عضوهای خونی (۴)
…قسمت قبل
✍️ سخن نویسنده:
خیلی با خودم تو کشمکش بودم که این قسمت رو منتشر کنم یا نه، اصلا این قسمت رو بنویسم یا نه! بعضی وقتها کلا از نوشتن تو این سایت پشیمون میشم، چون از تأثیرات مخرب روی ذهن خوانندهها میترسم. به شخصه همه اینها فقط یه فانتزیه که هیچوقت وارد زندگی واقعیم نمیشه، اما مطمئن نیستم که برای شماهم فقط یه فانتزی باشه. در هر صورت من این قسمت رو نوشتم و برای ادمین فرستادم، چون از کار نیمه تموم نفرت دارم.
(محتوای این داستان تابو شکنیست، لطفا اگر به این تگ علاقه ندارید، از خوندن داستان صرف نظر کنید.)
بعد از یه وقفه نسبتا طولانی، دوباره برگشتم به شرکت. شرکتی که مدیرعاملیش رویای هر شبم بود. البته هنوز جانشین پدرم مشخص نشده بود و میز اتاقش تو خلوتی خاک میخورد. اوضاع آروم بود و به طبع من هنوز خودم رو محق میدونستم! انگیزه و اشتیاقم برای گرفتن سکان شرکت باور نکردنی بود. قرار بود بین هیئت مدیره جلسهای برگذار بشه تا تکلیف مدیرعاملی رو مشخص کنیم، اما من با غیبتهای گاه و بیگاه تموم تلاشم رو میکردم تا جلسه رو به تعویق بندازم و از زمان استفاده کنم تا سهام خودم رو ببرم بالا. تا حد امکان از اتاقم بیرون نمیاومدم تا یه وقت با گلاره رو به رو نشم. دوست نداشتم باهاش تندی کنم. دیدنش توی شرکت من رو عصبی میکرد. اون یه تهدید زنده برای تاج و تختم بود. تهدیدی که نمیتونستم از بین ببرمش!
پشت سیستم در حال بررسی سود و زیان ماه پیش بودم که در اتاق به صدا در اومد. درحالی که نگاهم به سیستم بود گفتم:
-بیا تو.
در اتاق باز شد و صدایی شخصی رو شنیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم.
-درود!
لهجه خاص و بریتانیایی الکس توی یه کلمه کاملا فارسیهم به چشم میاومد. با تعجب و اخم سیستم رو بستم و گفتم:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
در رو پشت سرش بست و اومد جلو. یه جین آبی و یه پیرهن آستین کوتاه سفید تنش بود.
-اومدم به برادر زن عزیزم سر بزنم.
با تأکید گفتم:
-اولا گلاره هنوز زن تو نیست و فقط باهم نامزدین، دوما جواب من رو درست ندادی. تو تو این شرکت چیکار میکنی؟
شونه بالا انداخت و به شکل بامزهای با چشمای رنگی مزخرفش بهم نگاه کرد.
-محل کارمه!
چشمام گرد شد و با خنده مسخرهای گفتم:
-جان؟! فکر کنم اشتباهی اومدی Bro! در خروج از اون وره.
به در اشاره کردم.
-گلاره دیروز من رو استخدام کرد.
باید حدس میزدم. دندونام رو محکم بهم فشار دادم. از جام بلند شدم و اول از همه دکمههای کتم رو بستم و لباسم رو مرتب کردم، بعد راه افتادم و در حالی که با قدمهای محکم از کنار الکس رد میشدم گفتم:
-چه سمتی؟
پشت سرم اومد و گفت:
-Assistant. (دستیار)
لحظهای مکث کردم و دوباره حرکت کردم. باور کردنی نبود. واقعا این شرکت بیصاحب شده بود. به اتاق گلاره رسیدم و در رو بدون مقدمه باز کردم. گلاره پشت میز مشغول تماس تلفنی بود که با دیدن من بهت زده مشغول خاتمه دادن به تماس شد. برگشتم و رو به الکس گفتم:
-تو همینجا باش!
قبل از اینکه بتونه کلامی به لب بیاره در رو به روش بستم. گلاره از پشت سرم گفت:
-چه وضع تو اومدنه؟ شعور که داری، در بزن لااقل!
برگشتم و اخمهام رو تو هم کردم.
-تو مگه اجازه میگیری که من بگیرم؟ الکس چی میگه؟ چرا بدون اجازه من استخدامش کردی؟
متوجه عصبانیتم شد. از موضعش کوتاه اومد و سرجاش نشست. با صدای آرومتری ادامه داد:
-نیاز به یه کمک دست داشتم، الکس مناسبترین گزینه بود.
پوزخند زدم:
-آره خب، بایدم نامزدت مناسبترین گزینه باشه. لابد چهار روز دیگه همه فک و فامیلامون رو میخوای بیاری شرکت، هرکیهم باهامون نسبت نداشت اخراج میکنی!
با جسارت زل زد تو چشمهام و گفت:
-اولا اینطور نیست، الکس از زمانی که اومده بیکاره، اینجوری سرش گرم میشه. دوما من برای جذب نیرو نیازی به اجازه جناب عالی ندارم!
-بیخود دور بر ندار، هنوز هیچکارهای اینجا!
-بیست و پنج درصد سهام مال منه، دقیقا هم اندازه تو، پس برای من تعیین تکلیف نکن!
خیره به هم برای همدیگه خط و نشون کشیدیم. چشمهای عسلیش موقع عصبانیت خیلی جذاب میشد. شبیه یه ماده ببر وحشی! قدمی به عقب برداشتم و بدون حرف از اتاق بیرون اومدم. تنم از عصبانیت میلرزید. وقتی به اتاقم برگشتم، الکس روی یکی از صندلیها نشسته بود. اصلا حوصلهاش رو نداشتم.
-جیزس! عجب کشت و کشتاری به راه انداخته بودین.
نشستم پشت میز و یقه پیرهنم رو شل کردم. رک و پوست کنده گفتم:
-حوصله تو یکی رو اصلا ندارم. بیرون!
نیشخندی زد و گفت:
-رفتارت با شوهر خواهرت اصلا مناسب نیست.
با صدای بلندی گفتم:
-شما هنوز باهم ازدواج نکردین پس شوهرش نیستی! لعنتی!
نیشخندش رو حفظ کرد و گفت:
-اگه منظورت از اینکه شوهرش نیستم اینه که بکارتش رو دست نزدم، باید بگم کاملا در اشتباهی! بکارت داشتن گلاره تو این سن، ظلم به خلقت خداونده! مثل اینه که یه گل زیبا رو بچینی، ولی بو نکنی!
باورم نمیشد. صورتم رو با دستهام پوشوندم و بعد چنگی به موهام زدم. باورم نمیشد دوباره تو این موقعیت قرار گرفتم.
-حسودیت میشه کاوه؟ به شوهر خواهرت؟! بذار یه اعتراف تلخ کنم. من اونقدر خوششانس نبودم که بکارت گلاره رو ازش بگیرم، قبل من یکی دیگه… .
با صدای بلندی گفتم:
-خفه شو!
یه مکث کوچولو کرد و ادامه داد:
-به هرحال گلاره سه ساله با من آشنا شده، قبل اون کلی فرصت داشته تا با پسرها یا شایدم دخترهای دیگه خاطره بسازه.
نمیخواستم بشنوم. یه لحظه از جام بلند شدم تا یه واکنش سریع نشون بدم، اما به سختی جلوی خودم رو گرفتم. میخواستم چیکار کنم؟ بزنمش؟ خودم رو مهار کردم و دوباره روی صندلی نشستم. با لحنی که سعی میکردم آروم باشه گفتم:
-این مزخرفات از کجا میاد الکس؟ لطفا تمومش کن.
اينبار الکس از جا بلند شد. با خونسردی دور اتاق چرخید و مقابل تنها قاب عکس روی دیوارها ایستاد. تصویری از بچگیهای من و گلاره، تو آغوش مادر و پدرمون. الکس با دقت به تصویر نگاه کرد و گفت:
-میدونستی یکی از سرگرمیهای اصلی من عکاسیه؟ شرط میبندم نمیدونستی! عاشق اینم که هر تصویری که به نظرم زیبا و جالب بود رو با دوربینم شکار و ثبت کنم. هفت ساله عکاسی میکنم و بعد از این همه سال، باورم کن کاوه… .
وقتی این جمله رو گفت، سرش رو چرخوند و نگاهم کرد. ته چشماش حقیقت و راستگویی موج میزد. با همون نگاه صادق ادامه داد:
-تو تمام عمرم هیچ تصویری زیباتر و نفسگیرتر از اندام گلاره ندیدم. یه منظره ماوراییه! قسم میخورم اگه توام چیزی که من دیدم و تجربه کردم رو ببینی، کاملا به حرفم میرسی و دیگه بهم نمیگی این مزخرفات از کجا میاد!
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. انگشتش رو از روی شیشه قاب عکس روی صورت بچگونه گلاره کشید و ادامه داد:
-کی فکر میکرد یه همچین دختر کوچولویی تبدیل به یکی از بهترین مدلینگهای ایران بشه، و الانم سهم من باشه؟!
دلم نميخواست این اتفاق بیفته، اما نوع حرف زدنش من رو به یه خلسه عمیق فرو برد. کاملا مشخص بود الکس از هر نظر گلاره رو میپرسته و به شکل مریضگونهای عاشق اندامشه. وقتی گفت: “اگه چیزی که من دیدم و تجربه کردم رو ببینی، کاملا به حرفم میرسی.” تلاش کردم تو ذهنم اندام برهنه گلاره رو با چیزی که از رو لباس دیده بودم بازسازی کنم، اما اون چیزی که دلبخواهم باشه عایدم نشد. به قدر کافی وضوح نداشت. نمیدونستم زیر لباسهای زیرش چه خبره! شاید واقعا برای فهمیدن الکس، باید میدیدم و تجربه میکردم! الکس چهره غرق در فکرم رو دید و گفت:
-شاید یه روز نشونت دادم. قطعا اون روز ازم تشکر میکنی!
متوجه منظورش نشدم. چی رو میخواست نشونم بده؟ اما اينجا یه سوال مهمتر وجود داشت، اونم این بود که اصلا چرا الکس این حرفها رو به من میزد؟ من برادر گلاره بودم! صدام رو صاف کردم و پرسیدم:
-چرا اینا رو به من میگی؟
سرش رو تکون داد و قاب عکس رو گذاشت سرجاش. گفت:
-احساس میکنم گلاره داره حیف میشه. منظورم اینه که، یدونه گل رو خیلیها میتونن بو بکشن و از رایحهاش لذت ببرن!
نگاهم روی الکس خشک شد. تلاش کردم به معنی حرفش پی ببرم. تا حدودی فهمیده بودم اما سعی کردم هرچی تو ذهنم بود پس بزنم. شاید الکس فقط در حد حرف زدن بود و پای عمل که میرسید، هیچکاری نمیکرد. حرکت کرد تا از اتاق بیرون بره، قبل از خروجش گفت:
-برخلاف تو من آدم حسودی نیستم. بدرود، برادر زن!
و در رو پشت سرش بست. من همچنان تو بُهت و حیرت بودم. فکر میکردم تو آدمای دور و برم فقط هومن از لحاظ جنسی عادی نیست، اما حالا الکس رو دستش بلند شده بود! و این دو نفر داشتن من رو هم شبیه خودشون میکردن. نفسم رو فوت کردم و دوباره سیستم رو روشن کردم. نباید میذاشتم الکس ذهنم رو مسموم کنه.
بعد از ساعت کاری، جای خونه خودم مستقیم به خونه پدرم رفتم. با اینکه رسما و شرعا خونه مال من و گلاره شده بود، اما عمه هنوز ساکنش بود و از در و دیوارای خونه برادر خدا بیامرزش دل نمیکند. البته گلاره گفته بود تا هر وقت دوست داشتن میتونن بمونن. پرستو دو هفته پیش زایمان کرده بود و به اصرار شوهرش برگشته بود خونه خودشون. بعد زایمان با یه هدیه ناقابل رفتم بیمارستان و پسر کوچولوش رو دیدم. یه نوزاد سیاه زشت! شاید بزرگتر که میشد، یکم به پرستو میرفت و قشنگتر میشد. با غیبت پرستو، حالا ساکنین خونه متشکل از عمه و هانیه، به همراه الکس و گلاره بودن. و من بعد از یه مدت نسبتا طولانی برگشته بودم به این مکان، اونم نه برای دیدن عمه یا خواهر و یا نامزد خواهرم، بلکه اومده بودم تا دختر عمهام رو ببینم! حقیقت این بود که هانیه به یه شکل دیگهای من رو به سمت خودش میکشوند. سن پایین و اندام تازه رسیدهاش یه مزه دیگه داشت! و خب یه حقيقت تاریک دیگهام در مورد این دیدار وجود داشت، اونم این بود که من هیچوقت تو زندگیم طرفدار رابطه آنال نبودم، اما یه حسی بهم میگفت هانیه میتونه کسی باشه که من رو به این نوع رابطه علاقهمند کنه! با ورودم به خونه، با عمه کتایون رو به رو شدم. بعد از اینکه صورتش رو بوسیدم و اون بهم خوشامد گفت، پرسیدم:
-هانیه کجاست عمه؟
قطعا فکرشم نمیکرد برای چی دارم دنبال دخترش میگردم! گفت:
-بالا تو اتاقشه، داره درس میخونه.
ابروم بالا رفت و پوزخند زدم. بعید میدونستم هانیه دختر درس خونی باشه!
-حالا چیکارش داری؟
اولين بهونهای که به ذهنم رسید رو گفتم:
-بهم زنگ زد بیام تو درسها کمکش کنم.
عمه سادهام لبخند زد و گفت:
-خدا خیرت بده کاوه، یکم نصیحتش کن شاید سر به راه شد. خیلی دختر غد و لجبازیه!
عمه من نمیدونست غد و لجباز بودن تو خانواده ما ارثیه. چشمی گفتم و پلهها رو دوتا یکی بالا رفتم. اتاقی که در اختیار هانیه قرار داشت، اتاق قبلی گلاره بود که با رفتنش از ایران متروک شده بود. و بعد از اینکه به همراه الکس برگشتن، پدرم یکی از اتاقهای بزرگ و دوخوابه که دقیقا کنار اتاق من بود رو در اختیارشون گذاشته بود. در زدم و با شنیدن جواب، در رو باز کردم. با ورودم به اتاق، هانیه که رو تختش نشسته و چندتا کتاب جلوش باز بود، سرش رو بالا آورد. نمیدونم من اشتباه میدیدم یا واقعا چشمهاش از دیدن من با خوشحالی درخشید.
-سلام، اینجا چیکار میکنی؟
در رو پشت سرم بستم و رفتم نزدیکش.
-علیک سلام، اومدم به تو سر بزنم.
درخشندگی چشمهاش بیشتر شد و گفت:
-واقعا؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-واقعا. عمه گفت داری درس میخونی،
نگاهی به کتابهاش انداخت و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. دستم رو بردم جلو و کتابی که جلوش باز بود رو بستم. زیر جلد کتاب، گوشی موبایلش با صفحه روشن قرار داشت. پوزخند زدم و گفتم:
-تو اینستاگرام درس میخونی؟
بادش خالی شد و گفت:
-حوصله ندارم خب!
نشستم روی تخت یه نفره و گفتم:
-میخوای به حوصلهات بیارم؟
تو سکوت نگاهم کرد. سعی داشت منظور حرفم رو بفهمه. لبخند زدم و گفتم:
-اگه بخوای میتونیم باهم روی درس و مشقت کار کنیم. همینطور میتونیم جای وقت گذاشتن روی این درسای چرت و پرت، از همدیگه لذت ببریم! انتخاب با خودته.
-بعد این همه روز واسه همین اومدی اینجا؟
لحنش دلخور بود. گفتم:
-اومدم ببینمت.
-نخیرم، اومدی منو بکنی!
از لحن صريحش جا خوردم و خندیدم. خودش فهمید چی گفته و از خجالت سرخ شد. کمی بهش نزدیک شدم و کتابها رو از جلوی پاش دادم کنار. هدیهای که براش خریده بودم رو گذاشتم جلوش و گفتم:
-بذار منم رک باشم. اومدم با یه تیر دوتا نشون بزنم. هم اینکه ببینمت، هم اینکه…!
با دیدن هدیه چشمهاش درخشید. جعبه رو برداشت و بازش کرد.
-واقعا برای من خریدی؟
سرم رو تکون دادم. با خوشحالی خودش رو انداخت بغلم و گفت:
-وای کاوه دیوونتم!
تن ظریفش رو برای چندثانیه بغل کردم و روی هدفم مصممتر شدم. از بغلم بیرون اومد و مشغول ور رفتن با ایرپادی شد که گرونترین نوعش رو از مغازه خریده بودم. گفتم:
-خب، نظرت چیه؟
مردد نگاهم کرد. داشت فکر میکرد منظورم چیه. برای اینکه روشنش کنم ادامه دادم:
-دفعه پیش بد بود؟
متوجه منظورم شد. با من و من و خجالت گفت:
-خب…یکم دردم گرفت.
کیرم زیر شلوار شروع به بزرگ شدن کرد. باید از همین حالا آمادهاش میکردم. گفتم:
-اولش درد داره، ولی بعدش خیلی کیف میده! یه بار امتحان کن، قول میدم پشیمون نمیشی.
-آخه… .
پریدم تو حرفش:
-فقط یه بار.
-الان؟
-دقیقا همین الان!
-دیوونه مامانم پایینه.
نیشخندی زدم و گفتم:
-برای تویی که تو یه ویلای پر آدم کیر دوست پسرت رو ساک میزنی، کاری نداره!
از لحن صریحم چشمهاش گرد شد.
-بیشعور!
خندیدم و گفتم:
-راه در رویی نداری. الان ناز کن ولی بعدش میگی محکمتر بکن!
دیگه حرفی نزد. زیاد راضی به نظر نمیرسید، ولی به هر حال مخالفت نکرد. منتظر موند تا من شروع کنم. گفتم:
-بذار اول در رو قفل کنم مامانت نیاد یه وقت.
بلند شدم و در اتاق رو قفل کردم. باورم نمیشد اتقدر راحت هانیه رو وادار به سکس کرده بودم. شرایط پر ریسکی بود و باید هرچه سریعتر تمومش میکردم. هانیه همچنان روی تخت نشسته بود و با استرس به من نگاه میکرد. کتم رو در آوردم و گذاشتم روی میز کامپیوتر اتاقش. نیازی به در آوردن لباسهام نبود. باید مختصر و مفید تمومش میکردم. از شرایطی که توش بودیم، هیجان زده بودم! زیپ شلوارم رو دادم پایین و کیرم رو که کمی سفت شده بود از لای سوراخ زیپ شلوار بیرون آوردم. نگاه هانیه میخ کیرم شد. پای تخت ایستادم و گفتم:
-برام بخور.
-دوست ندارم.
تای ابروم از حرفش بالا رفت. میخواستم دوباره به ساک زدن کیر دوست پسرش اشاره کنم اما انگار خودش فهمید. با مکث رو زانوهاش بلند شد و لبه تخت نشست. موهاش رو پشت سرش داد و گفت:
-داشتم درس میخوندما!
خندهام گرفت و سرش رو به سمت کیرم فشار دادم.
-مزه نریز زودباش!
کیرم وارد دهن کوچیکش شد و لذت رو وارد وجودم کرد. سکس والاترین لذت دنیا بود و لذتش وقتی برای من چند برابر میشد که با دخترهای مختلف انجامش میدادم. مثل الان که با دختری که حتی هنوز به سن قانونی نرسیده بود میخوابیدم. هانیه چند دقیقهای برام ساک زد. نه خیلی وارد بود و نه خیلی ناشی. دوست داشتم بیشتر برام بخوره اما زمان نداشتم. سرش رو از خودم جدا کردم و گفتم:
-زود شلوارت رو بکش پایین.
مثل یه بچه خوب و حرف گوش کن به شکم دراز کشید و به همون حالت دراز کشیده شلوارش رو یه کم داد پایین. رفتم روی تخت. کمکش کردم و تا یه وجب بالاتر از زانوهاش شلوار و شورتش رو باهم دادم پایین. از دیدن اندامش کیرم بزرگ و بزرگتر شد. شرایطی که داخلش بودم نفسهام رو تند کرده بود. پشت سرش دراز کشیدم و سرم رو با اشتیاق بردم بین پاهاش. خوردن کس بدون مو و سفیدش که یه تصویر کامل از بهشت لای پاهای یه دختر شونزده ساله بود، واقعا برام لذت بخش بود. با دوتا دست لمبرای باسنش رو از هم فاصله دادم و زبونم رو به کسش رسوندم. چند دقیقهای براش خوردم. نمیدونستم حشری شد یا نه، به هرحال سرم رو عقب کشیدم و بدنم رو بالای بدنش قرار دادم. کیرم رو با یه دست گرفتم و لای باسنش فرو کردم. کلاهک کیرم رو گذاشتم روی سوراخش و فشار دادم. خودش رو سفت گرفت و ناله دردناکی کرد. گفتم:
-شل بگیر بذار بره تو. اینجوری فقط اذیت میشی.
-درد داره بخدا!
بیشتر فشار دادم و گفتم:
-هرچی گفتم گوش کن!
وقتی سکوت کرد، بازم فشار آوردم. یواش یواش چینهای دور سوراخش باز شد و سر کیرم وارد یه فضای به شدت تنگ شد. هانیه با صورت سرخ از درد سرش رو تو بالش فرو کرد. بیشتر فشار دادم و کیرم تا نصفه وارد کون آکبندش شد. هانیه سرش رو از از بالش در آورد و ضجه زد:
-آخ خدااااا!
دهنش رو با کف دست پوشوندم و گفتم:
-خدا خوابه شل بگیر!
چندتا نفس عمیق کشید و دوباره شل کرد.
کمرم رو بردم عقب و آهسته مشغول تلمبه زدن شدم. اول کیرم خیلی کم عقب جلو میشد اما یواش یواش حرکاتم روون شد. وقتی صدای فین فین شنیدم، متوجه شدم داره گریه میکنه. همونطور که تلمبه میزدم، خم شدم و گونهاش رو از بغل بوسیدم. گفتم:
-فدات شم یکم دیگه صبر کن الان دردت کم میشه.
واقعا تنگ بود. از شدت تنگیش میترسیدم تند تند تلمبه بزنم. گفتم:
-چقدر تنگی تو دختر. اگه کونت انقدر تنگه پس کست چه حالی میده.
با صدای زنگ موبایل، کلامم قطع شد. نمیخواستم جواب بدم اما، کنجکاوی امونم نداد. گوشی رو که روی عسلی کنار تخت بود برداشتم. با دیدن اسم پرستو، چشمهام گرد شد. الان چه وقت زنگ زدن بود؟ یعنی چیکار میتونست داشته باشه؟ باید جواب میدادم یا قطع میکردم؟ با تأخیر تماس رو وصل کردم.
-سلام.
-سلام به پسر دایی گلم! کجایی؟
وقتی گفت کجایی تازه یادم افتاد تو چه حالتیام. نمیدونم چرا، وسوسه شدم تا همزمان با حرف زدن با پرستو، خواهرش رو بکنم. کمرم رو عقب دادم و دوباره مشغول تلمبه زدن شدم.
-یه جای خوب.
-جدی؟ پس مزاحمت نشم.
یه صدای مزاحم بلند شد که اول بهش توجه نکردم. با یه دست گوشی رو گرفته بودم و با دست دیگه باسن هانیه رو میمالیدم و خودم رو عقب جلو میکردم. آهی کشیدم و گفتم:
-مزاحم چیه؟ تو مراحمی.
-میخواستم اگه مشکلی نداره همراهم بیای خرید. مهرزاد خونه نیست، منم کسی رو نداشتم گفتم به تو زنگ بزنم.
جالب بود. من رو به جای شوهرش به خرید دعوت میکرد! صدای مزاحم بلندتر شد. بعد از یه تأخیر کوتاه، فهمیدم صدای مزاحم، نالههای هانیه ست! به خودم که اومدم، کیرم تا دسته تو کونش بود. با دست آزادم چنگی به باسنش زدم و خطاب به پرستو گفتم:
-چرا که نه؟
و بعد، یه اسپنک نسبتا محکم روی محلی که چنگ کشیده بودم کوبیدم. صدای بلندی ایجاد شد و پرستو از اونور خط گفت:
-صدای چی بود؟
تنگی کون هانیه داشت کار دستم میداد. با شهوت دستم رو روی رون و پاهاش کشیدم و گفتم:
-هوم…چیز خاصی نبود.
-آها، باشه پس تا نیم ساعت دیگه منتظرتم.
با تعجب گفتم:
-چطور تو نیم سا… .
اما تماس قطع شد! گوشی رو از گوشم فاصله دادم. هانیه گفت:
-کی بود؟
گفتم:
-یعنی تو نفهمیدی؟!
مطمئن بودم فهمیده، اما گفت:
-نه!!
-خواهرت بود. گفت اگه دوست دارم باهاش برم خرید.
-مگه تو غلام پرستویی؟ اصلا مگه اون شوهر نداره؟
نمیدونم چی شد که از دهنم پرید:
-شاید از من خوشش اومده!
حرفم به مذاقش خوش نیومد و اخم کرد.
-ببینم، نکنه تو منو میکنی بعدم میری به پرستو حال میدی؟
گوشی رو انداختم یه طرف و ضربه دیگهای روی باسنش زدم.
-مزخرف نگو! ولی خب راستشو بخوای بدم نمیاد. پرستو مثل خودت اندام قشنگی داره!
روی کاری که انجام میدادم تمرکز کردم و دیگه نذاشتم حرفی بزنه. سریعتر تلمبه زدم و از شدت تلمبههام دهنش بسته شد. دیدم که چطور دستش رو به زیر شکمش رسوند و مشغول مالیدن کسش شد. نیشخند زدم و گفتم:
-بگو دیگه.
با صدای خمار گفت:
-چی بگم؟
-که محکمتر بکنمت!
-نوچ!
با خشونت دستش رو زدم کنار و خودم با انگشتهای مردونه و بزرگم چوچولش رو مالیدم. خمارش چشماش بیشتر شد. با لحن خشنی گفتم:
-بگو!
چند ثانیهای مکث کرد و گفت:
-محکمتر بکن.
-لطفا!
پلکهایش بهم فشار داد و بعد گفت:
-لطفا!!
یه جون کشیده گفتم و دو دقیقه کامل با سرعت و شدت بالا خودم رو از پشت بهش کوبیدم. خودش دهنش رو گرفته بود تا صداش از اتاق بیرون نره. لذت بردنش باعث لذت منم میشد. تنگی کونش باعث شد آبم بیاد. کیرم رو کشیدم بیرون و آبم روی باسن و کمرش پاشید. سیزده دقیقه کامل کونش رو گاییده بودم. زمان زیادی نبود، اما با وجود کون تنگی که هانیه داشت، فکر میکنم رکورد خوبی زده بودم! بدون معطلی از روش بلند شدم و کیرم رو که هنوز شق مونده بود به زیر شورت و شلوارم دادم. لباسهام رو مرتب کردم و چندتا برگ دستمال کاغذی از روی میز اتاقش برداشتم و انداختم روی تخت. هنوز به همون حالت دراز کشیده بود و نا نداشت بلند شه. گفتم:
-خودت رو تمیز کن. باید برم پیش خواهرت!
از اتاق زدم بیرون و رفتم طبقه پایین. عمه به خاطر کمک به دخترش ازم تشکر کرد! منم تو دلم به خاطر ساختن چنین دختری ازش تشکر کردم. با عجله سوار ماشین شدم و وقتی رسیدم جلوی خونه پرستو، با یه تک زنگ بهش فهموندم که رسیدم. اومد پایین و سوار شد. بچه کوچولوش تو بغلش بود. احوال پرسی کردیم و بعد از اینکه ازش آدرس گرفتم، راه افتادیم. گفت:
-چه خبر؟ کجا بودی اون موقع؟
از دهنم پرید و گفتم:
-خونه بابام!
دیدم چطور چهرهاش عوض شد. با خودم حدس زدم به خاطر صداها مشکوک شده و قطعا فکرش سمت رابطه من و هانیه رفته. خواستم حرفی بزنم که گفت:
-نمیتونی بیخیال هانیه شی نه؟
گفتم:
-اشتباه میکنی.
گفت:
-خودم صدای ناله زنونه شنیدم! مطمئنم صدای هانیه بود. چرا ولش نمیکنی؟
به دروغ گفتم:
-اون منو ول نمیکنه!
-وابستهات شده؟
مطمئن نبودم. سکوت کردم و اون سکوتم رو نشونه تأیید در نظر گرفت. گفت:
-خدای من! این خیلی بده. هانیه آسیب میبینه.
-نگران نباش.
-چطور نگران نباشم؟ خواهرمه مثلا!
-هیچی نمیشه، ما فقط دوتا آدمیم که داریم از هم لذت میبریم.
-واقعا خیلی وقیحی کاوه! خودت حالیته داری چیکار میکنی؟
عصبانی شده بود. ترجیح دادم سکوت کنم و حرفی نزنم. چند دقیقهای به سکوت گذشت. پرستو گفت:
-حالا…چجوری با هم خوابیدین؟
ابروهام بالا پرید. با تعجب گفتم:
-یعنی چی چجوری باهم خوابیدیم؟
-منظورم اینه که…میخوام بدونم خواهرم هنوز باکره ست یا نه.
تازه متوجه منظورش شدم. گفتم:
-نگران نباش.
نفس راحتی کشید و گفت:
-خب خدا رو شکر. پس…از پشت رابطه داشتین!
تعجبم بیشتر شد. پرستو حرفهایی میزد که هیچکی نمیزد! یه لحظه که سرم به طرفش چرخید، از دیدن اتفاقی که در حال رخ دادن بود حیرت کردم. پرستو دکمههای مانتوش رو باز کرده بود و یقه تاپی که پوشیده بود رو داده بود پایین و سینه راستش رو در آورده بود و داشت به بچهاش شیر میداد. سوتین نداشت و نوک سینه چپش از زیر تاپ مشخص بود. جالب اینجا بود که کل سینه راستش دیده میشد به جز پستونش که تو دهن بچه در حال مکیده شدن بود. نگاهم از سینهاش کنده نمیشد. چند ثانیه گذشت تا تونستم به خودم مسلط شم. رشته کلام از دستم در رفته بود. گفتم:
-پرستو حالت خوبه؟
گفت:
-فقط میخوام بدونم!
سری تکون دادم و نگاهم رو به خیابون مقابلم دادم:
-آره، از پشت رابطه داشتیم.
-خوب بود؟
چشمهام رو برای چند لحظه بهم فشار دادم و گفتم:
-آره، خوب بود.
-هانیه اومد؟
کاملا متوجه منظورش شدم. چندثانیه بهش نگاه کردم. حق به جانب گفت:
-چیه؟ فقط میخوام بدونم.
نفسم رو رها کردم و گفتم:
-نمیدونم، ولی مطمئنم بدش نیومد!
-حدس میزدم. کجا سکس کردین؟
سرعتم رو بردم بالاتر تا از شر این سوالات راحت شم. گفتم:
-تو اتاق هانیه.
-مادرم خونه بود؟
-آره.
-وای شما دو نفر دیوونهاید!
زیر لب گفتم:
-کجاشو دیدی!
-چیزی گفتی؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم. گفت:
-ام…میگم…چجوری انجامش دادین؟
متوجه منظورش نشدم. پرسیدم:
-منظورت چیه؟
-تو چه پوزیشنی؟
بعد از چند ثانیه مکث گفتم:
-واقعا میخوای بدونی؟
از سکوتش جوابم رو گرفتم. پرستو میخارید! اینو داشت به زبون بیزبونی فریاد میزد. حالا که اینجور بود، منم رک و بیپرده حرف میزدم.
-اول رفتم تو اتاقش، دختره وزه الکی مثلا داشت درس میخوند، ولی داشت تو اینستا ول میچرخید! یکم باهاش حرف زدم و راضیش کردم تا تو اتاق انجامش بدیم. من شلوارم رو کشیدم پایین، هانیهام برام ساک زد. بعدش به شکم خوابید. یکم براش خوردم و بعدشم، تو همون حالت انقدر کردمش تا آبم اومد.
همه اینا رو یک نفس گفتم. وقتی به پرستو نگاه کردم، گونههاش یکم رنگ گرفته بود و چشمهاش خمار بود. انگار از تصور سکس من و هانیه، تحریک شده بود. و البته، سینهاش داشت مکیده میشد و این خودش میتونست یه موتور محرک برای این حال و روزش باشه. حرفم که تموم شد گفت:
-اوه، چقدر هیجان انگیز!
زیر لب «اوهومی» گفتم و ساکت شدم. تا رسیدن به پاساژ حرفی نزدیم. ماشین رو مقابل پاساژ پارک کردم و همراه هم وارد بوتیک لباس فروشی شدیم. پرستو خیلی زود یه لباس رو برای پروف انتخاب کرد. بچهاش رو که چرت میزد داد بغل من و رفت لباس عوض کنه. به محض اینکه بچه از بغل مادرش جدا شد شروع کرد به نق زدن و من هیچی از بچهها نمیدونستم. تلاش کردم تا ساکتش کنم. انتظار نداشتم اما، در اتاق پروف باز شد و پرستو اومد بیرون. پرسید:
-نظرت چیه؟
یه لباس مهمونی سکسی سفید رنگ پوشیده بود که فکرشم نمیکردم انقدر به تنش بشینه. بدنش با وجود زایمان عالی روی فرم مونده بود. نوک سینههای جا افتاده و پر شیرش از روی لباس کاملا مشخص بود. امروز سوتین نپوشیده بود و چقدر خوب بود که نپوشیده بود! اما خب دور کمر لباس و آستینها یه مقدار گشاد بود. از عمد گفتم:
-یه چرخ بزن.
با سخاوت یه چرخ با ناز زد و باسن و نمای پشتش رو به رخ کشید. لبهام رو آویزون کردم و گفتم:
-ای، بدک نیست! فقط دور کمرش یکم گشاده. آستیناشم جالب نیست.
گفت:
-پس عوضش میکنم.
شونه بالا انداختم.
-هرجور راحتی!
یه لباس دیگه انتخاب کرد و دوباره رفت تو اتاق پروف. خوشبختانه بچه تا حدودی تو بغلم آروم گرفته بود. چند دقیقهای طول کشید تا در باز شد، اما اینبار پرستو از اتاق خارج نشد. سرش رو بیرون آورد و گفت:
-میشه بیای اینجا؟
تعجب کردم و گفتم:
-خب خودت بیا!
به یه آقا و خانوم خریدار که بعد ما وارد بوتیک شده بودن اشاره کرد.
-خجالت میکشم!!
دوهزاریم جا افتاد. چه احمقی بودم! پرستو داشت نخ که نه، طناب میداد. با دستپاچگی گفتم:
-بچه رو چیکار کنم؟
اما اون در رو بسته بود. با سردرگمی نگاهی به دور و اطرافم کردم و اولین فکری که تو سرم افتاد رو اجرایی کردم. نزدیک فروشنده دیگه شدم که پشت دخل بیکار ایستاده بود. یه دختر جوون بود که از چسب روی صورتش معلوم بود دماغش رو عمل کرده. بچه رو انداختم بغلش و گفتم:
-ببخشید اگه میشه از بچه چند لحظه نگهداری کنید، یه کار فوری پیش اومده!
نذاشتم حتی مخالفت کنه. بچه رو برای اینکه نیفته بغلش گرفت و سریع در مقابل نگاه متعجبش پشت در اتاق پروف ایستادم و در زدم. در که باز شد سریع خودم رو انداختم تو. با وجود بچه و من و پرستو، احتمالا فروشنده حس میکرد میخوام با همسرم شیطنت کنم و بچه مزاحم شده! و خب خیلی اهمیت نداشت. اتاق پروف به سختی به اندازه دو نفر جا داشت. پرستو دستش رو از پهلوم رد کرد و در رو از پشت قفل کرد. بعد با شیطنت زل زد تو چشمهام و گفت:
-خب، حالا نظرت چیه؟
لباسی که پوشیده بود، برخلافِ قبلی کاملا مشکی بود. دامن نه چندان بلندی داشت و دوتا بند به صورت ضربدری سینهاش رو میپوشوند. کمر، شکم، گردن و دستها همه لخت بودند. چند ثانیهای زیر نظر گرفتمش و گفتم:
-راستشو بگو پرستو، تو اصلا قصدت لباس خریدن نیست، درسته؟
خندید و با نوک انگشت به دماغم ضربهای زد.
-بینگو! پسره باهوشی هستی زبل خان!
سرم رو تکون دادم و با نگاهی به سرتا پاش گفتم:
-پس مهرزاد چی میشه؟
رک و پوست کنده گفت:
-کون لق مهرزاد! خودت گفتی باید از زندگی لذت برد. منم میخوام لذت ببرم!
از اتفاقی که ميخواست بیفته مطمئن نبودم. پرستو متوجه تردیدم شد و گفت:
-واسه تو چه فرقی میکنه؟ تو که به کسی خیانت نمیکنی. گناهش رو دوش منه. این وسط اونی که نفع میبره تویی که بدون هزینه و دردسر عشق و حال میکنی.
خیره به چشمهاش نگاه کردم. تا همین چند ماه پیش حتی فکرشم نمیکردم یه روزی با دختر عمه متأهلم تو این وضعیت باشم. پرستو نگاهش رو از نگاهم جدا کرد و به لبهام نگاه کرد. فاصله رو از بین برد و گرمی لبهاش، باعث شد خیلی زود وا بدم. راست میگفت. شانس در خونهام رو زده بود. پرستو بعد از بوسه، تابی به گردنش داد و با عشوههایی که احتمالا نتیجه چندسال زندگی زناشویی با شوهرش بود، روی زانوهاش نشست و دستش رو روی کیرم کشید.
-اوم…ببینم لای پات چی داری!
آب دهنم رو قورت دادم و منتظر موندم. پرستو شلوارم رو پایین کشید و کیرم رو تو دستش گرفت.
-اوففف…از مال مهرزاد بزرگتره.
بالاخره منم حرف زدم.
-مهرزاد اگه عقل داشت جوری تو رو سیر میگایید که هیچوقت هوس کیر یکی دیگه رو نکنی!
شهوت تو چشمهاش شعله کشید. با نگاهی خیره، کیرم رو وارد دهنش کرد و خیلی حرفهای، برخلافِ هانیهی آماتور مشغول ساک زدن شد. کارش رو خوب بلد بود. معلوم بود بارها و بارها برای مهرزاد ساک زده. یه دفعه گفتم:
-جون…از هانیه بهتر برام میخوری.
بعد از اینکه اینو گفتم، خودم سرجام خشک شدم. فکر کردم الانه که بزنه به سرش و دعوا درست کنه، در کمال ناباوری گفت:
-جدی؟ به نظرت بهتر از هانیه میتونم بهت کس بدم؟
فکرشم نمیکردم اینو بگه. بعد از یه مکث کوتاه، سرش رو گرفتم و خودم تو دهنش تلمبه زدم. گفتم:
-عزیزم، هانیه که پلمپه، فقط از عقب میده!
-خره دیگه! عشقش به از جلو دادنه!
وقتی دیدم نه تنها از پیش کشیدن اسم هانیه ناراحت نمیشه، بلکه با اشتیاق بحث رو ادامه میده گفتم:
-پس باید هانیه رو از جلو بکنم. ولی راضی نمیشه.
-من میتونم راضیش کنم.
داشت آبم میاومد. حرفش رو یه بلف گنده در نظر گرفتم. خیلی دور از ذهن بود و مشخصا گفته بود تا من حشری بشم. گفتم:
-لعنتی کسش خیلی کوچولوعه. دست نخورده ست.
جونمی گفت و دو دستی برام ساک زد. اونجا بود که نتونستم تحمل کنم و گفتم:
-دارم میام.
تندتر ساک زد و سر کیرم رو پایین گرفت. همه آبم روی سینه و لباسش ریخت. گفت:
-اوف چقدر آبت زیاده. انگار نه انگار همین یه ساعت پیش هانیه رو از کون میکردی.
لبخندی زدم و گفتم:
-هر گل یه بویی داره!
شلوارم رو کشیدم بالا و گفتم:
-لباس رو چیکار میکنی؟
گفت:
-برو بیرون خودم یه کاریش میکنم.
سری تکون دادم و بعد از اینکه موها و لباسهام رو مرتب کردم، از اتاق زدم بیرون. دختر فروشنده به محض بیرون اومدنم لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
-کار فوریتون تموم شد؟
لبخندش رو جواب دادم.
-بله، بچه که اذیت نکرد؟
بچه رو داد به دستم:
-نه اتفاقا خیلی آروم بود.
پرستو از اتاق بیرون اومد. لباس مشکی رو از تنش در آورده و مرتب تا کرده بود. لباس رو داد دست فروشنده و گفت:
-اینو برمیدارم.
فروشنده بیخبر از اینکه آب منی من روی لباسه، خوشحال از فروشش لباس رو تو نایلون گذاشت و داد دستش:
-انتخاب خیلی خوبیه.
نذاشتم پرستو حساب کنه. خودم کارت کشیدم و سوالی به پرستو نگاه کردم. شونهای بالا انداخت و گفت:
-میخواستم از امروز یه یادگاری داشته باشم!
جفت ابروهام بالا پرید. چیزی نگفتم و سوار ماشین شدیم. بدون اینکه صحبتی از اتفاق چند دقیقه پیش بکنیم، رسوندمش دم خونه شون. همون لحظه با فرزاد رو به رو شدم که سعی داشت ماشینش رو پارک کنه. یه لحظه ترسیدم اما پرستو خونسرد بود. از ماشین پیاده شد و رفت طرف فرزاد. تو روز روشن لبهای فرزاد رو بوسید و بهش خسته نباشید گفت. با همون لبهایی که نیم ساعت پیش کیر من رو ساک میزد. از این قدرت بازیگری پرستو پشمام ریخت. برای فرزاد دست تکون دادم و دیگه نموندم تا حرفهاشون رو بشنوم. مطمئن بودم پرستو خودش جمع و جورش میکنه و یه توضیح خوب برای گشت زدنش با من پیدا میکنه. من فقط به این فکر میکردم که چطور دوباره با پرستو تنها بشم.
در به صدا در اومد. حدس میزدم الکس پشت در باشه. تو این مدت خیلی به اتاقم سر میزد. نمیدونم چه مرگش بود. حرفهای عجیبی میزد! رفتارش یه مقدار شبیه هومن بود، اما با غلظت بیشتر! اجازه ورود دادم ولی اینبار جای الکس، گلاره وارد شد. ابروهام بالا پرید. برای اولین بار از زمانی که برگشته بود، وارد دفترم شد. بدون سلام نگاهی به در و دیوار ساده دفتر انداخت و گفت:
-دفترتم مثل اخلاقت خشکه!
زیر نظر گرفتمش. مثل همیشه تو لباس فرم شرکت عین یه الماسِ تراش خورده میدرخشید. چطور میشد شکمش انقدر تخت باشه و لگنش به این ظرافت انحنا داشته باشه؟ و البته، بالا تنهای که تو هر لباسی توی چشم بود! این بینقصی گلاره از یه طرف باعث حسودیم میشد و از طرف دیگه باعث میشد احساس خوبی داشته باشم که برادرِ این موجود بینقصم، و البته هیچوقت این احساس خوب رو بروز نمیدادم. قبل از اینکه بهم شک کنه، نگاهم رو به چشمهای عسلی و خمارش دادم و گفتم:
-اگه اذیت میشی برو!
پوزخندی زد و جلو اومد.
-مجبور بودم وگرنه عمرا اگه پام رو اینجا میذاشتم. میخواستم بهت بگم تصمیمم رو گرفتم. میخوام کاری که بابا گفت رو انجام بدم.
زیاد تعجب نکردم. میدونستم گلارههم دیر یا زود به نتیجهای که من بهش رسیدم میرسه. گفتم:
-خب این عالیه، بیا شروع کنیم.
قدمی جلوتر گذاشت و گفت:
-تنها سرنخی که بابا داده شمارهای بود که آخر نامه نوشته بود. کد روسیه ست. فکر میکنم باید به اون شماره زنگ بزنیم.
گفتم:
-شماره رو داری؟
سرش رو تکون داد. گفتم:
-خب چرا بر و بر من رو نگاه میکنی؟ زنگ بزن!
از لحنم اخم کرد. حق به جانب نگاهش کردم. وقتی دید قرار نیست ازش عذرخواهی کنم، پوفی کشید و همزمان که مشغول شماره گرفتن میشد، زمزمه کرد:
-بچه پر رو!
گوشی رو روی میزم قرار داد و کف دوتا دستش رو روی میز گذاشت. تماس رو گذاشت روی بلند گو. چندتا بوق خورد و تماس وصل شد، اما هیچ صدایی نیومد. گلاره نگاهی به من انداخت و گفت:
-الو؟
یه دفعه یه صدای کلفت مردونه از اونور خط مشغول صحبت به زبون روسی شد. به سبب تماسهای گاه و بیگاه پدر متوجه شدم زبون روسیه ولی هیچی از حرفهای مرد نفهمیدم. مطمئن بودم گلارهام هیچی نفهمیده. مرد صحبتش رو تموم کرد. درحالی که فکرم مشغول این بود با چه راه حلی حرفهای مرد رو متوجه بشیم، یه دفعه در کمال ناباوری گلاره به روسی مشغول حرف زدن شد. با چشمهایی که از حدقه در اومده بود گفتم:
-صبر کن ببینم، تو روسی بلدی؟
بهم اعتنا نکرد. با بیصبری گفتم:
-تو چی میگی؟ اون چی میگه؟!
جلوی میکروفون گوشی رو گرفت و گفت:
-گفت اول بدون مقدمه خودتون رو معرفی کنین. گفتم از طرف بهرام طاهری تماس گرفتم.
با شروع حرف زدن مرد، گلاره دستش رو برداشت و دوباره مشغول حرف زدن شد. زیاد مسلط نبود و روون حرف نمیزد، اما هرچی که بود میتونست صحبت کنه، برخلاف من! جملهها پشت همدیگه ردیف میشد و من از این ضعفم عصبی میشدم. این همه زمان صرف یادگیری انگلیسی کرده بودم، اما انگار زبان اشتباهی رو انتخاب کردم! بعد از یه گفت و گوی نه چندان طولانی، تماس از طرف مرد قطع شد. سریع پرسیدم:
-چی میگفت یارو؟
گلاره کمی گیج بود. گفت:
-گفت کارت چیه و چطور این شماره رو پیدا کردی؟ گفتم میخوام کسب و کار بهرام طاهری رو ادامه بدم. گفت بهرام مرده و با مردنش رابطهاش با ما از بین رفته. من حرفی از مرگ بابا نزدم، نمیدونم چطور خبر داشت بابا مرده! بعدش گفت اگه مشتاقی تا با ما همکاری جدیدی شروع کنی، باید دوباره اعتمادمون رو به دست بیاری، همونطور که بهرام به دست آورد. گفتم چجوری؟ گفت دو شب دیگه، به همراه پارتنرت باید به آدرسی که برات ارسال میشه بیای.
گفتم: پارتنر چرا؟
شونه بالا انداخت.
-نمیدونم. شاید منظورش از پارتنر همون همراه بوده. یه همراه معمولی. نمیدونم، طرف خیلی عجیب بود. به نظرت بریم؟
راه دیگهای نداشتیم. باید میرفتیم تا شرکت رو نجات بدیم. سرم رو تکون دادم و گفتم:
-تو از کجا روسی بلدی؟
لبخند کجی زد و گفت:
-فکر کردی این همه سال تو انگلیس چیکار میکردم؟
دهنم بسته شد. حلا میفهمیدم چرا بابا انقدر روی اومدن گلاره به شرکت پافشاری میکرد. اون واقعا دختر فوقالعادهای بود. باهوش، باسواد، به شدت زیبا و خوش بدن. اوضاع مالیشم که به سبب قرارداد با برندهای معتبر مطمئنم از من خيلی بهتر بود! نمونه بارز یه انسان همه چی تموم. یه فرشتهی دور از دسترس. لبهام رو بهم فشار دادم و گفتم:
-برای پس فردا دوتا بلیط پرواز اوکی میکنم. آماده باش.
-به همین سرعت؟ به بقیه چی بگیم؟
لبخند کجی زدم و گفتم:
-بگو قراره بریم یه مسافرت کوتاه خواهر برادری! مطمئنا بعد از وصیت بابا درک میکنن.
پوزخند زد و عقب گرد کرد تا از اتاق بیرون بره. قبل از بستن در گفت:
-همه میدونن منو و تو از همدیگه بدمون میاد!
در اتاق بسته شد. رفتم توی فکر. من از گلاره بدم میومد؟ شاید قسمتی از وجودم ازش متنفر بود اما، قسمت اعظمی از من کشش عجیبی نسبت بهش داشت. کششی که جدیدا شدت گرفته بود. سرم رو تکون دادم و از فکر بیرون اومدم. لپتاپ رو باز کردم تا دوتا بلیط رفت و برگشت رزرو کنم. همون لحظه تو واتسآپ برام پیام اومد. ازطرف الکس بود. شمارهاش رو نداشتم اما عضو یه گروه خانوادگی بودم که پرستو چند هفته پیش ساخته بود. الکس از همونجا تو خصوصی بهم پیام داده بود. نوشته بود:
-آنلاینی؟
سین کردم اما جواب ندادم. معلوم نبود بازی جدیدش چیه. نوشت:
-اگه تا سی ثانیه دیگه جواب ندی، بهت قول میدم پشیمون میشی.
اخمی رو پیشونیم نشست. بعد از به مکث طولانی نوشتم:
-چی میخوای؟
-میخوام بهت لطف کنم.
نیشخند زدم و نوشتم:
-جدی؟
-میخوام بهت چیزی رو نشون بدم که هوش از سرت میپرونه.
کنجکاو شدم. سر جام جا به جا شدم و نوشتم:
-چی؟
_قبلش میخوام یه سوال بپرسم. واقعا میخوای اینو ببینی؟
نوشتم:
-احمق خان! من وقتی نمیدونم اون چیز چیه، چطور باید بدونم میخوام ببینمش یا نه.
خیلی کوتاه نوشت:
-میدونی چیه، فقط خودت رو میزنی به اون راه.
داشت کلافهام میکرد. پوفی کشیدم و گفتم:
-هرچی هست میخوام ببینم. بعدشم گورت رو گم کن!
اینبار دیگه چیزی ننوشت. چند ثانیه گذشت و یه عکس برام ارسال شد. چون تنظیماتم رو حالت دانلود خودکار بود، به محض دریافت عکس، دانلود شد. چشمهام میخ عکس شد و نفسم تو سینه گیر کرد.
درحالی که محو تصویر بودم، الکس نوشت.
-حدس بزن کیه؟!!
حدس میزدم اما، ترجیح میدادم بهش فکر نکنم. الکس دوباره نوشت:
-خواهر جونت! حالا جرعت داری بگی من مزخرف میگم؟
چنان حیرون شده بودم که حتی نمیتونستم جواب الکس رو بدم. نگاهم از اندام بهشتی توی تصویر جدا نیمشد.این سینهها…آخ امون از این سینهها! این شگفتانگیزترین تصویری بود که تو عمرم دیده بودم. شاید اگه گلاره مال من بود، منم عقلم رو از دست میدادم و خل میشدم! الکس باز نوشت:
-پیرسینگ روی نافش رو سه روز پیش باهمدیگه رفتیم پیش یه دختر ایرانی. خیلی کارش خوب بود. اون قدر قشنگ شده که گلاره دیشب به خاطرش یه پست جدید گذاشت.
با تموم شدن جمله، یک ثانیهام درنگ نکردم. سریع از واتساپ بیرون اومدم و اینستاگرام رو باز کردم. از قسمت صفحه گلاره رو پیدا کردم و آخرین پستش رو باز کردم. لوکیشنش بام تهران بود. گلاره درحالی ایستاده بود که شهر زیر پاش به نظر میرسید و برج میلاد پشت سرش خود نمایی میکرد. یه شلوار ارتشی گشاد پوشیده بود و یه نیم تنه مشکی. عینک آفتابی داشت و یه پارچه شبیه دستمال یا هرچی به سرش بسته بود. فاز دخترای دنسر رو گرفته بود. نگاهم میخ پیرسینگ روی نافش شد. دقیقا همونی بود که تو عکسی که الکس فرستاده بود دیدم. صورتم داغ و نفسم سنگین شده بود. حال عجیبی داشتم. قسم میخورم هیچوقت تو زندگیم با این شدت تحریک نشده بودم. برای اینکه کار دست خودم ندم، از جام بلند شدم و وارد سرویس شدم. چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و از تو آیینه به صورت قرمزم نگاه کردم. گلاره خواهرم بود. کلمه خواهر تو سرم تکرار شد. باید خودم رو جمع و جور میکر