قلبی که جا میماند (۱)
*لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه این مجموعه با نام “عشق در زمان وبا” منتشر شده …
با تعجب و صدای بلند پرسیدم : چی ؟! به جای غلامعلی ؟!
شمسالله گفت : بله آقا ، اومده به جای غلامعلی ؛ آخه غلامعلی چندوقت بود مریض احوال بود بندهخدا ، آقا بزرگ هم مرخصش کردن بره پیش کس و کارش . همونجا تو ده یه کاری براش ردیف کردن امروز صبح راهیش کردن . دیشب هم از مهمونی ملکه عصمت¹ که برگشتن ، این جوون رو با خودشون آوردن که جای غلامعلی بمونه .
خواستم برگردم تو خونه و از پدرم بپرسم برای چی این میرزا قشمشم رو برداشته آورده اینجا ولی دیدم خیلی سبک میشم ، بچه بازی میشه ، بخاطر همین سرجام ایستادم . یه حالت غرورآمیزی گرفتم و با تکبر به نوید گفتم : آهای پسر !
پسره عوضی نگام نکرد ، روشو اونطرف کرده بود و به سمت دیگهای نگاه میکرد و خودشو زد به نشنیدن . جلو رفتم ، نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم : آهای شوفر ، مگه کری صدات میزنم جواب نمیدی ؟ چرا عین الاغ زل زدی به افق ؟
برگشت و با عصبانیت بهم نگاه کرد ؛ خواست چیزی بگه ولی حرفش رو خورد . تکیهش رو از ماشین برداشت و روبروم ایستاد و گفت : امری داشتین ؟
ابروهامو انداختم بالا و به هدیه ها اشاره کردم و گفتم : بیارشون ، بزارشون تو ماشین .
بعدش هم درو باز کردم و رو صندلی عقبی شاگرد راننده نشستم .
نوید وسایل رو از شمسالله گرفت و گذاشت تو صندوق کوچیک پشت ماشین . بعدش اومد سوار شد و گفت : کجا برم ؟
بعد از اینکه آدرس رو بهش دادم راه افتاد . شیشه ماشین رو کشیدم پایین تا باد خنکِ اولِ بهار حالم رو جا بیاره . از میدون بهارستان رد شدیم ؛ سرم رو که برگردوندم دیدم داره از تو آینه ماشین بهم نگاه میکنه . تا چشمم به چشمش خورد ، نگاهش رو گرفت و به جلو خیره شد . نگاهم اومد پائین تر ، رسید به دستش که روی دنده بود و آستین پیرهنش رو تا آرنج کشیده بود بالا و تا زده بود . موهای دستش ، نه زیاد بود و نه کم ؛ فر نبود ، صاف ، مشکی . حتی موهای دستش هم جذابه ، رگهای دستش . ای وای پسر ! خفه شو ! این چه فکریه ؟ این یارو رعیته ها ! زیر دستته ، شوفرته ! حواست رو جمع کن . سرم رو برمیگردونم و دوباره به بیرون نگاه میکنم . چشمام رو میبندم تا از افکار مزاحم که دست از سرم برنمیدارن خلاص بشم ؛ ولی نه ، انگار نمیخوان منو رها کنن ، حتی اینجا هم باهامن ، این نویده ؟ آره همین شوفرهست ، جلوم ایستاده . چه لباش خوشگله ؛ دستم رو میبرم جلو و میرسونم به صورتش و انگشتم رو میکشم روی تهریشش ، رو قسمت چونهش که تهریشش اونجا خرماییه ؛
انگشتم رو میکشم رو لبش ، نوک انگشتم رو میبوسه . دستم رو میکشم عقب . حالا نوبت اونه که دستش رو بیاره جلو ، بزاره دو طرف صورتم و منو بکشه سمت خودش و لبام بخوابه روی لباش ، لباش نرمن ، گرمن ، مرطوبن . کم کم لبامون باز میشه و تو هم قفل میشه ، زبونا کم کم حرکت میکنن و و باهم دیگه به رقص درمیان ، رو لبا کشیده میشن و نت های عاشقانهی لطیفی رو مینوازن ؛ میشنوم ، یه صدایی میشنوم ، یه صدایی که تاحالا نشنیدم ؛ صدای چیه این ؟ گمونم عشق باشه …
تو همین فکرام که چشمام رو با صدای نوید باز میکنم . میگه : رسیدیم سر همون کوچه که گفته بودین ، کجا ماشین رو نگه دارم ؟
به دروازه بزرگ خونه ملکالتجار اشاره میکنم ، راه میافته و جلوی دروازه عمارت نگه میداره . پیاده میشه و میاد و در رو برای من هم باز میکنه . بهش میگم : هدیه هارو بگیر و دنبالم بیا .
من که میرسم به دروازه اونم وسیله به دست میرسه به من . کوبهی دروازه رو به صدا درمیارم و یکم بعدش گلآقا ، نوکر عمارت ملکالتجار دروازه رو باز میکنه و میگه : اع خدا مرگم بده ، شمایین آقا ؟ خوش اومدین ، بفرمایین . عیدتون مبارک .
جوابش رو میدم و میرم تو حیاط ، میشنوم که پشت سرم با نوید خوش و بش میکنه . وارد عمارت میشم و تا برسم به اتاق طاها با جمیله خانم مادر طاها هم روبر میشم . وقتی میرسم جلوی اتاق ، یهو درو باز میکنم و خودمو پرت میکنم تو اتاق . داشت کتاب میخوند که با شنیدن صدای در ، سریع با ترس سرش رو برگردوند و نگام کرد ؛ بعدش که فهمید منم دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت : وای شهاب ! خدا از رو زمین ورت داره . قبضه روح شدم .
با تاسف گفتم : ای خاک تو سرت ؛ وقتی شنیدم خلوت کردی گفتم مرحبا ، بالاخره این داره یه تکونی به خودش میده . فکر کردم داری سیگار میکشی ، گیلاس کنیاک میندازی بالا یا یه غلطی تو همین مایه ها میکنی . وقتی دیدم داری کتاب میخونی ازت ناامید شدم .
از جاش بلند شد و همینجوری که داشت میومد طرفم گفت : ما فقیر فقرا مثل شما شازده قجریا دل اینکارا رو نداریم ، نان میخوریم و شعر !
خندیدیم و همو بغل کردیم . زیر گوشش گفتم : عیدت مبارک رفیق .
دستش رو پشتم کشید و گفت : عید توهم مبارک رفیق .
همین لحظه نوید رسید جلوی در و مجبور شدیم این صحنه احساسی رو به پایان برسونیم . بهش اشاره کردم که هدیه هارو بیاره تو اتاق . وسایل رو که گذاشت رو زمین ، با اجازهای گفت و از اتاق رفت بیرون . طاها با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : این با تو بود ؟
شونه هامو انداختم بالا و به سمت تخت میرفتم که روش بشینم ، گفتم : آره ، شوفر جدیدمونه .
لبخند شیطونی زد و گفت : چه دلبر ، چه گوهرپیکر و چه وجیهالمنظر !
بهش گفتم : زیپ جوال رو ببند ، حالا نمیخواد غزل سرایی کنی ؛ هیچ هم ازش خوشم نمیاد . یه پرروییه که نگو ؛ زبونش از قدش درازتره .
بعد برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم : از هادی چخبر ؟ تونستی براش کاری کنی ؟
اومد کنارم رو تخت نشست و گفت : کشتم خودمو ، به هزارنفر رو انداختم تا بالاخره تونستم یه نفرو پیدا کنم .
با خوشحالی گفتم : راست میگی ؟ طرف کیه ؟ مطمئنه ؟
آروم گفت : راستش من خودم نمیشناسمش ، یعنی هنوز حتی ندیدمش .
چشمام رو ریز کردم و پرسیدم : پس از کجا پیداش کردی ؟
گفت : خودمو به هزارتا در و دیوار زدم تا بالاخره بیست روز پیش تونستم تو یکی از این کانونها صدیقه دولتآبادی² رو ببینم ؛ کشیدمش کنار قضیه خودمون و هادی رو براش تعریف کردم اونم گفت ببینم چه کاری از دستم برمیاد ، بعدش هم قول داد تمام تلاشش رو بکنه که بتونه بهمون کمک کنه ؛ سهروز پیش کاغذش رسید دستم . توش نوشته بود یه آدم مطمئن پیدا کرده ؛ اتفاقا قرارمون امروزه . ساعت ۱۱ قبل از ظهر ، میدون توپخانه ، روبروی ساختمون بلدیه ؛ جلوی آجیلفروشی شداد .
با ذوق و خوشحالی گفتم : جدی ؟ چه خوب ! پس منم میتونم بیام .
طاها هم خوشحال شد و ذوقزده گفت : پس باهم میریم !
بعدش پرسید : با این شوفره بریم منظورته ؟
با تعجب گفتم : پس با کی بریم ؟
طاها گفت : آدم مطمئنیه ؟
بعد از چندثانیه مکث گفتم : مطمئنه .
* * *
طاها یکبار دیگه با عجله نگاهی به کاغذِ نامهی صدیقه دولتآبادی انداخت و با اشاره به مغازه آجیل فروشی گفت : همینجا ، جلوی همین دکون نگه دار .
نوید ماشین رو همونجا نگه داشت . نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم : ۵ دقیقه مونده هنوز .
نوید از توی آینه بهم نگاه کرد و گفت : میشه بپرسم قضیه چیه ؟ چیکار قراره بکنیم ؟ چرا یواشکی اومدیم اینجا ؟ واسه چی دروغ گفتین که میخوایم بریم دربند ؟
اخمی کردم و بهش گفتم : سرت تو کار خودت باشه .
نوید هم با حرص گفت : اتفاقا بخاطر کار خودم پرسیدم .
طاها که داشت از استرس کلافه میشد جواب داد : حالا میفهمی وقتی رسیدیم ؛ آخه الان چه وقت بحث کردنه تو این شرایط ؟
به طاها گفتم : خب ما بین اینهمه خلق خدا ، این آدمی که تو میگی رو از کجا پیدا کنیم ؟ چجوری بفهمیم کدومه ؟
طاها گفت : اسم رمز مشخص کردیم . ” لندن ، استکهلم ، طهران ” .
سرمو تکون دادم و گفتم : به حکیمه خانم خبر دادم که هادی پیش ماست و جاش امنه ، خونشون تحت کنترل بود ؛ نمیشد راحت رفت و آمد کرد . مجبور شدم جای اینکه خودم برم یه زنه دیگه رو بفرستم که به بهانه دوست بودن باهاش بره تو خونهش و بهش خبر رو برسونه .
طاها با تاثر گفت : آره بنده خدا لابد خیلی دلشوره داشت . باز بدتر اینکه هادی عید هم پیشش نبود ، لابد دلش رو خیلی سوزونده .
نوید برگشت و گفت : قضیه چیه ؟ خونهی کی تحت کنترله ؟ جای کی امنه ؟!
تا طاها اومد حرفی بزنه ، سریع گفتم : اون نیست ؟ اون زنه ؟
و به زنی که جلوی مغازه آجیل فروشی ایستاده بود اشاره کردم . زنی با قد متوسط و کمی پُر ؛ روسری بسته بود و کمی از موهای فِرِش از جلوی روسری بیرون ریخته بود . عینک گردی هم به چشمش داشت با لباس آبی که تا زانوش میرسید . یه کیف مکعب مستطیلی هم دستش بود . داشت به ساعت مچیش نگاه میکرد .
طاها گفت : نمیدونم ، گمونم خودش باشه ولی باید با اسم رمز صددرصد تایید کرد .
گفتم : باشه ، پس من میرم ببینم خودش هست یا نه .
تا خواستم در ماشین رو باز کنم نوید برگشت و گفت : نمیخواد ، بشین خودم میرم .
اول یه نگاه به طاها کردم و بعد گفتم : خیلی خب ، زود باش تا نرفته .
نوید که خواست پیاده بشه طاها گفت : اسم رمز یادته دیگه ؟
نوید به نشونه تایید سرش رو تکون داد و از ماشین پیاده شد . منو طاها چشممون رو به اون سمت دوخته بودیم و با دلشوره نگاهشون میکردیم . طبیعی نبود که تو این شرایط قد و هیکل نوید تحریکم کنه ، ولی جذابیتش باعث میشد نتونم حتی شرایط رو در نظر بگیرم ؛ دوباره صحنه بوسیدن لبش تو ذهنم تکرار شد ، مزه زبونش و رطوبت دهنش ، اما بعدش سریع حواسم رو جمع کردم . پشت نوید بهم بود ولی دیدم زنه چند کلمهای حرف زد . چند ثانیه بعد سرش رو تکون داد و بعد نوید به ماشین اشاره کرد و باهم بهراه افتادن . طاها با هیجان گفت : خودشه !
نوید سوار ماشین شد ، زن هم ماشین رو دور زد و عقب ماشین ، کنار من نشست .
وقتی سوار شد یه سلامی به همه کرد و من و طاها هم جوابش رو دادیم .
تا طاها خواست چیزی بگه زن گفت : اول بهتره زودتر از اینجا دور بشیم ؛ آشنایی بمونه برای بعدش .
نوید سریع ماشین رو بهراه انداخت و از محل قرار دور شدیم .
زن گفت : من هما شیبانی³ هستم . چندروز پیش تو کانون آزادیخواهان تهران خانم صدیقه دولتآبادی رو دیدم ؛ اونجا خانم دولتآبادی باهام قضیه شما رو درمیون گذاشت و ازم خواست که بهتون کمک کنم ، منم فردای اونروز براشون نامه فرستادم و ازشون خواستم که قرار امروز رو باهاتون هماهنگ کنن .
ماهم خودمون رو معرفی کردیم و طاها گفت : خیلی وقت بود دنبال یه پزشک حاذق و مطمئن میگشتیم ، خیلی تلاش کردیم کسی رو پیدا کنیم ولی آدمی که مطمئن باشه نبود . آخرش دست به دامن خانم دولتآبادی شدیم که به شما زحمت بدیم .
هما گفت : زحمت ؟ عرق عافیت بیمار برای پزشک ، رحمته .
با استرس گفتم : فقط شمارو به خدا از قضیه ملاقات امروز به کسی چیزی نگین ، مبادا برای هممون دردسر درست بشه .
هما لبخندی زد و گفت : من نظمیه چی و گزمه شهربانی نیستم ؛ من کار خودمو دارم و کار منم قانون خودشو داره . من بخاطر پایبند بودن به قانون کارم سوگند خوردم ، سوگند پزشکی . تو قانون کار من ، مردم عارض میشن برای رفع مرض ؛ برای دفع عیب و علت . پس نگرانیتون بیدلیله و بی جهت . درضمن اگر هم نگرانی تون بخاطر مامورای خفیه و نظمیهست ، باید بگم من خیلی طهران نمیمونم . اومده بودم برای دیدن خانواده و بازدید اقوام توی ایام نوروز . هفته بعد هم برمیگردم لندن ، انگلستان . وقت نمیکنن تو این مدت بگردن و پیدام کنن و استنطاقم کنن .
خیالمون که راحت شد ، طاها آدرس دقیق خونه ییلاقیشون رو داد و با سرعت حرکت کردیم به سمت سوهانک .
وقتی رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم ، هما بلافاصله گفت : اینجا که خیلی سرده ؛ اصلا مناسب نیست برای آدمی با علائمی که شما میگین .
طاها با ناراحتی جواب داد : خب مجبور بودیم بیاریمش اینجا ، جایی رو نداشتیم دیگه . تو شهر که لونهی افعیه ، خیلی خطرناکه ؛ تنها جایی که یه امنیت حداقلی رو داره همینجاست . تازه باغبون پیرمون که آدم مطمئنی هم هست اینجا مواظبشه و لااقل یه آب و نون دستش میده .
هما کیفش رو گرفت و گفت : خیلی خب ؛ حالا کجاست ؟
طاها اشاره ای به کلبه چوبی روبرومون کرد و چهارتایی راه افتادیم به سمت کلبه .
در رو که باز کردیم ، سریع رفتم سمت هادی که گوشه اتاق افتاده بود و از درد به خودش میپیچید . گفتم : هادی ؟! هادی ؟! بیداری ؟!
گفت : آره ، کمک کن بلند شم ، درد امونم رو بریده .
من و طاها دستمون رو گذاشتیم پشتش و نشوندیمش و تکیهش دادیم به دیوار . تا نگاه هادی به هما افتاد رنگ از صورتش پرید و خواست فریاد بزنه ، اما هما سریع گفت : آروم باش ! من از طرف کانون آزادیخواهان و همراه دوستات اومدم کمکت کنم ؛ اومدم زخمت رو ببینم و درمانش کنم . پزشکم .
هادی با صدای لرزون گفت : اگه کسی بفهمه ، اگه مامورای خفیه و نظمیه خبردار بشن …
اما نتونست حرفش رو تموم کنه . چون طاها انگشتش رو جلوی لبش گرفت و گفت : هیس ! آروم باش ، نگران نباش ؛ آدم مطمئنیه .
هادی ساکت شد و انگار دردش دوباره یادش اومد و گفت : آخ !
نوید تو چهارچوب در ایستاده بود ، بهش تکیه داده بود و نگاهمون میکرد . هما کیفش رو باز کرد و چندتا وسایل فلزی ازش درآورد و داد به طاها و بهش گفت : اینا رو ببر توی آب بجوشون ، وقتی هم داری میای یه پارچه تمیز پیدا کن و برام بیار .
بعد از رفتن طاها ، هما اومد جلو و وقتی که زخم روی ساعد دستش رو دید گفت : اوه اوه اوه ! خیلی عفونت کرده ، ترشحات چرکیش خیلی زیاده . رک و پوستکنده ، دوستات اگه یکم دیرتر دست به کار میشدن ، این دستت همآغوش خاک میشد . البته هنوزم معلوم نیست با این عفونت کارش به کجا میکشه آخر ؛ اگه به استخونت رسیده باشه ، تازه اول دردسره .
هادی نفسش رو داد بیرون و گفت : رک و پوستکنده ، فدای آزادی ؛ چیزی که هیچوقت آزاد نبوده .
هما در حالی که هادی رو معاینه میکرد گفت : آزادی ! شما آزادیخواها با زندگیتون قمار مرگ راه میندازین .
بعد نبض هادی رو گرفت و گفت : نبضت خیلی ضعیفه ، رنگ هم که به چهره نداری . میترسم برات مشکل ساز بشه .
هادی گفت : نگران نباش ، از بچگی همینطور بودم .
هما گفت : اینجا خیلی مرطوبه ، برات اصلا خوب نیست . میدونم جایی برای موندن نداری پس هرروز بگو رخت خوابت رو عوض کنن یا لااقل پشت و روش کن . دارو هایی برات مینویسم که دوستات باید برات تهیه کنن ، چون من دارو همراهم نیاوردم ، البته جز دوایی که نشئهت میکنه که کمتر درد بکشی .
بعد روشو کرد به من ، کاغذ رو داد دستم و گفت : میتونی اینا رو براش پیدا کنی ؟
گفتم : آره ، میتونم ؛ آشنایی داریم که داره تو دانشگاه تهران داروسازی میخونه ؛ اسمش هم هست غلامعلی عبیدی⁴ .
هما گفت : خیلی خوبه ، دستور و زمان استفادهش رو هم نوشتم کنارش .
هادی سرش رو برد عقب ، به دیوار تکیه داد و چشماش رو بست .
هما با دلسوزی به هادی نگاه کرد و گفت : تا همین چندروز پیش که رفتم کانون ، خیال میکردم تونستن بساط آزادیخواهی رو ریشهکن کنن از این مملکت . ولی مثل اینکه خیلی مونده از این قصه هزار و یک شب .
هادی با ناراحتی گفت : ما مردم عادی این مملکت ، کجای این هزار و یک شبیم ؟ هزارهزارتا کودتاچی و ارباب و سلطان ، صدها شیخ و رهبر و آجودان هم که بیاد بالا سرمون بازم منو شما همونی بودیم که هستیم . من ضعیف و شما ضعیفه . من نحیف و شما نحیفه . دهنی که باید بسته بمونه و گوشی که کر ؛ چشمی که باید کور بمونه و آدمی که خر .
هما پلک چشم هادی رو کشید پایین ، با دقت به توی چشمش نگاه کرد و گفت : آدمی که بخاطر آزادی خودشو به این روز میدازه نه ضعیفه ، نه نحیف . آدمیه مثل ما ، دنبال درمان . حالا یکی در پی درمان ملت و دیگری در پی درمان مملکت .
هادی لبخندی زد و گفت : گفته بودی پزشکی .
هما گفت : فعلا کارشناسی آناتومی دارم ولی دنیای جراحی برام شگفتانگیز تره ؛ بشکافی و بدوزی و عضو زائد و غده سرطانی و اندام بیماری زا رو بندازی دور .
هادی گفت : کاش جراح هایی پیدا میشدن که با این مملکت هم همین کارو کنن ؛ کاش میشد دست هرچی دزد و قاتل و تندرو و متعصب و شیخ مغزپوسیدهست از این مملکت کوتاه کرد و سپردشون به چوبه دار و زندان و غل و زنجیر و آغوش سرد خاک .
هما خندید و گفت : نا نداری نفس بکشی بعد مثل فردوسی بزرگ ، حماسهسرایی میکنی و رجز اسفندیاری میخونی ؟
آخرش چی ؟ تا کی میخوای تلاش کنی ، برای چی ؟
من که تاحالا ساکت بودم گفتم : تا روزی که خون هیچ دختربچهای بخاطر موهای آزادش روی زمین ریخته نشه ؛ تا روزی که هیچ مادری بخاطر نداشتن چادر و حجاب و روبنده ، بخاطر فتوای ملاهای عقب موندهی خشک مغز شکم گنده ، از بچه هاش جدا نشه ؛ تا روزی که هیچ بچه ای برای آزادیخواهی پدرش ، طعم یتیم شدن رو نچشه . تا روزی که هیچ پسری ناخواسته متهم نشه به شهوترانی و هوسبازی . تا روزی که این وطن دوباره وطن بشه و این ایران دوباره ایران .
هما باز نگاهش رو دوخت به هادی و گفت : چیشد از اینجا سر در آوردی ؟
هادی گفت : نتونستم ، نشد صدای حرف حق رو تو سینهم خفه کنم ، نتونستم چیزی نبینم و چیزی نشنوم ؛ نتونستم چشمم رو ببندم رو این همه ظلم و استکبار و خشونت ؛ که نتیجهش شده این درد و زخم و عفونت . مامورای نظمیه ، سربازای شهربانی و اداره خفیه ؛ همهشون دنبالمن . شدن تشنه به خون من و مادرم .
هما پرسید : مگه چیکار کردی ؟ چی گفتی ؟
هادی گفت : مختاری⁵ برای بگیر و ببند و بزن و بکش به جرم تراشی نیازی نداره .
هما گفت : و مادرت ؟
هادی با ناراحتی گفت : اون بیچاره بیگناهه ، تنها جرمش اینه که مادرمه . همین .
بعد پرسید : چرا ؟ تو دولتی که قاطر های دیوانخانهش برای رضای خدا سواری نمیدن ؛ تو حکومتی که حتی خشت های دیوار های شهر هم مواجببگیر و راپرتچی مختاریان ، شما چرا به تقلای کمک به من افتادی ؟
هما سرش رو انداخت پایین و گفت : بخاطر عشق جانِ دل . عشق به مملکتی که سالها پیش مجبور شدم برای پیشرفت و خدمت بهش ترکش کنم و عشق به هم مملکتی هایی مثل شما که بخاطر اهداف بزرگ و رویاهای سنگین ، از هیچ چیز دریغ نمیکنین ؛ حتی از نثار این خون رنگین . عشق به همراهی مردم و جراحی زخم های نیش عقرب و گزدم .
گفتم که ، دلم دنبال جراحیه ؛ دارم تلاش میکنم مدرکش رو بگیرم .
لبخند زدم و گفتم : پس میشی جزو اولین جراح های زن ایران .
هما گفت : اولین ها … همیشه اولین ها که بیان ، بعدش راه باز میشه برای بقیه . بعد میشیم هزاران نفر … اونوقته که میتونیم این وطن رو جراحی کنیم . ظاهرش رو بکشافیم ، غده های سرطانیش رو بکشیم بیرون ، عضو های زائدش رو بِکَنیم ، انگل های مشکل سازش رو نابود کنیم و خون روشن رو توی رگاش جریان بدیم . اون زمانه که ایران دوباره میتونه مثل دوران داریوش و کوروش روی پاش سالم و سلامت بایسته و راحت نفس بکشه ؛ آسوده از شر خائنین و وطن فروشان .
هرسهتا با ذوق خندیدیم و هادی با بغض پرسید : یعنی میشه ؟
سوالی که هیچکدوم جوابی براش نداشتیم .
* * *
کار هما تموم شده بود و زخم هادی رو بسته بود و ضدعفونی کرده بود ؛ هادی هم نشئه بود و بین خواب و بیداری ، طاها کنارش نشسته بود و دستش رو توی دستش گرفته بود . هما وسایلش رو گذاشت تو سینی کوچیک گوشه اتاق ، منم سینی رو برداشتم که ببرم و وسایلش رو بشورم ؛ خیلی بهش مدیون بودیم ، خیلی کمکمون کرده بود .
وقتی از چارچوب در رفتم بیرون ، یهو نوید جلوم ظاهر شد و گفت : فکر نمیکردم آزادیخواه باشی .
گفتم : دیدی که هستم .
پرسید : پس اون حرفای دیشبت چی ؟ چرا اونهمه از قاجاریه طرفداری میکردی ؟
گفتم : اول بخاطر اینکه هرچی باشه دودمان من قاجاریهست ، خودمم میدونم روش مملکتداریشون درست نبوده ولی اینکه ببینم یکی دیگه داره بهشون توهین میکنه باعث ناراحتیم میشه . دوم هم بخاطر این بود که حرص تورو دربیارم و تحقیرت کنم . همین .
نوید دستش رو برد عقب سرش و درحالی که داشت گردنش رو میمالید گفت : خب … من ، یعنی ، میدونی … راستش … امممم ، بخاطر حرفای دیشبم معذرت میخوام ؛ ببخش که ندونسته بهت توهین کردم .َ
چیزی نگفتم ، یه لبخند زدم و راه افتادم . یه قدم که برداشتم صدام کرد : شهاب !
برگشتم و نگاهش کردم ؛ آروم ، یهجوری که منم بهزور تونستم بشنوم گفت : چشمات خیلی قشنگن . خیلی .
بعد برگشت و سریع رفت تو کلبه . ازم تعریف کرد ؟ یعنی اونم از من خوشش میاد ؟ یعنی منم ازش خوشم میاد ؟ نمیدونم ، نمیدونم دقیقا چه حسی بهش دارم ولی میدونم هرچی هست نفرت نیست ، بیزاری نیست ، میدونم هرچی که هست ، احساس منفی نیست ؛ هر حسی هست ربط داره به همون تصور ، به همون رویا ؛ بوسیدنش ، لمس کردنش ، چشیدنش . یعنی قراره محقق بشه ؟ به این زودی ؟ به این ناگهانی ؟ …
دوباره همه سوار ماشین شدیم و هادی رو با باغبون پیر تنها گذاشتیم . هما هم بعد از خداحافظی ، تو محله پامنار پیاده شد و توی جمعیت ناپدید شد .
طاها خواست برگرده خونهش که مجبورش کردم باهامون بیاد عمارت ؛ با این افکار پریشون ، بهش نیاز داشتم .
وقتی رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم ، یه نگاه به نوید کردم و ازش تشکر کردم . نوید هم لبخند زد و گفت : کاری نکردم .
منو طاها وارد عمارت شدیم و نوید هم رفت تو اتاقکی که قبلا برای غلامعلی بود .
وقتی رفتیم تو اتاقم ، طاها تلفن زد و خبر داد که امشب اینجا میمونه و برنمیگرده خونه . گفتم گلپری برامون شیرینی و قهوه آورد و همراه با خوردن حرف میزدیم و درباره آینده اظهار نگرانی میکردیم . بعد از تموم شدن قهوه ، بلند شدم پرده اتاق رو بکشم تا نورِ تیزِ خورشید کمتر اذیت کنه که نوید رو دیدم . رو لبه حوض بزرگ وسط حیاط نشسته بود و داشت با یه پارچه کهنهی خیس ، کفشش رو تمیز میکرد . اتاق من بالاترین طبقه عمارت بود و بههمین خاطر نوید نمیتونست راحت منو ببینه . یهو دوباره تصویر بوسیدنش توی ذهنم تداعی شد ؛ اینبار به وضوح بیشتر و آزادتر ، پیرهن نداشت و بالاتنهش مشخص بود ، دست بردم و کشیدم روی سینهش ، روی موهای صاف سینهش . من چقدر تورو دوست دارم شوفر ، چقدر تو جذابی ، چقدر من میخوامت ؛ کاش توهم دوستم داشته باشی ، کاش توهم منو بخوای ، کاش دل به دل راه داشته باشه ، کاش …
با تکون های طاها به خودم میام ؛ بهم نگاه میکنه و میگه : کجایی تو پسر ؟ همش دارم صدات میکنم اما انگار یاسین به گوش خر میخونم . پاشدی اومدی پرده رو بکشی ماتت برد .
بعد یه لبخند مرموزی زد ، لب پایینش رو گاز گرفت ، چشمش رو کوچیک کرد و گفت : راستش رو بگو ، حواست پی چی بود ؟
دیگه نتونستم حرف رو توی دلم نگه دارم ، باید به کسی میگفتم تا سنگینیش از رو قلبم برداشته بشه ؛ به کسی که بهش اعتماد داشته باشم ، به کسی مثل طاها . مثل کسی که قراره به چیزی اعتراف کنه گفتم : طاها یه چیزی بهت میگم به هیچکس نگو ، خب ؟ فکر کنم عاشق شدم .
طاها گفت : ای بلا ؛ من که از اول میدونستم داری گه میخوری میگی اصلا ازش خوشم نمیاد و از جور چاخانا . به یکروز هم نکشید رازت رو لو دادی .
گفتم : باور میکنی تازه برای بار اول دیشب دیدمش ؟ باور میکنی تو اولین دیدارمون کلی همو تخریب کردیم و بهم توهین کردیم ؟ باور میکنی امروز صبح که جلوی دروازه دیدمش میخواستم از عصبانیت سرم رو بکوبم به دیوار ؟ باور میکنی وقتی فهمیدم این شده شوفرمون و غلامعلی رفته رد کارش ، خون توی رگام خشک شد ؟ باور میکنی خودمم نمیدونم چم شده ؟
طاها با نگرانی گفت : شهاب ! آروم باش ! معلومه که باور میکنم ؛ خب حالا مشکلتون چیه مگه ؟
با حسرت گفتم : من دلم پیش آدمی جا مونده که اگه حتی تمام گذشته رعیتیش رو هم بزاره زیر پاش ، باز هم قد و قواره اسم و رسم خانوادگی و دودمان ما نمیشه .
طاها دستم رو توی دستش گرفت و گفت : پس حواست باشه ، طرف برای اینکه هم قد و قواره اسم و رسم خانوادگی و دودمانتون بشه یهوقت قلبش رو زیر پاش نزاره .
چیزی از حرفش نفهمیدم . پرسیدم : منظورت چیه ؟ چیکار باید بکنم ؟ …
قسمت بعدی داستان با عنوان “چو فردا برآید بلند آفتاب” منتشر میشود …
۱ . ملکه عصمت = عصمتالملوک دولتشاهی 👈 آخرین همسر رضاشاه و ملکه ایران در زمان رضاشاه
۲ . صدیقه دولتآبادی 👈 روزنامهنگار و از فعالان انقلاب مشروطه و آزادیخواهی
۳ . هما شیبانی 👈 از نخستین جراح های زن ایران
۴ . غلامعلی عبیدی 👈 پدر صنعت داروسازی ایران
۵ . سرپاس مختاری 👈 رئیس شهربانی
نوشته: Night witch