاه و بی آستی و دامنهای کوتاه و … خلاصه در این مورد که به نظرم برای ازدواج یکی از اصول اصلی و بزرگه هیییییچ تفاهمی نداشتیم و در عین حال هیچی هم از هم نمیدونستیم. عقد ساده ای داشتیم و بعد از اون خونه ی یکی از فامیلای مرجان به صرف شام دعوت شدیم با ورود به این مهمونی همه ی دنیا شب اول زندگی مشترکم رو سرم خراب شد.
نفر اول اومد جلو دست داد و رفت ، شال از سر مرجان افتاد دیگه درستش نکرد رفت نفر بعدی دست روبوسی ، نفر بعد نفر بعد نفر بعد همه از فامیلا بودن از شوهر خاله پسر خاله شوهر دختر خاله پسر دایی پسر عمه شوهر عمه … یعنی چی؟ من چی میدیدم؟ اینها اصلا برام قابل هضم نبود. من تا اون لحظه فکر میکردم غیرتی شدم ولی نه این غیرتی شدن هست یا نیست؟ نمیدونم ممن الان کجام؟ چیزی نمیشنیدم فقط لبخندی تلخ و لبهام میجنبید و سلامی آروم به همه میدادم و بالاخره رفتم رو مبل نشستم انگار وزنم شده 200 کیلو. مرجان ازم جدا شد و رفت اتاق روبرویی که لباس عوض کنه برگشت!!! عه این چرا اینطوری شد؟ یه سارافون دکلته تا چند انگشت بالای زانو که هم بالا تنش لخت و هم پاهاش !!! ای بابا این که نشد کار چرا یهو اینجوری شد!؟؟؟
کلا هنگ کرده بودم تو این مهمونی نبودم همش تو فکرای خودم بودم. عشقم مرجانم کسی که اونهمه برای بدست آوردنش جنگیده بودم. من نمیتونم این مدلی تحمل کنم. یکم که گذشت با خودم گفتم حکماً شب عقد بوده و خودم رو مقایسه کردم با عروس دامادایی که تا بحال دیده بودم.خواهرم؟نه اون که اینمدلی نبود اصلا… برادرم نه اونم نه… رفیقم که تازگیا ازدواج کرده بود؟ نه اونم در این حد نبود. یه آن خودمو زدم به بیخیالی که یهو دیدم یه مرد کراواتی سبیل فر خورده ای دستمو گرفته داره میکشه که بیا وسط برقص سرم رو که بلند کردم دیدم ای وای مرجان اونور داره با دختر پسرای فامیل با چه وضعی میرقصه. پاهام رو به سختی حفظ میکردم که نیفتم. داشت هر لحظه شل تر میشد فقط دست میزدم اون وسط عین افرادی که عزیز از دست داده باشن حرکاتم غیر ارادی شده بود. نمیدونم قیافم اون لحظه چطوری شده بود هم اخم داشتم هم میخندیدم هم ابروهام و نمیتونستم از حالت غم درآرم.
خلاصه شام خوردیم و میوه و پذیرایی و یه بزن و بکوب دیگه و حوالی 1-2 شب برگشتیم به سمت خونه.
به مرجان گفتم پیاده بریم.همینطور که قدم میزدیم پرسیدم همیشه همین مدلی هستید شما ها؟ پرسید چه مدلی؟ گفتم اینقدر راحت و … حرفم رو خوردم
گفت راحت و چی…؟ گفتم هیچی همینطوری راحت. گفت آره خیلی این اکیپ فامیلامون باهم جوریم.خیلی خوبن پیمان نه؟
گفتم در خوب بودن و مهربون بودنشون شکی نیست ولی…
باز پرسید ولی چی؟ گفتم خوب ما یه موردی رو از هم سوال نکرده بودیم و اون طرز پوشش بود مرجان!! گفت مگه پوششمون چه عیبی داشت. گفتم مرجان تو چیزی هم مگه پوشیده بودی که میگی پوشش. یهو گفت ای وای پیمان تو ازین مدل مردایی که بد دل هستن و دوست ندارن زنشون بی حجاب بگرده ؟ گفتم بده دلم نخاد کسی غریبه ای نامحرمی زنمو بدنشو موی سرشو … مرجان پرید تو حرفام و گفت خوب خوب فهمیدم دیگه شرح نده. اتفاقا خوبه این جور مردا رو میپسندم.از فردا شب خونه فلانی که دعوتیم رعایت میکنم. راستشو بخای منم از خدام بود که کمتر گناه کنم و میدونستم که این مدلی گشتن گناهه. گفتم میدونستی و اییییین همه سال این مدلی بودی؟ گفت پیمان من باهاشون بزرگ شدم همه عین برادر خواهریم.تو بقل شوهر خاله و شوهر عمع هام بزگ شدم پیمان. گفتم حتی شوهر دختر خاله دختر عمه هات؟ بیخیال مرجان توجیح نکن. یعنی میخای بگی من و دختر عمه و دختر خاله هام باهم بزرگ نشدیم عین برادر خواهر نیستیم؟ اینا همش بهونست عقیده ای به این موضوعات نداشتین. امیدوارم برای باکلاسیش نبوده باشه و همونی بوده باشه که خودت میگی.ولی من بعد نمیتونم تحمل کنم.لطفا دیگه تکرار نشه امشب داشتم از غصه و درد میمردم.
چشمی گفت و اومد دستامو محکم گرفت و گفت عشقولیه من چشششششششم.
گذشت و شبهای دیگه دامنه بلند تر شد آستینا بلند تر شد روسریه رفت رو موهاش ولی همچنان نمیتونست دست نده و روبوسی بزرگترها رو رد کنه.
من که بهم بر میخورد این قضایا هر روز داشتم دلمرده تر میشدم تا اینکه یه شب رفتیم خونه ی دوستم و چند تا از دوستام که اکثرا مجرد بود و من و یکی دیگه متاهل بودیم حضور داشتیم و سه چهارتا از دوستام طبق عادت خودشون دست دراز کردن که دست بدن با مرجان و مرجان به طرز عجیبی باهاشون دست نداد و من اون شب هم برام شد زهر مار. یعنی چی اینهمه میگم با فامیلات … بازم تکرار میکنی اینجا چطور تونستی؟ همینجوری پیش اونها هم بتون خوب.
به طرز خیلی نامحترمانه ای بعد مهمونی باهاش رفتار کردم و دعواش کردم که تو داری منو از خودت دور میکنی و چرا نمیخای به من و خواسته هام احترام بذاری.
اون هم دلایلی خنده دار که نمیخام بقیه در موردت فکر های بد بکنن و نمیخام فکر کنن که تو بهم گفتی و خوشت نمیاد و خودم یواش یواش میخام این عادت رو از سرشون بگیرم.
خلاصه گذشت تا 5 ماه همین مدل طی شد. هر بار که آشنایی میدیدم روز عزای من بود. دیگه به یه تیک تبدیل شده بود که نمیتونستم بیخیال بشم و اگه به مهمونی ای دعوت میشدیم من غصه دار این موضوع بودم. بعد از پنج ماه تو یه مهمونی شام یکی از شوهر خاله های جوون مرجان حضور داشت و دست دراز کرد که باهاش دست بده و مرجان باهاش دست نداد و داستان ما ازینجا بغرنج شد و بالا گرفت. وقتی مرجان دست نداد و به نشانه ادب دست روی سینه گذاشت یهو اون بنده خدا دستش رو برد بالا و محکم زد پشت مرجان که چرا ضایم کردی. مرجان که از درد به خودش میپیچید رفت تو آشپزخونه و اون شوهرخاله هم رفت بیرون که سیگار بکشه من که شرایط رو جور دیدم گفتم بهترین کار اینه که از همسرم دفاع کنم و رفتم با عصبانیت بیرون و همونطور دستم رو بردم بالا و زدم پشت کتفش و تو گوشش گفتم ممن بعد جرات داری دستت رو به زن من بزن تا حالیت کنم.
چیزی نگفت و منم برگشتم تو اتاق. خلاصه صابخونه رفت کلی منتشو کشید که بیاد سر سفره و قهر نکنه. کلی همه پچ پچ میکردن تا مهمونی تموم شد و من مرجان رو رسوندم خونشون و خواستم برم خونمون که یهو وقتی همه رفتند بالا مرجان به بهونه قفل کردن در موند تو حیاط و با کلیدی که دستش بود شروع کرد عین وحشیا به زدن من و تمام تن و بدنم و خونی و مالی کرد و تمام لباسامو جر و واجر کرد و چنگ مینداخت موهامو که بلند هم بودن گوله گوله میکند و من که بهت زده بودم فقط وایسادم و در حالت سکوت جیغ و داد و فریاد کشیدم.بعد هم با درد از در خونه فرار کردم تا سر خیابون و یه آژانس گرفتم و رفتم خونه . مادرم هم که پرسید چی شده گفتم دزد بهم زده و خواسته پول و گوشیم و بگیره که درگیر شدم باهاشون.
چند روز حتی سراغشم نگرفتم. کلی با خودم کلنجار رفتم که چی شد که اینجوری شد؟
خیلی با یکی از دوستام حرف زدم و درمیون گذاشتم که البته راهنمایی خوبی نداشت و بیشتر مسخرم کرد که چطوری از یه دختر کتک خوردی و بیخیال شو و ازین حرفا که اگه داری سکه هاتو بده و طلاق بگیر اگه نداری که دهنت آسفالته.
برگشتم به زندگی با خودم حرف میزدم و قانع میکردم خودمو که اگه مثلا اون عمم رو میزد یا خالم رو کتک میزد چیکارش میکردم؟ بخشیدمش و یه تصمیمی گرفتم که دیگه برام هیچی مهم نباشه.نه حجابش و نه دست دادنش و …
ولی این مسئله مثل توپ ترکیده بود تو فامیلشونو دیگه کسی جرات نمیکرد دست دراز کنه واسه مرجان و این شد که مرجان کینه ای کرد به غایت شتری.
حالم گرفته شد رفتم تو دوران مزخرف قدیم
قسمت بعدی مینویسم چی شد که اینجوری شد
یا حق

ادامه…

نوشته: غیرتم کشته شد

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها