داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

قضاوت عجولانه (۱)

پیرمرد
چشمان پیرمرد به کوچه خیره بود.چند پسر دختری را احاطه کرده بودند و هرکدام به او چیزی می گفتند.
_آهای جنده خانم میشه یه شب کنار من بخوابی؟؟؟قول میدم ازت خوب استقبال کنم
_نه نه نه پیش این دیوث نری ها!!!این کیرش خیلی کلفته،کونت پاره میشه بدبخت…
و همه با صدای بلند خندیدند…ها ها ها ها ها ها …این صداها مدام گوش دختر بیچاره می پیچید …نفس نفس میزد و دنبال روزنه ای امید هر چند کوچک می گشت…
آن سوی خیابان پیرمرد در چشمانش که بسیار هم ضعیف بودند اشک ها و قطرات ریز مروارید جمع شده بودند
از این که نمی توانست کاری بکند بسیار دلسرد شده بود و خود را دائما نفرین می کرد.
_ای خدا لعنتت کنه مرد که نمیتونی واسه این دختر کاری بکنی،ای خاک تو سرت کنن ای خاک…
اینها را با خود زمزمه می کرد و ناگهان جرقه ای در ذهنش به انفجاری بزرگ تبدیل شد…تلفن عمومی را دید و با قدمهای بلند ولی سرعتی آرام کا ناشی درد پاهایش بود به سمت باجه رفت …گوشی را برداشت…
_ الو الو …پلیس 110 …آقا اینجا چند نفر دارن زور گیری و اقدام برای تجاوز می کنن …بله بله …اتفاقا تعدادشون هم 7-8 تایی میشه…تو رو خدا زود بیاین دختر مردم داره له میشه بین اون بی شرفا…
تلفن را گذاشت و به همان محل که قبلا نشسته بود برگشت و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد!!!..در همین حین یکی از پسرها گفت…
-نیگا جنده این پیری هم داره بت می خنده…بچه ها عجب پبرمرد باحالیه،بدیم این پیری هم بکنه داخل این جنده کوچولو…
همه پسرها باز هم خندیدند و پیر مرد نیز با آنها خندید…از بین پسرها نگاه دختر به پیر مرد افتاد…حس انتقام از پیرمرد در قلب و مغز دختر دو چندان شد…آتش و شعله ی خشم دختر 1000 برابر بیشتر شد.
5-6 دقیقه بعد موتور های پلیس رسیدند و با پشت تفنگهایی که در دستشان بود به کمر و شکم پشر ها ضربه میزندند…یکی از پسرها به پیرمرد نگاه کرد و قهقهه های بلن پیرمرد را از بین این همه سر وصدا و هیا6و شنید و با صدای بلند داد زد…
-بچه ها همین پیرمرد کس کشه به پلیس زنگ زده،نگاه داره به ما می خنده دیوث …وایسا آزاد بشم خودم ننشو میگام … کس کش بی ناموس ننتو خودم جر میدم حرومزاده و…
یکی از سرباز ها با شنیدن صدای پسر جوان او را به شدت مورد ضرب و شتم قرار داد و لگد های سنگینی با پوتین های روسی که از دوستش هدیه گرفته بود به کمر پسر زد…

دختر هنوز هم عقده ی خنده های پیرمرد در ذهنش بود و تصمیمی جدی گرفت که از جایش بلند شود،به زور خودش را از روی آسفالت خیابان کند و با قدم های سنگین به سمت پیرمرد رفت،به پیرمرد که رسید سیلی محکم به گوش پیرمرد مهربان زد…ششقققققق…صدای چک کل کوچه و خیابان را در سکوتی مبهم و پیچیده فرو برد،همه از کار دختر تعجب کرده بودند…آری این پیرمرد بود که دختر را نجات داده بود ولی خود دختر این موضوع را نمی دانست …
پیرمرد آرام و با تواضع لبخندی بر لبهایش فرود آرورد ولی باز هم اشک در گوشه ی چشمانش جمع شده بود…اشک روی گونه هایش به آرامی سرازیر شد ولی نگذاشت که دختر اشکهایش را ببیند و سریع با گوشه ی آستین پیراهنش صورتش را پاک کرد…هنوز هم آن لبخند روی صورتش بود…ناگهان دختر سیلی محکم دیگری به پیرمرد زد …و باز هم سکوت …سکوت…سکوت.
دیگر حتی صدای آژیر پلیس هم خفه شده بود.دختر با خود تداعی کرد که خشمش فرو کش شده و دیگر خستگی از تنش در آمده به پیرمرد نگاهی انداخت و لبخندی تلخ به او زد .به خیالش او را تحقیر کرده ولی…
مدتی از ماجرا گذشت و پسر ها را را به بازداشتگاه بردند و دختر هنوز در همان کوچه مانده بود…هم محله ای های پیرمرد به دور او جمع شده بودند و چون می دانستند که دختر را پیر مرد از دست آن رذل ها رهایی داده بسیار به دختر بد و بیراه می گفتند و را سرزنش میکردند.
سروان رضایی به سمت دختر آمد و گفت…
-خواهرم خیلی شانس آوردی که بلایی سرت نیاوردن.متاسفانه این جوونا دیگه دارن از حد میگذرونن.من این مسئله رو به درجات بالا تر گزارش میدم و انشاالله شهری براتون میسازیم که همچنین آدمایی جرات رفت و آمد نداشته باشن.ولی من هنوز برام یه سوال بوجود اومده که چرا اون پیرمرد رو زدی؟؟؟؟؟!!! اون پیرمرد که تو رو نجات داد چرا این رفتار رو باش کردی؟؟؟؟
دختر که از شروع ماجرا تا الان حتی صدایی از خودش در نیاورده بود با تعجب گفت؟؟
-چی میگی آقا این پیرمرد رذل و کثیف داشت همراه این جوونا به من می خندید بعد شما میگی کمک کرده؟؟؟؟شما حالت خوبه جناب سروان؟؟؟؟!!!
سروان رضایی سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت: اگه در جریان نیستی بدون که این بابا زنگ زد و و به ما اطلاع داد که پسرها دارن شما رو اذیت می کنن،تمام هم محله ای ها هم حرف منو تایید می کنن و حتی مغازه دارمغازه روبرو هم شاهد بوده و همچ چیز رو واسه ی ما تعریف کرده…
دختر به سروان گفت: برو بابا شما هم دستتون با اونا تو یه کاسه اس فقط می خواین که پیر مرده رو نبیرین زندان…
این را گفت و به سمت مغازه روبرو رفت و به مغازه که رسید با شکایت گفت : به خدا مردم خل شدن پیر مرده داره به من میخنده و مسخره می کنه بعد این پلیسه بیشور میگه که این به ما خبر داده…
بعد هم از پسر یک بسته سیگار kent گرفت و خواست که از مغازه بیرون بزنه که پسر گفت…
-پلیسه راست میگه آبجی،این پیری بیچاره زنگ زد پلیسا…من خودم دیدم …حتی دیدم که چه جور داشت می خندید ولی اون که به تو نمیخندید دختر به اون جوونا میخندید که حواسشون پرت بشه و متوجه اومدن پلیس نشن.
ناگهان دختر از شرمی و خجالتی که در تمام وجودش جریان پیدا کرده بود شروع به عرق کردن کرد …پیشونی و گونه های آرایش کرده اش خیس بودند و چهره اش هم سرخ شده بود…گیج بود و دیگر واقعا چیزی متوجه نمیشد سیلی های که به پیرمرد زده بود را یادش آمد تنش میلرزید…صدای سیلی ها مدام در گوشش بود شششقققق …گوش هایش را گرفت و با عجله از مغازه بیرون زد و به گوشه ای از همان خیابان خزید…سیگاری روشن کرد و همانطور به رفتار زشتش با پیرمرد فکر می کرد و اشک میریخت و دستهایش هم شدید میلرزید…که ناگهان پیرمرد با همان قدم بلند و آهسته به سمت دختر آمد سیگار را از دستش گرفت و باز هم
خندید و سیگار را زیر پایش له کرد …به دختر نگاهی کرد و با لبخندی شیرین و دلچسب او را ترک کرد و به سمت خانه اش رفت…دختر با نگاهی پر از شرم و چشمانی پر از اشک به آخر خیابان نگاه کرد و مسیر پیرمرد را با چشماهایش دنبال میکرد…

ادامه…

نوشته: 80mohsen80

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها