عضوهای خونی (۵ و پایانی)
…قسمت قبل
✍️ سخن نویسنده: نگارش این مجموعه برای من یه تجربه منحصر بفرد بود، چون زیر هیچکدوم از قسمتهای قبلی این داستان حتی یدونه کامنت فحش ندیدم و این خیلی برام ارزشمنده. فکر نمیکنم چنین چیزی اونم تو این سایت سابقه داشته باشه و واقعا ازتون ممنونم. این آخرین مجموعه داستانی خواهد بود که من مینویسم و سعی میکنم این دفعه روی حرفم بمونم! نمیگم آخرین داستان، چون شاید یه روزی هوس نوشتن تو این سایت دوباره به سرم بزنه، به هر حال اینم قسمت آخر عضوهای خونی، امیدوارم خوشتون بیاد.
⛔ هشدار: داستان طولانی و حاوی تابو شکنیست، یا نخونید یا با دقت بخونید!
دلم میخواست همه چیز رو عادی جلوه بدم، انگار که همه چیز مثل همیشه ست و انگار صحنههای دیشب همه خواب و رویا بوده، اما مگه میشد آب دریا رو توی لیوان پیمانه کرد؟! گلاره دمغ و بیحوصله، تمام مدت توی خودش بود. نگاه مستقیمش رو از چشمهام دریغ میکرد و به ندرت باهام همکلام میشد. از لحظهای که پامون رو از اون مکان نفرین شده بیرون گذاشتیم، تا لحظهای که رسیدیم هتل کلی با خودم کلنجار رفتم تا گلاره رو وادار به صحبت کنم، اما موضوع مناسبی پیدا نمیکردم. تبعات اتفاقی که افتاده بود، بسیار وسیعتر از اونی بود که فکرش رو میکردم. حتی به زبون آوردنش سخت بود اما، من و خواهرم مقابل چشم همدیگه رابطه جنسی داشتیم! یه سکس موازی که حتی تو تاریکترین و عمیقترین افکارِ شهوانیم پیشبینیش نمیکردم. شاید این نامتعارفترین اتفاقی بود که میتونست تو زندگی یه آدم بیفته. با این وجود، از هیچکدوم از تصمیماتم پشیمون نبودم. ته دلم میدونستم برای اولینبار الماسی رو پیدا کردم که در تمام طول زندگیم جلوی چشمم بوده. یه الماس درخشنده و بینظیر، به اسم گلاره! موجودی که فارغ از نسبتمون از این به بعد حتی شنیدن اسمش باعث تحریکم میشد و شاید در وهله اول این احساس باعث شرمساریم میشد، اما رفته رفته به این نتیجه میرسیدم که این یه موهبته! چرا که تا بحال به هیچ انسانی احساسی با این شدت و قدرت نداشتم، و همین احساس حساب گلاره رو از تموم زن و دخترهای زندگیم سوا میکرد.
اون شب جدا از همدیگه تو اتاق خودمون خوابیدیم و روز بعد، تو هواپیما کنار همدیگه نشسته بودیم و هرکدوم سعی میکردیم دیگری رو نادیده بگیریم. و خب این به سبب جاذبه گلاره، حداقل برای من یکی غیر ممکن بود. جوری که طاقت نیاوردم و برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:
-بهش فکر نکن. این بهایی بود که من و تو برای شرکت باید پرداخت میکردیم.
بعد از یه مکث طولانی، فکر کردم قصدی برای صحبت نداره، اما بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
-تو رو خدا به کسی چیزی نگو!
از تعجب چشمهام گرد شد و گفتم:
-حالت خوبه تو؟ مگه دیوونهام به کسی حرفی بزنم؟ اصلا چی میخوام بگم؟
بالاخره برگشت و بهم نگاه کرد. تو چشمهای پر اشکش شرم دخترونه بود. دلم براش سوخت. ادامه دادم:
-هوم؟ چی بگم به بقیه؟ تو خواهرمی خنگ!
با گفتن خواهرمی، دوباره کلیت ماجرا برامون یادآوری شد. همین نسبت بینمون گند زده بود به همه چیز! منم دمغ شدم و تکیهام رو به صندلی هواپیما دادم. اینبار گلاره بود که بحث رو شروع کرد:
-از دیشب یه سوال ذهنم رو بدجوری مشغول خودش کرده و خواب رو از چشمم گرفته. فکر میکنی بهایی که بابا پرداخته بود چی بود؟
چشمهام رو که تازه بسته بودم تا انتها باز کردم. سوالی که پرسید، تکون دهنده بود. سوال به جایی بود. بابا اون زمان و تو اون موقعیت چیکار کرده بود؟ روی زندگیش قمار کرده بود یا…اگر راه دوم رو انتخاب کرده بود، با کی انجامش داده بود؟ مادرمون؟ بعد از کلی فکر کردن، سرم رو تکون دادم و گفتم:
-بعضی سوالات بهتره بیجواب بمونه.
اینجوری کمتر عذاب میکشیدیم. فکر میکنم گلارهام این رو قبول داشت، چرا که دیگه تا رسیدن به مقصد حرفی نزد. ذهن مشغولیم باعث میشد از هر نوع برخورد با آدمهای دیگه اجتناب کنم. این بود که به بهانه خستگی قید رفتن به خونه بابا رو زدم. برای گلاره تاکسی گرفتم و موقع خداحافظی تو فرودگاه، گلاره با سر پایین افتاده ازم خداحافظی کرد. قبل از اینکه بچرخه و سوار ماشین بشه، چونهاش رو با انگشتهام گرفتم و وادارش کردم سرش رو بالا بگیره. به اجبار نگاهم کرد. لبخند زدم و گفتم:
-از اتفاقی که افتاد خجالت نکش. به این فکر کن شاید اگه راه دیگه رو انتخاب میکردیم، الان من اینجا نبودم. تو با قبول این کار، جون من رو نجات دادی.
نمیدونم چی تو سرش گذشت که دوباره گونههای سفیدش کمی رنگ گرفت و از خجالت نگاهش رو ازم گرفت. بدون حرف چرخید و سوار ماشین شد. با چهرهای متفکر دور شدن ماشین رو نظاره کردم. باید به گلاره زمان میدادم. دیر یا زود این اتفاق هضم میشد.
در خونه رو که باز کردم، احساس کردم وارد یه خونه و زندگی متاهلی شدم. بوی پیاز داغ کل خونه رو گرفته بود و هومن با یه رکابی سفید، داشت آنتن تلویزیون رو تعمیر میکرد. صورتش خیلی تغییر کرده بود. ریشهاش رو زده بود و فقط یه سبیل کم پشت نگه داشته بود. تغییر جالبی بود و حالا با کوتاه کردن ریشهاش، سنش یکم پایینتر از حد معمول میخورد. صدای ترمه از داخل آشپزخونه میاومد که همزمان که مشغول آشپزی بود، با صدای بلند با تلفن حرف میزد و گهگداری میخندید. این دو نفر رسما خونه رو قُرق کرده بودن، هرچند منم مشکلی با این قضیه نداشتم. با صدای باز شدن در خونه، هومن من رو دید. ابتدا تعجب کرد و بعد، یه لبخند عمیق جای تعجبش رو گرفت.
-خواب میبینم؟ ببین کی اینجاست! نمردیم و چِش و چال ما به جمال مستر کاوه روشن شد. نالوتی یه خبر بگیر از ما، پوسیدیم تو خونه.
حقیقتا دلم براش تنگ شده بود. ترمه با شنیدن صدای هومن با کنجکاوی از آشپزخونه خارج شد و با دیدن من، تای ابروش بالا رفت. لباس راحتی تنش بود و تو دستش گوشی موبایل بود. و خب بعد از لذتهای مشترکی که باهم تجربه کردیم، امکان نداشت از دیدن ترمه خوشحال نشم. هرچند بعد از چند روز دوری، فقط یه نیمچه لبخند تحویلم داد و گفت:
-خوبی؟!
تهش همین بود. من و ترمه تو حالت عادی چشم دیدن هم رو نداشتیم، اما موقع سکس بدجوری بهمدیگه علاقه پیدا میکردیم! هیچ احساس عاطفی بهم نداشتیم و همهاش شهوت بود. شاید چون اون و هومن بهم اجازه داده بودن همه جای بدنش رو لمس کنم، الا قلبش رو! برخلاف ترمه، هومن خیلی تحویلم گرفت. به وضوح از دیدنم خوشحال شده بود. آنتن تلویزون رو تعمیر کرد و من رو به حرف گرفت. این دو نفر به دور از دردسرهای شرکت و دغدغههای خانوادگی، برام یه مأمن امن بودن. با خوش و بش رفتم تو و کتم رو در آوردم و روی مبل نشستم. ترمه خیلی خانومانه ازم پذیرایی کرد و چایی آورد. وقتی دید دارم با ابروی کج نگاهش میکنم، گفت:
-چیه؟ خوشگل ندیدی؟
حقیقتا دیده بودم! همین دیشب با یه عروسک روسی یه رابطه به یاد موندنی داشتم اما خب، هنوزم به نظرم دخترای وطنی یه چیز دیگه بودن! نگاهم ناخودآگاه از صورتش پایین اومد و روی سینههاش نشست. پیراهنی که پوشیده بود نه خیلی گشاد بود و نه خیلی تنگ، با این وجود سینههای لختش رو تصور کردم وقتی داشتم وحشیانه لاشون تلمبه میزدم و آبم رو روشون خالی میکردم. نوع نگاهم اونقدر ضایع بود که حس کردم حتی ترمهام خجالت کشید. هومن اوهومی کرد و گفت:
-کاوه داداش، کجا سیر میکنی؟
یه لحظه خواستم بگم «لای ممههای دوست دخترت!» اما جلوی خودم رو گرفتم. ممکن بود به دل نگیره، ممکنم بود بهش بر بخوره و اون موقع باید خر میآوردم و باقالی بار میکردم! حقیقتش هنوز نمیدونستم ماهیت رابطه ما سه نفر چیه؟ نمیدونستم بعضی حرفها رو میتونم بزنم یا نه؟ یا حتی بعضی کارها رو میتونم انجام بدم یا نه؟ ترمه بدون اینکه حرفی بزنه به آشپزخونه رفت. حواسم رو به هومن دادم و متوجه شدم داره روزنامه میخونه. اصلا بهش نمیخورد. با خنده گفتم:
-حالا واسه من مطالعهگر شدی؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-دارم تو آگهیها دنبال کار میگردم ایکیو سان!
نمیدونم چم شد، یه دفعه گفتم:
-چرا خودتو به زحمت میندازی؟ بیا تو شرکت خودمون یه کار واست دست و پا میکنم.
با خوشحالی گفت:
-جدا؟
از حرفی که زدم پشیمون شدم. این چیزی نبود که واقعا خواسته باشم. دوست داشتم به هومن کمک کنم اما نه این که کسی رو که هیچ سر رشتهای از کار ما نداره وارد شرکت کنم. اما خب، حقیقت اینجا بود که با این کار میخواستم رفتارهای گلاره رو تلافی کنم. هنوز از اینکه بیاجازه من الکس رو استخدام کرده بود میسوختم و این شکلی رو زخمم مرهم میذاشتم. آبی بود که ریخته بود، پس به اجبار گفتم:
-آره، از همین فردا بیا.
به وضوح گل از گلش شکفت. اومد جلو و به زور گونهام رو ماچ کرد. با خنده زدمش کنار و گفتم:
-برو اونور نسناس تف مالیم کردی!
-نوکرتم به مولا! یه دنیا ممنونتم. یه پا فرشته نجاتی. اوضاع مالیم بد خراب بود جون تو.
لبخند زدم و هیچی نگفتم. هومن با معرفی ترمه و باز کردن پای اون بین خودمون، به من لطف بزرگی کرده بود. حالا اینم یه لطف از من در حق هومن! از جا بلند شدم و به طرف آشپزخونه حرکت کردم. قصدم این بود دست و صورتم رو آب بزنم اما با ورودم به آشپزخونه، سر جام ایستادم و به ترمه نگاه کردم. جلوی اجاق گاز ایستاده بود و یه پیشبند قرمز پوشیده بود که هرچند جلوی بدنش رو میگرفت، اما پشتش کاملا باز بود. نگاهم روی باسنش نشست که از روی شلوار راحتی بهم چشمک میزد. رفتم جلو و کنارش مقابل سینک ظرف شویی ایستادم. بالاخره متوجه من شد و با لبخند پرسید:
-چی گفتی به هومن که انقدر ذوق کرد؟
یکم نگاهش کردم. داشت مرغ رو برای شام تمیز میکرد. گفتم:
-بهش گفتم از فردا میتونه تو شرکت شروع به کار کنه.
-شرکت خودت؟
هنوز که شرکت خودم نبود اما، سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. گفت:
-کار خیلی خوبی کردی. بیچاره یه قرون پول تو جیباش نیست. هرچیم دنبال کار میگرده اصلا کار نیست. من دارم بهش پول تو جیبی میدم تا لنگ نمونه، فکر کن! پول بنزین… .
با نشستن چونه من روی شونهاش، جا خورد و کلامش قطع شد. از نیمرخ نگاهم کرد و گفت:
-چیکار میکنی؟
پایین ننهام رو به باسنش چسبوندم و گفتم:
-در عجبم دختری مثل تو چطور با یکی مثل هومن وارد رابطه شده.
سعی کرد خودش رو تکون بده. سینههاش رو تو دستهام گرفتم و نگهش داشتم. با ترس گفت:
-نکن هومن میبینه.
یه لحظه خندم گرفت. هومن چی رو میخواست ببینه؟ خیلی بدتر از اینا رو دیده بود. گفتم:
-زیاد ازت خوشم نمیاد، ولی نمیدونم چرا وقتی میبینمت حشرم میزنه بالا!
دست راستم رو از زیر پیشبند به لای پاش رسوندم و تلاش کردم با مالیدن کسش اغواش کنم. پاهاش رو جمع کرد و گفت:
-این اشتباهه، ازت خواهش میکنم گند نزن به همه چیز.
با چاشنی عصبانیت گفتم:
-کجاش اشتباهه؟ ما که دوبار باهم بودیم.
-اون دوبار هومنم بود.
متوجه منظورش نمیشدم. مگه چه فرقی میکرد؟ سینهاش رو چنگ محکمی زدم و بغل گوشش با لحن وسوسه گری گفتم:
-فقط لذت ببر!
یه دفعه با خشونت دستهام رو پس زد و چرخید. با عصبانیت مقابلم ایستاد و گفت:
-چرا نمیفهمی؟ من به هومن خیانت نمیکنم.
به لحظه داشت خندم میگرفت اما چهره شاکی ترمه نمیذاشت بخندم. هرچی بیشتر فکر میکردم، ترمه رو کمتر درک میکردم.
-چرا فکر میکنی چون ما سه تا قبلا باهم خوابیدیم پس از این به بعد من و تو میتونیم هروقت جنابعالی هوس کردی باهم بخوابیم؟ دفعههای قبلی هومن رضایت داشت، ولی الان چی؟ پشت سرش میخوای زیر آبی بری؟ به توام میگن رفیق؟
حرفش من رو تکون داد. تلاش کردم نوع رابطه هومن و ترمه رو برای خودم حلاجی و درک کنم. رابطه پیچیده و غیر ملموسی بود، به ویژه توی فرهنگ و جامعه ایران؛ اما سعی خودم رو کردم. داشتم خودم رو پیش ترمه خراب میکردم. ترمه هنوز شاکی نگاهم میکرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-عذر میخوام.
انتظار شنیدن عذرخواهی نداشت، چون نوع نگاهش تغییر کرد. ادامه دادم:
-یه لحظه کنترلم رو از دست دادم. نمیدونم چی شد.
در مقابل نگاه ماتش، فاصله کوتاه بینمون رو از بین بردم. شونههاش رو گرفتم و سرم رو بردم جلو. اینبار من رو پس نزد و فقط نزدیک شدن من به خودش رو نگاه کرد. لبهام رو گذاشتم رو لبهاش و بعد از یه بوسه کوتاه سرم رو کشیدم عقب:
-فکر نمیکنم هومن مشکلی با بوسه داشته باشه! این بوسه رو به عنوان یه عذرخواهی بپذیر و امشب رو از ذهنت پاک کن.
مقابل نگاه پرحرفش، از آشپزخونه زدم بیرون. کتم رو از روی دسته مبل برداشتم. صدای بلند تلویزیون نذاشته بود سر و صدامون قابل شنیدن باشه. هومن بیخبر از گندی که بالا آوردم با تعجب گفت:
-کجا؟
گفتم:
-یه کار فوری پیش اومد، باید برم.
در مقابل اصرارش برای موندن مقاومت کردم و از خونه زدم بیرون. امیدوار بودم ترمه حرفی نزنه. واقعا دوست نداشتم رابطه رویایی بینمون به خاطر حماقت من خراب شه.
اینبار مقصدم جایی بود که از ابتدا اصلا قرار نبود به اونجا برم! به خونه بابا رسیدم و متوجه شلوغی خونه شدم. پرستو و شوهرش فرزاد مهمون خونه بابام بودن که خودش زیر خاک بود و خونهاش مالک مشخصی نداشت! با ورودم به خونه، با همه رو به رو شدم و باهاشون خوش و بش کردم. سفرمون فقط دو روز طول کشید اما انگار یه هفته نبودم! مقابل اون همه نگاه، چشمهای الکس توجهم رو جلب کرد. مثل زمانی که تو فرودگاه بودیم، با چشمهای ریز شده من رو نگاه میکرد. انگار با چشمهاش تهدیدم میکرد و میگفت: «میدونم کاسهای زیر نیم کاسته!» گلاره زیاد با من همکلام نمیشد اما خوب از پس سوالات بقیه بر اومده بود، چون در جواب فرزاد که علت این سفر کوتاه و ناگهانی رو پرسیده بود گفت:
-رفتیم تا با یکی از شرکتهای خارجی برای همکاری قراداد ببندیم.
دروغ خیلی ساده و کارآمدی بود، و حتی تا حدودی حقیقت رو گفته بود! اما به یه شکل دیگه. عمه کتایون از خاطرات مسافرتهاش تعریف کرد و بحث عوض شد. نشستم تو جمع و سعی کردم با نگاهم توجه گلاره رو جلب کنم. مطمئنم متوجه سنگینی نگاهم شده بود اما خودش رو به کوچه علی چپ میزد. دوست نداشتم من رو نادیده بگیره، اما خب نمیتونستم با زور توجهش رو بخرم. یه لحظه که سرم رو چرخوندم، متوجه شدم هانیه از جاش بلند شد و بیسر و صدا به طرف در خروجی حرکت کرد. با وجود گلاره، حواسم به اون نبود. یه لباس صورتی یه دست پوشیده بود که دامن پفی کوتاهی داشت و اصلا مناسب چنین شبی نبود، اما خب کسیم بهش خردهای نمیگرفت. با نگاهم دنبالش کردم.
پشت در که ایستاد، برگشت و مستقیما به من نگاه کرد. وقتی دید دارم نگاهش میکنم، با حرکت دست اشاره کرد که دنبالش برم. یه لحظه به جمع نگاه کردم و براش بیصدا لب زدم:
-دو دقیقه دیگه!
لبخند زد و از خونه زد بیرون. تازه متوجه شدم افتادم تو ظرف عسل! همه سرشون گرم سخنرانی عمه بود. کمی معطل کردم و بعد، خیلی آروم و بدون جلب توجه از خونه خارج شدم. تو حیاط دنبال هانیه گشتم. عقل سلیم میگفت باید جایی رو بگردم که توی چشم نباشه. پس حیاط اصلی رو ول کردم و به طرف حیاط پشتی رفتم. پشت پرچینهای دور باغچه، یه نیمکت چوبی قرار داشت. حدسم درست از آب در اومد. هانیه روی نیمکت نشسته بود و پاهاش رو دور هم پیچیده و زیر نیمکت تاب میداد. از دیدن پاهای لخت و سفیدش اخم کردم. هوا یه مقدار سرد بود و لباس کوتاهش مناسب نبود.
-چرا لباس گرم نپوشیدی؟
با شنیدن صدام، بهم نگاه کرد و با مکث گفت:
-سفر خوش گذشت؟
با یادآوری لحظات خاصی که با آنا، سرگی و گلاره ساخته بودیم لبخندی کنج لبم نشست. دیشب یه تجربه تکرار نشدنی بود که حتی به مخیله هانیه رسوخ نمیکرد! سرم رو تکون دادم.
-عالی بود.
-چیزی برام خریدی؟
تای ابروم بالا رفت. کنارش نشستم و گفتم:
-توقعت رفته بالا!
-یعنی نخریدی؟
از لحن جا خورده و ناراحتش خندهام گرفت. لپش رو کشیدم و گفتم:
-اگه نخریده باشم چی؟
اخم کرد و گفت:
-اذیتم نکن دیگه.
از تو جیب کتم گردنبند طلایی رو که از روسیه خریده بودم بیرون آوردم و بیحرف گذاشتم کف دستش. نه جعبهای داشت و نه کادو شده بود، اما قشنگ بود. چشمهاش درخشید و نیشش باز شد. به هر حال، هر چیزی یه بهایی داشت! گردنبند رو مقابل گردنش گرفت و گفت:
-وای چه قشنگه. چقدر پول دادی پاش؟
گفتم:
-زیاد!
-دوسش دارم.
دوباره نگاهم به پاهاش افتاد. گفتم:
-واقعا سردت نیست؟
خودش رو با سمت من متمایل کرد و سرش رو به قفسه سینهام تکیه داد.
-یکم!
سرم رو به سرش نزدیک کردم و گفتم:
-میخوای گرمت کنم؟
-چجوری؟
زیر لاله گوشش رو بوسیدم و گفتم:
-اینجوری!
قلقلکش اومد و نخودی خندید. با لبخند چندبار پشت هم فک و چونهاش رو بوسیدم و اونم سخاوتمندانه سرش رو کج کرد تا بتونم بیشتر ببوسمش. عجلهای نداشتم، در حقیقت نمیخواستم اشتباهی که با ترمه مرتکب شده بودم با هانیه تکرارش کنم. هانیه اینبار خیلی راحت پا داد و من رو پذیرفت. سرش رو به سمت خودم چرخوندم و بی برو برگرد لبهاش رو با لبام فشار دادم. دستش رو گذاشت روی گردنم و همراهیم کرد. هوا سرد بود اما پوست این دختر داغ داغ بود. قصدم این بود فقط یه کام کوچولو بگیرم، هرچند به تازگی یه ارگاسم عمیق رو تجربه کردم اما احساس میکردم درونم یه هسته انرژی بیپایان از امیال جنسی خوابیده. هانیه عملا دهنش رو باز کرده بود و لبهام رو با ناشیگری ذاتی خودش میخورد. تحریک شده بود و تلاش میکرد اندامش رو به اندامم بماله. بدنش تو این سن پر از نیاز بود و من چه خوششانس بودم که این دختر رو تو این دوره از زندگیش شکار کردم! به خاطر لباس یکسرهای که تنش بود، دستم رو از بالا تو یقه لباسش فرو کردم و سینههای کوچولوش رو لمس کردم. یه لحظه بدنش لرزید و من با حیرت فکر کردم ارضا شد. برخلاف تصور خنده ریزی کرد و گفت:
-دستت خیلی سرد بود.
فهمیدم به خاطر سردی دستم لرزیده. گفتم:
-الان گرمش میکنم!
سینههاش رو ول کردم و مقصد دستم اینبار بین پاهاش بود. برخلاف سینههاش، دسترسی به این قسمت از بدنش خیلی راحت بود. به ویژه که زیر دامن لباس پفپفیش فقط یه شورت پوشیده بود. انگار به این نوع لباس پوشیدن عادت داشت! دستم رو از زیر دامن به بین پاهاش رسوندم. با لمس کسش از روی شورت، نفس عمیقی کشید و پاهاش رو جمع کرد. شورتش رو زدم کنار. لبههای کسش گوشت نرمی داشت. با لبههاش بازی کردم و بعد، نوک انگشت وسطم رو روی سوراخ کسش فشار دادم. یه مقدار رفت تو اما نمیخواستم کار دست خودم بدم. انگشتم رو کشیدم بیرون و دوباره همونقدر کردم تو. هانیه عملا دو دستی مثل کوالا بهم چسبیده بود و سرش رو تو گردنم قایم کرده بود. با تکرار حرکت انگشتم، نفسهاش داغتر شد و نالههای ریزی از بین لبهاش خارج شد. با شهوت گفتم:
-حیف پرده داری هانیه، وگرنه پارت میکردم!
لب زد:
-آره، حیف!
-دوست داشتی از جلو بدی؟
با صدای کشیدهای گفت:
-خیلی!
کیرم شق شد و چسبید به شلوارم. گفتم:
-میخوای من اولین نفری باشم که باهاش از جلو سکس کردی؟
بالاخره سرش رو از گردنم بیرون آورد و با چشمهای درشت سیاهش گفت:
-جدی میگی؟ ولی آخه نمیشه.
گفتم:
-چرا نشه؟ تو این دوره کدوم دختر باکره ست که تو باشی؟
با من و من گفت:
-سکس از جلو خوبه؟!
خندهام گرفت و گفتم:
-خب من که دختر نیستم، ولی میدونم از آنال خیلی بهتره!
-چطور؟
-درد نداره.
تا گفتم درد نداره، چشمهاش درخشید. کاملا مشخص بود بار قبلی که باهم سکس آنال داشتیم، لذت و درد رو باهم تجربه کرده و حالا که فهمیده بود سکس از جلو درد نداره، وسوسه شده بود. در ادامه حرفم گفتم:
-البته ممکنه بار اول یکم درد بکشی، اما برای دفعات بعد لذتهایی رو تجربه میکنی که تو خوابم تجربه نکرده باشی.
کاملا اغوا شده بود. صورتش رو آورد جلو و گفت:
-میخوام تجربهاش کنم.
جونی گفتم و لبهاش رو بوسیدم. قطعا الان نمیشد کاری کرد اما سر یه موقعیت مناسب، جلوی هانیه رو باز میکردم. با فکر به تنگی اجتناب ناپذیر کسش و اینکه تا بحال هیچ کیری داخلش نرفته و قراره من اولین نفر باشم، و همینطور لذتهای که قراره در آینده باهاش تجربه کنم کیرم چنان بزرگ شد که چسبید به شلوارم. در حالی که لبهای هانیه رو پشت هم میبوسیدم و توی حس بودم، یه دفعه صدای پرستو ما رو از جا پروند:
-بسه لبای همدیگه رو از جا در آوردین. یکم به خودتون استراحت بدید!
تو تاریکی از بغل پرچینها نزدیک شده بود و ما متوجهش نشده بودیم. موهاش لُخت بود و لباسهای خونه تنش بود، اما یه چیزی شبیه پتو دور خودش پیچیده بود تا سرما نخوره. هانیه بعد از دیدن خواهرش مثل لبو سرخ شد و چند وجب ازم فاصله گرفت. دختر خجالتی نبود اما دلیل شرمش من بودم! مطمئنا اگه جای من یه پسر همسن و سال خودش بود، اینجوری از پرستو خجالت نمیکشید. اما من که رابطهام با پرستو این اواخر دچار دگرگونیهای زیادی شده بود، نه تنها خجالت نکشیدم بلکه عصبانی شدم! رابطه من و هانیه یه مزاحم ثابت پیدا کرده بود. با یه اخم ناخواسته گفتم:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
گفت:
-چند دقیقهای هست دارم نگاهتون میکنم که چطور مثل عاشق و معشوقها همدیگه رو میبوسین… .
نگاه کرد به هانیه و با لحن متاسفی ادامه داد:
-باورم نمیشه بعد اینهمه دوست پسر داشتن هنوز بلد نیستی چطوری ببوسی!
من داشتم به «چند دقیقهای» که تو جمله اولش گفته بود فکر میکردم. یعنی همه چیز رو شنیده بود؟ جمله دومش ولی باعث خشم هانیه شد. جوری که کاملا از اون پوسته خجالتی خودش خارج شد و گفت:
-چرت نگو! من بلد نیستم ببوسم؟
پرستو با نیشخند گفت:
-آره، فقط مثل ماهی که از تُنگ بیرون افتاده دهنتو باز و بسته میکنی!
این حرفش برای هانیه گرون تموم شد. جوری که دستهاش رو مشت کرد و گفت:
-دروغ گو! فکر کردی کی هستی؟ اصلا تو خودت چطور میبوسی که منو مسخره میکنی؟
پرستو با چشمهای ریز شده نگاهش کرد و گفت:
-الان نشونت میدم.
حتی یک درصدم فکر نمیکردم این بحث و جنجال بین دوتا خواهر به اینجا ختم بشه، اما شد! پرستو دستم رو گرفت و از روی نیمکت چوبی بلندم کرد. با تعجب گفتم:
-چیکار میکنی؟
-تو بلند شو!
دقیقا مقابل و سینه به سینهاش ایستادم و با سردرگمی اول به پرستو و بعد به هانیه اخمو نگاه کردم. اونم مونده بود که مقصود خواهرش چیه؟ پرستو من رو کمی هدایت کرد و چرخوند. جوری که تو مناسبترین زوایه از منظر هانیه قرار بگیریم.
-یه بار ببین، برای همیشه یاد بگیر!
لبهاش رو غنچه کرد و آورد جلو. من فقط حیرت زده به حرکاتش چشم دوختم. در مقابل نگاه خیره هانیه، لبهاش که کمی از عمد به بیرون داده بود روی لبهای بیحرکتم گذاشت و یه بوسه ملو و صدادار گرفت. سرش رو کشید عقب و گفت:
-این یه مدلشه!
-پرستو ن… .
هنوز کلامم منعقد نشده بود که اینبار لب پایینیم بین لبهاش گرفتار شد. لبم رو با عشوه با لبهاش کشید و ولش کرد.
-این یه مدل دیگهش!
لبم کمی درد گرفت. نوچی کردم و منتظر موندم این نمایش تموم شه. نمایش بدی نبود، فقط نگران عکسالعمل هانیه بودم. ته دلم میترسیدم هرچی که به خاطرش دلم رو صابون زده بودم از دست بدم.
-دهنتو باز کن.
خیره نگاهش کردم. خود پرستو فکم رو گرفت و با فشار انگشتهاش تلاش کرد دهنم رو باز کنه. البته که اگه خودم نمیخواستم، تا قیام قیامت نمیتونست با زور کمش دهنم رو باز کنه، اما خود خواسته لبهام رو از هم فاصله دادم. خود پرستوهم دهنش رو باز کرد و سرش رو یه مقدار کج کرد. سرش اومد جلو و دهنش رو روی دهنم قفل کرد. وقتی ورود زبونش رو به دهنم احساس کردم، حس خوبی بهم دست داد. تلاش میکرد با زبونش با زبونم بازی کنه. در حالی که کمکم داشت از این بازی خوشم میاومد، سرش رو کشید عقب و گفت:
-اینو بهش میگن فرنچ کیس! بوسه مورد علاقه خودمه. کلی مدل دیگه هست که باید یاد بگیری.
هانیه همچنان اخم داشت. گفت:
-خب که چی الان؟ با بوسیدن دوست پسرم میخوای جنده بودن خودت رو ثابت کنی یا من رو عصبانی کنی؟
فکر نمیکردم هانیه من رو دوست پسر خودش بدونه. پرستو با یه لبخند خونسرد گفت:
-عزیز دلم اشتباه نکن، یکی مثل کاوه هیچوقت نمیتونه دوست پسرت باشه، پس از این حباب صورتی بیا بیرون! کاوه فقط میتونه به عنوان یه مرد کاربلد نیازهای جنسیت رو رفع کنه. همونطور که قراره از این به بعد نیازهای من رو رفع کنه. در ضمن حرفهاتون رو در مورد برداشتن بکارتت شنیدم. مخالفتی باهاش ندارم، چون بالاخره اتفاقیه که باید بیفته، چه بهتر به دست یه آدم قابل اعتماد! اما از اونجایی که رابطه شما دو نفر از پایه غلطه، من به عنوان کسی که از زیر و بم رابطهتون خبر دارم، انتظار دارم وقتی میخواد دختریت رو ازت بگیره اونجا باشم!
شگفت زده به پرستو نگاه کردم. منظورش از این حرفها چی بود؟ هانیه با ترشرویی گفت:
-چی؟! امکان نداره! انتظار داری جلوی تو با کاوه سکس کنم؟
پرستو با حفظ لبخندش گفت:
-عزیز دلم، انگار متوجه نشدی فقط من از رابطهتون خبر دارم و مامان و بقیه کاملا بیخبرن! به نفعته به حرفم گوش کنی. من همیشه خیر و صلاحت رو میخوام… .
بعد کمرش رو خم کرد و با انگشت آروم به نوک بینی هانیه کوبید:
-خواهر کوچولو!
کمرش رو راست کرد و به من نگاه کرد. چشمکی بهم زد که اون لحظه متوجه منظورش نشدم. در حال دور شدن گفت:
-بهتره جای خوردن لب و لوچه همدیگه برگردین داخل. دارین بقیه رو به شک میندازین!
وقتی پشت پرچینها پنهان شد، هانیه با عصبانیت گفت:
-باورم نمیشه، پرستو دیوونه ست! خودشم نمیفهمه چی میگه. یعنی چی میخواد موقع سکس ما اونجا باشه؟ اصلا چرا؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نمیدونم.
-نظر تو چیه؟
یکم فکر کردم و گقتم:
-یا باید به کل کنسلش کنیم، یا اینکه شرط پرستو رو قبول کنیم.
-امکان نداره من جلوی خواهرم لخت بشم، چه برسه بخوام… .
گفتم:
-پس بیخیال رابطه از جلو شو.
با ناراحتی گفت:
-آخه نمیشه…خیلی دوست دارم انجامش بدم. دلم میخواد حسش کنم. نمیشه یواشکی… .
-دوست داری مادرت بفهمه؟
با استیصال گفت:
-پس چیکار کنیم؟
بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
-فکر میکنم باید شرط پرستو رو قبول کنیم!
با فاصله از همدیگه به خونه برگشتیم. اول هانیه برگشت و کمی بعد، من. کسی سوالی از غیبتمون نپرسید و فکر میکردم از رابطه من و هانیه، فقط پرستو خبردار میمونه اما زهی خیال باطل! خانومها درحال چیدن میز شام بودن. گرسنهام بود و زودتر از همه پشت میز نشستم. به عمه کتایون که از فسنجونهای مخصوص خودش پخته بود لبخند زدم و گفتم:
-چه بویی راه انداختی عمه! معلومه سنگ تموم گذاشتیا.
جواب لبخندم رو داد و گفت:
-اول بخور ببین خوشمزه ست یا نه، بعد چاپلوسی کن.
همه به این حرف عمه خندیدن، من جمله خودم. خواستم حرف دیگهای بزنم که صندلی کنارم عقب کشیده شد و الکس پشت صندلی نشست:
-اوضاع با این دختر تینیجه چطوره؟
طبق معمول که میدیدمش اخم کردم و گفتم:
-چی میگی تو؟ کدوم دختر تینیجه؟
-چی بود اسمش؟ آها، هانیه!
قلبم از حرکت ایستاد! حرفای الکس همیشه باعث هیجان بیش از حد میشد. یه چیزی در حد حمله قلبی! تلاش کردم خونسردیم رو حفظ کنم و گفتم:
-خب؟ یعنی چی اوضاع چطوره؟
پوزخندی زد و با صدای آرومی گفت:
-یعنی میخوای بگی تا الان نگاییدیش؟
-مزخرف نگو!
-تو من رو احمق فرض میکنی، اما من احمق نیستم! پس خودت رو به اون راه نزن. به کتایون جون گفتی با دخترش که هنور زیر سن قانونیه رابطه داری؟
گفتم:
-نه خبر داره و نه قراره که خبر دار بشه، توام دهنتو ببند و سعی کن ساکت باشی!
-به یه شرط ساکت میشم، باید بهم بگی تو سفرتون به روسیه چه اتفاقی بین تو و گلاره افتاد.
یه لحظه شوکه شدم. فکر نمیکردم انقدر تیز باشه. دست کم گرفته بودمش! گفتم:
-چه اتفاقی؟ اتفاقی نیفتاده.
-جدی؟ پس چرا از وقتی برگشتین گلاره انقدر عوض شده؟
پوزخند زدم و نا خودآگاه گفتم:
-شاید پریود شده!
الکس خیره نگاهم کرد. از حرفم پشیمون شدم. داشتم درباره خواهر خودم حرف میزدم. انگار جامون عوض شده بود. تا قبل این همیشه الکس حرفای عجیبی در مورد گلاره میزد. گفتم:
-اتفاق خاصی نیفتاده.
-باور نمیکنم.
گفتم:
-نکن!
-بعد شام باید یه صحبت مفصلی با کتایون جون بکنم!
دندونام رو با خشم بهم فشار دادم و بعد، احساس کردم یه چیزی به پاهام خورد. خیرگی نگاه پرستو مطمئنم کرد بازیش گرفته. براش چشم و ابرو اومدم و یواش لب زدم:
-اینجا نه!
اما اون نه تنها دست برنداشت، بلکه بیشتر ادامه داد. پاش رو آورد بالا و رو نوک زانوم گذاشت. دستم رو بردم زیر میز و پاش رو کنار زدم. از لمس پاش متوجه شدم جوراب نپوشیده. دوباره پاش رو آورد بالا. بازم پاش رو کنار زدم اما اون برای بار سوم پاش رو گذاشت روی زانوم. دیگه نمیتونستم دستم رو ببرم زیر میز، میترسیدم بقیه متوجه بشن. پرستو با سماجت و شیطنت پاش رو بیشتر دراز کرد، تا جایی که سنگینی کف پاش رو درست جلوی شلوارم حس کردم. نگاهش که کردم، لب زد:
-بیارش بیرون!
بقیه همچنان درحال خوردن شام و یا گفت و گو بودن. قلبم از استرس تندتر کوبید. هیجان خیلی زیادی رو تحمل میکردم. اینکه یه زن متاهل بغل شوهرش نشسته بود و بهم نخ میداد، باعث میشد به ادامه این بازی ترغیب بشم. دستم رو نامحسوس بردم زیر میز و زیپ شلوارم رو باز کردم. از لای شکاف زیپ، با نوک انگشتهام شورت سفیدم رو اونقدر دادم پایین تا کیرم از زیر شورت بیرون اومد. با دست کیرم رو از شکاف زیپ شلوار بیرون آوردم. با عجله پای پرستو رو گرفتم و به کیرم چسبوندم. بعد از این آسون بود. پرستو بدون اینکه کوچکترین نشونی تو چهرهاش بروز بده، با کف پاش با کیرم ور رفت و قصه جایی جالبتر شد که پای دیگهاش هم اضافه شد. کیرم بین کف دوتا پاش گیر افتاد و با پاهاش مشغول جق زدن برای کیرم شد. به سختی لبهام رو بهم فشار میدادم تا صدایی ازم خارج نشه. فوقالعاده بود. یه فوتجاب ناگهانی که لذت خاصی داشت. پرستو درکمال ناباوری با اشتها دو لپی مشغول غذا خوردن بود و هیچکس فکرشم نمیکرد تو این حالت زیر میز داره با من چیکار میکنه. درحالی که زیر چشمی به پرستو نگاه میکردم، عکسالعمل گلاره توجهم رو جلب کرد. بدون هیچ دلیل موجهی یه لحظه کوتاه دست از غذا خوردن کشید و دستش رو همراه قاشق مقابل دهنش گرفت. چند ثانیه که گذشت، دوباره به حالت اول برگشت. درحالی که نگاه متعجبم روی گلاره بود، الکس سرش رو به سمتم خم کرد و آروم گفت:
-دارم سعی میکنم خواهرت رو تحریک کنم. دقیقا همونکاری که پرستو داره با تو میکنه!
به محض شنیدن این حرف، حس لذت از وجودم رفت. کیرم شروع کرد به خوابیدن و سنگینی نگاه پر از سوال پرستو رو روی خودم حس کردم. الکس لعنتی از کجا میفهمید؟ چطور انقدر باهوش بود؟ از عمد چنگال بلااستفاده رو با آرنج بردم لبه میز و انداختم روی زمین. بعد با خونسردی ظاهری خم شدم زیر میز و درحالی که دستم رو به چنگال میرسوندم، به اون طرف میز نگاه کردم. الکس پای راستش رو دراز کرده بود و مستقیما به زیر دامن لباس گلاره رسونده بود. زیاد نمیتونستم معطل کنم، پس از زیر میز بیرون اومدم. به محض اینکه سرم رو بالا آوردم، با گلاره چشم تو چشم شدم. یکم گونههاش رنگ گرفته بود. بعید میدونستم رنگ گونههاش از شرم باشه! فهمید که متوجه شدم اون زیر چه خبره، اما جالب بود که نگاهش رو با تاخیر ازم جدا کرد. پرستو با سماجت با پاهاش کیرم رو قفل کرد و الکس دوباره بغل گوشم گفت:
-باورم نمیشه. به قول خود شما ایرانیها، خیلی آب زیر کاهی کاوه! هانیه برات کافی نبود، با خواهر بزرگترشم رابطه داری؟ باید اعتراف کنم در موردت اشتباه فکر میکردم.
حرکت پاهای پرستو لذت رو مجدد به وجودم تزریق کرد. گفتم:
-برام مهم نیست چی در موردم فکر میکنی.
گفت:
-پس…جوری که بوش میاد تو کلا به زنها علاقه خاصی داری! خیلی برام جای سواله که آیا گلاره مثل بقیه زنها برای تو خاصه؟ مثلا اون عکسی برات فرستادم، با دیدنش چه حسی بهت دست داد؟ یا اینکه چه حسی بهت دست میده وقتی میدونی الان پام روی پوسی (pussy) خواهرته!
درحالی که صدام از حرفهای الکس و حرکت پاهای پرستو دورگه شده بود، گفتم:
-هیچ مردی نمیتونه جذابیتهای گلاره رو نادیده بگیره!
به محض زدن این حرف، پاهای پرستو رو از روی کیرم زدم کنار و خودم رو جمع و جور کردم. درست سر بزنگاه پاهاش رو برداشتم و فقط دو ثانیه مونده بود تا ارضا بشم و اون موقع بعید میدونستم سر میز شام صدای عجیبی ازم خارج نشه! چند دقیقهای صبر کردم تا سایز کیرم به حالت عادی برگرده. الکس با صدای آرومی گفت:
-تو خیلی عوض شدی کاوه. نمیدونم چرا فکر میکنم تو روسیه بین تو و گلاره اتفاقات خاصی افتاده. آیا شما دوتا باهم… .
متوجه ادامه حرفش شدم. لبخند زدم و درحالی که اولین نفر از جام بلند میشدم آروم گفتم:
-ممکنه!
و بعد بلندتر گفتم:
-مرسی عمه، خیلی خوشمزه بود!
بیچاره چه میدونست تا چند ثانیه پیش زیر میز شامی که غذاش رو پخته بود، چه اتفاقاتی داشت رخ میداد؟ جوابش «نوش جونت.» بود. از غذا چیزی نفهمیده بودم، اما لحظات جالبی رو از سر گذروندم!
تلفن زنگ خورد. گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
-بله؟
منشی گفت:
-شخصی به اسم هومن سالاری باهاتون کار دارن.
منتظرش بودم. گفتم:
-بفرستش بالا.
چند دقیقهای طول کشید تا هومن به طبقه بالا برسه. قبل از اینکه از آسانسور وارد سالن بشه، از اتاقم بیرون اومدم. هومن وارد سالن شد و با دهن باز به در و دیوار شرکت نگاه کرد.
-او مای گاد! چه جلالی، چه جبروتی! من واقعا قراره اینجا کار کنم؟
خندیدم و بهش دست دادم.
-انقدر ضایع نگاه نکن. یکم شخصیت داشته باش!
اونم خندید.
-باور کن نمیشه. خیلی شیکه. لاشی تو این همه سال تو همچین بهشتی کار میکردی و ما نمیدونستیم؟
-مگه حتما باید میدونستی؟
همون لحظه در اتاق گلاره باز شد. از اتاقش اومد بیرون و چندتا فایل رو گذاشت روی میز دختر منشی.
-اینا رو برسون دست آقای رحمانی.
دختره چشمی گفت و گلاره بدون نگاه به طرف ما، به اتاقش برگشت. هومن که خشکش زده بود، به سختی گفت:
-این…این گلاره خانوم نبود؟!
گفتم:
-چرا.
-نمیدونستم اینجا کار میکنه.
از حالت چهرهاش میخوندم باورش نمیشه دختری که عکسهاش رو فقط از تو اینستاگرام میتونه ببینه، تو شرکتی کار میکنه که قراره به زودی داخلش شروع به کار کنه. نتونست جلوی زبونش رو بگیره و گفت:
-ماشالله صد ماشالله یه پا جنیفر لوپز و تیلور سویفته برای خودش، شایدم بهتر!
خیلی راحت با دو تا شخصیت ظاهر گلاره رو ستایش کرد. با جنیفر اندامش و با تیلور صورتش رو! میلی که به گلاره داشت رو کاملا درک میکردم. اونم از مابقی مردها مستثنی نبود. طبیعی بود جذب دختری مثل گلاره بشه. وقتی دید چیزی نگفتم، گفت:
-خوشبحالت که برادر گلارهای!
راه افتادم و گفتم:
-زودباش دنبالم بیا انقدر چرت نگو!
-اصلا خوشبحال شوهرش.
بعد صداش رو پایین آورد و آروم گفت:
-کصکش چه لعبتی رو میکنه!
خیلی صداش آروم بود، اما شنیدم. نمیدونم قصدش چی بود. احتمالا فکر میکرد صداش به گوشم نمیرسه. به روی خودم نیاوردم و باهم سوار آسانسور شدیم. پرسید:
-کجا میریم؟
گفتم:
-محل کارت طبقه پایینه، گفتم بیای بالا تا بدونی من کجام. کاری پیش اومد مستقیم به خودم زنگ بزن.
خیلی زود وارد سالن طبقه پایین شدیم. جواب سلام علیک بقیه رو با تکون سر دادم و وارد یه اتاق پر از کمد شدیم. گفتم:
-داخل این کمدها پر زونکنه که اطلاعات پایه کارکنان و مشتریها داخلشونه. ازت میخوام یه دستی به سر و روشون بکشی و اطلاعات کارکنان رو به ترتیب حروف الفبا و مشتریها رو به ترتیب تاریخ مرتب کنی. اوکی؟
یکم تو اتاق راه رفت و به کمدها نگاه کرد. گفت:
-همهاش همین؟
گفتم:
-میخوای بهت بیل و کلنگ بدم زمین رو بکنی؟
خندید و گفت:
-فدایی داری! ولی…نمیشه منو بیاری طبقه بالا؟
حدس میزدم میخواد محل کارش نزدیک به گلاره باشه. پرسیدم:
-چطور؟
-اون بالا آب و هواش بهتره!
-فعلا کارت همینه. سعی میکنم یه کار تمیزتر پیدا کنم اما زمان بره.
دستش رو گذاشت روی شونهام و با قدردانی گفت:
-تا همینجاشم مردونگی کردی.
اگه پدرم زنده بود، امکان نداشت اجازه بده یکی رو رو هوا استخدام کنم. براش سری تکون دادم که گفت:
-راستی، فردا بعد از ظهر تولد ترمه ست.
تای ابروم بالا رفت و گفتم:
-جدی؟
-آره. حتما بیای.
بعد خندید و ادامه داد:
-البته خونه خودته دعوت کردن نمیخواد!
هیچ حرفی از برخورد اون روز من و ترمه نزد. این یعنی ترمه هیچی نگفته بود. باشهای گفتم و از اتاق بیرون اومدم. فردا روز مهمی بود. قرار بود جلسه هیئت مدیره برای انتخاب مدیر عامل برگذار بشه و بعدش جشن تولد ترمه بود. همه چیز روی روال بود. امروز بعد از ظهر با هدایتی قرار ملاقات داشتم و اون ملاقات سرنوشت مدیر عامل رو تعیین میکرد. به محض اینکه وارد طبقه خودمون شدم، الکس نزدیکم شد و گفت:
-میتونم بیام اتاقت؟
تا همین چند روز پیش از دیدار با الکس فراری بودم اما حالا، ته دلم دوست داشتم الکس همیشه برام از روابطش با گلاره حرف بزنه. با تکون سر بهش فهموندم پشت سرم بیاد. وارد اتاق که شدیم، در رو پشت سرش بست و بی مقدمه گفت:
-دیشب یه سکس توپ داشتیم! فکر کنم کتایون جون صدامون رو شنید.
نشستم پشت میز و با یه نگاه عاقل اندر سفیه گفتم:
-خونه به اون بزرگی، نمیتونید مثل آدم سکس کنید؟
باورش برای خودمم سخت بود، اما همینقدر طبیعی در مورد روابط جنسی خواهرم و نامزدش نظر میدادم!
-گلاره نمیذاره! میدونی، وقتی حشری میشه هیچی براش مهم نیست. تبدیل به یه هیولا میشه، اما اون حتی هیولاشم زیباست! بین پاهاش اونقدر داغ میشه که میترسم بذارم توش!
کمی تو جام جا به جا شدم و خواستم حرفی بزنم، اما چیزی به ذهنم نرسید.
-دارم سعی میکنم راضیش کنم تا موقع سکس ازش عکس بگیرم، اما قبول نمیکنه. برام جالبه با اینکه مدل لباسه و عکسهای سکسی براش عادی شده، اما تو این موارد خیلی سختگیره.
فکر دیدن یه عکس از اندام لخت گلاره، اونم موقع سکس روانیم میکرد. من هنوز با فکر به شبی که تو روسیه گذروندیم به شکل وحشتناکی تحریک میشدم. الکس ادامه داد:
-اما خب با عکسهای دیگه مشکلی نداره. اتفاقا یه عکس خوب دارم که… .
پریدم تو حرفش و عجولانه گفتم:
-میتونم ببینمش؟
با یه نگاه پر حرف خیرهام شد و لبخند زد.
-اینجا رو ببین! خیلی علنی داری به خواهرت علاقه نشون میدی کاوه.
از حرفم پشیمون شدم اما راه بازگشتی نبود. صدام رو صاف کردم و گفتم:
-همونطور که قبلا بهت گفتم، هیچ مردی نمیتونه مقابل گلاره مقاومت کنه.
جلو اومد و یه وری روی میز کارم نشست. بعد از یه مکث طولانی گفت:
-من میتونم چیزای زیادی بهت هدیه بدم. چیزایی که حتی تو خوابتم نمیتونی ببینی. اما از دروغ و فریبکاری بدم میاد. میتونم اون عکس رو برات بفرستم، اما باید بهم بگی اون شب تو روسیه چه اتفاقی افتاد.
برام تعجب آور بود که چطور گلاره هنوز جریان رو براش تعریف نکرده. فکر میکردم باهم راحتتر از این حرفها باشن، اما انگار بخش زیادی از وجود گلاره، هنوز یه دختر ایرانی بود. وسوسه شده بودم. بدجوری دلم میخواست اون عکس رو ببینم و از طرفی میترسیدم با گفتن حقیقت ماجرا، همه چیز رو بهم بریزم و بین گلاره و الکس اختلاف به وجود بیاد. به هرحال، گلاره به نوعی به الکس خیانت کرده بود. اما الکس با رفتارش ثابت کرده بود یه مرد عادی نیست. باید چیکار میکردم؟ زیر نگاه موشکافانه الکس، نفسم رو رها کردم و جریان اون شب خاص رو با کلی مقدمه چینی و این توضیح که گلاره برای حفظ جونم مجبور به این کار شده، تعریف کردم. رفته رفته با گفتن حقیقت، چهره الکس عوض شد. چهرهاش ترکیبی از چهره آدمی بود که جذابترین و اروتیکترین قصه روی زمین رو براش گفته باشن. کمی صورتش قرمز شده بود و مشخص بود دمای اتاق براش رفته بالا. دستی به صورتش کشید و گفت:
-جیزس، باورم نمیشه!
وقتی برجستگی جلوی شلوارش رو دیدم، به تحریک شدنش یقین آوردم. ادامه داد:
-واقعا این اتفاق بین شما دوتا افتاده؟ این دیوانهوارترین چیزی بود که شنیدم. حالا دلیل رفتار گلاره رو درک میکنم.
گفتم:
-نظرت در مورد این کار گلاره چیه؟
بعد از یه مکث طولانی گفت:
-ازش عصبانی نی