داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

مکعب

Parnian:
لعنتی لعنتی لعنتی ،این حس لعنتی منو تا مرز جنون می کشه،مرگ همیشه از دست دادن نبض بدن نیست،ترک روح از جسم نیست.مرگ گاهی وقتا میتونه یه حس هم باشه ،یه چیزی مثله اضطراب و استرس بیش از حد.گوشیو وصل کردم به تلوزیون تا بتونم صدای اهنگ رو بلند کنم،آره اینجوری بهتره شاید صدای اهنگ این صدای نفرت انگیزی که پشت هم می گفت خیانت رو از بین ببره ،لیست اهنگ هامو بالا پایین می کنم:سنتی،همای شجریان ،الان نه،راک queen ،linking park. بهترین گزینه همینه. Bohemian rhapsody. اهنگ مورد علاقم.با صدای بلند.چشمامو بستم و چشماشو دیدم،لعنت به من ،لعنت به روز جمعه،اگه پاتوق باز بود هیچوقت پامونو تو اون کافه نمی زاشتیم،کاش برمیگشتیم خونه…****************
۱۷۶۱۳۹۴ روز جمعه ،ساعت دو ظهر
_اه من نمی فهمم مگه کافه روز جمعه باید بسته باشه.
_وای سارا جرت می دم پدرم در اومده تو این گرما.
+وا خوب من چمیدونستم اینا قر میان می بندن این موقع ظهر.حالا کجا بریم؟
_نمی دونم.
+بیا بریم دم مترو لااقل یه باد میاد تو راهروش، تا فکر کنیم.
_وایسا یه جا هست،بچه های توییتر پاتوقشونه ،میگن فضاش هم خوبه دودی نیست smocking room داره راحته.
+من که مشکلی با دود ندارم تو خفه میشی،حالا کجا هست.
_انقلاب ،باید خط عوض کنیم.
+اکی بریم که آبپز شدم.
یک گوش هندزفری توی گوش سارا و دیگری توی گوش مبینا بود،دخترانی با کوله های رنگی ،شال های بلندودستبند هایی که تعدادشون کمی زیاد بود،به زبان عامیانه تیپ هنری داشتن و واقعا هم همین طور بود،دانشجو های هنر دانشگاه تهران.با کمک نقشه گوشی مبینا بالاخره بعد از کلی گشتن و چند دور ،دور میدان انقلاب تهران چرخیدن کافه ای که مد نظرشون بود رو پیدا کردن.سارا از ماجرای امروزش در کلاس تعریف می کرد که سفارش هارو آوردن.
مبینا در حالی که به شدت تو فکر بود با خودش زمزمه کرد:یعنی حسامه؟؟اخه حسام همیشه با علی میاد.ودوباره نگاهش را به پشت سر چرخاند،سارا روبه روی او و روبه کافه بود که دنبال نگاه مبینا گردنش رو بلند کرد و پرسید:چی شده آشنا دیدی؟
_آره شبیه یکی از بچه هاست،توییتر.
سارا که همیشه از نوجوانی نسبت به همه شیطنتش بیشتر بود با بی خیالی گفت:خوب می خوای بپرسم؟هوم ؟صدایش را صاف کرد و تا آمد دهان باز کند مبینا محکم کوبید به پاش.
+وا خوب چته؟؟وحشی !بده می خوام از سردرگمی نجاتت بدم؟
_لازم نکرده،بدو بخور ،خرید دارم دیر میشه.
+خرید چی؟به مرگ تو اصلا جون ندارم.
_بیخود بیخود منو کشوندی تا اینجا حالا جورشم باید بکشی .
+باشه پس بزار یه ذره بشینیم،
سارا با لبخندش مسیر پسری که از در وارد شد و از همان اول با تمام اشخاصی که نشسته بودن سلامی کرد،انگار که آن پنج ،شش نفر را می شناخت،و بعد پشت میزی نشست .مبینا با دیدن لبخند شیطانی و چشمای هیز سارا که درشت تر شده بود ،لگدی دوباره به ساقه سارا کوبید و تا سارا آمد ناسزایی بارش کند با صدای آرامی گفت:یعنی انقدر ضایع ای که از صد فرسخی معلومه یه ‌پسر دیدی، حالا مگه چه شکلیه؟
سارا در حالی که هنوز به پسر در حالی که داشت طرحی توی دفترش می کشید نگاه می کرد گفت :نه بابا همچین مالی هم نیست.
و قهقه ای ذمیمش کرد که مبینا برگشت و نگاهی به پسر انداخت و با تعجب گفت :
اا این علی نیست ؟چرا خودشه.
+خووووب،حالا کی هست این علی اقاااا.
_زهرمار! مسخره.اگه خوردی برو حساب کن منم برم یه سلام و علیکی بکنم.و تا آمد بلند شود سارا دستشو کشید.
+به جون ننت اگه بذارم این دفعه در بری بدو ببینم نوبت خودته.
تو مترو منتظر قطار نشسته بود و داشت به ظاهره پسری که تا موقع نشنیدن سلام بلندش ،حتی بعد از اینکه با مبینا دست داد فکر می کرد،به رسم ادب سلام کرده بود و دستشو جلو برده و خودش را معرفی کرد .پسر تماس کوتاهی با دستش برقرار کرده بود و بعد از گفتن اسمش با لبخند نگاهش را به مبینا داده بود.این اولین دیدار بود ولی آخرین نه…

۲۲۴۱۳۹۵
دختر و پسر ،مست و پاتیل کنار هم تکیه داده بودن،دست های علی آرام بین موهای کوتاه سارا حرکت می کرد ،وسارا غمگین و با چشمای خیس ،نگاهش را از چشمای خمار علی دور نمی کرد ،کم کم سر هایشان داشت نزدیک می شد که سارا خودش را کنار کشید و با ناله گفت:نکن علی تورو به همون خدات نکن اینجوری ،اون کلید لعنتی رو بده گورمو گم کنم.
_…
+اونجوری نیگا نکن بهم،انقدر عوضی و حق بجانب نباش ،ما برهم نیستیم چرا نمی فهمی.تو تعهد داری لامصب ،بذار من برم،نذار یه کاری بکنیم که انگ هرز…
لباش رو رویه لبای دختر گذاشت و محکم شروع به بوسیدن کرد،هر دو داغ بودن و هردو تشنه،دستای سارا که پیچک شد دور گردنش علی هم دستهاشو به زیر تیشرت سارا برد،دقایقی بعد،هردو برهنه ،روی تخت به شدت به هم میپیچیدن،لبای علی به گلو و سینه سارا کشیده می شد،آروم و بی دغدغه،به سمت پایین می رفت،بین پاهاش که قرار گرفت آه سارا بلند کشیده شد.
چشمانش رو که باز کرد سرش بین

گردن علی بود.خاطرات شب گذشته سیلی شد رو گونش و با بی رحمی بیاد آورد که دیگر باکره نبود،اما این کوچیک ترین دردش بود،بدونه اینکه کنترلی داشته باشه رش رو روی بالش گذاشت و برای اولین بار تو زندگی با صدای بلند گریه کرد،جنین وار جمع شده بود و گریه می کرد .علی با شتاب برش گردوند و بغلش کرد :هیششششش آروم آروم.نترس عزیزم نترس .من پیشت می مونم.
+علی ما چیکار کردیم !!!علی من خیانت کردم،تو خیانت کردی ،وای خداا من چیکار کنم.
دستای مردونش بازو هاشو گرفت و تکون داد:
سارا آروم باش به من گوش کن،ما یه عالمه فرصت داریم . همه چی درست میشه،همه چیو درست می کنم.
صدای دست زدن پیچید و هردو مثله مرده ها نگاهشونو چرخوندن،بد ترین اتفاق ممکن افتاد،مبینا در کنار چمدانش با صورت خیس در حاله دست زدن بود!
_به به علی اقای با غیرت ،سارا خانوم با وفا،اولین بار که دیدیش گفتی همچین مالی نیست،ولی خوب میبینی ،آب رفته زیر پوستش ،جذاب شده ،بیشتر از زمان نامزدیمون.از اثرات منه.راحت باشین ببخشید وسط همخوابی تون مزاحم شدم.
هردو جرعت حرف زدن نداشتن.
مبینا در حال در آودن انگشتر نشانش نگاهشو با انزجار چرخوند :خدا خوب دوتا کثافت رو جفت کرده.از جفتتون متنفرم.

۲۲۵۱۳۹۵
+یعنی چی علی می فهمی چی‌میگی؟؟؟؟؟تو…تو گفتی همه چیو درست می کنی.
_چیکار کنم سارا!داره گند می زنه به زندگیم،باباشو نمیشناسی؟
با بهت جیغ کشید:لعنتییی گه زدی به زندگیه من حالا برای حس ترس از باباش می خوای به همین راحتی بگیریش ؟؟؟؟
_سارا جان آروم باش.تو که به عشقم نسبت به خودت شک نداری؟داری؟
تو حاضری با من بمونی بدون اینکه نه کار داشته باشم نه پول؟؟؟
+علی انقدر احمقانه مثله رمان ها رفتار نکن،قرار نبود ته داستان ما اینجوری باشه،با بغض گفت علی هیچی‌ دیگه ندارم،اگه تو بری من چیکار کنم اخه؟
علی بغلش کرد و موهاشو نوازش کرد.این آخرین نوازش‌علی بود.

زمان حال:
صدای اهنگ هنوز بلند بود،تصمیمشو گرفته بود ،فکرش پیش علی و مبینا بود،فقط می دونست چند روز پیش قرار بود عروسیشون باشه،احتمالا الان تو ماه عسل بودن،توی لندن یا پاریس،مبینا این دوشهر رو دوست داشت.جلوی آینه ایستاد ،این آخرین بار بود پس باید زیبا می بود،موهای مصریه کوتاهش را شانه زد،پنکیک را برداشت و با پد روی صورت کشید،خط چشم کلفت و سایه ی تیره چشمانش را زیبا می کرد ،وسر انجام رژ قرمز ،سینش تیر کشید ،علی عاشق رژ قرمزش بود،می گفت عاشق همه چیزش بود ولی معلوم نبود چرا راهشان جدا شد،لباسش را عوض کرد و عطر شیرینش را روی خودش خالی کرد،تیغ کوچک را برداشت و روی تخت دراز کشید ،بی شک او الهی ای زیبا بود که قرار بود بمیرد،به خودش فکر کرد ،به اینکه از بچگی هیچکس اورا نخواسته بود،از پدر کارت اعتباری بیاد داشت و از مادر هر دو هفته یبار دیدنش بعد از سیزده سالگی.به علی ،اینکه چطور بعد از ابراز علاقه اش با مبینا نامزد کرد،به اینکه کار و پول را به او ترجیح داده بود ،به حسادت و خودخواهی مبینا،او خیانت کرده بود درست ولی این انتقام برای او زیادی بود.با دست راست تیغ را حرکت داد و پیرهن آسمانی اش به رنگ سرخ در آمد.نمی دونست که چقدر گذشته ولی در بین گیجی عطر آشنایی زیر بینیش پیچید و بدن گرمش بین هوا حرکت می کرد…
چند ماه بعد در حال فکر به این بود که چه تلخ و چه زود مبینا و پدرش از این دنیا رفته بودند،تنها بخاطر سوراخ ریزی رویه لوله ی گاز،و چه شیرین و چه دیر او ودلدارش بهم رسیده بودند.

نوشته: Delicate shadow

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها