فصلهاى بى پايان (۱)

فصلهای بی پایان
قسمت اول ” مسير ”

از خط كشى عابر پياده عبور ميكنم و اون سمت، كنار خيابون مى ايستم تا تاكسى بياد. هر ظهر بعد از مدرسه، طول خيابان مُلّا شفيع رو كه يك طرفه هست پياده ميام و به اينجا كه ميرسم، بقيه مسير رو يك مسير تاكسى سوار ميشم و سر كوچه مون پياده ميشم و يك راست ميرم خونه. الان اما اصلاً حواسم جمع نيست. حالم يه جور ديگه ايه. تمام بدنم مور مور ميشه. مخصوصاً پايين تنه ام. باسنم، چاكش، وسط رونهام، زير دودولم، همه اشون دارن گز گز ميكنن. قلبم تند تند ميزنه و احساس تنگى نفس دارم. دست هام و پاهام دارن مى لرزن. تصوّر شكل يك كير، تمام وجودم را پر كرده. حالت ايستادنش، سفتيش، داغيش، رنگش، ضربان زدنش، تمام فكرم رو و ذهنم رو پر كرده. براى اولين بار تاكسى رو منصرف ميشم و برميگردم سمت پياده رو و راه مى افتم سمت خونه. دلم ميخواد وقت داشته باشم و به چيزى كه تو ذهنمه فكر كنم و خيال بافى كنم و ازش لذت ببرم.

تمام ديشب رو برف باريد. از پشت پرده تورى اتاقم دونه هاى برف رو ميديدم كه زير نور سفيد چراغ برق كوچه برق ميزدن و آروم آروم دنبال هم ميرقصيدن و ميرفتن ميشستن اون پايين رو زمين. الان هم هوا ابرى هست اما ملايمه. برف خيابون ها شُل شده و زير چرخ ماشينها شِرت شِرت صدا ميده و اين ور و اون ور پاشيده مى شه. راه كه ميرم برف زير كفشهام گِرچ گِرچ صدا ميده. ديشب رو اصلاً نتونستم بخوابم. همين حال الانم رو داشتم. كلى رو تختخوابم از اين رو به اون رو شدم اما نتونستم بخوابم كه نتونستم. چشمهام رو كه مى بستم شكل يك آلت مردانه تحريك شده سفت ذهنم را پر ميكرد. فكر ميكردم كه كاش الان يكى كنارم بود و دستم رو مى بردم تو شلوارش و اونجاشو در دست مى گرفتم و باهاش بازى مى كردم… با نرمى و داغى سرش و اون فرم قشنگش… با چروك هاى نرم زير حلقه اش… با گردى تنه اش كه هم سفته و هم نرم… با موهاى سياه دورش مخصوصا اگر تميز باشن و پر پشت… با بيضه هاش كه وقتى تو دستت ميگيرى لابلاى انگشتات گيرى ويرى اينطرف اونطرف ميدُوَن… دوست داشتم كسى كنارم خواب بود و دست ميكردم تو لباس زيرش و بعد بزرگ شدن و فرم گرفتن چيزش رو تو دست خودم حس ميكردم… چقدر حالم خرابه…چقدر حالم بده… چند روزه كه اينطورى شده ام. از اونروزى كه وقتى از حموم در اومدم و جلوى آينه داشتم با حوله سورمه اى ام خودمو خشك ميكردم، محوِ تماشاى بدن شفاف خودم شدم كه زير نور محو خورشيد كه به پرده اتاقم مى تابيد برق مى زد. احساس كردم باسنم مثل خمير نونوايى ور اومده و شكل گرفته. بزرگتر شده و خوش فرم تر…خيلى قشنگتر از اون روزى كه نادر به زور و خواهش تو حياط خلوت پشت خونه اشون شلوارمو كشيد پايين و باسن لختم رو كلى نگاه كرد و گفت:
-واى پسر كون تو چقدر قشنگههههه…! من تا حالا همچين چيزى نديده اااااممم…
و من از اين تعريف نادر حالم عوض شد و مقاوتم رو از دست دادم… گذاشتم بهش دست بزنه و نازش كنه، لپهاشو فشار بده و تكون تكونش بده و دستشو بكشه لاى چاكش و خودم هم باز يه جورى شدم… جلو آينه برگشتم به خاطرات دوران كودكى. به كارهايى كه نادر پسر خاله ام كه دو سه چهار سالى از من بزرگتر بود و هر وقت فرصت پيدا ميكرد باهام مى كرد فكر كردم. فكر كردم و داغ شدم و داغ شدم. و اونوقت بود كه همه چيز قَر و قاطى شد… و دلم خواست كاش ميشد كساى ديگه اى هم از ديدن باسنم لذت ببرن و تعريفش كنن. بعد كم كم شروع كردم به فكر كردن به اين كه اى كاش يه بار هم يه كير گنده، واقعاً بره توى باسنم، اول سرش و بعد يواش يواش بدنه اش تا تهِ تهِ و من داغى و سفتى و لزجى اش رو داخل بدنم حس كنم و حال عجيبش رو تجربه كنم. و از اون لحظه يه حس رويايى غريب تمام وجودم رو در اختيار گرفت و ديگه اصلا حال خودم رو نمى فهميدم. تا حالا همچين حالى رو تجربه نكرده بودم. اصلا فكرم و حواسم ديگه دست خودم نبود. همون شب هم نتونستم بخوابم. هى غلت زدم و غلت زدم تا بالاخره نصف شب يواشكى پا شدم رفتم سراغ يخچال و يه هويج برداشتم و يه كارد و آوردم تو اتاقم زير نور چراغ خواب ازش يك كير سفت تراشيدم و كلى نگاهش كردم و تخيل كردم. شبيه شد، اما خيلى بى روح بود و سرد. زبرى اش هم خيلى توى ذوق مى زد. التهابم را كم نكرد كه هيچ، حالم بدترِ بدتر هم شد. هم كير هويج رو برداشتم خوردم و هم تيكه پاره هاشو و دراز كشيدم و باز فكرم منو دنبال خودش كشيد. منى كه هميشه جزو نفرات اول كلاس و مدرسه بوده ام و هميشه بلافاصله بعد از اينكه يه لقمه ناهار مى خوردم مى نشستم به درس، و هم درسهاى امروز رو و هم درسهاى فردا رو تا وقت شام مى خوندم و تموم مى كردم، از اون روز ديگه نه مى تونستم درسى بخونم و نه مى تونستم تكليفى انجام بدم…

توى پياده روِ خلوت دارم آروم آروم راه ميرم و به چيزهايى كه براى ساختنش ميتونم ازشون استفاده كنم فكر ميكنم. اسفنج خشك، گِل رس، خيار، موز… اما هيچ كدومشون اِغنا كننده و خوش آيند نيستند. كاش يه واقعيش بود… كاش يه بار كامل اون كار رو تجربه ميكردم… كاش مى فهميدم چه حسى داره… كاش نادر اينجا بود… كاش خدمت نرفته بود… دو سال پيش وقتى كلاس ششم بودم، دو تايى تصميم گرفتيم كه ديگه از اون كارها نكنيم. و نكرديم هم. چون احساس ميكرديم كه ديگه بزرگ شده ايم و ديگه زشته انجام دادن اين كارها. اما الان ديگه اختيارم رو از دست داده ام و هيچ چيز حاليم نيست. يه حس غريبِ طلب و احساسِ نياز تمام وجودم رو پر كرده. حس و حالم عوض شده و ديگه اون آرامش قبل رو ندارم. ديگه نميتونم مثل قبل درس بخونم. درسهام روى هم تلنبار شده اند. امتحانهامو دارم خراب ميكنم. كاش اينطورى نشده بودم. كاش حالم اينطورى خراب نشده بود. كاش باز آرام بودم. دلم ميخواد مثل قبل مرتب درس بخونم. دلم ميخواد مثل قبل بهترين نمره هاى كلاس و مدرسه رو بگيرم و از همه سر باشم و مدير و ناظم و معلم و همه تو فك و فاميل بهم احترام بذارن. كاش اينطورى نميشدم. كاش نادر اون كارها رو باهام نميكرد. كاش نادر نبود اصلا. كاش اصلا پسر خاله اى نداشتم. يادمه اولين بارى كه اين كارها شروع شد، من فقط پنج سالم بود با نادر تو يكى از اتاق هاى رو به حياط خونه امون داشتيم بازى ميكرديم. گفت بيا گوسفند بازى كنيم. گفتم چه جورى؟ منو برد روى كومهٔ لحاف تشكهاى گوشه اتاق و چهار دست و پا كرد و رفت يه ظرف پلاستيكى از اسباب بازيها پيدا كرد و اومد و گفت من مثلاً چوپونم و تو گوسفند و من ميام شيرتو ميدوشم و ميبرم ميفروشم و پولدار ميشيم. و بعد ظرف رو آورد گرفت زير شكمم و بى خيال دست ديگه اشو از رو پيژامه بچه گانه ام برد به دودولم و مثل كسايى كه دارن شير ميدوشن شروع كرد به بالا پايين كردن دودولم و من كلّى خجالتم اومد اما يه حس تازه خوشايندى بهم دست داد كه تا اون زمان تجربه نكرده بودمش. چند ماه بعد، وقتى تو خونه اشون بودم و گوشه يكى از اتاقها با چند تا متكا برا خودمون خونه درست كرده بوديم، گفت:
-توى خارج قبل از اينكه بچه ها برن مدرسه اونجاشونو نگاه ميكنن و اونايى كه روشون چيزى مثل زگيل در اومده رو اونجاشونو ميبُرند. بذار ببينم مال تو از اونا نداشته باشه!
من ترسيدم كه از اونا داشته باشم، ولى گفتم:
-نه من چيزى ندارم!
اما ناغافل دست برد و جلو پيژامه ام رو كشيد پائين و با بازوش هم جلوى مقاومتم رو گرفت و گفت:
-اگه باشه اونوريه كه تو نميتونى ببينيش!
و دودولمو گرفت توى دستش و اينور اونرش كرد و مقدارى تماشاش كرد و گفت:
-نه تو ندارى! و من پرسيدم:
-تو چى؟ خودت نداشته باشى؟!
گفت:
-نه منم ندارم. مى خواى ببين!
و اونوقت جلو شلوار خودشو هم كشيد پايين و چيزشو نشونم داد و گفت:
-ببين!
و دستمو گرفت گذاشت رو چیزش و گفت:
-همه جاشو ببين، چيزى نداره!
درست ميگفت. چيزى نداشت. اما باز يه حس عجيب ديگه داشت كه باز حال منو عوض كرد. و من فهميدم كه شكلش با مال من فرق ميكنه و با دست زدن بهش حال آدم يه جورى ميشه. شلوارشو كشيد بالا اما دستش تو لباس من بود و داشت با دودولم بازى ميكرد كه خاله ام اومد تو اتاق و صحنه رو ديد و داد و قال راه انداخت كه:
-بى تربيتها چكار ميكنيد و اين چكاريه و صبر كنيد باباهاتون بيان بهشون مى گم و…
نادر كلى گريه كرد كه داشتم شكمشو ميخاروندم و فلان…اون روز گذشت، خاله به باباهامون چیزی نگفت. اما من چنان ترسيدم كه تا مدتها اصلاً دور و بر نادر نپلكيدم. بار سوم همون بود كه فرصت كرد و تو حياط خلوتشون شلوارمو كشيد پائين و با كونم كلى بازى كرد و باز برنامه ها شروع شد و كم كم ديگه هميشه وقتايى كه تنها بوديم چيزهامونو به هم نشون ميداديم و با مال همديگه بازى ميكرديم و به هم ميماليديمشون و فشار ميداديم و بالاخره كم كم به جایی رسید که چيزشو لاى باسنم ميماليد اما به زور و دعوا فقط ميذاشت من يه ذره بمالم لاى باسنش و فورى قضیه رو جمع ميكرد. و بعدها هر جاى خلوتى پيدا ميكرد شلوارمو ميداد پايين و ميخوابوندم و چيزشو ميفرستاد لاى رونهام و يا لاى چاك كونم و عقب جلو ميكرد. گاهى هم برم ميگردوند و به زور ميخواست لبهامو بخوره كه من نميذاشتم. از اين كارش متنفر بودم. مخصوصاً از زمانيكه وقتى باهام اين كار رو ميكرد عرق ميكرد و يه بوى مخصوصى مثل بوى اشكنه از بدنش بلند ميشد كه هم اذيتم ميكرد و هم باز يجورى شهوتمو بيشتر ميكرد…
از جلو مغازه هاى لباس نظامى رد ميشم و به نادر فكر ميكنم. كه با لباس نظامى چه شكلى شده. با كلّه كچل و كلاه… كاش بود. كاش ميديدمش… كاش ميديدمش و از اين وضع خلاص ميشدم… كاش ميديدمش… و ديدمش!! واقعا ديدمش! توى يكى از مغازه ها! شوكّه شدم! فكر كردم خواب ميبينم. اما واقعيت بود. مرخصى اومده بود و از راه رسيده، اومده بود سر دوشى بخره و بره خونه اشون. خريدش كه تموم شد مقدارى جلو مغازه ايستاديم و حرف زديم. خستگى از سر و روش ميباريد. لاغر شده بود و آفتاب سوخته. نادر از من كوتاهتر بود و چاقتر. هيچ زيبايى خاصى تو چهره اش نبود. ولى تو اين حال عجيب و غريبم اصلا به اين چيزها فكر نميكردم. فقط نياز حس ميكردم و نياز. وقت رفتن دل به دريا زدم و گفتم مرخصى اومده اى بيا خاله رو هم ببين… عصرى قبل از شام بيا كه منم درسم تموم شده باشه. من معمولا كسى رو مهمون دعوت نميكردم. خونه ما نظم و نظام داشت و من ميترسيدم كه به هم بزنمش. اگه قبل از شام مى اومد، ديگه وقت شام مادرم نميذاشت كه بره و بعد از شام هم اگر كمى مينشستيم به حرف زدن و كمى معطلش ميكردم، دير ميشد و ديگه تو اون وقتِ شب و تو اون سرما رفتنش سخت بود و اونوقت بود كه شايد شب رو هم ميموند… و اگر ميموند حتما تو اتاق من ميخوابيد… و اگر تو اتاق من با هم تنها ميشديم…
زن ها و مردها از سرما نوك دماغهاشون و لُپ هاشون گل انداخته و براى فرار از سرما لباسهاشون رو به خودشون چسبونده اند و براى اينكه زمين نخورند دارن مثل عروسكهاى كوكى راه ميرن و من دارم به خونه ميرسم و دارم

ادامه…
نوشته: ” بابك “

دکمه بازگشت به بالا