داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

شراره

صدا میاد. صدای باد تو گوشم میپیچه. برگها بهم می خورن. می خواد بارون بیاد؟ نمی خوام چیزی بشنوم. نمی خوام خیس بشم. فقط می خوام با عجله قدم بردارم. نمی خوام بدوام. اونجوری حس می کنم کسی داره دنبالم می کنه. می خوام راه برم. تا سمت غروب. می خوام وقتی به اونجا، به خورشید، به انتها رسیدم،کروی بودن زمین رو حس کنم. بعد برگردمو برای بابام دست تکون بدم و خودمو بچرخونم تا دامنم تو هوا باز بشه. همونجور که اون دوس داره و قربون صدقم می ره. بعدش از اونجا پرت شم پایین. بیفتم تو کهکشان. دچار بی وزنی بشم. همه جا تاریک باشه و نور ستاره ها دورم کنن و در همون حالت از ترس بمیرم. اون ترس رو دوست دارم. اما اینجا رو زمین همه چی ترسناکه. هر کی رو می بینم حس می کنم می خواد منو لمس کنه. می خواد سفت بغلم کنه طوریکه نتونم دست و پا بزنم. من دوس دارم بازی کنم. من هنوز نه سالمه. دوست دارم آزاد باشم. دست و پا بزنم. فریاد بزنم. اما انگار یکی یه چسب گنده زده رو دهنم. یا نه… اون دستاشه که دور دهنمو گرفته تا کسی صدامو نشنوه. کسی صدامو میشنوه؟ کمک… یکی کمکم کنه…
*
نازداری… شاهکاری… می دونی تک خالی… دخترکی… خشگلکی… شیطونک با نمکی…
تاتا با بی حوصلگی رو به شراره گفت: کمش کن اون صدای ضبطو. همینجاس رسیدیم. اون تو که بریم به اندازه کافی سر و صدای موزیک هست.
شراره سرعتش را کم کرد و در تاریکی کوچه کنار جدول، ماشین را پارک کرد. نگاهی به ساختمان انداخت و گفت: تا حالا اینجا نیومدم. امنه؟

از چی می ترسی. بزن بریم تو. منکه فقط می خوام بخورم. نه حوصله تورو دارم. نه اون رفیق شاسکولت آتنا. گفته باشم هی گیر ندی بیا برقص و ازین چرت و پرتاها.
شراره صورتش را کج کرد و گفت: تاتا میدونی که تو نرقصی منم روم نمی شه برقصم. بخدا جز تو و آتنا کسی رو نمی شناسم.
فعلا پیاده شو بریم.
شراره از ماشین پیاده شد و کنار تاتا ایستاد و باهم و به آرامی و با کفش های پاشنه بلند به سمت در حرکت کردند. کوچه خلوت بود. از محوطه پلکانی چمنکاری شده ورودی گذشتند و نزدیک در ورودی ساختمان که ویلایی و قدیمی ساز بود، شراره شماره آتنا را گرفت تا به پیشوازش بیاید. وقتی شراره آتنا را دید به آرامی دستانش را گرفت و گفت: واااای دختر این چه تیپیه؟ مگه اون تو چه خبره.
آتنا اندام موزون و کشیده ای داشت. یک لباس یکسره تا زیر باسنش داشت که وسطش تا روی ناف باز بود و کنار هر دو سینه اش نمایان بود. همگی وارد ساختمان شدند. سر و صدای زیاد دی جی و موزیک قبل از هرچیزی توجه آنها را جلب کرد. آنچیزی که داخل خانه بود بزرگتر از نمای بیرونش نشان میداد. پذیرایی پر بود از صندلی های تک نفره و گوشه اش هم چند کاناپه چرمی بود. که چند دختر و پسر روی آنها نشسته بودند. رقص نور در آن تاریکی موج های زیبایی از سایه ی انسانها به راه انداخته بود که در محل مخصوص رقص مشغول بودند. آتنا با دست پله ها را نشان داد که در آنجا می توانستند لباسهایشان را عوض کنند. تاتا زیر گوش شراره گفت که قبل از هرچیز میخواهد به سرویس برود و حوصله کنار آتنا بودن را ندارد و از شراره جدا شد.شراره به طبقه بالا رفت. اتاقهای زیادی آنجا بود. بهمراه آتنا وارد یکی از آنها شدند.
اینجا اتاق کیه؟
چه بدونم. خونه مادربزرگ سهراب بوده. بعد فوتشون دسته سهرابه.
آتنا اینجا امنه دیگه؟
آره بابا خیالت جمع باشه. دربیار مانتوتو ببینم چی پوشیدی.
شراره اول شال و سپس مانتویش را از تن درآورد. زیر مانتو یک تاپ سفید با نگین های طلایی به شکل مارک آرمانی داشت که یقه گرد و بازش کمی از چاک سینه های درشتش را نشان می داد و یک شلوار جین فاق کوتاه چسبان که چند محل پارگی روی ران و زانویش بود به پا داشت. آتنا با دیدن او جلو آمد و دستی به سینه هایش کشید و گفت: همیشه به این قمبلیات حسودیم می شد. خیلی خشگل شدی. بهتره زیاد دور و بره فرید نپلکی چون میدونم دیوونش می کنی.
با فرید به کجا رسوندی؟
هوووم… پسر خوبیه. می خوام فعلا باهاش بمونم.
سکسم داشتین؟
یه بار. اونم خونه داییش.
خوب بود؟
بد نبود.
اووو پس بهت ساخته.
اما تو یه چیز دیگه ای.
خففففه شو. جنده. راستی این سهراب همونکه اون سری ماشین به ماشین بودیم کنار فرید نشسته بوده؟
خوب یادته.
نه بابا. آخه اصلا ندیدمش.
آره همونه. منتها حواست باشه. دوس دختر سابقشم امشب هست. یه کاری نکنی امشب اینجا گیس و گیس کشی بشه. بذا این دم آخری بهشون خوش بگذره.
دم آخری چرا؟
آخه امشب یجورایی گودبای پارتی سهرابم هست. فردا میخواد قاچاقی بره ترکیه.
حالا چرا قاچاقی؟
داستانش مفصله. فقط زیاد بش نخ نده که مهدیه بدجور قاطی می کنه. بذار فردا بشه. بره گورشو گم کنه.
تو چته؟
هیچی. فقط دور و برش نباش. شر میشه واست. از من گفتن بود.
باشه بابا. اینهمه پسر. بالاخره یکی پیدا میشه با ما برقصه.
بریم پایین.

این چیه پوشیدی؟!!
شراره با تعجب به تاتا زل زد، که کنار سنگ اوپن آشپزخانه که به حالت بار درآمده بود، ایستاده بود.
قشنگ نیست؟
خیلی تابلو شدی تاتا.
مهم نیست. گفتم که فقط میخوام بخورم. میدونی که هیچی واسم مهم نیست.
حتی من؟!
میدونی که همیشه مراقبتم شرر.
تاتا یک پیراهن چهارخانه قرمز و سفید سبک مردانه به تن داشت که پایینش را روی ناف گره زده بود و سوتین مشکی اش گویی با دامن چین دار بسیار کوتاهش ست شده.
لباساتو کجا گذاشتی؟
نمی دونم. یه جایی اون پشت کنار سرویس انداختم.
صدایی موزیک دوباره بلند شده بود. شراره که گویی به سختی صدای تاتا را می شنید کمی بلندتر صحبت میکرد. مشغول گپ زدن و نوشیدن کمی مشروب بودن که از دور متوجه حرکت پسری به سمتشان شد. تاتا گفت: گمونم سهراب همینه. من حوصلشو ندارم. میرم وسط. سرم بدجور سنگینه.
زشته. بمون یه سلام بکن.
حوصلشو ندارم.
تاتا از شراره جدا شد. شراره کمی گیلاس تاتا را که مشروب در آن بود از خودش دور کرد. سهراب پیراهن سرمه ای و جلیقه اسپرت مشکی به تن داشت. هیکلش پر بود و قد متوسطی داشت که از شراره بلندتر بود. وقتی به او نزدیک شد گفت: شما باید شراره جان باشید؟
بله.
خیلی ممنونم که اومدید. راستش تعریفتون رو از آتنا زیاد شنیدم.
شما لطف دارین. آتنا عادتشه که زیادی غلو کنه.
یعنی دختر بدی هستین؟
چی؟ متوجه نشدم.
مثله اینکه صدا اذیتتون میکنه. میخواید بریم تو تراس. چون منم میخوام یه سیگار بکشم.
تراس؟
آره. از اون سمت.
باشه.
شراره گیلاسش را برداشت و سهراب هم به گیلاس تاتا اشاره کرد و گفت: این مال کیه؟ شراره نگاهی به وسط سالن جایی که تاتا مشغول رقص با خودش بود انداخت. دامنش بدجور بالا و پایین می رفت. وقتی تاتا را اینگونه می دید از خودش می پرسید چطور با این دختر دوست شده است. بی اختیار رو به سهراب گفت: هیشکی.
پس برش میدارم. آخه اینجا بود گفتم شاید کسی پیشتون بوده.
سپس هردو به راهنمایی سهراب به سمت در پشت ساختمان رفتند. تراس با نرده های بتنی قدیمی تزیین شده بود. سر و صدای کمتری به گوش می رسید. دختر و پسر دیگری هم گوشه ای از تراس ایستاده بودند.
سیگار؟
ممنون. میخوام اول گیلاسمو تموم کنم.
سهراب سیگاری برای خودش روشن کرد و گفت: گردنبند قشنگیه.
شراره متوجه گردنش شد و گفت: بله. یادگار مادرمه. وقتی هشت سالم بود فوت کرد.
متاسفم.
ممنونم.
چی خوندین؟
امممم راستش… انصراف دادم. سه ترم دندونپزشکی خوندم اما … ادامه ندادم.
وااااووو چرا؟ این دیوونگیه.
دقیقا. فک کنم دیوونه ام.
شراره حرکات سهراب را زیر نظر داشت. از غرور کمی که در حرکاتش بود و کم حرفی اش خوشش آمده بود. گفت: شنیدم فردا میخواید برید.
اهوم.
دلیل خاصی داره؟
سهراب مکثی کرد. به تاریکی و شاخ و برگ درختان سیاه خیره شد. گفت: پیچیده ست.
مشکلی واستون پیش اومده؟
شراره سعی داشت تا سپری از خودش در برابر سهراب داشته باشد. میدانست اندام و چهره اش جذاب است اما هیچگاه سعی نکرده بود تا از آن بعنوان سلاحی استفاده کند و بالعکس همیشه با شرم و سنگینی خاصی با انسانهای اطرافش بخصوص پسرها برخورد میکرد. سهراب گفت: اگه نرم مشکل پیش میاد.
می فهمم. مشکلات همیشه پشت سرمون هستن و ما فقط یه قدم باهاشون فاصله داریم. اگه بایستیم به ما می رسن.
سهراب چرخید و نگاهی به ورودی تراس کرد. متوجه حضور پنهانی مهدیه پشت سرش شد و گفت: دقیقا…
شراره گفت: حالا کجا می رین؟
فعلا ترکیه. اما اونجا نمی مونم…
مشغول گپ زدن بود که موبایلش زنگ خورد.
ببخشید باید حتما جواب بدم.
اشکالی نداره. راحت باشید.
شراره گوشهایش را تیز کرد. دستش را در جیبش کرد و موبایلش را درآورد و خودش را مشغول نشان داد.
” کی گفته که میاد؟… اشکالی نداره… هیچ کس هنو جای اون لیست رو نمی دونه… اون؟!! میخواد مهمونی منو خراب کنه؟ میدونه که اگه اینکارو بکنه به ثانیه نمیکشه که لیست میرسه به دست مامورا… باشه.حواسم بهش هست. اگه رسول اومد باهاش حرف میزنم… هنوز کلی بهم بدهکاره… فرستادن من اونور آبم جزیی از بدهیشه… خدافظ”
ببخشید. دوس داری برقصیم؟
امم … راستش من راجع به مهدیه شنیدم. پس صحیح نیست.
هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
ترجیح میدم اینکارو نکنم.
اگه از مهدیه میترسین باید بگم اون فقط سر و صدا میکنه. پاش بیفته واقعا کاری از دستش برنمیاد. جدی میگم. خیلی ترسو هستش.
چرا بینتون بهم خورد؟
واسه اینکه حدشو نمی دونست. راستش فکر میکرد شده مدیر برنامه هام. دوس داشت همه چیرو کنترل کنه. بخشی از مشکلاتم بخاطر دخالتش تو کارام بود.
پس شما یکی رو میخواید که فقط آبتو توش خالی کنی.
جاااان؟!
ببخشید که رک گفتم.
نه اتفاقا من از آدمهای رک خوشم میاد.
ممنونم. اما من گیلاسم تموم شده. میرم برای خودم بریزم.
اون وسط میبینمت.
شراره همینطور که به سمت در ساختمان می رفت گفت: قول نمی دم…
وارد ساختمان که شد متوجه نگاه سنگین دختری با لباس قرمز شد. سرش را بلند کرد. هردو بهم خیره شدند. شراره خواست از کنارش بگذرد که مهدیه مچ دستش را گرفت و گفت: باره آخرت باشه جنده.
ببخشید؟!!!
خودتو نزن به اون راه. این کلاه واس سرت گشاده جنده جون. تو لیاقتت همون باباته.
در همین لحظه شراره چکیده محکمی به گوش مهدیه زد و مهدیه هم بلافاصله به سمت او حمله ور شد. سهراب از پشت او را گرفت و جدا کرد. شراره با چشمان گریان به سمت سن رقص و بار رفت. دلش می خواست تاتا را پیدا کند.
معلومه داری چه غلطی می کنی؟
اون داره گولت می زنه سهراب.
به تو چه ربطی داره. بعدشم اون فقط مهمون منه.
منم مهمونتم. چرا بهم سیگار تعارف نمی کنی!
شما صاحبخونه ای. مثله اینکه یادت رفته چه ادعای مالکیتی رو همه چی داری.
از اون جنده دوری کن. بفهم.
بهتره راجع به آدما بهتر صحبت کنی.
اما اون واقعا جندست. حتی با پدرشم رابطه داشته.
چی؟!!! چی داری می گی؟ تو اصلا اونو از کجا میشناسی؟
خیلی مونده مهدیه رو بشناسی. حتی اگه یه ملکول ماده از کنارت رد بشه من پروفایلشو درمیارم.
بهرحال من میخوام امشب خوش باشم. پس پا رو دمم نذار.
مهدیه صورتش را به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت: حواست باشه خوشیت به قیمت ناخوشی من تموم نشه…

اگر کسی آن دو را در وسط سن رقص در کنار هم می دید حتما حدس می زد که لزبین باشند. شراره چنان تنش را به تن تاتا می کشید که گویی میخواهد تمام فشارها و سختیهای زند گی اش را به تن تاتا ببخشد. چون می دانست تاتا بیخیال ترین موجود روی کره خاکیست گویی که تنها بخاطر حمایت و مراقبت از شراره به این دنیا آمده.شراره دستانش را دور پهلوی لخت تاتا می گذاشت و لبان خسته اش را در آن رقص نور و صحنه تاریک در میان جمعیت به گردن تاتا می کشید. دلش می خواست تمام غم ناشی از صحبتهای مهدیه را به تاتا منتقل کند. همیشه همینطور بود. برای تاتا درد دل میکرد و آرام می شد. هنگام ترس استرس و اضطراب به او پناه می برد. از همان دوران کودکی.
آتنا که مشغول رقص با فرید بود، متوجه نگاههای خاص فرید به شراره شد. با دیدن اوضاع روبه فرید گفت: هووووی چته؟ کجارو می بینی؟

هیچی. فقط داشتم به شراره نگاه می کردم. چرا اینجوری می رقصه؟
چجوری می رقصه؟ شما حواست اینجا باشه.
سپس از فرید جدا شد و به سمت شراره رفت. شراره با دستانش تاتا را به سمتی هل داد و به سمت آتنا چرخید. آتنا با ریتم آهنگ دستانش را حرکت می داد و گفت: خسته نشدی بسکه اینجوری رقصیدی؟ یکی ببینتت فکر میکنه خل و چلی. یعنی هیچ پسری اینجا در حده سهراب نیس؟
چی؟ نمی شنوم.
هیچی. میگم مگه نگفتم دور سهراب نباش.
اون گفت بریم رو تراس. سیگار. میخواس سیگار بکشه. ندیدی مارو؟
نه با فرید بالا بودیم. توروخدا مواظب باش. مهدیه منم بازخواست کرد.
حرف اونو پیشم نزن. مطمئن باش بخاطر اونم که شده یه شب با سهراب میخوابم.
خواهشا امشب نباشه.
آتنا رفت و دوباره دستانش را دور گردن فرید حلقه کرد و روی او را از شراره برگرداند. تاتا به سمت شراره آمد و گفت: چی می گفت؟
چرت. خسته شدم از همشون. مطمئنم خود آتنا جریان زندگیمو برای مهدیه گفته. اینطورکه فهمیدم فریدم برای سهراب کار میکنه. همه دارن از کونش میخورن. اما چشم دیدنشو ندارن. اونم یه جای کار گه زده. داره فرار میکنه.
از هیچکدومشون خوشم نیومد.
اما سهراب …
سهراب چی؟
انگار اونم مثه من درد کشیدس. نمیدونم تو صداش خستگی رو حس می کنم. اونم میخواد مثه من از همه چی بکنه و بره…
داره گولت می زنه. یادته بچه گیات. چقدر زود گول باباتو می خوردی. سهراب داره منو یاد پدرت میندازه. حتی اونموقع هم می گفتی انگار بابام خسته س.
اما واقعا بود.
اون فقط یه دایم الخمر بی مصرف بود
بخاطر فوت مادرم به اون روز افتاده بود.
اما هردو مون میدونیم بخاطر مرگ مادرت به تو تجاوز نکرد
شراره سکوت کرد و بی اختیار وسط جمعیت ایستاد. تاتا با دیدنش ادامه داد:
غصه نخور. بیخیال. بیا برقصیم.
نمیتونم. سرم داره گیج میره. میترسم تاتا
از چی؟
از حالم. اینقدر عصبی شدم از حرفهای مهدیه که حواسم نبود چقدر دارم میخورم.
میخوای بالا بیاری؟
نه. بازم میخوام. کاش یکم سیگاری داشتم.واقعا نیاز دارم.
خب برو از سهراب بگیر.
تو الان باید بگی بسه. دیگه نخور. نکش.
تاتا دستانش را دور گردن شراره انداخت و زیر گوشش گفت: من چیزی که دوستم دوست داره بشنوه میگم.
شراره دوباره به سمت بار رفت و گیلاس دیگری برای خودش ریخت و با چاقوی باریک و بلندی که روی اوپن بود لیمویی را نصف کرد و کمی میک زد. چاقو را روی اوپن گذاشت و گیلاسی هم برای تاتا پر کرد و به وسط سن برگشت. چشمانش سنگین بود. تاتا را پیدا نکرد. دستی از پشت به روی شانه اش زد.
مرسی.
شراره متوجه حضور سهراب پشت سرش شد. سهراب یکی از گیلاسهای در دست شراره را گرفت و گفت: از کجا میدونستی میخوام بیام.
شراره که به شدت سرگیجه داشت سرش را میچرخاند تا تاتا را پیدا کند. به سختی گفت: اما … مال تو نبود…
به سلامتی.
شراره خودش را بیشتربه سهراب تکیه داد تا تعادلش بهم نخورد. سهراب هم کمی دستانش را به دور شراره برد. در همان حال شراره با مستی خوشایندی گفت: گل داری؟
می کشی؟
بدجور میخوام.
باید بالا باشه. میخوای یدونه واست بپیچم رو تراس بکشیم؟
نه. بریم همون بالا. بکشیم.
اما…
خواهش میکنم.
سهراب دست شراره را گرفت و به سمت پلکان رفتند. با احتیاط از پله ها بالا می رفتند. شراره سرش را چرخاند. نگاهی به همه کرد. آتنا که روبروی فرید می رقصید، با نگاه سردی او را بدرقه کرد. مهدیه را دید که روی کاناپه همچون ببری زخمی چمباتمه زده و منتظر فرصتی برای حمله است و تاتا که روی صندلی پشت بار نشسته بود و فقط به سهراب خیره بود. سهراب متوجه پیامی روی گوشی اش شد که نوشته بود؛ رسول اومده. بهتره آفتابی نشی.
با تردید نگاهی به راهروی ورودی خانه انداخت و سپس بهمراه شراره وارد یکی از اتاقها شدند. سهراب در راقفل کرد. شراره خودش را روی تخت رها کرد. میدانست که نباید این اتفاق می افتاد اما حس می کرد کنترل همه چیز ازدستش خارج است. سهراب کاغذ سفیدی به دور علفها پیچیده بود. آنرا روشن کرد و به شراره داد. شراره روی لبه تخت کنار سهراب نشست. هر دو مشغول کشیدن بودند. سهراب هم زیاد خورده بود. احساس خوشایندی داشت. بلند خندید و گفت: چه حس خوبیه… که تو با منی همیشه…
شراره سکوت کرد. دوباره حسی که بعد از مستی به سراغش می آمد را گرفته بود. نگاهی به سهراب انداخت. دوست داشت سهراب دستانش را محکم فشار دهد.سهراب به سمت او چرخید. به آرامی با دست راستش بازوی چپ شراره را نوازش کرد. شراره لبخند گردی زد. سهراب دستش را تا میانه های موهایش پیش برد و سپس پشت سرش را گرفت. صورتش را به صورت خودش نزدیک کرد.لبانش را روی لبهای شراره گذاشت و مشغول خوردن شد. شراره آهی کشید و شل شد. سهراب لبهایش را می خورد و میک می زد. دستش را پشت کمر شراره محکم کرد و او را به سمت خودش کشید و بغل کرد. موهای شراره به روی صورت سهراب پخش شد. سهراب خودش را به روی تخت کشید و پهن شد و شراره دستانش را دو طرف سهراب ستون کرد. لبها کارشان را بلد بودند. شراره داغ شده بود. نفس زنان کمی از سهراب فاصله گرفت و گفت: نه… این نباید اتفاق بیفته…
چی شده؟
ما نباید…
هیسسسس…
سهراب دستانش را دور کمر شراره پیچید و او را روی خودش انداخت. کمرش را می مالید و سپس از دو طرف تاپ سفید شراره را گرفت و از تنش درآورد. سوتین سفیدی بسته بود. سینه های فوق العاده شراره تنها جایی بود که سهراب دلش میخواست به آنجا فرار کند. شراره را کمی به بالا هل داد و خودش پایین تر رفت تا صورتش بین سینه های شراره قرار بگیرد. فقط صدای اوممممم مممممم برخورد دهان و صورت سهراب با چاک سینه شراره شنیده می شد. شراره بی حال و مست خودش را به روی سهراب انداخته بود و ناله های خفیفی از انتهای گلویش شنیده می شد. سهراب به سختی سگک سوتین را باز کرد و همچو زندانی خودش را از بین سینه ها خلاص کرد و مشغول خوردن نوک صورتی و بیرون زده سینه شراره شد. با صدای بلندتری گفت: این پستونا مال کیه؟
شراره گویی که موظف به پاسخ دادن است. با صدای خماری گفت: ماله… تو…ه…
سهراب با ولع بیشتری مشغول خوردن شد. سینه های بزرگ شراره حالا در این وضعیت بیشتر افتاده بودند و سهراب هر کدام را که میخورد دو دستی به چنگ می کشید و هووووورت کشان نوکش را به اعماق دهانش فرو می کرد. شراره خودش را از سهراب جدا کرد. جلیقه ی سهراب را درآورد و دکمه های پیراهنش را باز کرد. سهراب که می دید شراره آماده شده است کمی آرامتر شد. اما همچنان استرس حضور رسول را داشت. اما خیالش جمع بود که با وجود آن لیست رسول کاری به کارش ندارد و از مرز گذشتن و رفتن سهراب بیشتر به نفعشان بود. در همین افکار بود که متوجه حرکت زبان شراره روی نوک سینه های مردانه اش شد. میک می زد و با انگشتانش با موهای سینه اش باز میکرد. شراره به حالت چهار دست و پا روی سهراب بود و از اندام او لذت می برد. سهراب هم سینه های شراره را چنگ می زد و سعی داشت تا دستش را به دکمه شلوار شراره برساند. شراره پایین تر رفت و شلوار سهراب را باز کرد و به روی زانویش کشید. از بین موهای بلند و پریشانش نگاهی به سهراب انداخت که ناله می کرد و کمی صورتش را به سمت شراره خم کرده بود. از روی شرت کیر سفت شده سهراب را لیسید. تخمهایش را مالید و با عوض شدن تن ناله سهراب دوباره اینکار را تکرار کرد. از کنار شرت پاهایش را لیسید و وارد شد.شرت را به کناری زد تا کلاهک کیر را به لبانش برساند. بی طاقت شد. شرت را کامل پایین کشید و بهمراه شلوار از پای سهراب درآورد. لای سینه هایش را به کیر سهراب مالید و سپس دهانش را به دور آن گرفت. سهراب فکرش از هرچیزی خالی شده بود. وقتی شراره با زبانش تخمهای سهراب را لیس می زد، بی اختیار ناله می کرد. شراره کیر سهراب را کامل در دهانش نگه می داشت و وقتی خارج می کرد آب دهانش به دور آن بود و از اطراف دهانش سرازیر می شد. سهراب نمی خواست همه چی در همین حالت تمام شود. شراره را بلند کرد و او را به روی تخت خواباند. بالشتی زیر شکمش گذاشت و کونش را بالاتر آورد. دکمه باز شده شلوار تنگش را کامل جدا کرد و به سختی آن را از پای شراره خارج کرد و به گوشه اتاق انداخت. ضربه محکمی به روی کونش زد و مشغول لیسیدن آن شد. اندکی بعد شراره که سرش سنگین و در دلش آشوبی به پا بود شرتش را به پایین هل داد و لای کسش را برای سهراب باز کرد. سهراب هم در همان حالت کیرش را خیس کرد و لای خط کس شراره گذاشت. اما کس شراره خیس تر از کیر سهراب بود. سهراب کیرش را به داخل کس شراره فرستاد. داغی کس شراره حال سهراب را دگرگون کرد. نیرویی در سهراب موجب شد تا او دوباره این عمل را انجام دهد. سهراب مشغول تلمبه زدن شد.شراره صورتش را به درون ملافه و تشک فرو برد تا صدای ناله اش را کسی نشنود. اما دلش می خواست همه بشنوند و ببینند. سرش را چرخاند تا چهره مردانه و عرق کرده سهراب را ببیند. اما چشمانش خوب نمی دید. احساس کرد در نور کم اتاق که به واسطه شب خواب آویز شده به دیوار بود، در میان چهارچوب کسی ایستاده. بیشتر خیره شد. سایه شبیه تاتا بود که به او زل زده بود. هربار که با تلمبه های سهراب، هیکل ظریف و زنانه شراره عقب و جلو می شد تصویر سایه عوض میشد. گویی لحظه ای به تاتا و لحظه ای شبیه به مهدیه بود. اندکی که گذشت سهراب حالت را عوض کرد و شراره را به روی خودش کشید. شراره کیر سهراب را روی کسش تنظیم کرد و بالا و پایین رفتنش را آغاز کرد. خبری از سایه نبود. در بسته بود. با خیال آسوده تری دستانش را روی شانه سهراب ستون کرد و کونش را بالا و پایین می کرد. سهراب گویی که آماده ی شدن بود. نگاههایشان بهم پیچید. شراره از فرط لذت به روی سهراب افتاد و آرام کنار گوشش با ناله گفت: بریز همون تو…
سهراب هم فریادی زد و همه آبش را درون کس شراره خالی کرد. فریاد همرا با خنده ای کشید و گفت:
می خوامت شراره… تا همیشه می خوامت.
ه…ه…ههه…
شراره فقط نفس می کشید و صدای نفسهایش به گوش سهراب می پیچید.چند دقیقه به همان حال سپری شد. سهراب آرام او را از خودش جدا کرد و گوشه ای از اتاق دستمال را برداشت و کیرش را تمیز کرد و بعد به روی تخت آمد تا بین پاهای شراره را تمیز کند. شراره صورت سهراب را بین دستانش گرفت و گفت: باهات میام.
بریم پایین؟
نه. باهات میام ترکیه.
فردا؟ داری راجع به فردا صحبت میکنی؟
آره. تصمیم خودمو گرفتم.
اما…
اینجا چیزی واسه موندن ندارم.
داری شوخی می کنی با من؟
نه. واقعا ازت خوشم اومده. میام باهات.
اما… من گفتم فقط یه نفرم.
حالا زنگ بزن بگو دو نفر شدی.
شراره…
از من لذت نبردی؟
چرا… اما من چیزی ازت نمی دونم.
تو الان آبت تو بدن منه. من چیزای زیادی ازت با خودم دارم.
هردو خندیدند و شراره لبانش را به سهراب داد. سهراب هم او را سفت در آغوش گرفت.
صبح ساعت هفت جلوی بیلبورد تبلیغاتیای شهرک باش. فقطم یه ساک با خودت بیار. وسایل ضروری.
میخوام باهات همه چیرو تجربه کنم سهراب.
نمیدونم کارمون درسته یا نه. پدرت چی؟
اون حتی الانشم متوجه نشده من خونه نیستم.
یه سیگار از رو میز بهم میدی؟
شراره پاکت سیگار و فندک را به سهراب داد و گفت لباس می پوشم میرم تا دسشویی. تو کجا می ری؟
من اینجام. برو و زود برگرد.
شراره لباسهایش را پوشید و در را باز کرد و از اتاق خارج شد. سرش هنوز گیج می رفت. کمی روی پاگرد تلو تلو خورد و متوجه نگاههای مهدیه پایین راه پله شد. بی اختیار از کنارش گذشت و وارد سرویس شد. دلش می خواست تاتا را پیدا کند. باید به خانه برگردد و ساکش را جمع کند.

ساعت چند دقیقه ای به هفت صبح مانده بود که شراره با مانتویی اسپرت و کوله ای به پشت و کیف کوچکی در دست زیر تابلوها منتظر بود. کمی قدم زد. ساعت از هفت گذشت. شماره سهراب را گرفت. اما خاموش بود. ساعت هفت و نیم شد اما از سهراب خبری نشد.ترافیک میدان سنگینتر شده بود و مردم روز خود را آغاز کرده بودند. شراره هم میخواست زندگی تازه ای آغاز کند.

خانم شراره سروش نیا؟
شراره خوشحال و بی اختیار به سمت صدا برگشت. مردی با چهره ای جدی و عبوس در کنار زنی با چادر جلویش بودند.
بله. خودم هستم.
زن دستبندی در دستش بود و قصد داشت به دور دستان شراره ببندد. مرد گفت: شما به جرم قتل سهراب عظیمی بازدداشت هستید خانم. باید با ما بیاید کلانتری.
قتل؟!!! حتما اشتباهی شده. اون الان داره میاد اینجا. ما اینجا قرار داریم.
خانم محترم جسد ایشون دیشب ساعت 12:30 در منزل مادربزرگشون روی تخت اتاق خواب بصورت لخت و با نه ضربه چاقو به شکم و پهلوش پیدا شده. فکر نمی کنم با این وضعیت بتونه خودشو به اینجا برسونه.
اما به جز من و اون کسی نمی دونست من میام اینجا. پس حتما اون به شما گفته.
ما از دیشب کار تحقیق رو شروع کردیم. شما رو از صبح تعقیب کردیم و دیدیم که اینجا منتظرید و چون کسی نیومده وارد عمل شدیم. لطفا سوار شید.
زن دستان شراره را گرفت و او را به سمت ماشین هدایت کرد.
سهراب کشته شده بود و شراره متهم ردیف اول بود. دنیا به سرش خراب شد. هیچ آغازی برای او وجود نداشت…

دوستان خوبم در انجمن کیر تو کس سلام. این داستان رو تا همینجا نگه می دارم. تا کمی متفاوت باشه. چون می خوام اینبار شما دست به کار بشید و تو پیدا کردن قاتل کمکم کنید. این زیر تو بخش نظرات می تونید حدس خودتون رو با دلیل بگید که قاتل کی می تونه باشه و ماجرا از چه قراره. خوشحال می شم که تو این سری هم مشارکت کنید و در کنارم باشید. با سپاس*

نوشته: دکتر-13

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها