محله‌‌ی گم و گورا (۱)

با دست های زمختش رون پام رو لمس کرد و در گوشم گفت: “یادت نره خودت رو خالی کنی!” دیگه به این جمله‌‌اش عادت کرده بودم. با اکراه بلند شدم و به سمت دستشویی که ته حیاط بود رفتم. کارم رو انجام دادم و برگشتم. کام آخر رو از بافورش گرفت و اجاق رو خاموش کرد. خطاب بهم گفت: “اینارو جمع کن و یه چایی بردار بیار. رختخواب هارو هم پهن کن.”
وسایل دود و دمش رو جمع کردم و یه چایی گذاشتم جلوش. طبق معمول رختخواب خودش و زن عمو رو تو اتاق بزرگه انداختم و رختخواب خودم رو تو اتاق کوچیکه.
تو رختخواب دمر خوابیده بودم و از استرس پاهام رو تکون میدادم و منتظر بودم که بیاد کارش رو تموم کنه و بره. طبق معمول بعد از خوابیدن زن عموم اومد تو اتاقم. خوابید روم و شروع کرد به بوسیدن پشت گردنم. برخورد نفس های بد بوش به گوشم باعث مور مور شدن تنم می‌شد. چند باری پشت گردنم رو بوسید و بلند شد. ساپورتم رو تا پشت زانوهام پایین کشید و با آب دهنش سوراخ کونم رو خیس کرد. آروم شروع کرد به انگشت کردن کونم. زبری پوست انگشت هاش باعث سوزش بدی میشد و آزارم میداد. بعد از چند دقیقه انگشت کردن، شلوار خودش رو هم تا زانوهاش پایین کشید و کیرش رو گذاشت لای کونم. یکم عقب جلو کرد و سر کیرش رو، روی سوراخ کونم فشار داد. بعد از چند تا فشار بالاخره سر کیرش وارد کونم شد و شروع کرد به تلمبه زدن. پتو رو گاز می‌گرفتم که صدام بلند نشه. هرچند مطمئن بودم زن عموم قضیه رو میدونه و ولی جرئت نمیکنه به روی خودش بیاره. بعد از چند دقیقه تلمبه زدن گرمی آبش رو داخل کونم‌ حس کردم. خودش رو تمیز کرد و شلوارش بالا کشید. صورتم رو بوسید و از اتاق خارج شد. یه تیکه دستمال کاغذی گذاشتم لای کونم و ساپورتم رو کشیدم بالا. رفتم دستشویی آبش رو خالی کردم و برگشتم. پتو رو کشیدم رو سرم و مثل همیشه بی صدا گریه کردم. بعد از گریه کردن آروم میشدم و میخوابیدم.

فردای همون روز زن عموم برای خرید از خونه بیرون رفت. تو حیاط مشغول شستن لباس ها بودم که عموم صدام زد و گفت: “اونا رو ول کن بیا داخل کارت دارم.”
از حرص رون هام رو چنگ زدم و بغضم رو قورت دادم، با اکراه بلند شدم و رفتم تو خونه. سریع جلو اومد و بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن لبها و دهنم. دهن و چشم هام رو بسته بودم و همراهی نمیکردم. محکم بهم چسبیده بود و ولم نمیکرد. گفتم: “عمو تورو خدا ولم کن!”
بدون اعتنا به حرف هام به دستمالی کردنم ادامه داد، گفتم: “عمو تورو خدا…”
ولی عمو گوشش بدهکار نبود، هوس کور و کَرش کرده بود. به زور خوابوندم رو زمین، دامن و ساپورتم رو یکجا داد پایین و مثل همیشه بهم تجاوز کرد. وقتی که ارضا شد از روم بلند شد و شلوارش رو پوشید و به سمت حیاط رفت. کنار سینی اجاق و بساط تریاکش یه قندان شیشه ای بزرگ بود. بدون اینکه به عواقبش فکر کنم قندان رو برداشتم و با تموم زورم زدم تو سرش…
بدون اینکه بیوفته یا حتی خونی ازش بیاد سرش رو به طرفم چرخوند و گفت: “چه گهی خوردی ها؟!”
عصبانی شد و به سمتم اومد، ترسیدم و عقب عقب رفتم و گفتم: “عمو گه خوردم، عمو غلط کردم، تورو جون عزیزت نزن…”
بدون اعتنا به حرفام اومد جلو و شروع کرد به زدنم، با یه دستش موهام رو میکشید و با دست دیگه‌اش با مشت میزد تو سرم، چشم هام داشت سیاهی میرفت که چشمم افتاد به چاقویی که باهاش تریاکش رو تیکه تیکه میکرد. دستم رو دراز کردم و چاقو رو برداشتم. چشم هام رو بستم و با تموم نفرتی که ازش داشتم چاقو رو فرو کردم تو پهلوش…
فریاد زد و فشار دستهاش رو موهام کم شد. شل شد و افتاد رو زمین. چشمهاش ترسناک تر از همیشه شده بود. ناخودآگاه جیغ زدم، ترسیده بودم و شوکه شده بودم. ناله هاش از شدت درد بیشتر و بیشتر میشد و ازم کمک میخواست. التماس رو تو چشم هاش میدیدم. چیزی که اون هیچوقت تو چشم های من ندید. سریع رفتم تو اتاقم لباس هام رو پوشیدم و هرچی پول تو خونه بود برداشتم و زدم بیرون. کاری که باید خیلی وقت پیش میکردم. به سمت ترمینال رفتم و یه بلیط تهران خریدم. از شدت ترس تنم مثل بید می‌لرزید و قیافه عموم و اون صحنه مدام جلو چشمم میومد. بعد از یه ربع رفتم و سوار اتوبوس شدم و اتوبوس حرکت کرد…

با صدای مهربون یه زن از خواب بیدار شدم که گفت پاشو دخترم رسیدیم. بلند شدم چشم هام رو مالیدم و گفتم: “اینجا کجاست؟!”
گفت: “تهران. کسی میاد دنبالت؟!”
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و از اتوبوس پیاده شدم. ساعت حدودا نزدیک های یک نصفه شب بود. به محض اینکه پیاده شدم چند تا راننده تاکسی به سمتم اومدن و ازم پرسیدن که کجا میرم. خطاب به یکیشون که یه پیرمرد بود، گفتم: “مترو کجاست؟!”
گفت: “اون گنبد که که شکل مسجد هست رو می‌بینی؟ مترو اونجاست!”
به سمت مترو رفتم، حس و حال عجیبی داشتم و دلم گریه میخواست. هیچکس رو نداشتم. بعد از پدر و مادرم تنها کسایی که داشتم عمو و زن عموم بودن. رفتم تو مترو و رو یکی از نیمکت های انتظار نشستم. به نظرم اونجا امن تر از بیرون بود. سرم رو تو دستهام گرفتم و چشم هام رو بستم. به این فکر میکردم که الان من تو این شهر بزرگ چیکار کنم که گرمیِ دست یکی رو، روی پاهام احساس کردم. یه پسر با شلوار و پیراهن مشکی و یه کلاه رو سرش. ترسیدم و خواستم بلند بشم برم که دستم رو گرفت و گذاشت رو سینه اش و گفت: “نترس پسر نیستم، دخترم!”
با حس کردن نرمی سینه اش زیر دست هام مطمئن شدم که دختره. یکم بهم نگاه کرد و گفت: “گُم و گوری؟!”
با تعجب گفتم: “یعنی چی؟!”
با یه لفظ لاتی گفت: “عی بابا! از خونه فرار کردی؟ غریبه هستی؟”
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. گفت: “اینجا جای خوبی برا موندن نی. اینجا پره گرگه. همه یا به فکر خفت کردنت‌اَن یا کردنت! پس اگه بخاطر لج با بابایی یا بخاطر جلب توجه فرار کردی بهت پیشنهاد میکنم همین الان برگردی، اینجا جای دخترای ساده و مامانی مثل تو نی. اینجا دووم نمیاری. ولی اگه تو هم مثل من ننه بابای درست حسابی نداری دنبالم بیا. جا خواب برا یه نفر دیگه دارم.”
بلند شد و راه افتاد. بهش اعتماد نداشتم ولی چاره ی دیگه ای هم نداشتم، دلم میخواست بهش اعتماد کنم. از مترو اومدیم بیرون و راه افتادیم. بهم نگاه کرد، لبخند زد و گفت: “خوشگلم هستی ورپریده، اسمت چیه؟!”
یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: “نیکا.”
گفت: “چه اسم قشنگی. منم اسمم فاطمه‌ست. بچه ها بهم میگن فاطی خان! میدونی چرا؟ چون با اینکه دخترم ولی تنهایی ۷ تا مرد رو حریفم…”

بعد از کلی پیاده روی به یه خرابه ی بزرگ رسیدیم. با چوب و کارتن و پارچه یه سِری سایه بان کوچیک درست کرده بودن و دسته دسته زیرش خوابیده بودن. بعضیا هم کنار دیوار و فقط رو یه کارتن خوابیده بودن. فاطی بهم نگاه کرد و گفت: “به محله ی گم و گورا خوش اومدی!”
ترس تموم وجودم رو گرفته بود. حتی تصور اینکه پیش این آدم ها شب رو صبح کنم برام ترسناک بود. فاطی یه گوشه یه آتیش روشن کرد و دوتا بلوک آورد و گفت بشین. کنار آتیش نشستیم و گفت: “شام خوردی؟”
گفتم: “نه.”
بلند شد و چند تا سیب زمینی آورد و گذاشت رو آتیش، خندید و گفت: “این پیش غذاست، این رو خوردی زنگ میزنم برات پیتزا بیارن!”
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: “جدی؟!”
زد زیر خنده و گفت: “دختر خوب، اینم از سر ما زیادیه پیتزا دیگه چه صیغه ایه.”
بعد از خوردن سیب زمینی ها گفتم: “نمیترسی اینجا؟! تنها بین این همه مرد معتاد و کارتن خواب؟!”
پوزخند زد و گفت: “مشکل شما مردم عادی اینه که فکر میکنید هرکی که کارتن خوابه، معتاده یا هرکی که معتاده، کارتن خوابه! ولی این شکلی نی. اینجا خیلی ها از همه جا روندن. جا برا خواب ندارن، خانواده ندارن، کسی بهشون کار نمیده برا همین مجبورن برا اینکه شکمشون سیر بشه تو آشغال ها روزیشون رو پیدا کنن. اینجا همه به فکر این هستن که از گشنگی نمیرن. کسی به فکر این نی خودش رو ارضا کنه یا یکی دیگه رو بکنه. ته تهش بخوان خفتت کنن ولی تو که از ما بدبخت بیچاره تری کسی کاریت نداره. در ضمن اینجا همه مرد نیستن. اینجا زن و بچه هم هست!”
تعجب کردم و گفتم: “وقتی هوا سرد میشه چی؟ بارون و برف میباره چیکار میکنید؟!”
گفت: “بارون و برف برا یه سری از آدما نعمته و برا ما بدبخت بیچاره ها عذاب آسمونی. اگه شانس بیاریم و گرمخونه پیدا کنیم پاییز و زمستون رو جون سالم به در میبریم، یا اگه مردم بهمون پتو های دسته دوم و کهنه‌شون رو بدن شانس زنده موندنمون بیشتر میشه. در غیر این صورت یه شب خون تو رگ هامون یخ میزنه و طلوع آفتاب صبح بعد رو نمیبینیم…!”
داشتم به منجلابی که توش گیر افتاده بودم فکر میکردم که فاطی گفت: “اون زنه رو میبینی اون گوشه کنار دیوار خوابیده؟ اون اسمش مژگانه. باباش معتاد بوده و اینم تو همون جوونی با باباش مصرف میکرده! وقتی باباش میمیره، نمیتونه پول اجاره خونه‌اش رو جور کنه و ویلون خیابونا میشه. الان هم وضعش اینه که میبینی. یه روز که خمار بود و پول نداشت مواد بخره، ساقی بهش گفت اگه لخت بشی بهت مواد میدم. اینم تو محله جلو چشم ملت لخت شد! فقط برای اینکه از درد خماری راحت بشه.
اینجا یکی دیگه داریم به اسم اصغر. ملت بهش میگن اصغر دیوونه. بنده خدا عاشق میشه و بخاطر یه دختر تهرونی خانواده‌اش رو ول میکنه و میاد تهران و با دختره ازدواج میکنه. میگن اصغر خیلی پولدار بوده. بعد از یه مدت زنش کل ثروتش رو بالا میکشه و با یکی بی معرفت تر از خودش فرار میکنه و میره اونور آب. اینم دیوونه میشه. حالا معلوم نی بخاطر ثروتش دیوونه شده و یا بخاطر عشقش. بگذریم! خواستم بهت بگم اینجا همه رقم آدم هست. ولی یه چی بین همشون مشترکه. اونم اینه که همه از دم بدبخت بیچاره‌ان!”

اون شب رو تا نزدیک صبح با فاطی حرف زدیم، فاطی میگفت اگه میخوام کارتن خواب نشم یا باید برم کار کنم و یا به یه خاله معرفیم کنه و تن فروشی کنم. فاطی خودش کارتن خوابی رو انتخاب کرده بود و میگفت کارتن خوابی شرف داره به زیر این و اون خوابیدن…

گوشه ی دیوار چند تیکه چوب بلند رو با چند تیکه سنگ مهار کرده بودن و با پارچه و پتو های کهنه چادر درست کرده بودن. نزدیک صبح بود که با فاطی رفتیم تو و اونجا خوابیدیم. تاریک بود و چیزی هم معلوم نبود. ولی فاطی میگفت اینجا چهار تا زن و پنج تا بچه خوابیدن! من و فاطی هم همون جا یه گوشه بغل هم خوابیدیم.

چشم هام رو باز کردم و دستپاچه دور و برم رو نگاه کردم، ولی کسی تو چادر نبود و خبری هم از فاطی نبود! با یه صدای خش دار مردونه به خودم اومدم که با لفظ لاتی گفت: “علافمون کردیا ها! از صبح علی الطلوع مثل بیکارا اینجا نیشَستم که کسی مزاحم سفید برفی نشه. فاطی گفت وقتی بیدار شدی بِشِت بگم که سر همین چهار راه منتظرته. عزت زیاد آبجی.”
یه پسر جوون بود که جلوی چادر نشسته بود. انگار منتظر بود که من بیدار بشم بعد بره. همین که بیدار شدم رفت. به لباس ها و سر و وضعش نمیخورد کارتن خواب باشه. بلند شدم و سریع به سمت چهار راه رفتم.
فاطی سر چهار راه با دوتا عصا تو دستش ایستاده بود و همین که چراغ قرمز میشد‌ میرفت بین ماشین ها و گدایی میکرد. همین که من رو دید به سمتم اومد. لبخند زد و گفت: “به به زیبای خفته. لنگ ظهرت بخیر.”
خندیدم و به عصا هاش اشاره کردم و گفتم: “دیشب سالم بودی که!”
پوزخند زد و گفت: “اینم وسیله ی روزی ماست مشتی! به حرفام فکر کردی؟!”
گفتم: “آره. نمیخوام به شهرمون برگردم برام دردسر میشه. میخوام اینجا بمونم و باهات کار کنم!”

برای ناهار برگشتیم خرابه. فاطی میگفت امروز قراره ناهار لاکچری بخوریم!‌ از دیشب شلوغ تر بود و کلی مرد و زن و بچه با لباس های پاره و کهنه اونجا نشسته بودن. چند دقیقه بعد همون پسری که صبح دیدم با چند تا مرد دیگه به سمتمون اومدن. هر کدوم چند تا نایلون پر از ظرف یکبار مصرف غذا تو دستشون بود. همین که به خرابه رسیدن، همه مثل قحطی زده ها به سمتشون رفتن و دورشون جمع شدن. خطاب به فاطی گفتم: “این پسره کیه؟!”
گفت: “کی؟ این؟ این رضاست. یه گم و گور دیگه منتها از ورژن تر و تمیز و زرنگش. نابغه‌ست ها یه چی میگم یه چی میشنوی خواهر. اینم مثل ما گم و گوره و خونه مونه نداره، منتها بچه زرنگه نمیدونم چیکار میکنه که همیشه جیبش پر پوله و اکثر پول هاش رو برا ما گدا گشنه ها خرج میکنه.”

بعد از اینکه غذا هارو تقسیم کرد با دو دست غذا به سمت ما اومد. یه بلوک گذاشت و نشست کنارمون. غذا هارو بهمون داد و بدون اینکه چیزی بگه و چیزی بخوره نشست کنارمون. فاطی گفت: “نِفله تو که زحمت غذا رو میکشی حداقل آبی، نوشابه ای، دوغی، زهر ماری تنگش میاوردی.”
رضا جواب داد: “اینم از سرت زیادیه، بخور و زر مفت نزن.”
فاطی بلند شد و گفت: “شیطونه میگه همچین بزنم تو دهنش که تا عمر داره به کُت بگه کُس، پسره ی اُمُل. من میرم نوشابه بخرم بیام، آبجیم رو اذیت نکنی ها که با من طرفی.”
بعد از رفتن فاطی، رضا خطاب بهم گفت: “بچه پرروه ها ولی هیچی تو دلش نی خیلی مهربونه.”
یکم بهم نگاه کرد و دوباره گفت: “میخوای اینجا بمونی؟!”
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. گفت: “ببین سفید برفی، اینجا جای خوبی برا تو نی. فاطی رو نبین که اینجا دووم آورده، فاطی از مرد بودن فقط ۱۵ سانت غضروف کم داره. تو خوشگل موشگلی و ظاهرا تیتیش مامانی. تهِ تهش یه ماه اینجا دووم بیاری آخرش یا معتاد میشی یا عروسک جنسی و یا یکی مثل این بدبخت بیچاره ها. یه پیشنهاد دارم برات ولی فاطی نباید بفهمه، اوکیه؟!”
با دهن پر و با تعجب پرسیدم: “چه پیشنهادی؟!”
گفت: “من خونه دارم ولی کسی نمیدونه، چون نمیخوام کاروانسرای کارتن خواب ها بشه. شب ها میای تو خونه ی من میخوابی و صبح میزنی بیرون. قرار نی بیای اونجا بخوری و بخوابی. اونجا فقط جای خوابه. خورد و خوراک و پول و لباس هم نئریم. میری برا خودت کار میکنی پول در میاری. من فقط جا خواب بهت میدم که کارتن خواب نشی. اونجا امنیتت محفوظه و از طرف من خطری بهت نمیرسه. به پیشنهادم فکر کن. اگر اوکی بودی شب بیا سر چهار راه میام دنبالت. بازم میگم نه فاطی نه کَس دیگه ای از این موضوع بویی نبره. شیر فهمی؟!”
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: “شیر فهمم.”

ادامه…

نوشته: سفید دندون

دکمه بازگشت به بالا