فصلهاى بى پايان (۳)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
قسمت پنجم ” گندم ”
ساعت هنوز ٩ صبح نشده كه در رو مى بندم و راه مى افتم. مغازه دارها كم كم دارن مغازه هاشون رو باز مى كنن. كوچه و خيابون خلوته هنوز. همون شلوار مشكيه ام رو با پيراهن زرشكى ام پوشيده ام. ديشب باز نتونستم درست بخوابم. بعد از اينكه شامم رو خوردم ديگه نرفتم تو اتاقم. همونجا پائين يه لحاف تشك آوردم انداختم جلوى پنجره و دندونامو شستم و با يه تك شورتم رفتم تو رختخواب. خنكى رخت خواب تنم رو قلقلك ميداد. باز تمام بدنم شروع كرد به مور مور شدن. باز همه جوره فكرى اومد سراغم. نادر، كير كوچولوى سفتش، چنگ زدنش رو كونم، احساس تنفرم ازش، نگاه بعضى مردها روى رونها و كونم وقتى تو خيابون دارم راه ميرم، لبخند ليلىٰ خانوم همسايه امون وقتى يكى دو هفته قبل اومده بود خونه امون و وقتى داشت بچه ريغماسى اش رو شير ميداد و من از راه رسيدم و سينه سفيد درشتش رو ديدم، آروم پوشوندش و لبخند زد، نگاه بعضى زنها تو كوچه و خيابون به چشمام، دست ماليدن پسر مش غلام تو مغازه شون روى كونم… نگاهش… چشمهاش… گز گز عجيب تمام بدنم بعد از اون كارش… و گز گزى كه باز هم ديشب اومد سراغ بدنم و لاى كون نرمم و باز هم نذاشت بخوابم. دستم بى اختيار رفت روى نرمى كونم كه خنك بود و چقدر حال ميداد فشار دادنش و تصور اينكه يكى ببينتش و حالش عوض شه و حريصانه اينطورى فشارش بده. چقدر حالمو عوض ميكنه اين تصورات. ضربان قلبم رو ميشنيدم تو گوشم. چند بار خواستم پاشم برم يه كارى بكنم خالى شم و خلاص شم از اين التهاب. ولى خودمو نگه داشتم تا امروز بشه و شايد بالاخره يه چيزى پيش بياد، يه اتفاقى بيافته و با همين حال ملتهبم درگيرش بشم. ميرسم نزديك مغازه. پسر مش غلام با همون لباس هميشگى رنگ و رو رفته اش تازه داره مغازه رو باز ميكنه. پشتش به منه. رد ميشم يه سه چهار دقيقه اى ميرم پايين تر و دوباره برمى گردم. نزديك مغازه ميرسم. قلبم داره گرومپ گرومپ ميزنه. دست هام و پاهام دارن ميلرزن. ميرسم جلو مغازه و آرام ميرم تو. زن جوانى كه بچه سه چهار ساله اش كنارشه داره خرت و پرت ميخره. نگاه پسر مش غلام از زن برميگرده به من و تيز نگاهم ميكنه. نگاهمو ميدزدم و جنسهاى مغازه رو ور انداز ميكنم تا خريد زن تموم شه. تيله هاى رنگ و رو رفته ايرانى يه گوشه قفسه خاك گرفته اند و تو ذوق ميزنن. ناخود آگاه صورتم رو برميگردونم سمتش و مى پرسم:
-از اون تيله هاى خارجى ندارين ديگه؟
-نمياد.
بعد زير لب غر ميزه:
-تحريميم!!
و لبخند مسخره اى ميشينه گوشه لبش.
هميشه اينطوريه. يا حرف نميزنه و يا فقط يكى دو كلمه اى جمعش ميكنه.
زن حسابشو پرداخت ميكنه و خريدهاش رو از روى ميز ور مى داره خم ميشه دست بچه اشو بگيره راه بيافته بره، باسنش قمبل ميشه و تو مانتو اش فرم ميگيره. چقدر قشنگه كون گنده اش. راه كه مى افته لمبرهاى كونش موج برميدارن. دارم نگاهش ميكنم. دقت نمى كنم كه الان باز پسر مش غلام زل زده بهم و داره نگاهم ميكنه. سرمو برميگردونم. داره نگاهم ميكنه. همون لبخند مسخره دوباره مى شينه تو صورتش. سرخ ميشم.
-يه يه يه كيلو گندم مى خوام.
يه پاكت از پشت ميز ورمى داره و راه مى افته سمت بيرون مغازه. دارم اجناس مغازه رو ور انداز مى كنم. از پشتم كه مى خواد رد شه نا خود آگاه ميكشم يه ذره جلوتر كه رد شه. اما رد نميشه. كنارم وا مى ايسته و آروم از پشت پنجه گنده اش رو كامل ميذاره رو باسنم و شروع مى كنه آروم آروم مالوندنش. هنگ مى كنم. فكر ميكردم شايد بازم دستشو بماله و رد شه. اما ديگه اصلا فكر نميكردم اينطورى راحت با پر رويى تمام كونمو بگيره تو دستش و باهاش بازى كنه! خون ميجهه تو مغزم و بعد انگار ميريزه پايين تنه ام و بعد توى كونم. كونم داغ ميشه و لاش شروع ميكنه به مور مور شدن. همه حسهاى غريب باز توى بدنم زنده ميشه و گز گز لاى باسنم و كل بدنم شروع ميشه. نميدونم چكار كنم. داد بزنم، فرار كنم، وايستم كه همينطورى با پر رويى تمام شخصى ترين جاى بدنمو در اختيار بگيره و باهاش بازى كنه و حال كنه و من نتونم هيچ عكس العملى نشون بدم و اون باز كار خودشو بكنه و حال كنه…؟ از يك طرف حس عجيبى بهم دست ميده و حال غريب خوشايندى مياد تو وجودم و از طرف ديگه هم احساس حقارت ميكنم كه نميتونم هيچ عكس العملى نشون بدم. انگار عكس العمل نشون ندادنم پر رويى اش رو بيشتر كرده. انگشت وسطش رو فشار ميده لاى كونم و شورت و شلوارم با هم ميرن تو چاك كونم. انگشتش ميرسه به سوراخم و شروع ميكنه به چرخوندن انگشتش و زير لب ميگه:
-چقدر؟!
آب دهنمو قورت ميدم و آروم ميگم:
-يِ يِ يِ كى كى لو!
-اونو نمى گم پسر! اينو ميگم!
و انگشتشو بيشتر رو سوراخ كونم فشار ميده.
نميدونم چكار كنم. كامل هنگ كرده ام. اصلا انتظار اين حالت و اين كار و اين حرف رو نداشتم. ترس ورم داشته. بى اختيار ميگم:
-آ آ آقا مَ مَ من اينكاره نى نى نيستم!
خيلى بى خيال ميگه:
-مگه ما گفتيم هستى؟؟
پيرزنى يواش يواش داره مياد تو مغازه. دستشو فورى از رو كونم ور ميداره و راه مى افته به سمت بيرون مغازه. پير زن مياد تو و مردك ميره بيرون. تا مقدارى گندم بريزه تو پاكت و بياد بره پشت ترازو، من همونطورى ميخكوب سر جام وايستاده ام. تمام بدنم يخ زده و دست و پاهام دارن ميلرزن. احساس ميكنم شورتم لاى كونم گير كرده. بر ميگرده و به پيرزنه ميگه:
-بفرما مادر!
پيرزن ميگه:
-اين ژَوون اژ من ژِلوتره مادر! اوّل اينو راش بنداژ!
پسر مش غلام هيز نگاهم مى كنه.
-اون از خودمونه. شما بفرما!
-ها؟ آها! باشه ننه. يه شير پنير بده… يه دونه هم شير بده مادر!
انگار اصلا دندون نداره تو دهنش. برميگرده نگاهم ميكنه و زير لب ميگه:
-ماششالا ماششالا…
و لبخند ميزنه. تازه به خودم ميام و منم بهش لبخند ميزنم. عينك ته استكانى و دماغش تقريبا تمام صورتش رو پر كردن. رگه هاى آبله رو گونه هاش جا خوش كرده. نگاه ساده و مهربونى داره.
پيرزن وسايلش رو ميگيره و با پشت قوز كرده اش آروم آروم راه مى افته.
-ژنده باشى پشرم!
پسر مش غلام پاكت گندم رو ميده دستم و همونطورى كه زل زده تو چشمام ميگه:
-نترس بچه! من اذيتت نميكنم!
چيزى نميگم . اسكناس پنج هزارى كه آماده كرده بودم توى دستم خيس خيس و مچاله شده. ميگيرم سمتش.
-نميخواد!
بعد دست ميكنه تو جيب شلوارش و يه دسته اسكناس درشت و كوچيك در مياره و از توشون چند تا اسكناس پنجاه هزار تومنى جدا ميكنه ميذاره تو جيب پيرهن چروكيده اش و ميگه:
-اينا مال تو ان!
اسكناس پنج هزارى رو ميذارم رو كفه ترازو و پاكت گندم رو ور ميدارم و آروم راه مى افتم.
پشت سرم ميگه:
-ظهر ها دو و نيم ميبندم، شبها هم ده. كسى خونه نيس!
دارم از مغازه در ميام كه ميگه:
-تيله خارجى هم خونه دارم.
قسمت ششم ” شكست ”
تو پياده رو منگِ منگ دارم ميرم سمت خونه. حرفهاش و كارهاش تمام وجودمو پر كرده و داره مغزم رو شخم ميزنه… خونه كه ميرسم ميرم بالا تو اتاقم و خودمو ميندازم رو تختم و به اتفاقاتى كه افتاد فكر ميكنم. تو آينهٔ روبروى تختم دارم خودمو نگاه ميكنم و ياد عصر اون شبى كه اون اتفاقات با نادرِ بى شعور افتاد مى افتم. نادر هيچ كمكى به حالم نميكنه. بدتر، هم اعصابمو خورد ميكنه هم تو فاميل ميتونه آبرومو ببره. اما… اما…؟ آخه چطورى…؟ يعنى برم همينطورى يه رابطه عجيب و خجالت آور با يه مرد گنده شروع كنم؟ يعنى رسماً برم با يه مرد غريبه…؟؟ يعنى رسما برم بهش …؟؟؟ منِ شاگرد اول مدرسه؟؟ چكار دارى ميكنى بابك؟ كجا دارى ميرى؟ دارى خودتو چى ميكنى؟ اگر يكى از همسايه ها ببينه؟ اگر همه تو محله و در همسايه بفهمند؟ تو مدرسه چُو بيافته…؟ خونه… خانواده… مغزم سوت ميكشه… به خودم ميگم خاك تو سرت بابك! چكار دارى ميكنى؟ چى شدى تو بابك؟ خودمو متقاعد ميكنم كه ديگه اصلا بهش فكر نكنم و فقط به زندگى درست و درس و موفقيت آينده ام فكر كنم… نگاهم تو آينه از چشمام سر ميخوره به موهاى صاف خوش فرمم، ابروهام، لبهام، گردنم، پشتم، و ميرسه به باسنم كه باز تو شلوار مشكى چسبانم قاب گرفته و برجسته هست. وقتى فرم قشنگش، رنگ سفيدش، پوست شفافش، نرمى شهوت انگيزش، خنكى خوشش، چاك جذابش، و رنگ و فرم قشنگ سوراخش يادم مياد، بى اختيار پاهام از تخت سُر ميخورن پايين روى زمين و باسنم توى آينه ميشينه جلو چشمام. دستم ميره كمربندم رو باز ميكنه و شلوارمو ميكشه پايين… پوست سفيد و كون خوش فرمم تو شورت چسبانم عجب صحنه اى درست كرده. سرم روى تخته و زانوهام رو زمين. دستامو ميبرم شورتمو آروم آروم ميكشم پايين و كونم با اون حالت قشنگش مى افته بيرون. واقعاً قشنگه. خيلى جذابه. چقدر حال ميده نگاه كردن بهش. تصور نگاه ملتمسانه و تشنه يه مرد گنده شهوت زده حالمو خراب ميكنه… دستام ميره رو لمبرهام و شروع ميكنم مالوندنشون. صحنه دست گذاشتن پسر گنده مش غلام روى كونم تمام وجودم رو پر كرده. فشار دادن و مالوندنش و انگشتى كه با پر رويى تمام فشارش ميداد روى سوراخم و از قيمت حرف ميزد… اسكناس هايى كه گذاشت تو جيب پيراهنش… نتونستم بشمارم كه چند تا بودند ولى فكر كنم يه هفت هشت ده تايى بودند. يعنى واقعاً اونا رو ميده به من؟ به اندازه ماه ها پول تو جيبى منه! چكارها كه نميتونم باهاشون بكنم! شايد از اون تيله خارجى ها هم بتونم ازش بخرم… با خودم ميگم چى ميگى برا خودت؟ چه رابطه اى؟ يه بار هست ديگه… بعد هم تمومش ميكنم. چيه مثلاً… يه بار تجربه اش ميكنم ميفهمم چه جوريه و راحت ميشم… اينقدر ذهنمو درگير كرده و از همه چى انداخته منو… يه باره ديگه… كه يه بار يه كير گنده ببينم و اصلا بگيرم تو دستم… تنم ميلرزه يه هويى. اصلاً تا ديگه كى همچين فرصتى گيرم بياد، كه تنها باشم و بتونم برم، اون هم تو خونه اشون تنها باشه، بخواد… پول هم بده… تنها باشيم… كمرم قوس برميداره مياد پايين و لمبرهاى كونم باز ميشن و سوراخ كوچولوى صورتى قهوه اى ام كامل مياد بيرون… و انگشتم ميره رو سوراخم و فشارش ميده… تصور انگشت بزرگ پسر مش غلام، پنجه اش رو نرمى كونم، فشار دادنش حالمو خراب ميكنه. يك لحظه تصور شكل كير گنده سفت شده پسر مش غلام كه داره ميارتش جلو، مياد تو چشمم و دلم گرووومممپ ميزنه… نا خود آگاه از گلوم در مياد:
-آ آ آ آه ه ه!
***
ساعت نزديك هشت عصر شده و من همچنان گرفتار همين تناقض هاى نياز و شهوت و كنجكاوى و شوقِ تجربه، با عقل و منطق و اعتقاد و خانواده و ادب و خيلى چيزهاى ديگه هستم و هستم و هستم…
با خودم ميگم:
-حالا نرفتم هم نرفتم، داره دير ميشه اگه بخوام برم… حالا فعلا برم حموم…
و باز تيغم رو از كشو تختم برميدارم و راه مى افتم سمت حموم.
ادامه…
” بابك ”
نوشته: بابك