داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

صندوقچه

_ برو بابا ‏‏‏، همین الدروم بلدروم کردنت کار داد دستت آخه ! به جهنم خب می بردنش !آخرش می خواست چی بشه ، یه بلایی هم سرش می اومد ، کلی اوسای وصله پینه دوز ، تو این شهره .
افشین از روی مبل بلند می شود . می رود سمت آشپزخانه ، پارچ آب یخ را برمی دارد و لیوان آب را پر می کند . تکه های یخ به جداره ی لیوان می خورد و سکوت توی پذیرایی را می شکند . بعد می آید می نشیند لبه ی تخت . لیوان را می دهد دستم . پشت جلد قرص هایم را نگاه می کند . دو سه تایی را بیرون می آورد و می گذارد کف دستم :
خود کرده را تدبیر نیست پسر ! غیر از اینکه دودش رفت تو چشای خودت ، نمی خوام منتی سرت بزارما ، ولی با این کله ی خرابت ، منو هم از درس و دانشگاه انداختی !
موهای صورتم تازه جوانه زده است .صورتم را می خارانم و چشم می دوزم به افشین :
من که خواستم این ترم رو هم مرخصی بگیرم ، تو نگذاشتی . هم من می دونم هم تو ! زمین گیر شدم . به فرض این یکی دو ترم باقی مونده رو هم پاس کنم ، یه فلج مدرک دار به چه دردی می خوره آخه!
ابروهای افشین در هم می رود : خدا لعنتت کنه که فقط بلدی آیه یاس بخونی . من میرم بیرون شام بگیرم ، تو مطمئنی که مامانت اینا نمیان؟
_ آره نمیان. خیالت راحت باشه . تاسوعا عاشورا میمونن شهرستان . میرن سر خاک بابا بزرگ .
افشین از جا بر می خیزد . کاپشنش را می پوشد و پتو را رویم مرتب و بالش زیر سرم را صاف می کند :
یه چرت بزنی برگشتم .
افشین که رفت و صدای بسته شدن در بلند شد ، باز من ماندم و سکوت توی این خانه . داروها گیج و منگم کرده است . سرم سنگین است . پلک هایم را به زور باز نگه می دارم . چند صفحه دیگر که بخوانم ، این کتاب توی دستم تمام می شود . مسحور خط به خط کتاب شده ام . توی قالب خودم نیستم . پلک هایم یاری نمی دهند . دیری را می بینم در صحرایی بی آب و علف . بر سر راه کوفه تا شام .کسانی به نماز و نیایش مشغولند . صلیب با شکوهی بر بالای محراب قرار دارد . پنجره های تمام قد ، دور تا دور محراب را فراگرفته اند و روشنی آفتاب به گل نشسته را به داخل معبد می تاباند . خودم را نشسته در کنج دیر در می یابم . من بر کدام آیینم را نمی دانم ! اما خوب می دانم دلم قهر کرده است و امیدی بر رحمت خدا ندارم . به در و دیوار دیر نگاه می کنم . نقاشی های از عیسی بن مریم است و زنی زیبا روی و بزعاله ای در کنار رودی . راهبی بر بلندای محراب ایستاده است . ردای سفیدی بر تن دارد و از روی کتاب توی دستش می خواند . صدای باد می آید . صدای راهب با صدای باد در هم می آمیزد : ” کاتبان پرسیدند ، تو کیستی ؟…عیسی اقرار کرد من مسیا و محمد نیستم .”
زیر لب تکرار می کنم ” مسیا “. یادم به کلاس ادیان می افتد . نزد مسیحیان، مسیا همان محمد است . راهب ادامه می دهد : ” مسیا پیش از من آفریده شده است و پس از من خواهد آمد . سخن حق را هم او خواهد آورد . من شایسته نیستم که حتی بندهای چکمه یا نخ های نعلین او را باز کنم .”
آهی می کشم . پلک هایم را می گشایم . در تلاشی بیهوده می خواهم پتو را از روی پاهای کرخت و بی جانم کنار زنم و نمی توانم . یادم نمی آید آخرین بار کی کفش پوشیده ام . اما خوب به خاطر دارم عاشورای پارسال ، پاچه های شلوارم را یک وجب تا کرده بودم و پاهایم گلی بود و ردی از کاهگل بر فرق سرم مالیده بودم و بر سر و سینه ام می کوبیدم .
صدای هوهوی باد بیشتر شده است و پنجره نیم باز آشپزخانه محکم توی چهارچوبش کوبیده می شود . سپس باد لوله می شود پشت قاب عکس های روی طاقچه و یکی را با ضرب می کوبد روی پاهایم . پای چپم است یا راستم ، نمی دانم . هیچ چیزی حس نمی کنم . پلک هایم را روی هم می گذارم و باز هوای دیر توی سرم می نشیند .
صدای ناقوس ، فضا را پر کرده است . باد دریچه ی معبد را به هم می زند . راهب می گوید : از پدرم شنیده ام که این دیر قدمتی چهارصدساله دارد و تردیدی نیست به بادی و بورانی فرو ریزد . اما قبل از آنکه این دیر ویران شود ، سری مقدس در آن جای خواهد گرفت . کلام راهب با صدای مهیبی قطع می شود . مردمان با ترس به از دیر بیرون می دوند . طوفان صلیب معبد را تکان می دهد . راهب پشت سر یارانش از آنجا بیرون می رود و من سینه خیز دست به هر چیزی می آویزم و دنبال مردمان پریشان از معبد خارج می شوم . راهب در آستانه ی دیر می ایستد و طوفان مهیب ، صلیب را از بالای محراب می کند و آن را بر پشت راهب فرود می آورد . یاران راهب می دوند و صلیب از کمر راهب می کشند و او را از آن ورطه ی پربلا نجات می دهند.
باید دختر را نجات می دادم . به نظر می رسید دانشجو باشد . احساس خطر که کرد ، مقنعه اش را کشید جلو و کلاسورش را محکم توی سینه اش فشرد . صدای بوق بوق پژویی که چند متر جلوتر از او توقف کرده بود عاصیش کرد . فحش داد : بی پدرا !
ماشین دنده عقب گرفت . شیشه ی دودی ماشین کشیده شد پایین

. پسر جوانی عینک دودیش را روی موهایش عقب برد و گفت : چی فرمودی خانوم ؟ فحش میدی ؟ زشته خانوم ! قباحت داره خانوم ! به تریپ متشخص شما نمی خوره این رفتارا !
دختر چادرش را سفت پیچید دورش . قدم هایش را باز کرد و دوید آنسوی جدول، زیر تابلوی ایستگاه اتوبوس ایستاد و بلند گفت : برید گم شید . مگه خودتون خواهر مادر ندارین ؟
در ماشین باز شد . دو تا پسر جوان پیاده شدند . یکی از آنها گفت : خانوم تنش می خاره!
آن دیگری در حالیکه چاقوی ضامن دارش را به سمت دختر نشانه می گرفت ، بلند بلند خندید و گفت : می خارونیمش ! تمام مغازه دارها از جیغ دخترک از مغازه هایشان بیرون دویدند . اما همگی دورادور ایستاده بودند و فقط تماشا می کردند . چند تایی هم آمده بودند جلوتر و دوربین موبایلشان را ، زوم کرده بودند روی صحنه . نمی دانم چه آشوبی در درونم برپا بود که یک آن به خودم نهیب زدم که :
حسین ! فرض آبجی زینب خودت باشه ! معطل نکردم و با آنها گلاویز شدم . تیزی دشنه ایی را که توی کمرم حس کردم ، دختر چادرش را روی آسفالت یخ بسته ی خیابان رها کرده بود و داشت فرار می کرد .
یاران راهب با رعب و وحشت فرار می کردند . راهب با صدای بلند ی گفت : از چه روی می گریزید ؟ این طوفان لختی دیگر ، فروکش می کند. باید که صلیب را بالا کشید و با طنابی محکم بر جایگاهش ببندید . مردانی قدرتمند آمدند و با جد و تلاش بسیار ، صلیب را بر بالای دیر کشیدند اما انگار صلیب از سرب باشد و بسیار سنگین می نمود و بازوهای یاران راهب عاجز از کشیدن صلیب و نصبش بودند . صلیب دمادم سقوط می کرد و دیگر بار و دیگربار ، تلاش مردان بیهوده بود . یکی از یاران راهب دست از تلاش شست و با لحنی مستاصل داد زد : پدر نمی شود . این کار بی نتیجه است . سپس دستی به پیشانی اش کشید و عرق از جبینش پاک کرد . بعد همان دست را سایه بان چشمهایش کرد و به دور دست ها خیره شد و با لحنی پر از شگفتی فریاد زد :
پدر ! کاروانی از دوردست به دیر نزدیک می شود . انگار زنان و کودکانی در بندند ، درمیان لشکری از سربازان اسیر با جعبه هایی سوار بر اسبان و سرهایی به نیزه.
دونفر با جعبه ی کمک های اولیه می آیند بالای سرم . غرق خونم و از درد به خود می پیچم .گروه گروه آدم می آیند بالای سرم . پیرزنی گریه می کند و می گوید : جوونه . خدا رحمش بیاد !
راهب دامن ردایش را می گیرد و در مشت می فشارد : خدای عیسی بن مریم ما به رحم آورد . سواری از کاروان پیشی می گیرد و نزد راهب می آید . از اسبش پایین می آید و لجامش را در دست می گیرد و با گامهای آرامی به راهب نزدیک می شود :
سلام بر تو ای پدر مقدس . من خولی بن یزید اصبحی هستم . سرباز امیر عبیدالله بن زیاد . در حال انجام ماموریتی خطیر ، سربازانم خسته اند ، بی توشه ی راه . گرسنه و تشنه . امان بده تا در دیرت لختی بیاسایند و خستگی از تن برهانند . از تاریکی شب بیمناکم که راهزنان بر ما شبیه خون زنند و تحفه ی باارزش خلیفه را بربایند .
راهب نگاهی به چهره ی خولی انداخت و زیر لب گفت : به خدا قسم که چهره ی شیطان را در سیمای این مرد می بینم . یکی از یاران راهب نزدیک آمد و رو به خولی کرد :
ای مرد ، این مکان ، مکان مقدسی است و شایسته نیست تن های بی تطهیر خو گرفته به خون و عرق ملازمانت در آن جای بگیرند . بعلاوه دیر کوچک است و گنجایش اینهمه خدم و حشم را ندارد.
خولی نگاهی به راهب کرد و با لحن التماس و اصرار گفت : پس امان دهید یارانم خارج از دیر بمانند و فقط زنان و کودکان و تحفه های خلیفه را درون دیر آوریم . راهب با نگاهی پریشان بر دست و پاهای زنان و کودکان بسته شده به غل و زنجیر نگاهی کرد و گفت : تو ای خولی از چه این زنان و کودکان در هراسی که دربندشان کرده ای و به قساوت به زنجیرشان کشیده ای؟
خولی برآشفت و داد زد : اینها شورش کنندگان علیه خلیفه و نقض کننده ی قانون خدایند . مردانشان را سربریده ایم و تحفه نزد خلیفه می فرستیم . راهب به صندوقچه اشاره می کند : تحفه ی خونینتان درون آن است ؟
از تصور آن صندوقچه نورانی خونین ، لرزه بر اندامم می افتد . دنیا دور سرم می چرخد . نوری از خلال روزنه ی آن صندوقچه ، بر روی راهب افتاده است . راهب دور صندوقچه می گردد : آنکه دشمن خلیفه بوده و بلوا به پا کرده است چه نام دارد ؟
خولی می نشیند و دشنه اش را از غلاف بیرون می کشد و با نوک تیزش ، گل و لای از چکمه اش می کند و می گوید : حسین فرزندزاده ی محمد . راهب وحشت می کند . شگفت زده و پر از ترسی بی پایان می پرسد : که ؟ بازگوی.
_ حسین فرزند زاده ی محمد . به گمانم به گفتار شما فرزند زاده ی مسیا.
راهب نقش زمین می شود و دستهایش را بر سرش میکوبد و بر پهنای صورتش اشک می ریزد : ای وای من که وعده ی پدرانم به تحقق پیوسته . دلیل آن طوفان بلاخیز ، سوگ کون و مکان است در عزای این سرمقدس به عداوت بریده شده !
راهب با ناتوانی از جای برمی خیزد و با خشمی بسیار بر رخساره ی خولی آب دهانش را می افکند : ننگ برشما باد که عیسای مجسم بر زمین را سربریده اید که پدرانم وعده ی چنین روزی را به من داده بودند .
خولی غرید : لعنت به توی ای راهب دون مغز که با ضربتی تو را دو تکه خواهم کرد . یاران راهب او را احاطه کردند و ترسی بر خولی مستولی شد و پا پس کشید . راهب به سمت در دیر درآمد و دست و پای کودکان به غل و زنجیر را بوسید و گریست . به هوش که آمدم انگار پاهایم را با غل و زنجیر به تخت بیمارستان بسته بودند . انگار پاهایم مال من نبودند . افشین توی اتاق بود و هی عرض اتاق را گز می کرد . پشت سر هم سیگار می کشید . آمد لب تخت نشست و گفت : آخ پسر ، تو رو چه به غیرت بازی ؟ دیدی عاقبتت شد مثل یزید ! دانه ی اشکی آرام بر گونه ام غلطید . باورم نمی شد . من که در جبهه ی حسین ، شمشیر کشیده بودم ! افشین خون خونش را می خورد و هی انگشتش را می گزید : دیدی که تیزی اون جونک ریق ماستی شیشه ای از شعار هیهات من الذله ی تو مذهبی مسلک ، برنده تر بود وزد عصبتو ناکار کرد و تا عمرداری زمین گیرت کرد ؟! آهی عمیق توی سینه ام نشست . از خودم پرسیدم یعنی امیدی نیست! راهب زار می زند و می گوید : بر شما قوم شقی ، امیدی از رحمت نیست . فرزند زاده ی مسیا را به خون کشیده اید . راهب در دیر را می گشاید و با عزت و احترام ، زنان سوگوار را به درون هدایت می کند و کودکان غم زده را برآغوش می فشرد و به معبد راه می دهد . یاران محنت زده ی راهب ، آن صندوقچه ی نورانی را به درون دیر می برند . مثل راهب پر از وسوسه ی دیدار درون آن صندوقچه ی مبهم گشته ام که نورش تمام دیر را کن فیکون کرده است .
توی بیمارستان ، کن فیکون است . مادرم بغض کرده وگریه می کند . همان دختر دانشجو هم همراه چند زن و یک پیرمردهم آمده است . دختر اشک می ریزد . پیرمرد دلسوزانه دستم را گرفته و به دختر اشاره می کند : نوه مه . بچه بود که خودم زیر پرو بالم ،گرفتمش . پسرم و عروسم رو ، تو تصادف از دست دادم . جوونمرد ! تمام دار و ندارمو میدم که سالم از بستر بلند بشی . دکتری سرش را تکان می دهد و می گوید : امیدی نیست و همه زار می زنند .
راهب زار می زند و در اندیشه ی درون سینه ی صندوقچه ، در التهاب به سر می برد . به خولی وعده ی زمینی حاصلخیز را در شام می دهد اگر اجازه دهد درون صندوقچه را بنگرد ! خولی شیطان صفت، رضا نمی دهد . راهب به اصرار و سماجت می گوید : دار و ندارم ! و خولی نرم می شود . راهب به سمت آن صندوق خونین سراسر نور می شتابد و می خواهد درش را بگشاید . اما او پیر است و ناتوان. دستهایش یارای گشودنش را ندارند. باید که به یاریش بروم . روی زمین می خیزم و پاهای ناتوانم را روی زمین ، پشت سرم می کشانم . در صندوق سنگین است . با تمام قدرتم زور می زنم . ناگاه در باز می شود و نوری به هوا می ترواد و از میانه ی تنم می گذرد . دستهایم را می نگرم . چقدر درخشانند . انگار آیینه شده ام ! بی زنگار . باید که گریست . باید که سینه چاکید و رخت عزا پوشید و بیرق عزا برافراشت . چرا من اینجایم؟ باید که جای هر ساله باشم . باید کاهگل به سرم زنم . باید خون گریه کنم و بر سر و سینه بکوبم .
سینه می زدم . با پاهای گلی و برهنه وسط هیات راه می رفتم . مرد و زن به شوق ، دورم جمع شده اند . کسی می گوید : معجزه ی آقاست . راه می ره ! از خواب می پرم . کتاب از دستم پرت می شود پایین . عرق سردی کرده ام . بالشم خیس است . به گمانم گریه کرده ام .چقدر پاهایم درد می کند . پتو را از روی پاهایم می کشم کنار . انگشت های پاهایم را جمع می کنم و بعد رهایشان می کنم . گوشه ی قاب عکس ، ساق پای راستم را زخمی کرده است .
پایـــــــــان

نوشته : TIRASS

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها