ققنوس (۱)
داستان دارای محتوای همجنسگرانه است.
داستان دارای تو خط زمانی مختلف است که با خط چین جهت درک بهتر جدا شده.
گرمای هوا به حدی بود که رسیدن به خونه برام موفقیتی بزرگ به حساب میومد،خبری از کسی نبود ترجیح دادم تا لیلا از بیرون بیاد یه دوش بگیرم.از حموم که بیرون اومدم و حوله رو پیچیدم به خودم صدای به هم خوردن ظرفا باعث شد به آشپزخونه برم.
نوری که از پنجره به موهاش میخورد باعث میشد رنگ قهوه ای موهاش به طلایی تغییر پیدا کنه، یه ست پیراهن و شلوار خونگی گل گلی پوشیده بود که خواستنی ترش میکرد،از پشت بغلش کردم یه بوسه به موهاش زدم،بعد از بیست و خورده ای سال زندگی بغل کردنش هنوز حس جدیدی بهم میداد.
داستان آشنایی من و لیلا مثل اکثر هم نسل های ما خیلی ساده بود،مادرم لیلارو تو یه مراسمی دید و پسند کرد مسئله رو با پدرم مطرح کرد و اونم قبول کرد،جواب خانواده لیلا از قبل مشخص بود، اون موقع ها معلمی ارزش بالایی از لحاظ اجتماعی داشت و هر خانواده ای آرزو داشت دخترش با یک معلم ازدواج کنه.
تنها کسی که نظرش در مورد این مسئله پرسیده نشد من بودم،بعد از پنج سال اجبار پدر و مادرم برای ازدواج و سرپیچی کردنم دیگه کسی نظر منو در این مورد نمی پرسید.
تو کل مجلس خواستگاری ساکت بودم و حرفی نزدم،خانواده لیلا هم این رفتارو گذاشتن به پای حجب و حیایی که داشتم.
بعد از مراسم یک راست رفتم سراغ محمد،وارد اتاق شدم و کتمو انداختم رو صندلی،هر دو مون رمقی برای حرف زدن نداشتیم.
بعد از چند دقیقه سرشو بلند کرد و با صدایی که به وضوح میشد بغض رو پشتش احساس کرد گفت:
(+برای شخصیت دوم/-برای راوی داستان)
+چطور پیش رفت؟
-مادر هامون از قبل صحبت هاشون رو کرده بودن،فکر نکنم بشه کاریش کرد.
همون لحظه بغضش ترکید و با گریه گفت:
+حالا چیکار کنیم؟
منم وضع بهتری از اون نداشتم،در حالی که سعی میکردم بغضمو کنترل کنم بهش گفتم:
-نمی دونم محمد،ولی هر اتفاقی که بیوفته باید اینو بدونی که من همیشه عاشقتم.
با این حرفم گریش به اوج خودش رسید و اومد سمتم بغلم کرد و لبامو خورد،اعصابم زیاد سرجاش نبود ولی با این وجود بعد از چند ثانیه منم همراهیش کردم.
لیلا داشت ظرف های ناهار رو از رو میز جمع میکرد،حسابی داشت با اندامش تحریکم میکرد حتی بعد این همه سال.
-لیلا خانم من دوست داره یه چرت بعد از ظهری با شوهرش داشته باشه؟
لیلا طوری که انگار منتظر شنیدن این جمله بود،آخربن بشقاب رو هم گذاشت تو سینک با خنده برگشت بغلم و نشست رو پاهام طوری که سینه هاش میخورد به صورتم.
با این که تو چند سال اخیر یه کم وزن اضافه کرده بود ولی بازم برام سبک بود،خیلی با احتیاط بلندش کردم و بردمش سمت تخت،گذاشتمش روی تخت،خیلی زود شلوار و پیرهنشو درآوردم از گردنش شروع کردم،خوردن بازدم داغم به گردنش باعث شد از شدت شهوت یه آه آروم کشید،لبمو روی لبش قفل کردم و همزمان سعی میکردم با انگشتم به کصش برسم،از لباش دل کندم و رسیدم به پایین تنش،با این که از این کار خوشم نمیومد ولی لذت لیلا باعث میشد برام قابل تحمل باشه،شروع کردم به خوردن کصش.
(لیلا هیچ وقت از ساک زدن خوشش نیومد،اگرچه چند بار به اصرار من انجامش داد ولی خیلی سریع حالش بد میشد،برای همین من دیگه ازش نمیخواستم)
با هر زبونی که میزدم آهش بلند میشد، هنوز یک دقیقه هم نشده بود که لیلا با صدای لرزون گفت:
محسن خواهش میکنم ،دیگه طاقت ندارم بکن توش
بدون لحظه ای مکث پاهاشو انداختم رو دوشم کلاهک کیرمو تنظیم کردم و با یه فشار نسبتا محکم کل کیرمو وارد کصش کردم و تلمبه زدنو شروع کردم،جیغی از رو لذت کشید و گفت:
+محکم تر محسن،محکم تر
با این پوزیشن راحت نبودم برش گردوندم و بهش گفتم که به حالت سجده در بیاد،خودمو به پشتش رسوندم و کیرمو به سوراخ کونش مالیدم،با لحن تندی گفت:
+محسن از پشت نه،امروز آمادگیشو ندارم.
غرولاند کنان کیرمو به کصش رسوندم و تلمبه رو شروع کردم،پنج دقیقه نشده بود که ارضا شدم و آبم با فشار ریخت تو کصش،لیلا کم کم از حالت سجده در اومد و کامل زیرم قرار گرفت،با وجود این که ارضا شده بودم هنوز تلمبه هام به آرومی و شدت کمتر ادامه داشت و در نهایت کمتر از یک دقیقه بعد لیلا هم به لرزه در اومد و ارضا شد.
بعد از این که از روی لیلا بلند شدم قیافه محمد جلوی چشمم اومد و عذاب وجدان کل وجودمو گرفت.
دراز کشیدم روی تخت و چشمامو بستم.
یک ماه از ازدواجم با لیلا گذشته میگذشت، رابطم با محمد هر روز سرد تر میشد،طوری باهاش رفتار میکردم که انگار اون عشق آتشین فقط یه هوس بوده،در حالی که هم من و هم محمد میدونستیم این حرف حقیقت نداره،ادامه رابطه با محمد خیانت بود، خیانت به ازدواجم با لیلا،خیانت به شعور محمد، ۲۸ آبان سال۷۵ بود،نشسته بودم پیشش دستشو گرفتم و برای اولین بار تو این چند سال بغضم شکست:
-محمد من دیگه نمیتونم این رابطه رو ادامه بدم،متاسفم
بدون کلامی حرف اومدم سمتم و زانو زد جلوم و سعی داشت زیپ شلوارمو باز کنه
میخواستم مانعش بشم که بلند شد و یه چک محکم زد در گوشم،دیگه مقاومت نکردم اونم کارشو ادامه داد،آروم کلاهک کیرمو بوسید و گذاشت دهنش،حرفه ای ساک میزد
مقاومتم کامل از بین رفته بود،برای این که آبم نیاد بلند شدم و شلوارشو درآوردم در همین حین خودش پیرهنشو در آورد و شروع کرد به لخت کردن من.
حالا هر دو لخت بودیم، دلم نمیخواست ببوسمش چون هر لحظه احساس گناهمو بیشتر میکرد رفتم سمت پایین تنش،مشخص بود از قبل برای این سکس آماده شده بود سوراخ کونشو با ولع لیسیدم و انگشت شستمو فرو کردم داخلش،آهش بلند شد، بلند شدم از کشوی میز نزدیک تخت کاندوم برداشتم و سریع کشیدم رو کیرم و وارد کونش کردم
کیرم داشت منفجر میشد،با هر ضربه ای که میزدم کل وجودش میلرزید،مشخص بود پروستاتش داشت تحریک میشد،محمد وسط سکس دوست نداشت زیاد پوزیشن عوض کنیم برا همون هنوز داشتم داگی میکردمش،ظرف چند دقیقه با صدایی که بیشتر شبیه نعره بود ارضا شدم و محمد هم پشت سر من ارضا شد،به حدی تخلیه شده بودم که بعد از در آوردن کاندوم افتادم روی تخت و بیهوش شدم.
وقتی بیدار شدم چند ساعتی گذشته بود،محمد کنارم ندیدم،در واقع دیگه هیچوقت محمد رو ندیدم،اون برای همیشه رفته بود.حتی همین خونه ای که توش برای آخرین بار سکس کردیم با دادن وکالت نامه به برادرش فروخت.
داستان آشنایی من و محمد برمیگشت به دبیرستان،بعد از اون دانشگاه و حتی مدرسه برای تدریس،به خاطر من معلم شده بود.
یادمه روز اولی که دیدمش عجیب ترین حس دنیارو تجربه کردم،بدنم از داخل داغ کرده بود در حالی که احساس سرما میکردم،همون لحظه اول عاشقش شدم،حسی که هیچوقت مشابهش رو به لیلا نداشتم.
چشمامو به خاطر دردی که تو دستم احساس میکردم باز کردم،لیلا سرشو گذاشته بود روی دستم و خوابیده بود،دستم آروم از زیر سرش درآوردم،ساعت نزدیکای ۶ عصر بود.لیلارو بیدار کردم،رفتیم دوش گرفتیم. به پیشنهاد خودش قرار شد بریم بیرون،من و لیلا هیچوقت بچه دار نشدیم،مشکل از اون بود،برعکس من لیلا عاشق بچه بود و همیشه حسرت یه بچه رو داشت.
ماشین رو از پارکینگ خارج کردم،قبل از سوار شدن گوشیم زنگ خورد.
بلافاصله بعد از قطع کردن لیلا با کنجکاوی پرسید:
+کی بود محسن؟
-آقای مرادی بود
+چی می گفت؟
-مثل این که یه خانمی برای پسرش دنبال معلم خصوصی شیمی میگشتن،میخواست ببینه من میتونم بهش تدریس کنم.
لیلا بقیه مکالمه رو تقریبا متوجه شده بود
+باید قبول کنی محسن
-قرار شده فکر کنم جواب رو فردا بدم بهشون.
(بعد از بازنشستگی به صورت قراردادی برای بعضی از مدارس غیرانتفاعی و موئسسات تدریس میکردم،مرادی مدیر یکی از اون موئسسه ها بود.)
بعد از این که شام رو خوردیم و کمی گشت زدیم برگشتیم خونه،داشتم لباسام رو در میاوردم که گوشیم زنگ خورد،شماره ناشناس بود،کمی عصبانی و نگران شدم چون ساعت از ۱۲ گذشته بود،اول نمی خواستم جواب بدم ولی به اصرار لیلا گوشیو برداشتم.
بعد از اتمام تماس برای این که لیلا از نگرانی در بیاد براش توضیح دادم که مادر همون بچه بود که مرادی چند ساعت پیش زنگ زد،به ناچار قبول کردم،هم پول خوبی میدادن،هم این که قبول کردن کلاس ها تو خونه من باشه و من نباید مسافتی رو طی میکردم.
علی رغم این که گفتم اولین جلسه از هفته آینده باشه،مادرش اصرار کرد که همین فردا باید یک جلسه براش بزارم چون میخواست هم سریعتر با شیوه تدریس آشنا بشن و هم برسن به برنامه بودجه بندی المپیاد.
خونه ی ما سه خوابه هست،اتاق سوم بیشتر شبیه یه کتاب خونه است تا یه اتاق،با لیلا شروع کردیم تمیز کردن اتاق برای فردا.
اوایل جدایی از محمد سخت بود،افسرده و پرخاشگر شده بودم،اگرچه هیچوقت سعی نکردم لیلا رو مقصر بدونم،لیلا روز به روز عاشقم میشد ولی من حسی بهش نداشتم،با اکراه سکس میکردم و سریع ارضا میشدم در حالی که اون به ندرت ارضا میشد.
فاصله سنی ما زیاد بود،زمان ازدواج اون ۱۸ سالش بود و من ۲۹ سالم،بعد از چند ماه به اصرار لیلا خواستیم بچه دار بشیم که متوجه شدیم لیلا نمیتونه بچه دار بشه،بعد از این ماجرا لیلا دست از تلاش بر داشت و رابطه ما هم هر روز سرد تر میشد.
اون زمان ها تازه داشت کلاس فوق برنامه مد میشد و منم اسم و رسمی ساخته بودم،یه روز که دیر از کلاس برگشتم دیدم پدر خانم و مادر خانمم خونه ی ما هستند،بعد از شام پدر خانمم گفت:
+محسن جان؟
-جانم حاج آقا
(حاج آقا صداش میکردم چون هم آدم معتقدی بود و هم بزرگ خاندانشون بود)
+چند کلامی باهات حرف مردونه دارم،بریم یه قدمی بزنیم بیرون
-چشم حاجی
اون لحظه که رفتم لباس عوض کنم فکرم هزار جا رفت و استرس شدیدی گرفتم.
چند قدمی از خونه دور نشده بودیم که حاجی گفت:
+محسن حرفی که الان میزنم بهت باید بین خودمون بمونه،درستش این بود که من اصلا حرفی بهت نزنم ولی لیلا تک دختر منه و نمیتونم نسبت به زندگیش بی تفاوت باشم.
در حالی که از ترس دهنم خشک شده بود گفتم:
-حاج آقا چی شده،مردم از نگرانی؟
+محسن از لیلا خطایی سر زده؟
-نه حاج آقا
+کاری کرده که از چشمت بیوفته؟
-نه به خدا
قبل از این که جمله بعدیشو بگه پریدم وسط حرفش و گفتم:
-حاج آقا لیلا خیلی دختر خوبیه منم از صمیم قلب دوسش دارم.
+پس چرا انقدر باهاش سردی،محسن زدن این حرف ها دخالت تو زندگیه شماست میدونم کارم درست نیست ولی دلم طاقت گریه های دخترمو نداره،اگر هم از مسئله بچه دار نشدنش ناراحتی،بیوفت دنبال کار های درمانش من تمام هزینشو میدم.
-حاج آقا چی شده این حرف هارو میزنید من از گل نازک تر تا حالا به لیلا نگفتم و نخواهم گفت.
+لیلا هفته پیش آمد خانه ما،دلش خیلی گرفته بود و طاقت نیاورد و زد زیر گریه گفت میخوام طلاق بگیرم،هر چه قدر من و مادرش ازش پرسیدیم چی شده؟ یک کلام گفت محسن من رو دوست نداره و از من متنفره من طلاق میخوام.
ادامه دارد…
منتظر نظرات و انتقاداتون(البته محترمانه) هستم،زیاد تجربه نوشتن ندارم ،اگر غلط املایی یا مشکل تایپی داشتم به بزرگی خودتون ببخشید.
نوشته: Ag