عاشقانه ای در دل تاریکی (۱)

سلام
این یه داستان عاشقانه در زمینه گی هست
داستان واقعی هست و فقط بعضی قسمتا به دلیل جذاب شدن دست کاری شده
امیدوارم که لذت ببرید
(این قسمت شامل موارد سکسی نیست)
(داستان درباره یک زوج گی هست پس اگر گی دوست ندارید نخوانید)

بعد از دعوا با خانواده از خونه زدم بیرون ،بدون اینکه توجهی به تیپ و لباسم کنم ،همین جور راه میرم و گریه میکنم به پارکی که چند کوچه پایین تر خونمون بود میرم خلوت بود ،
زیر یک درخت بید ،یک صندلی هست رفتم و نشستم پاهامو بغل کردم و شروع کردم به حرف زدن
+خدایا ،اخه این حق منه ،چی کار کردم مگه ،مرتیکه هرزه اومده تو خونمون مثلا عموم بود خودشو بهم چسبوند نزدیک بود بهم دست بزنه
خدایا چرا اخه
میدونم من فرق دارم میدونم یه چیزی اشتباهه اما در این حد
خدایا بسه دیگه طاقت ندارم
بعد از اینکه ماجرا را برای بابام تعریف کردم اولش چیزی نگفت اما امروز که داداشش اومد و قضیه بالا گرفت
اون مرتیکه گفت که اره آیهان میخواست به زور خودشو بهم بچسبونه تا بکنمش منم گفتم نه بعد گفت به بابام اینجوری میگم
بابام اومد منو زیر کتک داد
خدایا واقعا من همچین کاری میکنم ؟؟؟
_نه اصلن!
(یکی از پشت سر دستشو گذاشت رو شونم و این حرفو زد برگشتم سمتش که دلم هوری ریخت یه پسر جوون بیست و چهار ساله با قد بلند و پوست سبزه و موهای مشکی و ریش و سیبیل انکارد شده،انگار که تابلو نقاشی باشه از پشت سرم اومد و بغل دستم نشست)
_چطوری حالت بهتره ،ببخشید ناخواسته حرفاتو شنیدم
+نه ،نه اشکال نداره دیگه اهمیتی نداره بیخیال
_باشه ولی بدون زندگی درسته سخته اما تو قوی باش
+چجوری اخه!؟
_فقط باور داشته باش
+باشع
_این حرفارو بیخیال ،اسمت چیه من هنوز نمیشناسمت
+من ایهانم هفده سالمه،شما چی ؟
_خوشبختم ایهان جون منم مرصادم بیست و چهار سالمه
راستی آیهان ،میدونستی چقدر بچه خنگی هستی
+ببخشید به چه نظر ؟
_از اینکه هنوز شمارتو بهم ندادی قراره باهم دوست بشیم دیگه از الان دوستیم البته اگه نمیخوای دوست منه خررررر بشی باشه
+عه اقا مرصاد این چه حرفیه شمارمو بهت میدم بیا
۰۹۱۰
_مرسی عزیزم
(خدایا این پسر چرا اینقدر جذابع،چرا با اینکه چند دقیقه هست می‌شناسمش بازم احساس آرامش خاصی بهم میده خدایا یعنی چی من اصلن نمیدونم کیه چیکارس چرا بهش شماره دادم ؟چرا باهاش صحبت کردم ،تو افکارم غرق بودم که یهو مرصاد با یه بشنکن منو به خودم آورد)
_کجا رفتی چته 😂
+هی…هی… هیچی همین جام 🖇️😌
_اره،معلومه،بلند شو پسر قدم بزنیم بعد برو خونه
+بااااشه
(همین جوری باهاش هم قدم شدم و تو مدتی که برسیم خونه منو دلداری میداد ،میگفت نترس خدا هست خودش میدونه چیکار کنه تو ادم خوبی هستی بلاخره یه جایی جواب خوبی هاتو میگیری
بی‌خیال حرف بقیه باشش
و منم فقط بهش زل زده بودم,رسیده بودیم دم در خونمون و مرصاد گفت پس خونتون اینجاست
منم گفتم عاره بعدش خداحافظی کردیم و اون رفت)
به هزار بدبختی و فکر خیال رفتم تو خونه و بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم و سرمو گذاشتم رو بالشت و خوابم برد
صبح روز از خواب بیدار شدم و رفتم صبحونه خوردم و به کارام رسیدم خدارا شکر بابا خونه نبود و مامانمم میدونست کاری نکردم و بی دلیل بابام به جونم افتاد
بعد از اینکه کارامو انجام دادم با آرمانم بازی کردم
(آرمان دادااااااااااااش کوچولومه)
در حین بازی بود که گوشیم زنگ خورد رفتم سمتش شماره ناشناس بود
+الو سلام بفرمایید
_سلام آیهان جون ،چخبرا حالت چطوره
+عه اقا مرصاد شمایی ؟!
من خوبم خدارا شکر ،شما چطوری چخبرا!؟
_سلامت باشی منم خوبم ،زنگ زدم بگم آیا امروز افتخار میدی باهم بریم بیرون ؟!
+اممممم،نمیدونم
_نمیدونم نداره میای یا نه ؟!
+,اممم باشه
_پس نیم ساعت دیگه جلو در خونتونم
و خداحافظی کردیم
(حاضر شدم و رفتم بیرون جلو در که اقا مرصاد اومد)
_بهبه سلام خوشگل پسر بریم
+سلام 🤣خوشگل پسر عاقا مرصاد از دست شما بریم کع باید زود برگردیم
_باشه حالا مسخره کن ،بریم
باهام رفتیم سمت مرکز شهر بازار را گشتیم و اقا مرصاد جنتلمن بازی در آورد و برام بستنی گرفت
ساعت حدود هشت شده بود و تصمیم گرفتیم برگردیم خونه
مرصاد منو تا خونه رسوند و موقع خداحافظی پریدم بغلش و محکم بغلش کردم
و دوباره موقع رفتنش دلم یه جوری شد
رفتم تو خونه و با بابام سلام کردم اما خیلی سرد جواب داد
به زور جلو بابام چند قاشق غذا خوردم و رفتم تو اتاقم
گفتم به مرصاد پیام بدم و ازش تشکر کنم
+سلام مرصاد جان خوبی ،حسابی امروز خوش گذشت دستت درد نکنه ببخشید خستت کردم بازم ممنون
_سلام خواهش میکنم کاری نکردم
اما آخرش حسابی خستگیم در رفت 😉😋
+وایی مرصاد جان ببخشید اگه ناراحت شدی بخدا دست خودم نبود
_عه دیوونه چرا ناراحت بشم ،اتفاقا خیلی هم لذت بردم مرسی
+باشه از دست شما
من برم بخوابم مراقب خودتون باشید
_بر‌و گلم فعلا مراقب باش
(دوستی منو و مرصاد هر روز بیشتر و بیشتر میشد خیلی بهم انرژی میداد همیشه دوست داشت منو خوشحال ببینه اصلن پیش مرصاد یه حال دیگه ای داشتم
ولی همیشه از زیاد نزدیک شدن به مرصاد میترسیدم چون من یه پسر بودم اونم یه پسر بود و اینجا هم ایران نمیشد جلوی حرف بقیه را بگیریم)

رابطه ما تا جایی ادامه داشت که یه روز مرصاد زنگ زد و طبق معمول گفت بیا بریم بیرون
منم قبول کردم اما این سری گفتم حسابی به خودم برسم
رفتم سر کمد لباسام یه شلوار مام رول زارپ دار پوشیدم
با یه تیشرت سفید و مشکی
کتونی هامم که ست تیشرتم بود
مرصاد آدرس یه کافه را برام فرستاد رفتم اونجا دیدم مثل بچه های مضطرب نشسته و پاشو هی تکون میده
رفتم جلو و سلام کردم
اما تا منو دید خندش محو شد
نفهمیدم برای چی اما بیخیال شدم نشستم
+مرصاد جان چیزی شده ؟
_نه چرا ؟!
+هیچی اخه خیلی سرد شدی
_ببین آیهان می‌خوام یه چیزی بهت بگم اجازع بده یکم فکرمو جمع و جور کنم باشع ؟!
+باشع ،حداقل میتونم که یه چیزی سفارش بدم ؟!😋😉
_از دست تو بخاطر همین بچه بازیاته که عاشقتم
+منم عاشقتم اما بذار اول سفارش بدم
گارسون اومد سفارش هارا گرفت و رفت ،سفارشمون را که اوردن شروع کردم به خوردن و یه ریز حرف میزدم که دیدم مرصاد کت خودشو در آورده و داد به من
+مرصاد جااان ،چیشده این کت را چیکار کنم
_مگه نمیبینی چجوری اون لاشیا که روی میز بغلی نشستن به پاهات خیره شدن توعه خرم که شلوار پاره پوشیدی همرو انداختی بیرون بنداز رو پات
+بااااااااااااااشع ،حالا چیزی نشده عصبانی نشو
_ببین آیهان الان هفت ماهه که همدیگه را میشناسیم من از روز اولی که دیدمت یه حسی افتاد به جونم ،وقتی میخندی خوشحال میشم ،وقتی گریه میکنی میخوام کل دنیا را به آتیش بکشم
وقتی غذا میخوری و یه ریز حرف میزنی
+مرصاد چیزی شده ؟!
_بزار حرفام تموم بشه بعد حرف بزن ،داشتم میگفتم وقتی غذا میخوری و یه ریز حرف میزنی بهترین فیلم دنیا انگار پخش میشه
آیهان ببین من دوست دارم
خیلی‌ هم دوست دارم
نه اون دوست داشتنی که تو فکر میکنی
آیهان من خیلی فکر کردم ،ببین میخوامت می‌خوام مال من بشی دوست ندارم جز من کسی بهت نگاه کنه ،
آیهان می‌خوام بشی کل زندگیم میخوام وجودت همه چیزت مال من باشه
(دهنم قفل شده بود اصلن نمیدونستم چی بگم ،بغضم گرفته بود
و از روی صندلی با کتی که داد دستم بلند شدم و رفتم و مرصاد هم همونجا نشست و منم اصلن نفهمیدم چی شد با سرعت رفتم خونه بازم رفتم تو اتاقم و نشستم و شروع کردم به گریه کردن
که آرمانم اومد)
+داداش خوشگلم چی شده ؟!
_هیچی عزیز دلم فقط دلم گرفته
+داداش میدونستی این چشم ها واسه رویا دیدنه اگه باهاشون گریه کنی تموم رویاهاتو میشوره میبره پس گریه نکن
_ارمانم عشقم کی اینقدر بزرگ شدی اخه
+خب دیگه بزرگ شدم
(صحبت کردن با آرمان ارومم کرد ولی حرف های مرصاد کلا تو گوشم بود چرا اینجوری شدم من که خیلی مرصاد را دوست داشتم
اهان ترسم بخاطر اینه که من پسرم اینجا ایرانه اگه بابام بفهمه منو میکشع
اگه خانواده بو ببره میشم یه بچه کونی
تو جامعه انگشت نما میشم
مادرم که امید زندگیشم نابود میشه
این عشق از بیخ اشتباهه
بعد اینکه فکر کردم
سعی کردم دیگه جواب مرصاد را ندم
چند روزی مرصاد هر چی زنگ میزد و پیام میداد جواب ندادم
خواستم فراموشش کنم
اما هر جا که میرفتم یاد اون میوفتادم
تو این هفت ماهی که باهاش بودم
کل خیابون های این شهر را با مرصاد گشتم
همه جا باهاش خاطره داشتم!😌
روز های بدون مرصاد سپری میشد و هرچی زنگ و پیام بود بدون جواب میذاشتم
دلم خیلی براش میسوخت
اخ آیهان خر ببین با این پسر چی کار کردی
خیلی وابستت شده!؟
دودلم که باید چیکار کنم
نمیدونم
خدایا خودت یه راه جلو پام بزار)
با همین افکار خوابم برد و صبح با یه پیام ناشناس از خواب بیدار شدم

خب دوستان این قسمت اول داستان بود امیدوارم که خوشتون بیاد

ادامه…

نوشته: شاهزاده تاریکی

دکمه بازگشت به بالا