داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عشق من خدیجه (۱)

چه روزی بود آن روز زمستانی. زمستانی که پر از بهار بود و عشق و شور و مستی. دیدار یار پس از سالها رنج حرمان و هجران، باور نکردنی بود.مخصوصا که پس از این همه سال و ماه، دلبر دلدار ترا فرا بخواند.
بیست و هفت سال پیش وداع تلخی با او داشتم.چرخ غدار، بسیار بی رحمانه ما را از هم جدا کرد و قلم سرنوشت برای هریک از ما دو دلداده سرنوشتی جداگانه نوشت.حالا دیگر هر یک از ما پدر و مادر بودیم و هریک صاحب دو فرزند. با راهی جدا و سرنوشتی متفاوت و حتی به فاصله دو شهر،دور از هم.
اما این عشق و دلدادگی چنان عمیق و موثر بود که پس از سالها او مرا فراموش نکرده بود و در گوشه ای قلب خود نگه داشته بود.این رسم روزگار است و شاید سرنوشت بسیاری از زنان و مردان این سرزمین که همسری دارند.اما در گوشه ای از قلب خود عشقی را از دیگران پنهان ساخته اند.معشوق من نیز استثنا نبود.نام و یاد مرا در دل نگه داشته بود تا اینکه پس از سالها مرا از شبکه اینستاگرام جستجو کرده و پیدا کرده بود.بخت سعید به من روی آورده بود.شبی از شب های اول اسفند ماه بود که پیامش را دریافت کردم.باورم نمی شد.با تردید جوابش را دادم.پیام بعدی و پیام بعدی و پیام ها ادامه یافت.آرام آرام اعتماد متقابل به وجود آمد.شماره تلفن، واتساپ و تلگرام را مبادله کردیم و بدینگونه هریک گمشده خود را یافتیم.بله، پس از سالها جدایی و دوری، همدیگر را یافته بودیم.چون دو دوست دیرین به گفتگوهای صمیمانه پرداختیم و ناگفته ها را گفتیم و از احوال هم خبردار شدیم.از حال و روزهم پرسیدیم و از تلخی ها و شیرینی های زندگی تعریف کردیم.شکر خدا عشق من از زندگی خود راضی بود.شوهرش آدم بدی نبود و هوایش را نگه می داشت.از این جهت خیلی خوشحال شدم.اما هر چه باشد او عشق من،سهم من،حق من بود. تنها نه معشوق که عاشق هم بود.ما هر دو اینگونه بودیم.ما همدیگر را می پرستیدیم.کعبه عشق هم بودیم و تشنه هم.مگر می توانستیم یکدیگر را فراموش کنیم؟

القصه چند روزی به درد دل کردن،سوال و جواب و خاطره گویی و شکایت از بخت و گلایه از روزگار گذشت.اما تنها این نبود.از عشق و هوس و مغازله و معاشقه هم سخن ها گفتیم و شنیدیم. آرام آرام یاد گرفتیم که از این وسیله ارتباطی برای تخلیه روحی نیز استفاده کنیم و به مغازله و معاشقه بپردازیم. بنابر این آهسته آهسته پرده خجالت را کنار زدیم و از راه دور بوسه ها نثار هم کردیم.باید هم اینگونه می شد.ما قرار بود زن و شوهر باشیم و اوقات لذت بخش زناشویی را با هم و در کنار هم تجربه کنیم.من در خیال خود چه برنامه ها و رویاهایی که از او برای خود می چیدم.به هر حال در همین گفتگوها، او با لطافت و بیان زیبای خود بخوبی توانست وجود تشنه ام را پر از هیجان نموده، گره از عقده های کهنه ام بگشاید. کار به رد و بدل کردن تصاویر هم رسید. گرد و غبار زمانه نتوانسته بود زیبایی و دلربایی را از او برباید. او همچنان در چشم من همان خدیجه بیست و دو ساله بود که با همان شور جوانی توانست با نوشته های پر از احساس عاطفی و جنسی روح و جسم مرا از اندوه و غم رها کند و دورادور شیرینی وصال معشوق را به من بچشاند.هم گپ می زدیم و هم سکسی آتشین از راه دور را تجربه می کردیم.تصور آغوش گرم و لب های آتشین او از من جوانی بیست و چند ساله ساخته بود.آیا این رویا به حقیقت می پیوندد یا خیالی بیش نیست؟

از شوهرش کم گفتم.او مرد خاصی بود.با همه مردهایی که دیده یا شنیده بودم، کاملا فرق داشت.او واقعا به تقدس عشق و عاشقی ایمان داشت و به همین خاطر بود که پس از بیست و هفت سال زندگی مشترک خود با خدیجه، وقتی که از شور و دلدادگی ما دو نفر مطلع شده بود، پا پیش گذاشته و خود به جستجوی من پرداخته بود.این را خودش در نوشته هایش به من گفت و پس از فراهم آمدن مقدمات دوستی صمیمانه از من دعوت کرد تا با معشوق خود دیدار تازه کنم. نمی توانستم باور کنم.او حتی برایم نوشته بود که با حفظ چارچوب هر دو خانواده، به من کمک خواهد کرد تا لذت مصاحبت با معشوق را تجربه کنم و حتی معشوق خود را دربرگیرم. بله، این دقیقا حرف شوهرش بود که دیگر دوست هم شده بودیم.حتی وقتی با او چت می کردم، بعد از یکی دو دقیقه می گفت: من نمی خواهم وقت شما را بگیرم.وقت خودت را صرف عشق و حال با معشوقت بکن.بله، در کمال ناباوری،او با بزرگواری بی نظیر خود مرا دعوت کرد تا بی معطلی خود را به شهر یار برسانم و یار دلدار خود را از نزدیک ببویم و غرق بوسه ها سازم.

برایم غیر قابل هضم و باور بود.نمی دانستم خواب می بینم یا بیدار هستم.او خود تمام پرده های شرم و خجالت را کنار زد و خلوت عاشقانه بین من و محبوبم را ممکن نمود و امکان چنین دیدار دل انگیز و رویایی را برای ما فراهم آورد.خودش به درستی می گفت که با هفت میلیارد جمعیت دنیا فرق دارد و در عمل نیز این را ثابت کرد.بله، او با تمام جرات و جسارت خود مرا با خدیجه تنها گذاشت و در برابر درخواست من برای ملاقاتی دوساعته ، با گشاده دستی آن هم در سالروز ازدواجشان، امکان این دیدار زیبا را به مدت چهار ساعت برای من و خدیجه فراهم ساخت. خودش نوشته بود که در سالروز ازدواجشان مرا به خدیجه و خدیجه را به من هدیه داده است.به نظرم این بهترین هدیه تمام عمرم بود و فکر می کنم برای خدیجه نیز همین گونه بود.
دیگر همه چیز مشخص شده بود. هر سه می دانستیم داریم چه می کنیم. خوب می دانستیم که چه ساعات فراموش ناشدنی در انتظار ماست.مخصوصا که از چند روز قبل در چت های بین من او و من و خدیجه سخن از لذتهای جنسی، یکی شدن و وصال عاشق و معشوق هم به میان آمده بود و آمادگی ذهنی برای هر سه ما فراهم شده بود.شوهرش حتی برخی از موارد یا حالت های خوشایند خدیجه در زمان سکس را برایم گوشزد نموده و پوزیشن های مورد پسند خدیجه را به من توصیه کرده بود.
در آخرین مرحله، شوهرش نشانی منزل را داد و ساعت دیدار را مقرر کردیم و همه چیز برای رقم زدن دیداری پرشور و هماغوشی گرم عاشق و معشوق آماده شد.من و خدیجه با موافقت و مساعدت شوهرش،تصمیم قطعی گرفته بودیم که ساعاتی باهم باشیم و تن و جان خود را در هم بیامیزیم و از این در آمیختگی لذت ها ببریم.
سالها رنج و حرمان به سر آمده بود.انگار چرخ سرنوشت برای من و محبوبم شیرینی وصال را رقم زده بود.
حال با تمام این اوصاف، من درست در مقابل در خانه معشوق ایستاده بودم.یک لحظه یاد این بیت از حافظ افتادم:

ای که از کوچه معشوقه ما می گذری
برحذر باش که سر می شکند دیوارش

با صد خیال و آرزو زنگ آیفون را به صدا در آوردم.یک ربع مانده به ساعت شش عصر بود.بلافاصله صدای مهربانش را از پشت آیفون شنیدم.خودش بود که گفت:بله؟
_منم.
_بفرمائید.
در را باز کرد و داخل شدم. با آسانسور بالا رفتم.آسانسور ایستاد و در باز شد. خدیجه را دیدم که در آپارتمان را باز کرده و منتظرم ایستاده بود. چشمانم پر از حیرت و دلم پر از ناباوری بود.وای خدای من! چه می بینم؟ خدیجه به خاطر من و پذیرایی از من، گوهر وجودش را از صدف لباس خارج کرده و با تن عریان و سکسی خود در همان لحظه اول، مست و مدهوشم ساخت. آغوش مهربانش را برایم گشود و سلام کرد.به سختی و با لکنت زبان جواب سلام محبوبم را دادم و بی درنگ من هم اندام سکسی او را در آغوش کشیدم. من و این همه خوشبختی! واقعا خواب می بینم؟ آیا ممکن است؟ نکند همه اینها خواب باشد؟ هرچند که حتی خوابش نیز شیرین است.ولی نه، من خواب نمی دیدم.

خدیجه در را برایم باز کرد.با آسانسور بالا رفتم.در آسانسور که باز شد.منظره ای دیدم که برایم بی نظیر و باور ناپذیر بود.
وااااااای چه می بینم!؟پیش از این، من خدیجه را چند بار با حجاب کامل و چادرشب در کوچه و خیابان دیده بودم.اما حالا انگارخدیجه مرا به ضیافت دیدار اندام سکسی خود فراخوانده است. حتی اگر خدیجه به صورت کامل عریان می شد، این قدر جذاب و زیبا به نظر نمی رسید.اما حالا با یک تن پوش بسیار ظریف، نازک و بدن نما به رنگ سورمه ای با یک شورت قرمز رنگ لامبادا با ادکلن و رایحه ای خوشایند،آن هم در خلوت خانه اش، آغوش گرم خود را برایم گشوده است.حق داشتم که خشکم بزند،حق داشتم که زبانم بند آید و جرات حرکت را در خود نیابم.درست است که دیشب عکس های زیبای سکسی خود را برایم ارسال کرده بود.اما تصویر هرقدر هم زیبا باشد، به پای واقعیت سوژه نمی رسد.انگار چشمانم از حدقه بیرون زده بود.انگار من اصلا متاهل نبوده ام.در همین لحظه اول ورودم خدیجه با این پیشواز فوق العاده مرا مقهور زیبایی اندام و طراوت و بوی خوشایند خود ساخته بود.برجستگی های اندامش، سینه فراخ و سفیدش و ممه های بلورین و مرمرینش، دستان و بازوان سیمین اش، شکم لطیف و زیر شکم رویایی اش و ران های خوش منظره و شهوت برانگیزش، هوش از سر آدم می برد.تنها تماشای این منظره وصف ناپذیر کافی بود که هر مرد پولادین و پارسایی را تسلیم خود سازد و از پا دراندازد.چه برسد به من که بیش از بیست و هفت سال در انتظار به حقیقت پیوستن این رویا بودم.اما این تنها چشمانم نبود که سرخوش از دیدار یار شده بود.بعد از سلامی و علیکی، خدیجه آن بازوان سیمین خود را برایم گشود و مرا در سینه گرم خود جای داد.گرمای تنش با حرارت شهوت من و ضربان قلبش با تاب و تب پر از ولع من گره خورده بود.انگار ذره ذره وجود من با ذره ذره تن زیبای خدیجه در گفتگو و مشاعره بود.به نظرم آن چند ثانیه به اندازه یک عمر ارزش داشت.وقتی وارد خانه شدم، خم شد و کفش هایم را از پشت در برداشت که در داخل آپارتمان جای دهد تا همسایه ها متوجه حضور من نشوند. لحظه ای که خدیجه در مقابل چشمانم خم شد، علاوه بر کتف وشانه ها، از پشت سرش، کمر باریک و باسن زیبایش نیز در برابر چشمان تشنه ام جلوه گر شد.در عرض چند ثانیه، تن پوش توری کوتاهش به کناری رفت و باسن سفید و نرمش به چشمک پرانی پرداخت.وااااای زبان و قلم از وصف این همه زیبایی قاصر است.در دل، به خود می گفتم که انگار من آمده ام که لذت دیدار، لمس و نزدیکی با این بدن لطیف و زیبا را یکجا تجربه کنم. فکر کردم این بدن تمیز و معطر را چنان تنگ در آغوش خواهم گرفت که عرق از هر ذره اش بچکد.آن ممه های قشنگ اناری و آن باسن زیبا باید که در زیر فشار کیر من چنان غرق در عرق می شد که دوباره زیر دوش حمام می رفت.بله، من باید نقطه به نقطه بدن سیمین خدیجه را با کیر پر حرارتم آشنا می ساختم.این اندام ناز خدیجه باید با حرارت آب کمر من گرم می شد.باید واژن ناز خدیجه، کیر گرم و پر حرارت مرا در خود فرو می برد.کیر عاشق من باید نزدیک ترین آشنای باسن گرم و نرم خدیجه می شد.باید آن سینه فراخ و ممه های اناری خدیجه جای خود را در دهان من می یافت.در یک کلام خدیجه بیست پنج ساعت از بیست چهار ساعت شبانه روز زیر کیر من می خوابید.
به هر حال خدیجه کفش هایم را داخل آپارتمان گذاشت.قد راست کرد و روبروی من ایستاد.دست در دست من داد و با لبخندی شهوت آلود و با صدای آرام پرسید: آدرس را راحت پیدا کردی؟ من که زبانم بند آمده بود، به سختی جواب دادم: بله.
از من خواست کتم را در آورم. در آوردم و آن را پشت یکی از صندلی ها آویختم.بلافاصله دستانم را به بازوان لطیفش گره زدم و در فضای نیمه تاریک و عاشقانه اتاق پذیرایی، یکدیگر را تنگ در آغوش کشیدیم.فرصتی بود که لبانم را به لبهای سرخ و اناری اش برسانم و بوسه ها از او برگیرم.دستان خدیجه بر گردنم بود و دستان من موها،شانه ها،کمر و باسن گرم خدیجه را نوازش می کرد. اولین بار بود که دستانم آن بدن زیبا را لمس می کرد.نگاهی از سر تا به پا، به بدن سیمین او انداختم. قرار بود من با این سینه ها و کمر و باسن چه ها کنم! من باید حق این بدن سفید و زیبا را آن هم پس از سالها انتظار به شایستگی بجا می آوردم.بی گمان خدیجه هم چنین انتظاری از من داشت.من باید در نگاه و حرف و عمل اشتیاق و احتیاج خود را به وجود خدیجه به او نشان می دادم.خدیجه می باید بهترین و پرخاطره ترین ارتباط جنسی را با من تجربه می کرد.البته من هم با تمام وجود می خواستم از این خلوت عاشقانه بهره ببرم و وجودم را غرق در لذت از اندام سکسی خدیجه سازم.چرا که من و خدیجه واقعا تشنه روح و جان هم بودیم.

پس از این هماغوشی لذت بخش و عاشقانه،خدیجه به سختی از من کنده شد و برای آوردن چایی به آشپزخانه رفت. من هم روی مبل نشستم و از پشت، نگاهم را از باسن و بدن سفیدش برنداشتم.خدیجه چایی می ریخت و چشمان من شراب دیدار قد رعنای یار را سر می کشید.دلم می خواست بلند شوم و در یک آن،لقمه چربش کنم.اما این ممکن نبود.پس صبر کردم.چون می دانستم بیش از آنچه که فکرش را می کنم،در انتظارم است.
غیر از خدیجه و من،کسی در خانه نبود.در آن خلوت دلخواسته چون کدبانویی مهربان و با آن اندام سکسی برایم چایی آورد.پرسیدم: شوهر و بچه هایش کجا هستند؟جوابش را می دانستم.اما دوست داشتم از زبان او نیز بشنوم:
_: بچه ها؟ بچه ها رفته اند بیرون.
_:راستش من می ترسم.
_:چرا؟از چی؟ اینجا تنها خودت هستی و معشوقت.
کمی سبک شدم.اما یک لحظه عقده های دلم خواست سر باز کرد.می خواستم هق هق گریه کنم و غم سالها حرمان را با اشک خود فرو ریزم.
جز در صفای اشک دلم وا نمیشود
باران به دامن است هوای گرفته را

خدیجه بلافاصله با خنده ملیح و مهربانانه خود گفت: پسر گریه نکنیا…
این را گفت و سینی را روی میز گذاشت و در کنارم نشست.

زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحي در دست

نرگسش عربده جوي و لبش افسوس کنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت اي عاشق ديرينه من خوابت هست؟

عاشقي را که چنين باده شبگير دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو اي زاهد و بر دردکشان خرده مگير
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست

آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام مي و زلف گره گير نگار
اي بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

اکنون خدیجه فارغ از همه چیز در کنارم بود.دستم را در گردنش گذاشتم. دو دلداده رو در رو بودیم و چشم در چشم! دلبرانه چشم در چشمانم دوخت.وای چشمانش چه برقی داشت.
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت

با لحنی عاشقانه و پر از شهوت گفت:جانم!
کلمه ” جانم” بسیار سخن در خود داشت.او با این کلمه انگار به من گفت:جانا چه می خواهی، بگو. هر چه می خواهی،بخواه تا برآورم.
بله، خدیجه تسلیم دستان من و فرمانبردار بازوان من شده بود.شربت وصال در دستان من و خدیجه آماده بود که سر کشیم و مستانه در هم آویزیم.
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
تا ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

دیگر درنگ جایز نبود.بی اختیار بازوی نرم و سفیدش را در دستم گرفتم و به سوی خود کشیدم.

لحظه با تو بودن فرصت گفتگو نیست
شراب بوسه هایت همیشه در سبو نیست

لب بر لب بودیم تنگ تنگ در آغوش هم.گرمای لبانش دلنشین بود و گوارا.من سالها بود که چنین رویایی را در سر داشتم.اما حتی در خواب هم چنین چیزی را نمی دیدم.اکنون رویایم به حقیقت پیوسته بود.لبانش در لبانم،سینه های مرمرینش در یک دستم و شرمگاهش در دست دیگرم بود. خدیجه مست و بیخود روی من رها شده بود و غرق در لذت بود.او بی اختیار کشتی وجود خود را به دست من سپرده بود.

نمی توانستم به این زودی از لذت سکس با خدیجه دل بکنم.می خواستم از دل و جان یک دل سیر خدیجه را بکنم.تازه خیلی دوست داشتم که کونش را هم بکنم.شوهرش هم توصیه کرده بود از کون خدیجه غافل نشوم.
این بود که گفتم:نه! هنوز سیر نشده ام.از کون هم می خواهم.می خواهم کونت را هم بکنم.
من حق داشتم و واقعا نمی توانستم از کونش بگذرم. یعنی هیچ مردی نمی تواند بگذرد.این بود که گفتم:خدیجه!
_: جاااانم
_اجازه میدی از کون هم بکنمت؟
_:باشه
_: می خوام بکنمش اون تو…
_:نه، نه.
_:خواهش می کنم.
_:نه.باور کن درد می کنه.
_: بخاطر من.من کون می خوام.
_: خواهش می کنم.باور کن اذیت میشم.
_:آخه …
_: خب اگه دوست داری، بخواب روش.
_: باشه.پس برگرد لطفا
من کیرم را از کوس خدیجه خارج کردم.خدیجه هم با کمی زحمت برگشت و به رو خوابید که لذت کونش را نیز به من بچشاند.
_:باز کن…باز کن
_:اووووف…بیا…
_:واااااای…عجب کونی…
_:نوش جونت…
_:آآآ …آها …
_:آآآ…اوفففففففف هوشنگ اووووف
_:جانم…خدیجه…اوفففف
خدیجه دستان سفیدش را آورد وکون گرم و نرمش را برای کیرم باز کرد تا سر کیرم را درست در سوراخ کونش قرار دهم.سعی کردم با کمی فشار کونش را هم فتح کنم.اما وقتی ناله هایش بلندتر شد،من هم به اجبار از خیرش گذشتم به خوابیدن روی پشت و باسن گرمش رضایت دادم. براستی باسنش عالی بود.این را شوهرش قبلا به من گفته بود و حق با او بود. دقایقی باسن نرم خدیجه زیر کیرم بود و او از کیر من و من از کون او، هر دولذت می بردیم. خواستم به آرامی از کونش بلند شوم که خدیجه گفت:نمی خواهی از پشت بکنی؟من هم قبول کردم. خدیجه چهار دست و پا ایستاد و من بلافاصله کیرم را تا ته به کوس تنگ او فرو کردم.خدیجه با تمام وجود آهی عمیق کشید.
_اوووووووووف اوووووووف هوشنگ آآآآخخخخخ
_:جاااااااااان…اوووووووف…عشقم…خدیجه من …
_:هوشنگ…عجب می گایی…اوفففففففف
_:کیرم تو کوسته خدیجه…اوففففف
_:محکم…محکم…اوففففف
از این پوزیشن خیلی خوشش آمده بود.شوهرش گفته بود که خدیجه از این پوزیشن خیلی خوشش می آید و حق با او بود .من هم البته از این پوزیشن خوشم می آید.اما وقتی عکس العمل شهوت امیز خدیجه را می دیدم، بیشتر لذت می بردم.ضرباتم از پشت صدای تق و توق ناشی از خوردن بدنم به باسن لطیف خدیجه و ناله های از سر لذت خدیجه موسیقی در اتاق طنین انداخته بود.هرچه محکمتر ضربه می زدم، خدیجه باز هم ضربه محکمتر را طلب می کرد.چند بار به سرعت تلمبه زدم و دیگر نتوانستم طاقت بیاورم.آبم می خواست با حداکثر فشار از تنم خارج شود.سریع کیرم را از واژنش خارج کردم و آب کمرم بی اختیار روی شانه ها ،موها،کمر و باسن سفیدش خالی شد و حتی روی لحاف و تشک هم ریخت.
واااااااای عجب لحظاتی بود.انگار این آب گرم، تمامی آن رنج حرمان سالها دوری و فراق بود که در یک لحظه از بدنم خارج شد.خیلی سبک شدم.انگار پر در آورده بودم و پرواز می کردم.سر کیرم را روی باسن خدیجه مالیدم.شرمنده شدم که لحاف و تشک را هم کثیف کردم اما دوست نداشتم که کاندم بزنم و حتی یک درصد از لذت سکس با خدیجه را از دست بدهم. خدیجه مهربانانه گفت:اشکالی ندارد.وجودت سلامت.سپس به حالت رضایت و خشنودی کامل با خنده های فاتحانه روی تخت دمر خوابید و با لحنی آواز گونه به نشانه لذت و رضایت نعره زد: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ خ خ.
این را گفت و خنده زد. من داشتم با دستمال کاغذی شانه ها،کمر و باسنش را از آب کیرم تمیز کردم.پشتش تماما پر از آب کیرم بود.من در این حالت با یک دست بدنش را تمیز می کردم و با دست دیگرم کون گرم و نرم و سفیدش را نوازش می کردم.

سکس عاشقانه من و خدیجه با احتساب معاشقه و نوازش های عاشقانه و بوس و بغل ها تقریبا یک ساعت و نیم طول کشید.اصلا راحت بگویم به مدت تقریبا یک ساعت و نیم با خدیجه ور رفتم و او را گاییدم.دمر که خوابیده بود،با دستمال کاغذی موها، شانه و کمر و باسنش را از آب کیرم تمیز کردم.خدیجه در آن حال مست و بی رمق، اما راضی و خشنود همچنان روی تخت دراز کشیده بود هنوز آخ و اوف هایش ادامه داشت.من رفتم دستشویی که خودم را تمیز کنم.برگشتم و دیدم که خدیجه همچنان دمر خوابیده است و کون قشنگش خودنمایی می کند .خیلی دوست داشتم توانایی اش را داشتم و باز هم ترتیب آن کون گرم و نرم را می دادم.کنار خدیجه روی تخت دراز کشیدم.هر دو لخت بودیم.ران پایم را روی کمر و باسن خدیجه انداختم.کمی در همان حالت ماندیم بعد خدیجه برگشت و به پهلو دراز کشید و پشت و باسن خود را به سینه و شکم من تکیه داد.دقایقی در آن حال روی تخت به پهلو دراز کشیدیم.گفتیم و شنیدیم. خدیجه پشت و کمر و باسن خود را به سینه و شکم و آغوش من می فشرد و چسبندگی آب کمرم، پشت و باسن خدیجه و سینه و شکم مرا به هم می چسباند و باعث تفریح و خنده هر دوی ما می شد.ساعتی در همان حال و وضعیت گفتیم و خندیدیم و خستگی سکس را از تن بدر کردیم.خدیجه با صدای خسته،
گفت:ای کاش الان شب بود و همینطور تا صبح می خوابیدیم.
من: آره .من هم تا صبح می چسبیدم به این کون و تا صبح می کردمت.
خدیجه:آآآخ آنقدر خسته ام که نمیتونم بلند شم.
من: بمون بغل خودم.
خدیجه لبخندی حاکی از شهوت و رضایت زد و دوباره دمر خوابید.دستم را روی باسنش گذاشتم.لبانش را می بوسیدم و باسن قشنگش را نوازش می کردم.خدیجه هم دستش را به کیرم رساند و با کیرم بازی کرد.درحال نوازش باسنش گفتم: عجب کونی داری خدیجه…اوووووف …
احساس کرد دوباره می خواهم.خودش پرسید: می خوای؟ خیلی دوست داشتم روی کونش بخوابم.اما این کافی نبود.خواستم ساعتی بگذرد تا شاید همه چیز از اول شروع بشود.این بود که گفتم: نه.
خدیجه به سختی از تختخواب کنده شد و برخاست و حمام رفت.من هم برخاستم و شورت زیر پیراهن و سپس پیراهن و شلوار م را پوشیدم. از حمام که درآمد باز همان لباس زیر خود را پیش چشم من به تن کرد.باهم رفتیم و در اتاق پذیرائی روی مبل کنار هم نشستیم و از هر دری سخنی گفتیم و شنیدیم.چقدر ما انسانها به این مصاحبت ها و عشق و جنون محتاجیم.می گفتیم و می خندیدیم و ممنون لطف و یاری شوهرش بودیم که چنین آرامش و آسایشی را برای ما مهیا ساخت تا چنین لذتی را تجربه کنیم.
ساعتی به همین منوال گذشت.میوه ای و آجیلی خوردیم و استراحت کردیم.دقایق آخر این دیدار عاشقانه نزدیک شده بود.دستهایمان در دست هم بود و چشمانم همچنان با بدن سکسی خدیجه نرد عشق می باخت. حرفهایمان که تمام شد، من لبهایم را به لبهای خدیجه نزدیک کردم و دستم را به ممه هایش رساندم.خدیجه متوجه خواست من شد.با اشاره چشمی به بدن سکسی خودش، با لحنی مهربانانه پرسید: می خوای؟
من که احساس می کردم توانایی ام را باز یافته ام، بی درنگ گفتم: بله، می چسبه.
سرش را به علامت موافقت تکان داد و گفت: باشه.پاشو بریم اتاق خواب.گویی خدیجه هم از خداش بود و او نیز چنین می خواست.برخاستیم و باهم به طرف اتاق خواب رفتیم. باز هم دستم روی باسنش بود که خود را به اتاق خواب رساندیم.
بسیار مودبانه گفتم: عزیزم اگر احیانا مایل نیستی و یا فرصت کمی مانده، من بیش از این زحمت ندهم.اما خدیجه مثل همیشه با مهربانی گفت:
نه عزیزم! هنوز وقت داریم.پنج دقیقه … پنج دقیقه وقت داریم.
این را گفت و باز هم منتظر ایستاد.کلا خدیجه در سکس مقهور و مفعول مطلق بود.منتظر می ماند تا هر شکلی که من از او می خواهم، همان را برایم انجام دهد.بنابر این خواهش کردم تا این بار سکسی سرپایی تجربه کنیم.او را برگرداندم و از پشت سرش، شورت لامبادایش را پایین کشیدم و تن پوش توری اش را بالا زدم.کونش جلوی چشمانم بود و من چقدر خوشبخت بودم که دقایقی پیش این کون زیبا زیر کیر شقم بود.من عاشق تمام وجود خدیجه بودم.
شلوار و شورت خودم را درآوردم و بار دیگر برای خدیجه کاملا لخت شدم.اما نگاهم را از بدن سیمین و باسن لطیف خدیجه برنمی داشتم.یک دستم را روی شانه اش گذاشتم و با دست دیگرم باسنش را نوازش کردم و با صدایی شهوت آلود گفتم: وااااااااای عجب کونی…
خدیجه هم با همان لحن گفت: جااااانم. این کون مال تو.دستم را از باسن به طرف کوسش بردم و از او خواستم که کمی خم شود.
خدیجه خم شد و با صدای عشوه آلود و انجمن کیر تو کس اش مرا همراهی کرد.من هم از پشت سر او، داشتم کیرم را در جایش تنظیم می کردم.
_خدیجه: آخ خ خ خ… نه اونجا نیست…پایین… نه نشد…نرفت تو…
_من : کمی بیاور بالا…آها…
_:آآآآخ…هوشنگ…
_:اووووووف عشقم…
کیرم جای خود را پیدا کرد و تا عمق جان و ته واژن خدیجه برای خود جا باز کرد.
خدیجه: آآآآخخخخ…هوشنگ…اوووووففففف…اوووووووخ…
من: اوففففففف…خدیجه…اووووووف…عشقم…
خدیجه:جاااااااااان…محکم…محکم…
من از پشت همراه با ناله های پر از شهوت خدیجه کیرم را تا جایی که می رفت به واژنش فرو کردم و برایش تلمبه زدم. صدای آخ و اوف خدیجه عالی بود.معلوم بود که از این حالت بیشترین لذت را می برد. فکر می کردم تق و توق تلمبه زدن من و ناله های مستانه خدیجه حتی به همسایه بالا هم می رفت.بعد از چند ضربه، چون کاندوم نداشتم،از خدیجه خواستم که خم شود و از وسط تختخواب دستمال کاغذی را به من بدهد که آب کمرم را این بار داخل آن خالی کنم.خم که شد، کیرم از واژنش خارج شد.برگشت و با چهره ای شوخ و خندان گفت:پسر کاندوم بزن دیگه.اینطوری هر دو راحت میشیم.اما من می خواستم با تمام وجود او را لمس کنم و لذتش را ببرم.گفتم: آخه اونجوری حال نمیده.خدیجه گفت: پس ما چطور سالها با کاندم حال می کنیم؟ گفتم: عزیزم من می خوام اینطوری بکنمت.وقتی مخالفت مرا دید، از سر مهربانی تسلیم شد و من دستمال بر دست، کیرم را برای چندمین بار داخل واژن قشنگش فرو بردم و تق و تق برایش تلمبه زدم.هر دو آخ و اوف می کردیم. اما صدای آخ و اوف خدیجه چیز دیگری بود.چقدر خوشبخت بودم که کون نرم و سفیدش در دستم بود و کیرم داخل آن واژن تنگ و دلبرانه اش. نزدیک به یک دقیقه برایش تلمبه زدم و این همراه بود با صدای شهوتناک خدیجه که می گفت: محکم، محکم…
دیگر به اوج شهوت رسیده بودم.داشت آبم می آمد.به سرعت کیرم را بیرون کشیدم و آبم را داخل دستمال کاغذی خالی کردم.خدیجه برگشت و نگاهش را به کیرم دوخت.در همراهی با من می گفت:جااااان جاااان عشقم.راحت شدی؟ او را بوسیدم و خودم را به دستشویی رساندم.نمی دانم شوهر خدیجه چگونه او را ارضا می کند.اما اگر خدیجه مال من بود بی شک هر روز و هرساعت او را با شکلی متفاوت می گاییدم و لذتش را می بردم و البته او را هم راضی می کردم.اما این هم غنیمتی بود.

پس از بیست و هفت سال جدایی و دوری، در اولین دیدار پر شور ، من و خدیجه، در کمتر از سه یا ساعت دو بار سکس کردیم.
تا یادم نرفته این را هم بگویم، خدیجه در شروع سکس،خواهشی از طرف خودش و شوهرش از من کرد که از کاندم استفاده کنم. ولی من همانگونه که قبلا هم گفتم،کاندم را اصلا دوست ندارم.من بیشتر می خواستم سکسی بدون کاندم با عشقم داشته باشم.خدیجه در مقابل این مخالفت من،با مهربانی گفت: باشد، من می خواهم امروز تو را کاملا ارضا کنم.تو هم هر طور که تو دوست داری، کارت را بکن.در حین سکس هم خدیجه چند بار با آن صدای شهوت آلود خود، از من خواست که مراقب باشم و آبم را داخل واژنش خالی نکنم.
الحق خدیجه آن روز به حرف خود، عمل کرد و مرا کاملا ارضا کرد و چیزی کم نگذاشت.به هر حال بعد از پایان سکس،رفتم دستشویی تا خودم را تمیز کنم.او نیز به حمام رفت.از حمام که خارج شد و در را باز کرد،حوله اش را به او دادم او نیز در مقابل بوسه ای عاشقانه تحویلم داد.
سیر نمی شوم ز تو نیست جز این گناه من
جور مکن جفا مکن ای مه جانفزای من

دیگر هر دو به آرزوی خود رسیده بودیم.من و خدیجه ممنون مهربانی ها و خدمت بزرگ شوهرش بودیم و هستیم. والبته من ممنون تمام خوبی ها و مهربانی های خدیجه هم هستم.راستش خدیجه هم از من ممنون و راضی بود.چون سکس کامل،پرشور و متفاوتی را با من تجربه کرده بود.این را قبل و بعد سکس و حتی حین سکس با رفتار و عکس العمل های خود نشان می داد. اتفاقا همان شب شوهرش برایم نوشت: هوشنگ عزیز! بعد از رفتن تو، خدیجه تماس گرفت و گفت: می توانی بیایی.به خانه برگشتم و خدیجه را پر از شور و نشاط دیدم.انگار چند سال جوانتر شده بود.تو با خدیجه چه کردی بودی؟ از خدیجه از کم و کیف دیدارتان پرسیدم و سوال کردم که خوش گذشت؟
خدیجه خیلی روشن و صریح گفت: همه چیز عالی بود. کیرش که عالی بود.اما سبک و سیاقش در سکس عالی و خوشایندتر.خیلی هم خوش گذشت و من گویی سکس را با هوشنگ تجربه کردم و لذت بردم و اصلا هم پشیمان نیستم.پرسیدم: خوشایندترین بخش از این تماس کجا بود؟ گفت: همه قسمت هایش عالی بود.اما دقایق آخر که سکسی کوتاه و سرپایی انجام دادیم،بسیار لذت بخش بود و هوشنگ در کارش با مهارت و استاد بود.
به هر حال پس از دقایقی وقت خداحافظی رسیده بود.علی رغم میل باطنی باید می رفتم.خدیجه پیش چشم من و من پیش چشم خدیجه یک به یک لباس های زیر و لباس های کامل خود را پوشیدیم و اینگونه خاطره ای فراموش ناشدنی برای خود ثبت کردیم.حالا دیگر خدیجه از قدرت کمر ،اندازه کیر و سبک و شیوه سکس من و با رنگ و روی بدنم آشنا شده بود و من با جز به جز بدن سفید خدیجه،باسن،کوس،ممه ها،لب ها و ران های قشنگ و هوس برانگیز و شورت و سوتین و تن پوش سکسی او آشنا شده بودم.لباس هایم را بر تن کردم و بوسه ای شیرین از لبان خدیجه برگرفتم و او را تا روز شنبه که قرار بعدی ما بود، به خدا سپردم.از در خانه که خارج شدم، سرمست و خوشحال از وصال شیرین یار و با یاد آن بدن سیمین خدیجه و نفس نفس زدن های سکسی او، باسن گرم و نرمش،کوس تنگ و دخترانه اش،ممه های اناری و شیرین اش و لب های آتشین و سرخش، این بیت زیبا را زمزمه کردم:
در قیامت که سر از خاک بدر خواهم کرد
باز هم در طلبت خاک به سر خواهم کرد

روز شنبه و زمان ملاقات دوم من با عشقم خدیجه فرا رسید.در اصل قرار اولیه ما همین روز شنبه بود.اما از آنجایی که من روز پنجشنبه قبل از ظهر به شهر محبوبم خدیجه رسیدم و به شوهر خدیجه هم خبر از رسیدن دادم، محبت کرد و موعد قرار را جلو انداخت.
شوهر خدیجه با بزرگواری و سخاوت به من گفت حال که زودتر از موعد آمده ای و اینجا هستی، برای چه دو روز هم منتظر بمانید؟ بهتر است همین امروز، عصر خود را با خدیجه بگذرانی و شیرینی پنجشنبه شب را با محبوب خود تجربه کنی.این بود که اولین دیدار و سکس من با خدیجه همان پنجشنبه اتفاق افتاد. که البته شرح آن را نوشتم.اما به لطف شوهر خدیجه، قرار دیدار شنبه نیز به قوت خود باقی ماند.انصافا شوهرش بر اساس دوستی که بین ما پدید آمده بود، حتی برای جمعه هم از من دعوت کرد.اما متاسفانه این دیدار برای من ممکن نشد.به هر حال قرار دوم ما شنبه ساعت شش عصر بود.

مقابل در خانه خدیجه رسیدم و زنگ آیفون را زدم.خدیجه در را برایم باز کرد.این بار با خیالی آسوده تر وارد شدم و بالا رفتم.خدیجه هم در را باز کرده بود و منتظر من ایستاده بود.اما دیگر خبری از آن تیپ سکسی و شرت لامبادا و تن پوش توری نبود.کمی عبوس به نظر می رسید. با یک بلوز آستین کوتاه و دامن زرشکی معمولی پوشیده بود که تا زیر زانوهایش را پوشانده بود.جوراب هم نداشت و پاهایش لخت بود.با مهربانی مرا به داخل دعوت کرد و باز هم کفش هایم را در داخل آپارتمان جای داد.او را در آغوش گرفتم و بوسیدم.اما متوجه شدم که خبری از آن شور و حرارت نیست.کتم را درآوردم و به یکی از صندلی ها آویختم.روی مبل یعنی همان جای قبلی نشستم. خدیجه چایی ریخت و برایم آورد.از احوالش پرسیدم و از جوابهایش متوجه شدم که دچار عذاب وجدان و احساس گناه شده و نسبت به انجام سکس دوباره با من مردد است.این البته بسیار طبیعی بود و به همین خاطر من تلاش کردم که او را از این حالت در آورم.
مثل دفعه قبل بازویش را گرفتم و به طرف خودم کشیدم.لب بر لبانش نهادم و به نوازش موها،سر و صورت و بعد سینه و ممه هایش پرداختم.خدیجه بدن بسیار لطیف و نازی داشت.ولی ممه هایش لطیف تر و زیباتر بود.دست دیگرم را به واژنش بردم.اینجا بود که خدیجه آرام آرام به نفس نفس افتاد.خودش دکمه های بلوزش را باز کرد تا براحتی دستم به ممه هایش برسد و با آنها ور برود.در واقع به زعم خودش هم می خواست گناه نکند و هم نمی توانست خودش را از لذت تجربه سکس پرشور دیگری با من، محروم سازد.کمی با جاهای حساس بدنش که ور رفتم، دیگرتسلیم شد.به نفس نفس افتاد.رنگ از رخسارش پرید و چشم هایش نیمه باز ماند.چند بار آخ و اوفی از سر شهوت تحویلم داد و خیلی زود تصمیمش را گرفت. به خودش تکانی داد و بلند شد. پیراهنش را کا از تن در آورد، من هم دست به دامنش بردم و آن را از تنش درآوردم.خدیجه با چشمان نیمه باز و شهوت آلود خود، در میان دست و بازوی من قرار گرفت.سوتین نداشت.با ممه هایش ور رفتم و به سرعت شورتش را پایین کشیدم.دیگر هیچ در بدن نداشت.لخت و عریان در مقابلم ایستاده بود.در واقع در عرض پنج دقیقه خدیجه از این رو به آن رو شد. ممه هایش در یک دستم بود و دست دیگرم در حال نوازش واژنش بود.آخ و اوف های خدیجه بالا گرفت.از شدت شهوت، رنگی به رخ نداشت. من هم که اثری از رژ قرمز بر لبانش باقی نگذاشته بودم.حالا در آن خانه خلوت، خدیجه با تنی عریان بود و من.انگار خدیجه می خواست فریاد بکشد.او فقط کیر می خواست. مطمئن بودم که دلش هوای کیرم را کرده بود.دستش را برد به کیرم.البته من هنوز شلوار به تن داشتم و غیر از کت، لباسهایم را درنیاورده بودم.خدیجه با بدنی عریان اشاره کرد که به اتاق خواب برویم.او با این انتخابش بر تردیدهای خود غلبه کرد و لذت سکس را بر همه چیز ترجیح داد.من هم خوشحال از موفقیت خودم و موافقت خدیجه، برای انجام سکسی دیگر همراه با او به اتاق خواب رفتم.
خدیجه واقعا زنی سکسی با بدنی نرم و طبع آتشین در اصطلاح عامیانه واقعا گاییدنی بود.به نظرم حیف است که ساعتی بگذرد و او زیر کیر آخ و اوف نکند.حیف است آن تن و باسن و واژن که ساعتی از کیر خالی بماند.

من آنقدر با خدیجه ور رفتم،آنقدر او را تحریک کردم که از خود بیخود شده بود.او که در ابتدای ورودم به خانه تقریبا خیال سکس نداشت، وجودش چنان مملو از شهوت شده بود که در آن لحظه حاضر نبود به چیزی غیر از کیر من فکر کند.خدیجه سرمست از عشق و سکس، افتان و خیزان به سوی اتاق می رفت.می رفت که بار دیگر کیر پرآب و تاب مرا درون واژنش حس کند.می رفت که بار دیگر زیر کیرم بخوابد و لذتش را ببرد.چنان مست شده بود که تعادل و اختیار خود را به من سپرده بود.مثل دیروز با یک دستم از بازویش گرفته بودم و دست دیگرم روی باسنش، مشغول نوازش بود.مقابل تخت که رسیدیم، من به سرعت شلوار و پیراهن و لباس زیر خودم را درآوردم و برای او عریان شدم.باز هم هر دو لخت عریان در اتاق خواب و در آن خانه خلوت آماده عشق و عشقبازی بودیم.بار دیگر اندامش را ور انداز کردم.آآآخ که چه باسنی داشت. همین یک روز پیش این کون سفید و قشنگ را زیر کیرم گرفته بودم.رو در روی هم ایستاده بودیم. دستانم را بردم و روی باسنش گذاشتم.کمی آن کون گرم و نرم را نوازش کردم و خدیجه را به بدنم چسباندم.کیرم روی واژنش بود و من باسنش را فشار می دادم و ور می رفتم.برگرداندم و این بار کیرم را وسط کونش گذاشتم و فشار دادم.خدیجه که دید از این کار لذت می برم دستها و زانوهایش را روی تخت گذاشت و به حالت سگی ایستاد تا کیرم حسابی در جای خودش آرام گیرد.در عین حال گفت: هاااااااا چیه؟ داری می میری؟ گفتم: آره خدیجه جان.ای کاش می شد همیشه کیرم درون کونت و کوست جا می گرفت.خدیجه با صدای شهوت آلودش گفت: من هم همین را می گفتم.کاش می شد این کیرت را ببرم و بگذارم درون کوسم بماند. دیگر هر دو یک چیز می خواستیم.من دوست داشتم روی سینه های نرم خدیجه بخوابم و برایش تلمبه بزنم، خدیجه هم دلش لک زده بود که زیر کیر من و بدن سنگین من بال بال بزند ناله هایش را سر دهد.حتی تختخواب منتظر آغاز سکس من و خدیجه بود.روبرویش ایستادم و بازوانش را گرفتم و به خدیجه کمک کردم که روی تخت بنشیند. معاشقه و نوازش های من او را کاملا آماده سکس کرده بود.نشست و با چشمان نیمه باز کیرم را ورانداز کرد‌.من هم نگاهی به واژنش کردم. کاملا خیس و لیز، آماده پذیرایی از کیرم بود.این بار با خواهش شوهرش قرار بود از کاندم استفاده کنم.شوهر خدیجه که از سکس بدون کاندم من و خدیجه خبردار شده بود، برایم نوشته بود که هوشنگ عزیز اگر خواستی حتی ده بار هم خدیجه را بکن.اما لطفا لطفا و لطفا با کاندم.من اگر چه از کاندم خوشم نمی آمد ولی به خواهش او عمل کردم.خدیجه با بدن عریان،کشوی دراور را باز کرد. از قوطی یکی از کاندم ها را کند و به من داد.من کاندم را نگرفتم و از او خواستم خودش کاندم را برایم بزند.سپس کیرم را که کاملا شق و راست شده بود، در مقابل چشمان او و در میان دستانش قرار دادم تا این کار را برایم انجام دهد.خدیجه نگاهی به کیر و بعد به صورت من انداخت و گفت: من تا حالا این کار را نکرده ام.اما کیرم را دست راستش گرفت و میان انگشتانش کمی فشار داد و با انگشتان دست چپش سر کیرم را نوازش داد و بوس کوچولویی هم به کیرم زد و گفت: وای که این کوچولو چه ها می کنه.سپس در دست راستش طوری که انگار آن را وزن کند و بزرگی و کلفتی اش را تاکید کند،نگاهی به صورتم کرد و با لبخند معنادار خود به من فهماند که عجب کیری دارم.کاندم را به کیرم زد.دست هایش از شدت شهوت می لرزید و قلبش می تپید.آماده که شد،نفس نفس زنان کمی عقب رفت و دراز کشید تا آماده شود.خودش ران های سفیدش را بلند کرد تا روی شانه هایم قرار دهد و مرا در آغوش گرمش بپذیرد.خدیجه بی صبرانه منتظر ورود کیر من به عمق جانش بود.من هم کمک کردم و ران هایش را گرفتم و روی شانه هایم انداختم.خدیجه در آن لحظه با له له زدن هایش فقط کیرم را می خواست.با تماسی آرام کیر من خود به خود تا ته،وارد عمق جان خدیجه شد.
_خدیجه:آآآآآه…آخ خ خ خ خ …هوشنگ…اووووووف
_من:جااااان…عشقم…
_خدیجه:اوووووف…هوشنگ آخ …هوشنگ…
_من:جانم…جانم…عشقم… هوسم…
_خدیجه:محکم محکم…همشو فرو کن…
_من:جاااااان…آآخ…عشقم…خدیجه…
_خدیجه:اوففففف…جااان… بگا… بگا…
_من:دارم می کنمت عزیزم…تا ته رفته تو…
_خدیجه:اوووووف…تلمبه بزن…محکم …محکم…
من با این ناله های انجمن کیر تو کس و حشری خدیجه که از دل و جانش بر می آمد، ضربات خود را با صدای تق و توقش محکمتر می کردم تا خدیجه بیشترین لذت را ببرد.البته که خودم هم لذت می بردم.
من بیست و هفت سال در انتظار و حسرت بودم و اکنون خدیجه با بدنی کاملا عریان و با رضایت خود زیر ضربات کیرم آخ و اوف می کرد.این حق من بود.این ساعات و دقایق زیبا حق من و سهم من بود.البته حق خدیجه هم بود که پس از سالها یکنواختی، کیر و سکس عاشقانه مرا تجربه کند و با من سکسی و متفاوتی داشته باشد.

هرچه از خدیجه و بدن لطیف و اندام سکسی اش بنویسم،کم نوشته ام.او با سن شناسنامه ای پنجاه سال داشت.اما کسی باور نمی کرد که او بیشتر از سی و پنج سال سن داشته باشد. مخصوصا که به خودش هم خوب می رسید و با خودش خوب تا می کرد.این راز جوان ماندن او بود.
سکس من و خدیجه ادامه داشت.من با بدنی عریان روی سینه و ممه های خدیجه خوابیده بودم و کیرم تا آخر درون واژن خدیجه بود.گهگاهی با ضربات خود برای خدیجه لذت بیشتر می دادم.او هم در مقابل تکرار می کرد: محکم…محکم…من هم همین کار را برایش انجام می دادم. لب ها و ممه هایش به نوبت در دهانم بود و خدیجه عشوه و ناله های آتشین انجمن کیر تو کس خود را سر می داد. همه چیز خدیجه برایم جذاب و شیرین بود.عشوه ها و ناله های عاشقانه اش،حشر بالایش، تسلیم بودنش در سکس،بدن نرم و سفیدش،لب های شیرینش،ممه های اناری اش،باسن زیبایش و واژن تنگ و ودخترانه اش.او باید مال من می شد تا بیشتر و بیشتر از جان و تن اش لذت ببرم.اما چه می توان کرد؟
خدیجه همچنان زیر ضربات کیر من آخ و اوف می کرد.به نظرم در مقایسه با شوهرش که من اندام درشت و بلند قامتی داشتم، کیر من او را بیشتر راضی می کرد.به همین دلیل خدیجه لذت بیشتری از سکس با من تجربه می کرد.لحظه‌ای امانش نمی دادم.یا لبانش در دهانم بود و یا ممه های مرمرینش.تلمبه زدن هایم او را به اوج رسانده بود.این بار چون کاندم داشتم،دیگر نگران چیزی نبودم.یک لحظه خدیجه از درون واژنش را تنگ تر کرد و کیرم را فشار داد.آنقدرلذت داشت که نتوانستم طاقت بیاورم.هرچه آب داشتم،خالی کردم.چشمانم را بستم و روی سینه و ممه های خدیجه ولو شدم.او همچنان نعره می زد ودر عالم خیال پرواز می کرد.من خودم را از روی خدیجه بلند کردم و کنارش دراز کشیدم.خدیجه برگشت و دمر خوابید اما بیشتر از دو یا سه دقیقه همینطور مستانه نعره می زد.خودم ر

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها