شیرینی
تندتند به ساعت دیواری اتاق نگاه میکردم که اون عقربه لامصب بره رو چهار. جوری با تمرکز بهش نگاه میکردم که انگار میتونستم با چشمام کنترلش کنم. یه اتاق بیستمتری با سه تا محل کار من بود. من، امید، سامان. امید و سامان که میزاشون نزدیک هم بود یه بند داشتن حرف میزدن و حسابی رفته بودن رو مخم. کارام تموم شده بود. البته کار زیادی هم نداشتیم. از صبح که میاومدیم یه صبحونهای میخوردیم و یکم در مورد اخبار و بورس و کُسشر حرف میزدیم و یکم هم با کامپیوتر کار میکردیم تا نهار. بعد از نهار هم که…
-آقای همتی؟
نگاهم رفت سمت در و خانم شیرینی رو دیدم.
-بفرمایید خانم شیرینی؟
-مهندس زنگ زدن و خواستن اون فایل پروژه شهاب رو براشون بفرستین.
-بهشون بگین که فرستادم. قرار شد که تموم کردم بفرستم که فرستادم. تازه دیروز هم فرستادم.
-باشه بهشون میگم. بااجازه.
با بیحوصلگی سرم رو چرخوندم که ساعت رو نگاه کنم با این امید که شاید این گفتوگو حداقل یک ساعت طول کشیده باشه ولی به جاش نگاهم به سامان و امید افتاد که هنوز داشتن به در نگاه میکردن. نمیدونم شاید تصویر واسه اونا تاخیر داشت و هنوز داشتن خانم شیرینی رو میدیدن. گلوم رو با صدای بلند صاف کردم که به خودشون بیان.
سامان: میگمآ رضاجون… دقت کردی که شیرینی اکثرا با تو کار داره و زیاد نمیاد سمت ما؟ با این که کارامون دقیقا یکیه.
شاید واسه این باشه که تو یه آشغال هیزی که با نگاهت میتونی یه زن رو حامله کنی.
من: نه والا تا حالا دقت نکردم.
امید: شاید خبرایی باشه… نه؟ ماشالا خوشتیپ نیستی، که هستی. سر زبون نداری، که داری. مهندس نیستی، که هستی.
یه دست بزن کم دارم که تا چند ماه دیگه فک کنم اونم جور بشه.
من: خب منظورت چیه امیدجان؟
سرش رو گرفت بالا نفسش رو با قدرت داد بیرون. بعد رو کرد سمت سامان و گفت:« بابا این اصلا از مرحله پرته».
سامان یه چشمکی به امید زد: نه بابا یکم راهنمایی میخواد. خودم الآن اوکیاش میکنم.
میزش دقیقا روبهروی من بود. از روی صندلیش بلند شد و اومد سمت من. صندلی منو یکم هل داد عقب و جلوم تکیه داد به میز. امید هم که دید داره امتیاز این مرحله رو از دست میده، با ذوق و شوق اومد کنار سامان. تکیه داد به میز و دست به سینه شد.
سامان: خب بریم سر اصل مطلب. شیرینی چند وقته اومده تو شرکت؟
من: فک کنم دوماهی شده باشه.
امید: ناقلا خوب بلدیا. مثل این که اون قدرا هم از مرحله پرت نیستی.
من: پروژه شهاب دوماهه که شروع شده و خانم شیرینی هم با این پروژه اومدن تو شرکت امیدجان.
جوری بهم نگاه کرد که انگار در مورد یه موضوعی، آخرین فرصت رو هم از دست دادم.
سامان: تو این دوماه، تو متوجه رفتار خاصی از طرف شیرینی نشدی؟
یکم به سامان نگاه کردم و یکم به امید. سامان بیشتر از این منتظر نموند.
سامان یه دو با انگشتاش بهم نشون داد: بابا طرف دوماهه آزگاره داره بهت نخ میده فدات شم. دیگه چجوری باید بهت بفهمونه که میخوادت؟
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد حلقهای بود که تو دستش بود. منم یکی داشتم. قشنگترین حلقهای که تو عمرم دیده بودم رو هم داشتم.
یکم رو صندلی جابهجا شدم…
من: اولا که اصلا چنین چیزی نیست و حسابی توهم زدین. دوما که گیرم که اصلا یه همچین توهمی، واقعی باشه، شما دوتا مگه نمیدونین من زن دارم؟ یادتون رفته؟ یا خودتون رو زدین به اون راه؟
امید یه لبخندی بهم زد که شاید هنوز که هنوزه لبخند به اون زشتی و کثیفی ندیده باشم.
امید: خب ما هم داریم. ولی بالاخره یه وقتایی آدم باید تفریح کنه دیگه. مَردیم مثلا. نمیشه شیرینی به این خوشمزهای جلومون اینور اونور بره و ما یه کامی ازش نگیریم که.
اولین بارم نبود که این خزعبلات رو از دهن این دو تا یابو میشنیدم، واسه همین تونستم خودم رو کنترل کنم و نزنم دندوناش بریزه تو حلقش.
حالت صورتم رو کاملا جدی کردم و با یکم اخم گفتم:« فک کنم تعریفمون از مرد یکم باهم فرق داشته باشه امیدجان. تفریحاتون رو هم نگه دارین واسه خودتون».
لبخندش رو لباش خشک شد. یه نگاهی به سامان کرد و بلافاصله از جلومون رد شد و از در رفت بیرون.
سامان: بعضی وقتا فکر میکنم با یه آدم شصت ساله طرفم. بابا یکم زندگی کن.
چیزی بهش نگفتم و فقط نگاش کردم که خودش راهش رو کشید و رفت.
با فکر کردن به اتفاقایی که افتاد ساعت بالاخره چهار شد و بدون معطلی از شرکت زدم بیرون.
دیگه جونی به تنم نمونده بود. حرف زدن با اون دو تا، اون یه ذره انرژیای هم که داشتم رو ازم گرفته بود. کشون کشون از پلهها بالا رفتم. یکم جلوی در وایسادم و خودم رو مرتب کردم و رفتم تو. چشام نور عجیبی گرفت. همون داستان “هیچی خونه خود آدم نمیشه و اینا”. یه خونه نقلی. یه مبل چهار نفره به رنگ آبی آسمونی و پردههایی که یکم از اون تیرهتر بودن. همیشه این قسمت از خونه برام جذاب بود. چون حدود یک ماه منو اینور اونور میبرد که همینارو بخره. همیشه میگفت:« درسته خونهمون کوچیکه ولی دلیل نمیشه که بیسلیقه باشه».
-سلام
جوابی نیومد. کفشام رو درآوردم و گذاشتم تو جاکفشی و کتم رو هم آویزون کردم.
-هستی؟ خونه نیستی؟ دوباره قایم موشکبازیت گرفته؟ کجایی خانمی؟
رفتم تو اتاق خوابمون که تنها اتاق خونه بود. یه سَرَکی توی اتاق کشیدم که چیزی دستمو نگرفت. چند لحظه بعد احساس کردم یکی پشتم وایساده. لبخندی روی لبام اومد و آروم برگشتم. جون دوباره گرفتم. صورتی که داشت نگام میکرد رو با دنیا عوض نمیکردم. خوشگلترین زنی بود که تو عمرم دیده بودم. وقتی به چشمای سبزش خیره میشدم دیگه مهم نبود که زمان تند میگذره یا کند.
-علیک سلام. اگه دید زدنت تموم شده یه بغلی بکنیم شمارو.
-اگه منتظر تمومشدن دیدزدن من بمونی حالا حالاها بغل گیرت نمیادا.
لبخندش عمیقتر شد. دیگه نتونستم بیشتر از این جلوی خودم رو بگیرم. بغلش کردم و از زمین جداش کردم. هر لحظهای که میگذشت رو دوست داشتم. با این که دو سال از ازدواجمون میگذشت جوری همدیگرو بغل کرده بودیم که انگار آخرین باریه که همدیگر رو میبینیم.
-معلومه امروز حسابی خسته شدیا. قربون مرد خونهام برم من.
-خدا نکنه.
گذاشتمش زمین و صورتش رو از خودم جدا کردم. انگشت اشارهام رو روی لباش کشیدم. نوک انگشتم رو آروم کرد تو دهنش و مِک زد. بعد سرش رو آروم برد عقب. من از روی پیاماش توی گوشی میفهمیدم که چی میخواد، چه برسه حالا که جلوم وایساده بود و با چشماش باهام حرف میزد. با چشماش میگفت:« میدونم خستهای ولی الآن خیلی حال میدهآ».
یه دستم رو گذاشتم رو کمرش و یه دستم رو گرفتم زیر پاش و بلندش کردم. اونم دستش رو انداخته بود دور گردنم. آروم گذاشتمش رو تخت. یه غلت زد و برام جا باز کرد. تاپ و شلوارکش رو درآورد و با شورت خوابیده بود جلوم. منم رفتم سمتش و اول از همه لبای نازش رو شکار کردم. به پهلو خوابیدم کنارش و اونم رو به بالا کنارم بود. دست راستم رو آروم کشیدم روی شکمش و بعد بردم سمت سینههاش. هیچ چیزیش واسهام قدیمی نشده بود. هنوز عطر تنش خوشبوترین عطری بود که تا حالا به مشامم خورده بود. موهای مشکی بلندش رو اون طرف سرش ریختم. حالا میتونستم یکم از گردنش کام بگیرم. دستم همچنان مشغول بود و بعد از هر چندتا بوسه از گردنش، به صورتش نگاه میکردم که چشاش رو بسته بود و خودش رو به من سپرده بود و فقط لذت میبرد. کمکم خودم رو کشیدم پایین. چندتا بوسه از سینهاش… پایینتر… چندتا بوسه از شکمش… پایینتر… رفتم بین پاهاش و یکم خودم رو جابهجا کردم. پای چپش رو گرفتم تو دستم و از نوک پاش شروع به بوسیدن کردم. خماری چشماش حالی به حالیم کرده بود. اومدم پایین و پایینتر… انگار هستی هم منتظر همین بود. چشاش رو بست و سرش رو فرو کرد تو بالشت. چندتا بوسه به رونش زدم و هی بوسههام رو نزدیک و نزدیکتر کردم تا رسیدم به کسش. شورتش رو زدم کنار. با اولین بوسه از کسش، اولین ناله هستی هم تو اتاق پیچید.
-خوبه… خوبه لعنتی… همینطوری خوبه… بلدی یه کاری کنی آتیش بگیرم.
زبونم رو چندبار کشیدم لای کسش و چوچولش رو یکم مک زدم. همین کار کافی بود که دیگه نتونه روی تخت بند بشه. سرش رو آورده بود بالا داشت با نگاهش ازم میخواست که ادامه بدم. یکم دیگه کسش رو لیسیدم و دست راستم رو بردم سمت سینهاش. همزمان با دست چپم با کسش بازی میکردم و هستی رو هی دیوونهتر میکردم. آروم انگشت اشارهام رو کردم تو کسش و همزمان داشتم چوچولش رو میمکیدم. انقدر خیس بود که بعد از چند لحظه انگشت بعدی رو هم کردم تو و سرعتم رو بیشتر کردم. هستی بدنش رو هی تکون میداد و با “آره… آره” گفتنش به من لذت میداد. سرم رو با دستاش گرفته بود و به خودش فشار میداد. چند دقیقه بعد دستاش رو فرو کرد تو تخت و کمرش رو بالا گرفت و ارضا شد.
کنارش دراز کشیدم و منتظر شدم که حالش جا بیاد.
-مرسی عشقم
از نتیجه راضی بودم. چشمام کمکم داشت بسته میشد و با خمیازهای که کشیدم به هستی فهموندم که ادامهای در کار نیست. با یه اخم قشنگ نشست روم و شروع کرد به حرفزدن…
-اینطوری که نمیشه رضا. حالا نوبت منه. فکر کردم خسته نیستی که شروع کردیم.
-واسه تو هیچوقت خسته نیستم قربونت برم.
کشوندمش سمت خودم و سرش رو گذاشتم رو سینهام و موهاش رو بوسیدم. یکم که گذشت، چشام گرم شد و خوابم برد.
نوشته: SexyMind