سیاست هولناک (۴)
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
“شبا خیابونا برای یه دختر تنها ، حکمِ یه گلوگاه بی بازگشته”
تو فلافلی نشسته بودم و همزمان با گاز زدن به نیمه ی انتهایی ساندویچم ، مردم ِ بی حوصله ای رو که زیر آفتاب سرخِ دمِ غروب به سمت خونه هاشون روون بودن تماشا میکردم . بدجوری تو فکر بودم .
“صبح خیلی زود با یه کوله پشتی ؛ حاوی وسایل ضروری ، اعم از شلوار لی و یه مانتوی سرمه ای و 300 تومن پول و کارت عابرِ بابام از خونه زده بودم بیرون . ساعتای اولِ صبح ، عذابِ وجدان و دلشوره داشتم اما تو طول روز با این تفکر که نبودنم تو اون خونه هم به نفع خودمه و هم بابام ، خاطرمو ارضا میکردم . انقدر تو خیابونا با تفکر در مورد خودم و آینده و سرنوشتم ، بی هدف راه رفته و تو مناطق مختلف پرسه زده بودم که دم دمای غروب به جای دغدغه ی پِلان برای آیندم ؛ پیدا کردن یه جای دنجی که بتونم توش کمی استراحت کنم و شکم خالیمو پر کنم شده بود تهِ آرزو و نگرانیم .”
کم کم که گرسنگیم داشت برطرف میشد رگه های نگرانی رو تو قلبم حس میکردم 《 شوخی نبود ، واقعا از خونه زده بودم بیرون ، بی هدف ، تنها ، بی پناه و به قصدِ فرار! فرار از کسایی که پا رو خرخرم گذاشته بودن ، سلاطینی که هرگز فکر نمیکردم بازی باهاشون انقدر جدی و به قول معروف بازی با دمِ شیر باشه ، هنوزم جنازه ی دوستام و اون مردای به ظاهر خوشتیپ و حرفا و اعمال کریهشون جلوی چشمام میرقصید ، اگه یه لحظه از کنترل افکارم غافل میشدم قیافه ی اون چهارتا پسر با گردنای کج شده تو طناب دار انقدر جلوم تکون تکون میخورد تا حس کنم دل و رودم مثل امواج اقیانوس نیازمند طغیانه . 》
وقتی بالاخره صدای شاگرد مغازه و غرولندش درومد کولمو انداختم رو دوشم و با یه دل نگرون و شکم سیر از فلافلی خارج ، و پای پیاده به سمت مقصد ناکجا روون شدم، یه دو ساعتی میشد که تو مغازه بودم و فکرم جاهای مختلف پرسه میزد ، حالا ؛ هوا به معنای واقعی رو به تاریکی میرفت و من هنوز تصمیم مشخصی نداشتم .
هنوز 15 قدم برنداشته بودم که بانگِ اولین متلک تو گوشم پیچید : « خانوووووم جیگرتوووووو ، بخورم اون لباتوووووووو» / ۳ تا پسر بودن ، نفهمیدم کودومشون با صدای کشدار اینو گفت ، اول خجالت کشیدم و چادرمو مثل شنل پیچیدم دورم اما با فکر کردن به ریتم متلکی که بهم انداخته بودن خندم گرفت . دو تا چهارراه دیگه رو طی کردم که یه متلک دیگه پیچید تو گوشم : « لبات با سوسِ دور دهنت تو حلقم » / اینبار قشنگ دیدمش . یه پسر نوجوون بود با سیبیل تازه سبز شده ، اعصابم خورد شد و مثل لبو سرخ شدم . با گوشه ی دستم دور دهنمو پاک کردم . حس کردم پاک آبروم رفته « – خاک بر سرت دختره ی احمق ، یه ساندویچ بلد نیستی بخوری»
هر چی بیشتر تو خیابونا راه میرفتم و هوا هم تاریک تر میشد بیشتر به احمقی خودم در مورد تفکرِ آبرو پی میبردم ، آبروم نه بخاطر سس دور دهنم بلکه با حرفایی که داشتم تو خیابونا میشنیدم ، (تاریکی هوا به نحو عجیبی با رکیک تر شدن متلک ها نسبت مستقیم داشت) ، بیشتر و بیشتر میرفت و من از شرم و کمی هم ترس به خودم میپیچیدم . تصمیم گرفتم دربست بگیرم ، حالا دیگه هوا انقدر تاریک شده بود که صورتای مردمو به زور میدیدم ، سردم بود و بینهایت احساس خستگی میکردم ، به تاکسی گفتم منو ببره هتل ، راننده با تعجب نگام کرد ، پرسید کودوم هتل؟ با ناشی گری گفتم هرجایی که نزدیک باشه ، راننده شونشو انداخت بالا و پیچید تو یکی از خیابونا صداش تو گوشم زنگ میزد : الان تو ولیعصریم ، نزدیک ترین هتل فکر میکنم هتل هما باشه … چنبار از تو آینه نگام کرد تا ببینه در مورد رفتن به هتل باهاش شوخی نکردم ، منم جوری وانمود کردم انگار هیچ ترسی ندارم و کاملا جدیم . پول کافی همرام بود و داشتم به اتاق راحتی فکر میکردم که توش میتونستم بی دردسر استراحت و همزمان هم ، فکری به حال روزای آیندم بکنم . رویای بچه گونم خیلی راحت وقتی ، مسیولین هتل با نگاهی تحقیر آمیز و متعجب ردم کردن ، مثل حبابی ترکید و از بین رفت … با شناسنامه تو دست و یه کوله که رو شونه هام سنگینی میکرد از در هتل زدم بیرون ، صدای متصدی پذیرش هنوز تو گوشم بود : « متاسفم دختر خانوم ، معذوریم از اینکه اتاق در اختیار شما بزاریم» .
بدجوری احساس سرخوردگی میکردم ، پشیمون بودم از اینکه اومدم هتل ، باید میرفتم یه مسافرخونه ی ساده ، جاییکه انقدر در بند قانون نباشن و بتونن با پول بهم اتاق بدن . کنار چهارراه ایستاده بودم که یه ماشین 206 آلبالویی زد رو ترمز : « بررررررسونمتون» رومو با اکراه کردم اونور و رفتم پایین تر ، ماشینا یکی در میون چراغ میزدن و هر کی با یه چشمی بهم نگاه میکرد ، رنگم پریده بود ، جنس نگاههای صبح با نگاههای الان ، زمین تا آسمون فرق داشت . دهنمو بسته بودم و در جواب مردای مشتاق که برای رسوندم به مقصد ( البته مقصد شیطانی خودشون ) بوق و چراغ میزدن یا با لذت نگام میکردن ، جز سکوت چیزی نمیگفتم . « چند میگیری جیگر؟ » برق از سرم پرید ، این یکی یه مرد با موهای نیمه طاس بود که پشت شاسی بلندِ مشکی با وقاحت نگام میکرد ، دلم پیچ خورد و نتونستم جواب ندم « برو بمیر مرتیکه » طرف خندید و در حالیکه گاز میداد تا به مسیرش ادامه بده با لبای غنچه شده گفت «جوووون کیییییرم تو کوست جنده » کلمه ی ج ن د ه به وضع نامطلوبی دور سرم میچرخید ، تو خیابون به غیر از من خیلی تک و توک خانوم پیدا میشد . ساعت 11 شب رو نشون میداد و من هنوز سرگردون تو خیابونا میچرخیدم . تاکسی گرفتم سمت لاله زار ، وقتی با صدای آهسته به راننده که یه مرد میانسال ژولیده بود مقصدم رو گفتم (مسافرخونه) با تعجب از تو آینش براندازم کرد . تا برسیم به مقصد یه لحظه چشم ازم بر نمیداشت ، وقتی جلوی مهمان سرا نگه داشت با لبخند معنا داری زمزمه کرد : منتظر بمونم؟ ، تنم مور مور شد ، بدون جواب پیاده شدم و در ماشینش رو محکم به هم کوبیدم .
نور مهتابیِ سقف چشمای خسته و خواب آلودم رو آزار میداد ، رفتم جلوتر ؛ یه مرد حدودا 60 ساله ، پشت قسمت جایی که مثلا پذیرش بود ، چرت میزد ، صداش کردم . وقتی درخواستم رو با صدای لرزون مطرح کردم و شناسنامم رو گذاشتم رو پیشخون ، با نگاهی کنجکاو براندازم کرد :
– تنهایی؟؟
صدامو انداختم تو گلوم و گفتم بله تنهام … یه اتاق میخواستم برای یه شب ، پولشم میدم ، حتی یکم بیشترم میتونم بدم…
بدون توجه حرفمو قطع کرد : – دختر فراری هستی؟؟
برق از سرم پرید . سعی کردم خونسرد بمونم – نخیر آقا
نگاهش متعجب تر از قبل سر تا پامو برانداز کرد : – پس این موقع شب تنها اینجا چیکار میکنی ؟ …
حرفشو قطع کردم و به نشانه ی این که به شما ربطی نداره ، توپیدم : شما اتاق دارید بهم بدید یا نه؟
اخم کرد و با لحن جدی تر ادامه داد : نامه ی اماکن داری؟! دلم هررری ریخت پایین… اصلا نمیدونستم نامه ی اماکن چی هست ، وقتی مکث طولانی و حیرتمو دید لبخند زد و لحنشو به طور واضحی تغییر داد . ـ متاسفم نمیتونم بهت اتاق بدم دختر جون اما میتونم یکاری برات بکنم – به اندازه ی دو دقیقه سکوت کرد و بعد از نگاه خریدارانه ای صحبتشو از سر گرفت – تُن صداش رو جوری آورده بود پایین که بزور میتونستم بشنوم : ـ به طور قانونی نمیتونم بهت جا بدم ، اما اگه بخوای میتونم اتاق خودمو در اختیارت بزارم ، چیز زیادی هم نمیخوام ، یکم خانومیِ شما واسم بسه ، قبلشم صیغه میکنیم که مشکل شرعی نداشته باشه ، اگه مشکلتو بهم بگی شاید بتونم کمکت هم بکنم عزیزم
جوری حالم دگرگون بود که بدون کوچکترین حرفی و با نفرت از مهمون خونش زدم بیرون ، وقتی اونسر خیابون تاکسی رو که باهاش اومده بودم شناختم ضربان قلبم بیشتر شد ، رانندش به طرز وقیحی زل زده بود بهم ، وقتی دید برگشت خوردم لبخند چندش آوری زد و با دستش علامت داد که بیام سوار شم اما محل نذاشتم .
« خدایا چرا اینجوریه ، چرا حتی یه اتاق نمیتونم برای خودم بگیرم … این چه قانون احمقانه ایه؟ از عمد به دخترای مجرد اتاق نمیدن که شب مجبور باشن تو بغل اینو اون بخوابن … اگه الان اتاق داشتم بدون نگاه آزاردهنده ی هر مردی میتونستم راحت بخوابم اما حالا…»
نمیتونستم فلسفه ی این قانونو درک کنم . با صدای ظبط ماشینی که جلوی پام زد رو ترمز از افکارم اومدم بیرون ، یه پراید هاچ بک بود با دو تا سرنشین گرسنه ، اصرار داشتن سوارم کنن ، تنم میلرزید ، ازشون فاصله گرفتم . نیم ساعت نگذشته بود که با دل پر از درد و گوشای پر شده از متلک های زشت و رکیک و نگاههای سنگین مردا برگشتم تو مسافرخونه ، مردِ پشت پیشخون سرشو آورد بالا و بروم لبخند زد ، وقتی دستمو گرفت و برد داخل اتاقی پایین پله ها و چراغو روشن کرد تازه دوهزاریم افتاد که دارم چه غلطی میکنم . هیچ چاره ای واسم نمونده بود ، یا اونشب باید تو خیابون میموندم و پلیسا میگرفتنم یا با مردای جوون و تازه نفس میخوابیدم که ج ن د ه خطابم میکردن و یا باید به این مردِ به ظاهر مهربونِ سن و سال دار، اعتماد میکردم ، نمیدونستم خواستش چیه اما حدس میزدم که نخواد خیلی اذیتم کنه . مجبور بودم بین بد و بدتر ؛ بد رو انتخاب کنم . مابین دو تا تخت فلزی ؛ وسطِ اتاقِ بدون پنجره ایستاده بودم و به خودم میلرزیدم . وقتی اومد جلوم ایستاد و چادرو از سرم کشید حس کردم روحم داره از تنم کنده میشه . اصلا نگاش نمیکردم حتی نمیخواستم جزییات قیافشو تو خاطرم ثبت کنم . دستمو گرفت و گفت : با من راحت باش عزیزم . تشک دو تا تختارو گذاشت رو زمین کنار هم و یه ملافه کشید روشون ، دستامو گرفته بود و نوازشم میکرد ، اصرار داشت برم تو بغلش و براش تعریف کنم که چرا از خونه فرار کردم . مدام تکرار میکرد که کمکم میکنه و قصدش آزار رسوندنِ به من نیست ، سعی داشتم بهش اعتماد کنم اما میدونستم هرگز نمیتونم واقعیتو جلوش به زبون بیارم ، تو بغلش که نشستم نفسِ عمیق کشید و دستشو برد تو موهام ، سرشو میبرد لای موهامو بو میکشید و با صدای لرزونش قربون صدقم میرفت ، جوری بغلم گرفته بود انگار که بخواد یه بچه کوچولو رو بخوابونه . دستای پر موش رو از زیر بلیزم کرد داخل و با لمس تنم بیشتر به خودش فشارم داد. صورتشو چسبوند به صورتم و همون طور که گردنمو میک میزد گفت : «جووووون عزیزم چقد بدنِ شیرینت داغه» . داشت دروغ میگفت ، از سرما و ترس مثل مرده یخ کرده بودم . بینهایت از حرکاتش بدم میومد اما چاره ی دیگه ای نداشتم . دستش رو گذاشت رو برآمدگی سینه هام و سعی کرد با لبای کبودش که ما بین ریشش پنهون بود ازم لب بگیره . امتناع کردم . برم گردوند رو به خودش و بلیزمو داد بالا ، سرشو به زور از کناره های سوتینم به نوک سینه هام رسوند و مثل پسر بچه ها افتاد روم . . حس کردم نوک سینه هام از آب دهنش خیس شد .شروع کرد به خوردن … محکم میک میزد ، میخورد ، میمالید و بلند بلند آاااه میکشید . داشتم اذیت میشدم ، کف سفت زمین و وزنش که روم بود کمرمو به شدت فشار میاورد . سرشو آورد بالا و تو چشمام زل زد . از پشت یه پرده اشک چشمای مثل کاسه ی خونشو میدیدم که با مستی بهم زل زده بودن ، آروم گفت : «جوووون فداااای قد و بالات نازنینم ، عاشق پستونای سفتتم عزیزِ کوچولوم ، خوشمزه ترین خوردنیه دنیاس » سعی کرد دوباره ازم لب بگیره اما بازم رومو برگردوندم. صداش دمه گوشم پیچید « خجالت نکش عشقم ، من که میدونم بدن نازت الان کیر میخواد …هوم؟ نمیخواااااد؟… ، ای جونم نبینم خجالتتو،ببین نوک پستونای نازت که لای انگشتامه چه جوری شق و سفت شده ؛ اووووف دوس دارم همه ی بدن داغتو خام خام بخورم . خودم آرومت میکنم گل نازم ، کی بهتر از من هوووووم؟ میخوای بکنمت ؟ جرررت بدم عشقم ؟ آرررره؟ » جواب ندادم . اونم منتظر جوابِ من نبود ، داشت کار خودشو میکرد . پایین تنشو با ضرب یکنواخت ، محکم بهم فشار میداد . میتونستم سفتی و تیزی آلتشو از رو شلوار پارچه ایش حس کنم . شلوارمو با یه دست درآورد و افتاد روم . زبونم میزد و محکم با دستش برآمیدگیهای بدنمو فشار میداد و میمالوند ، با یه ضرب بغلم کرد و از پشت انداختم رو بالش . دستشو با ولَع رو باسنم گذاشت و محکم مشغول چنگ زدن و نوازش شد . کل بدنمو میبوسید و بو میکشید و من تو خجالت و شرم و دلزدگیِ خودم غرق بودم . با دستش داشت از پشت ، وسطِ پامو میمالوند و اون یکی دستش رو هم گذاشته بود لای باسنم ، وقتی انگشتش رفت تو سوراخِ پشتم ، چشمامو محکم به هم فشار دادم و یه قطره اشکم ریخت رو موکت طوسی رنگِ کفِ اتاق . وسط پامو محکم میمالید و انگشتش رو تو پشتم عقب جلو میکرد و با صدای تحریک شده و لرزون قربون صدقم میرفت . انگشتش رو که درآورد خواستم خودمو جمع کنم که با دو دستش کمرمو گرفت و اینبار گرمای آلت لختش رو وسط لپ های باسنم احساس کردم ، با شهوتِ زیاد افتاد رومو و به شدت آلتشو به سوراخم فشار داد ، به هیچ عنوان داخل نمیرفت ولی دست بردار نبود . محکم تر خودشو روم فشار میداد و سعی داشت آلتشو بزور بچپونه توی سوراخ تنگی که تابحال بهش دست هم نزده بودم .دوباره یه فشار محکم داد . با حس سوزشِ شدیدی نفسم بند اومد ، با دومین فشار حجم بیشتری از آلتش باسنمو سوزوند و اشکام تبدیل شد به ناله های هق هق ناشی از درد ، . کاملا حس میکردم که حجم بزرگی از آلتش دیواره های باسنمو از هم جدا کرده و به سختی داره به سوراخم فشار میاره ،شاید برای دو دقیقه آلتشو داخلم ، بیحرکت نگه داشته بود و داشت حریصانه لاله ی گوشمو با سر و صدای زیاد میمکید . با حرکت دوباره ی آلتش دوباره از درد سوختم و خواستم جیغ بزنم که انگشتشو چپوند تو دهنم تا صدام در نیاد . اصرار میکرد انگشتشو میک بزنم. دم گوشم زمزمه میکرد : 《 جوووونم عشقم درد داره؟ الان خوب میشه ؛ الان تموم میشه جیگرم اووووف جووون چه کونی …》
از شدت لذت عرق کرده بود و سعی داشت تا بزور توم تلنبه بزنه . دست آزادش رو سینه هام بود و محکم فشارشون میداد ، با دوبار حرکتِ رفت و برگشت و حرفهایی از قبیل « اوووف کیر کلفتم تو کونته ، دارم کون تنگتو جرررش میدم ، انگشتمو بخوررر ، جووون عشق کوچولو دارم میگامت » به سختی تلمبه میزد .بالاخره با چنتا رفت و برگشت خیلی سریع داخلم ارضا شد و بیحال و مست افتاد رو تشک … ، از درد و حس تهوع مچاله شدم اونسرِ تشک و به حال تنهایی و بیچارگی خودم اشک ریختم ، اصلا متوجه نشدم چجوری از شدت یاس و خستگی خوابم برد . صبح هم وقتی از خواب بیدار شد یبار دیگه از پشت منو کرد ، با حسِ فشارِ آلتش تو مدخلِ باسنم و دستاش که داشت بدنمو میمالید از خواب بیدار شدم ، وحشت کردم . وقتی بدن پر از موشو رو خودم دیدم تازه یادم افتاد که دیشب برای یه سرپناه خودمو در اختیارش گذاشتم . اونبار هم به همون اندازه ی بار اول درد کشیدم ، رو ملافه کمی خون بود ؛ همراه با مخلوط آب منی و لکه های قهوه ای مدفوع ، از خودم بدم میومد . اما اون انگار متوجه هیش کودوم از اینا نبود ، دلش نمیومد ازم جدا شه ، اصرار داشت پیشش بمونم تا حمایتم کنه اما من نمیخواستم قبول کنم .
محصول آشنایی با مرد صاحب مهمون سرا ، سفرم به اردبیل و شروع یه زندگیِ جدید بود . چند روز بعد ساکن مشگین شهر شدم ، با روزی 8 ساعت کارِ اجباری تو یه کارگاه . شب ها هم با یه صحافی قرار گذاشته بودم که براشون کار تایپ انجام بدم . آخر شب که میرسیدم مثل جنازه ها سرمو میزاشتم رو بالش و بدون کوچکترین حسی از گذر زمان ، به خواب میرفتم .اولای ورودم چن ماه طول کشید تا یه مکان دائمی برای موندنم جفت و جور شه ، چن ماهِ اولو تو آلونکی بودم که توسط یکی از دوستای صاحب مهمون سرا برام جور شده بود ، هر چن وقت یبارم مجبور بودم به خاطر این لطف زیر بدن مردونش بخوابم و دم از شکایت نزنم . صاحب مهمون سرا بخاطر کارش خیلی نمیومد اردبیل اما همون چند روزی هم که میومد برام تبدیل به کابوس میشد ، مرد بدی نبود ، اما رابطه ی اجباری ، بدون کوچکترین احساسی با مردی که بیش از 40 سال ازم بزرگتر بود فوق العاده آزارم میداد . هر روزی که میگذشت اون بیشتر به این رابطه معتاد میشد و من بیشتر ازش فرار میکردم . تنها آسایش خاطرم این بود که برای کردن کسم اصرار چندانی نشون نمیداد و سعی میکرد خیلی آزارم نده اما بالاخره طاقتم سر اومد ، بعد از این که یه مدتی گذشت و شهر رو با تمام سوراخ سنبه ها و مردمش شناختم تصمیم گرفتم خودمو از این گنداب بیرون بکشم .
نمیدونم تلاشام بود که نتیجه داد یا دعاهام اما مدتی بعد با پیرزنی آشنا شدم که تو حاشیه ی شهر تنها زندگی میکرد . سنش زیاد بود ، لحجه ی محلی داشت و با امکانات ساده تو یه خونه ی کوچیک قدیمی ساز روزگار میگذروند ، مدتی بعد قبول کرد تا به عنوان یه مراقب و پرستار بهم جا و مکان بده . مردم محله صداش میکردن * خاتون* . اهل نماز و قرآن بود بود و آداب خاص خودشو داشت ، هنوز هم چارقد گل دار سر میکرد که با کلاغی به سرش بسته میشد. شلیته تنبان میپوشید و یه جلیقه ی بدون آستین مینداخت روی پیراهن ِ رنگِ شاد و پرچینش . بیرون که میرفت چادر طرحداری به کمرش میبست و گهگداری موهای قرمز حنا زدش تک و توک از زیر چارقدش میزد بیرون . دولا دولا و با عصا راه میرفت و منو بدجور یاد مادر بزرگای مهربونی مینداخت که هرگز به خودم ندیده بودم . 4سال تمام خونش زندگی کردم ، هم سختی کشیدم و هم خوشی ، خاتونو دوست داشتم ، داستانهایی که از خدا و طبیعت و روزگار و تجربه ؛ برام میگفت آرومم میکرد . کمکم میکرد یادم بره که چه چیزهای بدی رو تو این زندگی دیدم . برعکس دیدِ منفیِ من ، به بدی اعتقاد نداشت فقط گهگداری از دلتنگی ِ بچه هاش گِله میکرد ، بچه هایی که هر کودومشون تو خارج از کشور برای خودشون کسی بودن اما انگار یادشون رفته بود که اینورِ دنیا یه مادرِ دلنگرون و پیر دارن … در کنار خاتون یبارِ دیگه سعی کردم زندگیمو از نو بسازم ، سعی میکردم به حکومت و به سرانش و به این بازی های تلخ فکر نکنم .
همه چی داشت خوب پیش میرفت و کم کم احساس میکردم که یه خانواده دارم . یه سرپناه دارم و صد البته امنیت . واژه ای که این همه مدت حتی تلفظشم برام دور و بعید به نظر میرسید. تو خونه ی خاتون تولد 21 سالگیمو به تنهایی جشن گرفتم .
اونشب پای تختش چمبره زده و سعی داشتم با شور و شوقِ ساختگی بهش امیدِ زندگی بدم اما میدونستم بی فایدس ، 6 ماه بیشتر میشد که به شدت مریض و بیحال گوشه ی خونه افتاده بود و تلاشای من روز به روز کمتر نتیجه میداد . این اواخر همش ازم میخواست براش قرآن بخونم و تنهاش نزارم ، به بچه هاش خبر داده بودم که حال مادرشون ناخوشه اما خبری ازشون نبود ، بی منت و بی هیچ چشم داشتی از صبح تا شب تمام کاراشو انجام میدادم . دیگه حتی توان نداشت رو پاهاش راه بره ، تمام کارای شخصیش گردنِ من بود . تو تمام این مدت یبارم ناله و شکایت نکردم . حس میکردم واقعا مادربزرگ دارم و دلم نمیخواست به هیچ قیمتی از دستش بدم . پسرش از خارج از کشور یه پیغام با یه مقدار پول فرستاده بود برای درمان ، خیلی دلم میگرفت وقتی میدیدم خاتون با چه اشتیاقی زل زده به درِ خونه و آروم تسبیح میندازه و ذکر میگه ، همش زیر لب زمزمه میکرد بچه هام کی میرسن؟ و منم در جوابش به دروغ میگفتم دارن میان ، به زودی میرسن…
روزی که چشم از دنیا بست دخترش کنارش بود ، دو شب قبل مرگش رسید و دلیل حال بدِ مادرش رو رسیدگی های ناقصِ من میدونست ، هیچ حرفی نمیزدم ، وقتی خاتون از دنیا رفت آروم چپیدم تو اتاقم و بیصدا اشک ریختم ، دخترش با جیغ و داد ؛ کل در و همسایرو خبر کرده بود ، فرداش بچه های خاتون تک به تک رسیدن ، همشون عزادار ، همشون به اصطلاح عاشق ؛ جماعتی مرده پرست و پر ادعا… میدونستم بدون خاتون ؛ که تنها سرپناهم بود ؛ اونجا دووم نمیارم ، 4 سال تمام باهاش زندگی کرده بودم . تمام کوچه پس کوچه های شهر بوی پیراهنشو میدادن و میدونستم که دیگه توی اون خونه و اون شهر ماتم زده جایی برای من نیست . وقتی پسر بزرگش باهام تصفیه حساب کرد ؛ بعد از مراسم چهل راهیِ تهران شدم ، بعد از 4 سال ِ آزگار و بعد از مدتی خاطرات خوش باید به واقعیت برمیگشتم .
دوباره در به دری بود و آوارگی و بی سرپناهی و ترس…وقتی تو اتوبوس به سمت تهران ، نشسته بودم با تعجب فراوون ؛ متوجه شدم که به شدت دوست دارم پدرمو ببینم ، دلم براش تنگ بود ، برای اون ، برای زادگاهم و برای همه ی چیزایی که ازش فرار کرده بودم . زندگی کنار خاتون بهم یاد داد که امید داشته باشم . بهم یاد داد که قوی باشم و برای هدفم تلاش کنم ، اما هنوز یاد نگرفته بودم که چجوری با تنهایی و بی سرپناهی کنار بیام . دیگه مثل 4 سالِ پیش بی تجربه نبودم ، تو محله های پایین شهر با پولِ پیش و ضمانتِ کارم یه اتاقِ کوچیک اجاره کردم و تو دو تا صحافی مشغول کار شدم ، میخواستم برای خودم حسابِ بانکی باز کنم اما میترسیدم که شناسایی شم . پولامو تو یکی از جورابام ته ساکم میزاشتم و هر چقدرشو هم نمیخواستم، پنهون میکردم یه جایی تو اتاقِ محقرم .
زندگیم ابدا راحت و آسون نمیگذشت اما کم کم داشتم یاد میگرفتم که به تنهایی گلیم خودمو از آب بکشم بیرون . چنباری صابکارم توی صحافی سعی کرده بود مخمو بزنه اما بخاطر تجربه ی قبلیم از هر چی سکس و مرد بود ، بیزار بودم . اونم که یه مرد متاهل و مغرور بود در عوض بیمحلیام به طرایق مختلف حسابی اذیتم میکرد و سنگ مینداخت جلوی پام . راه و بی راه از کارم ایراد میگرفت و جلوی بقیه آبرومو میبرد . یبار که نزدیک 50 صفحه براش تایپ کرده بودم سر یه غلط کوچیک جلوی مشتریهاش کلی بهم توپید و کل 50 صفحرو جلوی چشمام ریز ریز کرد و گفت دوباره انجامش بدم . فشار زیادی روم بود ، اجاره خونه ، تنهایی و بی کسی و ناامنی آزارم میداد . خونه ی خاتون که بودم نه اینترنت داشتم و نه تلویزیون . تازه میفهمیدم « بیخبری ؛ خوش خبری» یعنی چی ، حالا اتاقم یه تلویزیون کوچیک داشت و زمانیکه هر اخباری مربوط به اون مرد موسفید و دار و دستش و سران مملکت رو میدیدم ، دچار احساس ترسِ عجیبی آمیخته با نفرت میشدم .
روز یکشنبه صبح زود به توصیه صابکارم رفتم سرِ کار ، کلی پایان نامه سفارش گرفته بودیم . کار با دستگاه طلاکوب رو تازه یاد گرفته بودم و باید کلی حوصله به خرج میدادم . بعد از ظهر با دستای ورم کرده و قرمز داشتم گوشه ی مغازه بین کاغذای باطله ناهار میخوردم که نگین اومد پیشم ، یه دخترِ 26-27 ساله بود که کارای تایپ تو خونرو انجام میداد . تازه وارد بود . میتونستم قسم بخورم که عملا دست به هیچ کاری نمیزد اما صابکارم جوری باهاش رفتار میکرد انگار که همه کاره ی مغازه اونه ، حدس زدنِ دلیلشم خیلی برام سخت نبود . با سلام کوتاهی زل زدم به تلویزیون ، داشت سخنرانی نشون میداد ، خواستم کانالو عوض کنم اما وقتی دوربین زوم کرد رو صورتِ مرد موسفید شوکه شدم . معمولا تو رسانه ها زیاد نشونش نمیدادن . چشمامو باز و بسته کردم تا مطمئن بشم خودشه . گوشام نمیشنید که داره راجعبه چی صحبت میکنه فقط خیره مونده بودم به لباش که با آهنگ موزونی تکون میخورد ، یه آن ، همه ی اون اتفاقات اومد جلوی چشمام . نگین که دید انقدر محو تلویزیون شدم با تعجب پرسید : چی شده دختر ، انگار جن دیدی… میشناسیش؟ – جواب ندادم – با لبخند ملایمی ادامه داد : باید به سیاست خیلی علاقه داشته باشی که اینجوری رفتی تو نخِ تلویزیون و این سخنرانیهای حوصله سربر ، – بازم جواب ندادم – دوباره با اشاره به مرد موسفید ادامه داد : البته این بین همشون از بقیه بهتره ، لااقل دزد و کلاهبردار و قاچاقچی نبوده …
با دیدن قیافه ی حق به جانب مردِ موسفید ، کلمات انگار قطار وار و بی اراده از دهنم خارج شدن : – یه چیزی از اینا بدتره …
نگین یکه خورد و آروم زمزمه کرد منظورت چیه؟ با قیافه ای مسخ شده ادامه دادم : چجوری روش شده با این قیافه ی حق به جانب بیاد راجعبه فسادِ مملکتی صحبت کنه ، خودش منشا فساد و فحشاست…هر کی ندونه من یکی که میدونم.
نگین با دهان نیمه باز آهسته پرسید : ببینم از کجا انقدر مطمئن اینارو میگی ، طرفو همه قبولش دارن … با نگاهی نفرت بار غریدم : چون من از نزدیک دیدمش و میدونم چه حیوونیه …
حالم انقدر خراب بود که نگینو با قیافه ای مات و متحیر پشتم جا گذاشتم و غذا خورده ، نخورده رفتم سمت خونه . توی راه داشتم به مرد موسفید فکر میکردم . یه آن رنگم مثل گچ شد . حرفایی که به نگین زده بودم ، حرفای ممنوعه ای بود که هرگز نباید از دهنم در میومدن . اصلا نفهمیدم چجوری تونستم اون کلماتو به این دختر بگم . قلبم مثل آتشفشان میجوشید . تو دلم گفتم : « دلیلی واسه نگرانی وجود نداره ، نگین دختری نیست که این حرفارو جدی بگیره یا بخواد به کسی بگه ، اصلا همچین شخصیتی نیست . از قیافشم مشخصه که خودش ضدِ این نظامه پس دلیلی برای نگرانی وجود نداره »
تمام اون شب رو تو خاطرات ِ 4 سال پیشم غرق بودم . درد و رنجِ خاطراتِ تلخم باعث شد که یه لحظه چشم رو هم نزارم . فرداش نرفتم سرِکار . میدونستم هرچی بیشتر به اونا فکر کنم بیشتر دچار رنج و عذاب میشم . شب دوم بود که با سردرد از خواب بیدار شدم . ساعتو که نگاه کردم رنگم پرید ، 10 ساعتِ تمام یه بند ، خوابیده بودم و درست ساعت 3 و25 دقیقه ی صبح از خواب بیدار شدم . با سردرد رفتم دسشویی و تازه یادم افتاد که دو تا تایپِ سنگین دارم که تا فردا باید به صحافیِ دوم تحویل بدم . دو برج اجاره خونم عقب افتاده بود و صابکار صحافی اولم هم از دستم حسابی توپش پر بود ، با گیجی ، بعد از شستن دست و صورت ، جزوه هارو برداشتم و چایی به دست نشستم پشت سیستم ، هنوز چراغ اتاقو روشن نکرده بودم . نور مانیتور چشمامو میزد، هوای اتاق به شدت منگ و خفه بود ، بلند شدم برم سمت پنجره تا بازش کنم ، پردرو که زدم کنار چشمم کمی اونورتر از پنجره ی اتاقم ؛ زیر تیر چراغ خورد به دو تا موتوری ، کلاه کاسکت مشکی سرشون بود ، انگار آهسته باهم صحبت میکردن . ریز شدم روی موتورها ، هیچ کودومشون پلاک نداشتن ، شایدم داشتن اما من نمیدیدم . قلبم شروع به تپیدن کرد . سریع پردرو کشیدم و با بدنی لرزون نشستم رو زمین . نمیدونستم اونا کین اما ساعت 3 نصفه شب ، دو تا موتور سوارعجیب با موتور بدون پلاک جلوی در خونه ی من فکرم رو به غیر از اون تشریفات به جای دیگه ای متمایل نمیکرد . با استرس وسایلای ضروریمو انداختم تو کوله پشتیم و رفتم پشت پنجره ، نمیدونستم چجوری میتونم بدون اینکه اونا بفهمن از خونه بزنم بیرون . قلبم مثل گنجشک میزد . در اتاقو باز کردم و راه پله ی باریکو رفتم بالا ، قبلنا دو سه بار رفته بودم رو پشت بومِ کاه گلی . تو محله ای بودم که بوم ِ خونه هاش با پستی و بلندی به هم راه داشت (بچه های پاییم شهر حتما میدونن منظورمو) ، چادرمو گرفتم دستم و با دقت چنتا پشت بوم رو بی سر و صدا رد کردم ، مانتوی مشکیم پرِ خاک بود و از ترس ، به شدت عرق میریختم. وقتی خودمو از روی دیوارِ کوتاهِ یکی از خونه ها انداختم تو کوچه ی باریک ، فقط به قدری مکث کردم تا چادرمو بندازم سرم و با کوله پشتی که محکم به خودم فشارش میدادم به سمت انتهای کوچه دویدم ، پاهام یکی در میون اینور و اونور جوی آب ِ باریکِ وسط کوچه قرار میگرفت . چنبار نزدیک بود تعادلم رو از دست بدم ولی با اینحال از سرعتم کم نکردم .انقدر دویدم تا حسابی از اون محله فاصله بگیرم . چشمامو که باز کردم دیدم کیف به دست و با پاهای لرزون تو یکی از پس کوچه های یافت آبادم ، صبح شده بود و من هنوز با هراس و بی هدف مشغول پرسه زنی تو خیابونا بودم ، به شدت گرسنم بود و دلم ضعف میرفت . کمی جلوتر سر در یه طباخی توجهمو جلب کرد ، تصمیم گرفتم برم داخل و یه چیزی بخورم و بعد با آرامش و عقلِ سالم یه فکر درست و حسابی بکنم .
دستم رو دستگیره بود که چشمم افتاد بهش . از جیب شلوار ارتشی سبزِ تیرش یه دسته اسکناس درآورد تا هزینه ی خودشو 4-5 تا پسرِ همراهش رو حساب کنه . جدیتِ ظاهرش و نگاه اخمو و ابروهای گره خوردش همونی بود که 4 سالِ پیش توی اون سلاخ خونه دیده بودم . تنها فرقی که داشت موهای از ته تراشیده شده و ته ریشِ به هم ریختش بود ، جای زخمِ عمودیِ کنار صورتشو که دیدم 1 درصد شکِ باقیموندم هم تبدیل به یقین شد و با وحشت خودمو پشت دیوار پنهون کردم . نمیتونستم درست فکر کنم . مطمئن بودم که خودِ خودشه . اون قیافه ی خشن و بیروح محال بود از ذهنم بیرون بره . قلبم انقدر نامنظم میزد که نزدیک بود همونجا پای دیوارِ کنارِ طباخی سکته کنم . وقتی در ، محکم و با لگد باز شد ، فروشنده با صدای بمی داد زد « هوووووی آروم تر نفله ، بیا بقیه ی پولتو بیگیر » با همون صدای بم و جسورِ چهار سالِ پیش جواب داد «باشه پیشکش» دوستاش با سر و صدا و آهنگ «دمت گرم» همراهیش کردن و طولی نکشید که همشون با فاصله ی اندکی از بدن مچاله و لرزونِ من جلوی در طباخی جمع شدن . نفسم تو سینه حبس شد ، چادر سیاهمو تا زیر بینیم و پوستِ رنگ پریدم کشیدم بالا : 《خدایا خودت رحم کن 》. از جیبِ کاپشنِ سیاهش یه نخ سیگار درآورد و روشن کرد ، نیم رخش به من بود و داشت عمیقا دود سیگارشو از بینی میفرستاد تو هوا…،فقط یه نیم نگاه کافی بود . فقط یه نیم نگاه… با تیرِ نگاهش کم تر از یه سرگردوندن فاصله داشتم .
ادامه…
نوشته ی سیاه پوش