شکم زن شوهر دار را دادم بالا

سلام دوستان اسمم رهام هست و این خاطره که میخوام براتون تعریف کنم یک برش از زندگیم هست. بعد از خدمت چند سالی سال رفتم توی یک شرکت پست بین المللی کار کردم که محلش توی یه خونه باغ در محله پسیان بود. شش تا اتاق داشت و نزدیک بیست نفر اونجا کار میکردن. که بجز من و دو نفر دیگه همه دختر بودن. همون اول همشون چشمشون دنبال من بود. چون قد بلند و چشم آبی هستم و با موهای لَخت و روشن. با یکی از دخترهای شرکت که خیلی ملوس و ناز بود بیشتر از بقیه اُخت شده بودم و بعد از یک سال که با هم دوست شدیم و بیرون قرار میزاشتیم رابطه جنسی برقرار کردم. وقتی فقط خودم و خودش توی شرکت بودیم درب ساختمون رو میبستیم و میبردمش توی آشپزخونه شرکت و لب بازی میکردیم و دست می بردم داخل شلوارش و از لای شرتش انگشتش میکردم و با دستم تلمبه میزدم آبشو میاوردم اونم دست میبرد داخل زیپ شلوارم و با کیرم بازی میکرد تا در نهایت تونستم راهی به کونش پیدا کنم و سرپایی جلوی سینک ظرفشویی از عقب کونش میزاشتم و یا گاهی اون برام ساک میزد و آبمو هر از گاهی می خورد. بعدم همونجا براش قهوه درست میکردم و دو نخ سیگار دود میکردیم. تا اینکه بهم پیشنهاد عروسی داد و بعد که فهمید من اهل ازدواج نیستم زود با پسر عمه اش ازدواج کرد و چند ماه بعد از شرکتمون رفت. یه روز اتفاقی توی درکه با دوستاش دیدمش. حسابی غمگین بود و موهاش سفید شده بود. دوستاش رو کرد و رفتیم توی کافه کنار رودخونه نشستیم و سفره دلشو برام باز کرد و گفت دو دفعه باردار شده که هر دو بار بچه اش عقب مونده از کار در اومده و هر دو بار سقط کرده و دکترا گفتن به خاطر ازدواج فامیلیه و دیگه نباید باردار بشه وگرنه این بار موقع سقط کل رحم اش رو در میارن. بعد سرشو گذاشت روی شونه ام و عین ابر بهاری زد زیر گریه. اون روز گذشت تا چند روز بعد پیام هاش به تلگرامم شروع شد. بعد از کلی مقدمه چینی ازم خواست که ازم بچه دار بشه و گفت نمیتونه طلاق بگیره وگرنه فک و فامیل سرشو میبرن و میخواد تا سن اش بالاتر نرفته بچه دار بشه. سرتون رو درد نیارم بعد از کلی حلاجی توی مغزم تصمیم گرفتم بچه رو بهش بدم و نطفه رو درون سمیه بکارم. یک روز کامل از صبح با هم قرار گذاشتیم. اول رفتیم سینما. بعد مثل قدیما رفتیم پرسه زدن توی کتابفروشی های انقلاب بعد بیرون ناهار خوردیم و بعد توی یه کافه در سهروردی نشستیم و حرفهای عاشقانه زدیم و دست همدیگرو لمس کردیم تا عشق قدیمی دوباره زنده شد و شعله های شهوت در هر دوتامون پدیدار شد. غروب که شد رفتیم توی شرکت و درب رو بستم و و همونجا جلوی هم لخت شدیم. کمی شکم آورده بود اما جذاب بود. همونجا کف زمین آشپزخونه با هم عشقبازی کردیم و سمیه بعد از سکس لِنگ هاشو برد بالا بیخ دیوار تا نطفه حسابی درون مهبل اش قوام اومد و جذب شد. بعد چند تا دستمال گذاشت روی کس اش و شورتشو پاش کرد و رفتیم لب خیابون ولیعصر و اون سوار اتوبوس شد و از پشت شیشه اتوبوس برام بوس فرستاد. دیگه ازش خبری نشد تا دو سال بعد که بهم زنگ زد و گفت بیا روبروی تئاتر شهر برات سوپرایز دارم. وقتی رسیدم محل قرار دیدم سمیه روی نیمکت پارک نشسته و یه پسر بچه کاکل زری چشم آبی توی لباس بامزه جین کنارش نشسته. ازش پرسیدم بابای بچه مشکوک نشد که برگشت گفت نه بابا، بابا بزرگ بچه هم چشماش عسلیه و موهای روشن داره و از وقتی به دنیا اومده همه میگن چقدر به بابا بزرگش رفته.
خلاصه اینم از قصه اصلاح نژادی من و سمیه و بچه. آدمیزاد یه زندگی بیشتر نداره. پس چرا باید با ترس و لرز از آخرت و عقوبت و گناه زندگی کنه. چرا دیگران رو از عشقش محروم کنه وقتی هزینه ای براش نداره؟

نوشته: رهام بارور ساز

دکمه بازگشت به بالا