ماضی بعید
تنهایی غذا خوردن شاید یکی از ده اتفاق غم انگیز دنیا باشه. یکی دیگه ش زنگ زدن به شمارهاییه که رو دیوار دستشوی عمومی نوشته شدن.آرش میگفت سومیش لباسای آویزون تو كمد كسیه كه مرده .من اما هنوز به هفت تای بعدی فکر نکرده بودم.
دیروز، یعنی عصرِ هشتمِ فروردین نود و هشت، فهمیدم یه اتفاق به شدت غم انگیزِ دیگه تو دنیا هست كه من هنوز كشفش نكردم، و اون اینه كه عشق سابقت بچه تو بغل كنه، لپشو ببوسه، با یه انگشتش دست كوچولوشو بگیره و بگه؛ چقد شبیه خودته مانیا…
و تو مثل توپ گلف همیشه آمادگی داشته باشی كه پرت بشی،و با شتاب وحشتناكی برگردی به ماضی بعید…
محمد…بهار هشتاد و هفت بود كه یه جفت جوراب سفید كوچولوی دخترونه كه دورش چند لایه تور چین و واچین دوخته شده بود، بهم عیدی دادی.یادته بعد از مدرسه از ایستگاه فرودسی پیاده تا كافه نادری گز میكردیم؟ تو خوب میدونستی من عاشق ماهی سفیدای رستوران رشتی سر سعدی و خورده ریزای دستفروشای كوچه برلنم.
اون روز با خنده های شیطنت آمیزت خانومای چاق و سن بالایی رو كه از پشت پرده ی مغازه ی لباس زیر فروشی بیرون میومدن بهم نشون میدادی و میگفتی به نظرت چی خریده؟ یه شرت قرمز توری؟!
من مدام تشر میزدم،كه زشته! تو همچنان میخندیدی و كیف كولی سنگینمو كه پر از كتابای كنكور بود روی شونه هات جا به جا میكردی.پیله كرده بودی كه باید برام یه لباس زیر سفید خوشگل بخری كه شب عروسیمون بپوشمش و وقتی لباسمو درآوردی هیجان زده بشی و یاد اونروز بیفتی،من می گفتم ولش كن، بزار این چیزا باشه واسه همون موقعا، تو ولی جلو تر از این حرفا رفتی و یه جفت جوراب واسه دختر كوچولوی آینده مون خریدی. پاكت چاقاله بادومو بهت تعارف میكردم و میگفتم؛ حالا اگه پسر شد چی؟ تو ولی حتم داشتی كه دختر میشه.
دیشب دخترمو بغل كردی، خاطرات رو سرم آوار شدن، اسمی كه تو دوست داشتی روش نزاشتم، چون باباش یه اسم دیگه دوست داشت.
جورابایی كه خریده بودی پاش نكردم، چون به دختر من و آرش تعلق نداشت.زنت علاقه ای به بچه ی من نشون نداد، یه تبریك خشك و خالی گفت و بی تفاوت از كنارم گذشت.حق داره حس خوبی بهم نداشته باشه. مشكل ما زنا اینه كه همه چیزو میفهمیم، خیلی بیشتر از چیزی كه باید !
دست ندا تو دستت بود و مدام فشارش میدادی،روی مبلای گود و گرم و نرم خاله كنار هم لم داده بودین و مدام بوسه های ریز نثارش میكردی.همیشه توی جمع همینطورین یا میخواستی به من ثابت كنی كه خیلی عاشقشی؟ هنوز نفهمیدی همه چیز به من ثابت شده؟ حتی با وجود دنیز كه الان چند ماهش شده و تو بغلم آروم گرفته؟
ندا با غرور توضیح میداد كه وجود بچه مزاحمتی میشه برای عاشقانه هاتون و فعلا ترجیح میدید مشغول زندگی زیبای دو نفره باشین.
حق داشت، عاشقی با تو خیلی جذاب بود.یادته قهر كه میكردیم پیام میدادی؛_چه ساعتی كلاستون تموم میشه بیام دنبالت؟!
كلاس من تموم شده دیگه خونه م الان.
_خودم میدونستم میخواستم بهونه ای بشه واسه آشتی.
میخواستم برای همكلاسیام توضیح بدم كه تو چه موجودی هستی،توصیفتو بلد نبودم.میگفتم خیلی خوشگل نیست ولی حرفاش، رفتارش، نگاهش، صداش، و شخصیتش جذابش میكنه. اون موقع تعریفی از جذابیت نداشتم ولی حالا اینجوری معنیش میكنم…
کششی که نمیدونی از کجاست و چرا…
توی اتاق خاله، ندا و مریم پچ پچ میكردن و ریز ریز میخندیدن.بقیه ی فامیل توی سالن نشسته بودن، به بهانه ی آروم كردن دنیز نزدیك در اتاق قدم میزدم.
ندا از اینكه تو هر شب سكس میخوای و بعضی شبا خسته میشه و غرغر میكنه تعریف میكرد.
پس راست میگفتی، شبی كه خونه ی عمه گلی مهمونی بود و موقع شام بهم چشمك میزدی كه تا كسی حواسش نیست بریم توی حیاط و خلوت كنیم.
یادته دستمو گرفتی و چسبوندیم به دیوار پشت چنارا؟لباتو روی لبام گذاشتی و من سرمو عقب كشیدم.
با حالت شوخی گفتی؛ مانیا وقتی زنم شی،من هر شب میخواما.بعد تو یه لب ساده رو ازم دریغ میكنی؟
من با خنده میدویدم و میگفتم، حالا كه زنت نشدم.
دستمو گرفتی و كشیدی؛_هیس، میفهمن اینجاییم!
بیا اینجا ببینم…ببینم چشمای خوشگلتو!
دوباره لبامو بوسیدی، سینه هامو لمس كردی، دستات سرد بود و سینه های من گرم، اینقد نوازششون كردی كه دست خودتم داغ شد.
استرس تو صورت هردومون موج میزد،به سرعت بدن همدیگرو فتح میكردیم.
با طعنه میگفتی، دختر یه بار شد یه شلوار گشادتر بپوشی؟دستم نمیره تو دیگه!
به ناچار دكمه ی شلوارمو باز كردی، از اینكه خیس شده بودم خجالت میكشیدم و تو احساس غرور میكردی كه حس پنهان منو مثل همیشه بیدار كردی.
با انگشت اشاره ت وسط پاهام شروع كردی به تحریك كردنم،پاهام میلرزید و نمیتونستم سرپا وایسم، گفتم محمد الان میفتم زمین… پشت كمرمو با دست دیگه ت گرفتی و گفتی؛ خودم میگیرمت عزیزم تو فقط لذت ببر.
انگشتتو به دهانه ی واژنم نزدیك كردی، یه جیغ كوتاه كشیدم… گفتی نترس عشقم نمیكنم كه توش!
دوباره كنارت آروم گرفتم…حركات انگشتت تند تر میشد و من تو آسمونا بودم… با ناله گفتم؛ محمدددددد بسه بسه…شدم…
لبخند رضایت روی لبات نشست و گفتی؛ جوووونم عشقم ، دوست داشتی؟؟؟
اخم كردم و گفتم؛ آره ولی پس تو چی؟ گفتی؛ من مهم نیستم، میخواستم تو حال كنی.
دكمه ی شلوارمو بستم و خودمو مرتب كردم و برگشتم تو خونه، تو قرار بود چند دیقه بعد از من بیای كه كسی شك نكنه.
این استرسا چقد شیرین بود. عشق بازی پنهانی با تو چقد لذت بخش بود.
شبش پیام دادی؛ عذاب وجدان نگیر مانیا،به یاد امشب چند بار خودمو خالی كردم…كی میشه بدون ترس تو بغل هم و باهم ارضا شیم؟
برات نوشتم؛ میشه عزیزم، بالاخره اون روز میاد…
ولی اون روز هیچوقت نیومد.داشتم فكر میكردم كه با ندا هم مثل من سكس میكنی؟ قبلش كلی قربون صدقه ش میری و آماده ش میكنی؟حرفایی كه بهم میزدیو به اونم میزنی؟
عشقای پر شورمون چقد زود تموم میشن. آدمای دوست داشتنیمون میرن بدون اینکه چیزیو به هم بزنن. بی هیچ جنجال و دعوا و صدای اضافه ای با توافق و آرامش کامل همه چیز تموم میشه،کسی میره و هیچ وقت برنمیگرده ،بعد کم کم یاد میگیری بدون اونم میشه زندگی کرد. دردا كمتر میشن،زخما کهنه تر میشن و فراموش میکنی…
گاهی فكر میكنم ممكنه به این سایت سری بزنی و داستانای منو بخونی؟ اگه اومدی و خوندی بدون به اندازه همه روزایی كه هوامو داشتی و دستمو گرفتی و کمکم کردی و شدی یه گوش شنوا و من دردامو آوردم پیش تو و تو رازامو شنیدی و نق و نوق هامو تحمل كردی، به اندازه همه ی اون روزا و همه ی عشقی كه بهم دادی و هزار بار بیشتر برای آرامش این روزات خوشالم.
نوشته: مانیا