ما هم خدایی داریم

((دوستان لطفا اگر داستان شاید خواب بوده‌! رو نخوندید قبل از خوندن این حتما بخونید تا بهتر در جریان قرار بگیرد))
رو یک نمایشگاه پنج روزه توی جزیره کیش داشتیم که با توجه به تخصصی بودن نمایشگاه، قرار شد من و مائده هم از بخش فنی حضور داشته باشیم. خوب هم فال بود و هم تماشا، چند روزی از شرکت و فضای کار فاصله می‌گرفتم، ساعات بازدید نمایشگاه پنج تا ده شب بود و خوبی نمایشگاه‌های تخصصی هم اینه که بازدید کننده زیادی نداره و خسته کننده نیست.
بالاخره نمایشگاه شروع شد و سرمون گرم شد، مثل همه نمایشگاه‌های دیگه و برای شب اول هم بد نبود. روز بعد هنوز ساعت بازدید شروع نشده بود، توی قسمتVIP داشتم کراواتم رو می‌بستم، مائده گفت: راستی آرش دیشب یکی اومده بود، فکر کنم بدجور چشمش رو گرفته بودی!
خیال میکردم مثل همیشه داره شوخی میکنه، منم گفتم، آره خودم هم سنگینی نگاه‌ها رو حس میکردم، احساس میکنم بیشتر بازدیدها بهانه است و همه میخوان منو ببینند! در حالیکه می‌خندیدیم، صدف و پریسا هم ادامه حرفش رو گرفتند. جدی نگرفتم و سر همین قضیه چند دقیقه‌ای شوخی کردیم. تقریبا نیمی از زمان گذشته بود و دوتا مهمون داشتیم، من داشتم موضوعی رو براشون توضیح میدادم، یهو مائده ضربه‌ای به کفشم زد! بدون اینکه حرفم رو قطع کنم متعجب نیم نگاهی بهش انداختم، همراه با لبخندی شیطانی به جلوی غرفه اشاره کرد! همینطور که داشتم حرف میزدم چرخیدم ببینم چی داره میگه، اما…
با دیدن خانمی که جلوی غرفه ایستاده بود زبونم بند رفت! اولش خیال کردم اشتباه کرده‌ام و تشابه است، اما نه، واقعا خودش بود! یونیفرمی که به تن داشت نشون میداد که اونا هم غرفه دارند! پس احتمالا زمینه کاری‌مون هم یکی است!
با ضربه دوم مائده به خودم اومدم ولی کلا حرفام یادم رفت، نمی‌دونستم اصلا در مورد چی حرف میزدم. دیدم بخوام ادامه بدم گند میزنم. دستپاچه گفتم: شرمنده من الان برمیگردم و رفتم بیرون، اما اون بدون عکس العمل خاصی راهش رو کشید و رفت! کمی مکث کردم تا بتونم تمرکز کنم و دوباره برگردم. خوشبختانه مائده صحبتم رو ادامه داده و قضیه رو جمع کرده بود. با رفتن مهمونا چند دقیقه‌ای با شوخی و متلک های بچه ها روبرو شدم. دلم میخواست برم دنبالش اما یاد حرفا دوماه پیشش افتادم: ببین من ازت خوشم میاد و دوست داشتم یک حالی بهت بدم، اما لطفا همین‌جا تمومش کن! چون شرایط من و تو با هم یکی نیست، بهتره دنبال یکی باشی که به دردت بخوره، یکی که بتونه بیشتر باهات باشه!
کاملا گیج شده بودم و سر از رفتارش درنمی‌آوردم! بعد از اون اتفاق، دو ماه تمام انگار نه انگار من رو میشناسه و جوری رفتار می‌کرد که دیگه داشتم به خودم شک می‌کردم و اگر صورتحساب رستوران هنوز توی کیفم نبود مطمئن میشدم که خواب دیده ام! یا الان بلند شده اومده خودش رو نشون داده و صبر کرده تا من ببینمش ولی باز این رفتارش بود! باید فراموشش میکردم ولی اینم راحت نبود، از یک طرف کم محلی‌هاش آزارم می‌داد و از طرف دیگه صحنه‌های زیبایی که برام خلق کرده بود مدام توی ذهنم مجسم میشد و باز هم وسوسه‌ام میکرد.
یک ساعتی به پایان زمان بازدید، سالن خلوت شد و با وجود دودلی بازم کرمی افتاد به جونم که ببینمش. به بهانه سرکشی به غرفه های دیگه راه افتادم. غرفه‌شون دوتا راهرو جلوتر بود. با دیدنم، سرتا پام رو براندازی کرد و با وجودی که سعی داشت به روی خودش نیاره ولی لبخندی بیشتر شبیه ذوق روی لبش نشست! چند ثانیه ای بی اختیار به‌همدیگه زل زدیم و خواستم رد بشم ولی به حرف اومد: سلام، بفرمایید در خدمتتون هستم!
لبخندی بهش زدم و به بهانه سوال در مورد عکس قطعه‌ای که پشت سرش بود رفتم جلو! بازم سعی داشت جدی باشه و همین دوباره مرددم میکرد. در حالیکه داشت در مورد قطعه توضیح میداد، خم شد که از قفسه زیر کانتر کاتالوگ و سی‌دی رو برام بیاره ولی یک چیز جالب‌تری توجهم رو جلب کرد! کارت ویزیتی که با نام گلرخ صدیق کنار دفترش گذاشته بود. قبل از اینکه بیاد بالا سریع یک دونه برداشتم و آروم گفتم: سرکار خانم صدیق درسته؟!
کیسه تبلیغاتی شرکت حاوی کاتالوگ و سی‌دی توی دستش ایستاد، اما با دیدن کارتش توی دستم، معلوم بود رو دست خورده! سریع نگاهی به همکارانش انداخت و خواست کارت رو بگیره ولی دستم رو کشیدم و لبخندی زدم: ممنون خانم مهندس، کارت‌تون کفایت میکنه، موردی بود حتما مزاحم میشم! در حالیکه لب پایینش رو بین دندوناش گرفته بود و سعی داشت لبخندش رو مخفی کنه، مجددا تشکر کردم و دور شدم.
با اتمام زمان بازدید رفتیم شام‌مون رو خوردیم و به پیشنهاد بچه‌ها ‌یک سر به ساحل زدیم و کمی چرخیدیم. ساعت از دو گذشته بود که برگشتیم به هتل. گوشیم رو که چک کردم یک پیام ناشناس داشتم: کارِت زشت بود که بدون اجازه کارت برداشتی!
خودش بود! از همون شماره‌ که ‌روی کارت درج شده بود، ولی به جای خوشحالی غافلگیر شدم!
انگار اون زودتر دست به کار شده و شماره‌ام رو بدست آورده بود! احتمالا اونم کارتم رو از روی کانتر برداشته ولی اون هیچ وقت ‌نخواست که بدونه اسم من چیه، ولی حالا …
نوشتم: زشت اینه که اسم به این قشنگی رو مخفی کنی، اگر ناراحتی فردا بهتون برمی‌گردونم!
هر چقدر منتظر موندم جوابی نیومد و خوابیدم. اما صبح با آلارم پیام گوشی بیدار شدم، صفحه که روشن شد دیدم بازم خودشه: تنبل خان، صبحانه داره تموم میشه، نمیایی؟
بهت زده چشمام رو مالیدم و دوباره پیامش رو چک کردم. یعنی توی همین هتل هستند و میدونه که ما هم اینجا اقامت داریم؟ حرصم گرفته بود از این که هی غافل‌گیرم می‌کرد! نا باورانه و سر در گم، آماده شدم و با عجله رفتم پایین. درسته، توی رستوران بود، منتهی همراه با یک خانم و دو تا آقا دور میزی مشغول صحبت و خوردن صبحانه بودند. برای چی به من گفت بیام پایین؟ برای لحظاتی خیره بهش موندم، ولی با وجودی که روبروش بودم اصلا نگاه نکرد. نمی‌دونستم دقیقا هدفش چیه و چی توی سرش میگذره ولی اعصابم حسابی بهم ریخته بود و میخواستم برگردم ولی میدونستم که دیگه خوابم نمی‌بره و بازم چند دقیقه دیگه باید بیام پایین، پس با اعصابی داغون رفتم چند تا میز اون‌طرف‌تر مشغول خوردن صبحانه شدم. ده دقیقه ای طول کشید تا صبحانه‌شون تموم شد و بلند شدند ولی نگاه‌شون نکردم تا از رستوران برن بیرون. صبحانه‌ام رو تموم کردم و رفتم بالا و سعی کردم بخوابم، ولی تعصابم خورد بود و خوابم نمی‌برد.
ساعت هشت، توی غرفه مجددا پیامی ازش اومد: آرش امشب بریم دوری بزنیم!
هنوزم عصبانی بودم و میخواستم جواب ندم یا بنویسم کار دارم، ولی باز پشیمون شدم. شاید میخواد دلجویی کنه! نوشتم: باشه! قرار شد یکساعت آخر رو بپیچونیم و زودتر بریم.
وقتی رسید جلوی در تلاش کردم که ناراحتیم رو نشون بدم، سلام سردی دادم و سوار تاکسی شدیم، بی توجه به حرکت من اسم یک مرکز خرید رو به راننده داد. تا رسیدن به مقصد از نمایشگاه پرسید. وارد مرکز خرید شدیم و بعد از کمی چرخیدن، بدون حرف یا سوالی رفت توی یک فروشگاه پوشاک مردانه و رو به فروشنده گفت پیرهن میخواد و اونم راهنماییش کرد. بعد از کمی براندز کردن من دوتا پیرهن با رنگهای تیره برداشت و از من خواست که پرو کنم! متعجب نگاهی بهش کردم، ولی باز پیش خودم گفتم لابد میخواد سوغات بگیره برای کسی و احتمالا هم سایز منه! بعد از پوشیدن گیر داد کتم رو هم بپوشم! وقتی دومی رو پوشیدم و اومد که نگاه کنه، با نگاهی پر از ذوق، به نشانه تاکید نوک انگشتای شست و سبابه‌اش رو چسبوند بهم و توی یک غافلگیری صورتم رو بوسید: وای آرش، خیلی بهت میاد! با کمی مکث: میخوای دوتاش رو بردار؟
هنگ کردم، برای من داره انتخاب میکنه؟ با تردید گفتم: من از رنگ تیره خوشم نمیاد!
لبخند به لب، پیرهن رو از دستم گرفت: مگه قراره که تو خوشت بیاد؟! در حالیکه هنوز از گیجی بیرون نیامده بودم، صداش رو شنیدم که داشت به فروشنده می‌گفت هر دو رو برمیداریم. از اتاق پرو که بیرون اومدم: آرش اگه دوست نداری این یکی رو عوض کنیم!
هنوز من جواب بهش نداده، خودش یک رنگ آبی روشن انتخاب و تعویض کرد!
به زور لبخندی زدم و کارتم رو بیرون آوردم که حساب کنم، با خونسردی گفت: حساب کردم. نایلون رو از فروشنده گرفت و رفت بیرون و منم دنبالش رفتم!
انگار کار دیگه نداشت و رفتیم به سمت خیابان. یک تاکسی رو صدا زد و در حالیکه داشت سوار میشد اسم هتل رو داد! هنوز حرکت نکرده با تعجب گفتم: هتل، مگه قرار نبود شام بخوریم؟! با خونسردی گفت: نه، بذاریم برای یک وقت مناسب‎تر!
قبل از پیاده شدن در حالیکه نایلون لباس رو گرفته بود به سمتم دوباره صورتم رو بوسید. شب بخیری گفت و قبل از من وارد هتل شد. منم با کلی سوال و گیج از رفتارش با کمی تاخیر وارد لابی شدم و رفتم به سمت اتاقم. احساس میکردم کیسه سنگین‌تر از وزن دوتا پیرهن بود، توی اتاق که نگاه کردم، یک اودکلن و یک تیشرت هم توی کیسه بود، دیگه داشتم شاخ درمیاوردم! اینا رو کی گرفته؟ خوب این که بدون بهونه برام کادو بگیره و اون چیزی رو خودش دوست داره برام انتخاب کنه نشونه‌های خوبیه و حرفی باقی نمیذاره، ولی چرا اینقدر گنگ و مبهم رفتار میکنه؟
میخواستم پیامی بدم و تشکر کنم و دعوتش کنم برای شام یا ناهار، ولی هنوز ننوشته پیامی از طرف اون اومد: راستی آرش یادم رفت بهت بگم، من فردا صبح برمیگردم تهران، مراقب خودت باش! و با چند ثانیه فاصله: تهران می‌بینمت!
اینقدر کلافه بودم که جوابش رو ندادم و رفتم بیرون. صبح روز بعد که بیدار شدم بازم پیام داده بود: فکرش رو نمی‌کردم کت و شلوار این‌قدر بهت بیاد و به تنت بشینه، خیلی خوشم اومد!

یک روز بعد از اتمام نمایشگاه دست از پا درازتر برگشتیم، اماگر فکر میکنید توی تهران چیزی تغییر کرد در اشتباه‌ید و همه چیز به روال سابق برگشت! چهل روزی از برگشتن‌مون گذشته بود و کاملا نا امیدشده و از حرصم دیگه پیامی هم بهش نمیدادم. تمام ارتباط‌مون همون بیست دقیقه، نیم‌ساعت توی مترو بود که این اواخر هم دیگه سعی میکردم نگاهش نکنم. بالاخره چهارشنبه شب بازم توی یک غافلگیری پیامی فرستاد: آرش اگر برنامه‌ای نداری، فرداشب شام رو با هم بخوریم! هنوز هم مغزم تصمیم نگرفته بود چه عکس العملی نشون بدم، که ادامه پیامش اومد: البته رستوران نه، دوست دارم خودت برام غذا درست کنی!
هووووووف لعنت بهت که آدم نمیدونه چی تو سرت میگذره! با وجودی که می‌ ترسیدم و فکر میکردم بازم سرکار باشم، ولی دلم نمیخواست افکار منفی به سراغم بیاد و به رفتار گذشته‌اش رجوع کنم. نوشتم: نه، کاری ندارم، کجا بیام دنبالت؟ نوشت، خودم میام، فقط یکبار دیگه لوکشین رو برام بفرست!
با هزار جور فکر و خیال شب رو سر کردم و از صبح مشغول تدارک و مرتب کردن خونه شدم.
بالاخره ساعت هفت تماس گرفت و گفت جلوی در خونه است! تا بیاد کمی از همون اودکلن خودش زدم و رفتم به استقبالش. این‌بار دیگه استرسی نداشتم چون راستش خیلی امیدوار نبودم و احتمال میدادم که باز هم یک برنامه ناتمام در پیش داشته باشیم. بیشتر از همیشه به خودش رسیده بود وشایدم آرایشگاه رفته بود چون تغییرات صورتش تازه بود. انگار نه انگار چند ماهه که آیین من رو گاییده! در همان بدو ورود دستاش رو باز کرد و با ذوق اومد توی آغوشم! ضمن یک بوسه به روی لبم، دستاش رو از زیر بغل برد پشت شونه ام قفل کرد و سرش رو چسبوند به بالای سینه‌ام، ترکیبی از عطر همیشگیش، بوی شامپو، وبوی کرم، توی مشامم پیچید واحساس خوشایندی بهم دست داد. مثل اینکه قرار نیست بازم توی ذوقم بخوره! منم دستام رو دورش حلقه کردم و کمی بخودم فشار دادم و شمن بوسیدن بالای سرش، گفتم: خوش اومدی!
نزدیک یک دقیقه‌ای صورتش رو چسبونده بود یه سینه‌ام و سفت بغلم کرده بود. با بوسه‌ای به کنار گردنم کمی فاصله گرفت و با لحنی خاص: لعنت بهت آرش، نمیدونی که چقدر دلم برای صدای قلبت تنگ شده بود!
در حالیکه داشتم کِیف‌مرگ میشدم، دلم میخواست یک دل سیر کتکش بزنم! اعصابم بهم میریخت از اینکه انگار من رو از خودم بیشتر میشناخت و خوب می‌دونست که چطور باهام بازی کنه! حرص‌آلود حمله کردم به لبش یک گاز کوچولو گرفتم.همراه با ناز و عشوه: آرش بذار یکم دیگه بغلت کنم، و دوباره سرش رو چسبوند به سینه‌ام!
انگار همه چیز فراموشم شد و دوباره ریتم قلبم بهم ریخت و دنیا برام قشنگ شد. دعوتش گردم که بشینیم! همانطور که سرپا بود: بذار اول لباسام رو عوض کنم. راهنماییش کردم به سمت اتاق و رفتم سمت آشپزخونه که یک چیزی آماده کنم. صدا زدم: گلرخ، چایی میخوری؟!

اوومم نمیدونم، نه، آرش اگر داری یکم قهوه درست کن!
صبر کردم تا بیاد ببینم چه مدلی دوست داره و مشغول آماده کردن وسایل پذیرایی شدم. بالاخره بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون اومد: با دیدنش بازم جنب و جوش کرم لای پام شروع شد! انگار حدسم درست بود. آرایشگاه رفته بود موهاش رو تقریبا پسرانه کوتاه کرده و شلخته اما با سلیقه خاصی حالت داده بود. یک پیراهن چهارخونه با پس زمینه قرمز که دوتا دکمه بالایی رو باز گذاشته و آستین‌هاش رو هم تا آرنج تا زده، یک شلوار جین کلاسیک پوشیده بود! کمربند با سگکی بزرگ که جذابی خاصی بهش داده بود! ذوق زده و بی اختیار از جام بلند شدم. دوباره رفتم جلو و بغلش کردم و این‌بار لب جانانه‌ای گرفتیم. رفتم که قهوه رو درست کنم اونم دنبالم اومد. در حالیکه ازش میپرسیدم چه جور میخوره، دستاش روی شکمم قفلشد و از پشت بغلم کرد و سرش رو چسبوند به پشت شونه‌ام . نمیدونم چرا وقتی بهم نزدیک میشد قلبم اینقدر محکم میکوبید؟ قهوه جوش رو گذاشتم روی اجاق وزیرش رو کم کردم و اونم چند ثانیه بی حرکت ایستاد، یهو انگار چیزی یادش اومد. ازم جداشد و با عجله آستین تیشرتم رو کشید رو به بالا و تا به خودم بیام که چه خبره، گاز داغ‌داری به بازوم زد! شوکه از حرکتش، زل زدم بهش ببینم چه خبره! با حرص: کثافت ازت کم میشه همیشه کت و شلوار بپوشی، وقتی اینقدر خوشتیپ میشی؟! خنده‌ام گرفت دوباره خواست گاز بگیره ولی دستم روکشیدم. کشیدمش توی آغوشم ودو سه دقیقه‌ای مشغول بوسیدن و نوازشش شدم! با جوش اومدن قهوه از هم جدا شدیم و رفتیم به سمت پذیرایی! در حالیکه فنجون قهوه توی دستش بود سرش رو تکیه داد به شونه‌ام و شروع به صحبت کرد: آرش معذرت میخوام، میدونم که از دستم دلخوری و منم خیلی اذیتت کردم، ولی به جون آرش همش به خاطر خودا بود! پوزخندی زدم: حالا خوبه که میدونی و بازهم انقدر اذیتم م‌کنی؟! سرش رو کمی جا به جا کرد: خوب چکار کنم، دلم نمی‌خواد بهت آسیبی بزنم، آرش ما شرایطمون یکی نیست! با حرص شونه‌ام رو از زیر سرش کشیدم و گفتم یعنی چی شرایطمون یکی نیست!
در حالیکه دستم رو می‌کشید به سمت خودش، ااِ نکن دیونه! دوباره سرش رو گذاشت روی شونه‎ام: آرش من یک پسر 16 ساله دارم، بعدش هم تو مجردی باید دنبال کیس مناسب خودت باشی!
یهو توی دلم خالی شد و بهت زده چرخیدم به سمتش: گلرخ، شوهر داری؟
با حرص دوتا ضربه زد به شونه ام: چرا اینقدر وول میخوری؟! فنجونش رو گذاشت روی میز و دراز کشید روی مبل و در حالیکه پاهاش رو از روی دسته مبل آویزون کرد سرش رو گذاشت رو پام. دستم رو کشید و گذاشت روی صورتش: نه مگه جنده‌ام که شوهر داشته باشم و بعدش بیام خونه تو! آب دهنم رو قورت دادم وگفتم: پس…
پرید توی حرفم: بعد از هفت سال یهو فهمید که ما به درد هم نمی‌خوریم و خبر مرگش رفت دنبال نیمه خودش!
انگار دلم قرص شد،مفس عمیقی کشیدم و به شوخی گفتم: حالا کجا رفت دنبالش؟!
کمی خندید: قبرستون!
گفتم: ای بابا، پس چرا تو دنبال نیمه خودت نگشتی!
با عجله بلند شد و هلم داد به عقب، زانوهاش رو گذاشت دو طرف پهلوهام و نشست روی پام. در حالیکه چنگ زده بود توی موهام و سرم رو به عقب میکشید: انگار نیمه گمشده من یک بچه پر رو و عوضیه، که منو از رو برده و از دستش خلاصی ندارم! با حرص جفت لبام رو گرفت بین دندوناش و گاز تقریبا محکمی گرفت. باسنش رو گرفتم توی دستام و فشاری دادم تا لبام رو ول کرد، محکم بغلم کرد و بوسه محکمی به لبای بی‌حسم زد! چند دقیقه‌ای توی اون وضعیت موندو خودش رو عقب کشید و شروع کرد بوسیدن لبام. زودتر از اون چیزی که فرکش رو کنم کیرم راست شد و به جنب و جوش افتاد! اونم حرکاتش رو حس کرد و دوباره نشست کنارم: آرش برام انار دون کن! در حالیکه من مشغول دون کردن انار بودم، گوشیش رو آورد جلو: آرش ببین این عکست چقدر خوشگل شده! با تعجب نگاهی به عکس و بعدش به گلرخ کردم! یک عکس دزدکی از من که با توجه به کیفیتش نشون میداد با دوربین درست حسابی گرفته، ولی کی گرفته که من متوجه نشده‌ام؟!
ساعت ده شام‌مون رو خوردیم و جمع کردیم. ولی واقعا هنوز نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیفته و چی توی سرشه!در حالیکه داشت یک شماره رو میگرفت: آرش لطفا چیزی نگو! چند دقیقه‌ای ظاهرا با مادرش صحبت کرد. وبا کمی وقفه نشست کنارم و این‌بار شماره پسرش رو گرفت. ظاهرا با دادش گلرخ رفته بودند شمال. پس یعنی اگر باز قصداذیت نداشته باشه، میتونه شب رو بمونه! در حالیکه فکرم مشغول بود، همانطور که داشت با پسرش حرف میزد دراز کشید و بازم سرش رو گذاشت روی پام! دستم رو گذاشتم روی صورتش و نوازش میکردم، که یهو چشمم افتاد به سینه بلورینش وبا شیطنت دستم رو بردم توی یقه‌اش! کمی اخم کرد و ادا اطوار درآورد که دارم صحبت میکنم ولی دیگه گوش من شنوا نبود. منم همراه با اخم و البته سماجت کار خودم رو کردم و دست رو بردم زیر سوتین و ممه خوش فرمش رو گرفتم توی دستم! با حرص دستش رو گرفت جلوی گوشی: خوب لعنتی صبر کن، دارم حرف میزنم! اخمی بهش کردم و بدون توجه مشغول نوازش ممه‌اش شدم. خنده‎اش گرفته بود. از طرفی هم نمیدونم پسرش چی براش نعریف میکرد که بی‌خیال نمیشد! دید هیچ کدوم کوتاه نمیاییم، بی‌خیال من شد و صحبتش رو با پسرش ادامه داد. بازم کیرم شروع به حرکت کرد و هر چند ثانیه ضربه ای به بالای سرش میزد. کلا تمرکزش بهم ریخته و خنده‌اش گرفته بود. شروع کردم دکمه های پیرهنش رو بازکردن، فقط یک سوتین زیرش داشت، با دیدن سفیدی و شفافی پوستش، ناخواسته گفتم جوووون! دستپاچه دستش رو گرفت جلوی گوشی و همراه با اخم کوووفت! ولی دیگه راست کرده بودم و قهرش هم کارساز نبود. سر و ته حرفاش رو بهم آورد: خوب مامان جان شب خوش، پسر خوبی باش دایی و زندایی رو اذیت نکن! خدا حافظ! گوشی رو گذاشت رو میز. توی یک چشم بهم زدن، چرخیدبه روی شکم و از روی شلوار وسط کیر سفت شده‌ام رو گرفت به دندون کمی فشار داد! همراه با خنده دستم رو بردم بسمت دهنش وکیرم: باشه باشه غلط کردم! یک فشار دیگه داد و ول کرد و با حرص : بچه پررو، هی بهش میگم دارم صحبت میکنم، انگار نه انگار! در حالیکه دستم رو گذاشته بودم روی کیرم و جای گازش رو میمالیدم: خوب عزیز من، تو که جای من نیستی! خودت اگر یک همچین هلویی زیر دست بخوابه دوست نداری بخوریش؟! سرش رو دوباره ول کرد روی پام و این بار همون قسمتی رو که گاز گرفته بود از روی شلوار دو سه بار بوسید! به شوخی گفتم: اگر میخوای درش بیارم برات! در حال خندیدن: نه، نمیخوام و همزمان پاهاش رو جمع کرد زیر شکمش و بلند شد سرپا. پیرهنش رو کامل درآورد انداخت روی مبل یک‌نفره و فقط با یک سوتین و شلوار رفت به سمت دستشویی. چند دقیقه‌ای طول کشید تا اومد بیرون، اما رفت به سمت اتاق! برای چی رفت؟ بدجوری توی ذوقم خورد. خیال کردم باز داره میره که لباس بپوشه. زبونم یارای حرکت نداشت که بپرسم میخوای چکار کنی؟! هنوز کیرم کامل نخوابیده بود که از توی اتاق بیرون اومد، اما…
نه تنها قصد رفتن نداشت بلکه به بهترین شکل ممکن سورپرایزم کرد! تنها یک ست لباس خواب قرمز رنگ توری و کوتاه به تن داشت که جلوی پیراهنش فقط در قسمت زیر پستوناش به هم متصل بود از بالا به شکل هفت باز بود و پایینش هم کامل چاک داشت و شورتی که فقط قسمت برامدگی بهشتیش رو پوشش داده بود! ذوق و شوقی که از قیافه‌ام می‌بارید گویای همه چیز بود و نیازی نبود کاری کنم. دلبرانه چرخی زد و نشست روی پاهام. دستام رو گذاشتم روی بازوهاش و همراه با بوسیدن وسط سینه‌اش، سرم رو چسبوندم بهش! با حلقه شدن دستاش به دور گردنم، دستای منم دور بدن اون چرخید و سفت همدیگر رو بغل کردیم، با تماس پوست صورتم با سینه‌اش و صدای تپیدن قلبش، حس شهوتم دوباره برگشت و بعد از چند ثانیه، سرم رو چرخوندم و مشغول بوسیدن سینه و وسط پستوناش شدم. گلرخ هم همزمان با بوسیدن و نوازش سر من، لای پاهاش رو روی پاهای من جلو و عقب میکرد و دستاش رو سر و گردنم می‌چرخید. کمی فاصله گرفت و تیشرتم رو در آورد. با بوسیدن دورتادور صورتم، لبامون رو به‌هم چفت کردیم و مشغول خوردن لبای هم شدیم. دستای گلرخ روی کمر و پشت من می‌چرخید و دستای من رفته بود زیر لباسش و گاهی روی باسن گاهی هم رو کمرگلرخ حرکت می‌کرد. تنها صداهای سرشار از شهوت تو خونه می‌پیچید و نویز اضافه‌ای نداشتیم. دیگه از خود بیخود شده بودم و جامون هم مناسب نبود، توی همون وضع محکم بغلش کردم و رفتیم به سمت اتاق خواب. نشوندمش لبه تخت و پیراهنش رودرآوردم. جلوی پاش روی دو زانو ایستادم و دست‌ها و لبام رو به پستوناش رسوندم. بعد از چند بار بوسیدن، نوکش رو بین لبام گرفتم همزمان با مالش و نوازش میک میزدم وگاهی هم نوک زبونم رو میکشیدم بهشون! دستای گلرخ هم لای موهای من میچرخید. با صداهای پر از شهوتی که از خودش درمی‌اورد انگار بنزین روی آتیش شهوت من می‌ریخت و وادارم می‌کرد که با ولع بیشتری بخورم. بعد از یکی دو دقیقه خوردن پستوناش بندهای شورتش رو از دو طرف باز و آزاد کردم. همراه با بوسیدن روی شکمش سرم رو بردم بین پاهاش، خودش پاهاش رو از هم باز کرد و تا رسیدن به شکافش، با دستاش سرم رو مشایعت کرد. قبل از هر کاری نوک بینیم رو چسبوندم به چوچولش، از بینی نفس عمیقی کشیدم و بعدش شروع کردم با لبام ، بازی کردن با چوچول و بالای کسش و هر چندبار لب کشیدن، نوک زبونم رو هم بازی میدادم، نوک زبونم که به لای چاکش رسید همراه با آهی بلند، بدنش رو ول کرد و به پشت افتاد روی تخت. همزمان با بالا آوردن پاهاش تا روی شونه‎ام، سرم رو کمی فشار داد به کسش! اینجوری دسترسی من راحت تر بود و بهتر میتونستم مانور بدم، گاهی لبهای کسش رو بین لبام می‌گرفتم وکمی میکشیدم، گاهی نیمی از زبونم رو توی سوراخش فرو میکردم و گاهی هم نوک زبونم به سوراخ کونش حالی میداد و همزمان دستام روی باسن، روناش و گاهی هم پهلوش میچرخید. دستای گلرخ هم لای موهای من بود گاهی روی شکم و سینه خودش حرکت میکرد. فکر کنم پنج شش دقیقه‌ای سرم لای پاهای گلرخ بود مشغول خوردن و لیسیدن بودم. اینقدر آب دهن من و ترشحات گلرخ به سر و صورت من ولای پاهای اونمالیده شده بود که کامل خیس آب بودیم! ناله های گلرخ لحظه‌ای قطع نمیشد و گاهی نیمه تنه‌اش از تشک جدا میشد و دوباره ول میشد روی تشک! نفس زنان و با بی حالی: آرش بسه، دارم میمیرم!
چند ثانیه‌ای چهارتا انگشتم رو گذاشتم روی چوچولش و با سرعت حرکت دادم و از جام بلند شدم. قصدم این بود که کامل بکشمش روی تخت و برم بالا و ولی دستای گلرخ چسبید به شلوارم و همزمان با بوسیدن شکم و زیر شکمم کشید رو به پایین. کیرم رو با هر دو دست گرفت و برد سمت لباش و با دوتا بوسه ریز به نوکش، تا نصفه کرد توی دهنش، داغی دهنش باعث شد آهی بکشم و چند ثانیه‌ای خودم رو بدستش بسپرم، اما انگارخودش هم نمیخواست بیشتر از این ادمه بده! با آب دهنش تمام کیر وتخمام رو خیس کرد و ضمن چرخیدن به روی تخت ازم خواست سریع بکنم توش! به سرعت روش دراز کشیدم و خواستم کیرم رو تنظیم کنم و ولی گلرخ پیش دستی کرد و با گرفت کیرم یکی دوبار کلاهش رو روی شیارش کشید و همزمان با بوسیدن لبای من: آرش فششارش بده! سریع پاهاش رو دور باسن من قفل کرد و لبام رو کشید توی دهنش.
روی دو آرنج ایستادم و به آرومی فشار دادم تا کیرم کامل رفت داخل! با چسبیدن بدن‌مون به لبم رو ول کرد. دم و بازدم عمیقی کشید و مجدا شروع کرد تند تند بوسیدن لبام ازم خواست حرکت کنم. بعد از ده بیست ثانیه توقف به آرومی حرکت کردم .شل وسفت شدن عضلات داخلی کسش رو قشنگ حس میکردم . انگار اون بیشتر از من تو کف بود! نرم شروع به تلنبه زدن کردم. یک دست گلرخ دور گردنم حلقه شده بود ودست دیگه روی پهلو و کمرم می‌چرخید و گاهی با ناخن خنج میکشید، با تندتر شدن ریتم تلنبه هام، دیگه گلرخ به بوسیدن اکتفا نکرد و صورتم رو لیش میزد وگاهی هم دور صورتم رو گازمیگرفت. بعد از دو سه دقیقه تلنبه زدن بالاخره منم داشتم به عرش میرسیدم. سرعتم رو بیشتر کردم و در حالیکه تند تند بالا و پایین میشدم، گلرخ گوشام رو محکم گرفته بود توی چنگاش و ضمن بوسه ‌های سریع : آرش مراقب باش داخل نریزی!
با راه افتادن آبم، کیرم رو سریع کشیدم بیرو ن، ولی گلرخ لب پایینیم رو محکم گرفته بود بین دندوناش و نمی‌گذاشت ازش فاصله بگیرم! توی همون وضعیت دستم رو رسوندم به کیرم و با کشیدن روی پوست کیرم، آبم رو ریختم روی شکمش! بعد از چند ثانیه دل زدن مثل یک جنازه افتادم روش! با بیحالی بازم مشغول لب گرفتن و قربون صدقه هم رفتن شدیم.

عصر جمعه در حالی‌که داشت آماده میشد که بره: آرش من لباسام رو میذارم اینجا که هی با خودم نبرم و بیارم!
+باشه عزیزم، بر میدارم!
صبح شنبه وقتی وارد قطار شد، احساس غرور داشتم! ولی گلرخ بدون عکس العملی رفت نقطه مقابلم و با گوشیش سرگرم شد! بصورت زمزمه اما بلندگفتم: ما هم خدایی داریم!
بدون این که نگاه کنه شروع کرد خندیدن
پایان…

نوشته: یک آشنا

دکمه بازگشت به بالا