داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانلود فیلترشکن oblivion برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
داتلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دانلود فیلترشکن MAHSANG برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
دانلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

سکس رفاقتی

سلامی به بلندی کیر
سکس رفاقتی
از کلاس اول با مهرداد دوست بودم اوایل زیاد باهم صمیمی نبودیم ولی بعد از هم تیمی شدن تو تیم فوتسال رفاقتمون بیشتر شد تا اینکه دیگه رفیق فابریک هم دیگه شدیم حد اقل من اینطوری فکر می کردم چون اون دوست های زیادی داشت ولی من فقط یک پسر گوشه گیر بودیم که فقط به فوتبسال فکر میکردم دوستای زیادی نداشتم که باهاشون وقت بگذرونم ولی اون همیشه تو مرکز توجه ها بود یک پسر مو زرد سفید که هم درسش خیلی خوب بود هم ورزشش این خلاصه دوران ابتداییمون بود ولی راهنمایی مثل ابتدایی نبود چون خیلی خوشگل بود همیشه میترسید با بچه ها بیرون بره مخصوصا با رضا بچه هامیگفتن باباش تو زندانه و از اون قلدر ها بود که که ضعیف تر از خودش رو اذیت میکرد چند باری مهرداد رو دست مالی کرد اما چیزی بهش نگفت شاید میترسید رضا کتکش بزنه شایدم خوشش میومد بخاطر همین قضایا فقط به من اعتماد داشت و شده بود رفیق فابریکم دست همو مینداختیم رو شونه هم با هم میرفتیم مسابقه ،اهنگ گوش میکردیم، ولی هیچ وقت راجب چیزای سکسی با هم صحبت نمیکردیم انگاری جفتمون منتظر بودیم اون یکی این تابو رو بشکنه ولی جفتمون خجالتی بودیم و ترجیح میدادیم چیزی نگیم ولی من واقعا دوسش داشتم اما نمیخواستم فکر کنه منم مثل بقیه میخوام بهش تجاوز کنم ولی نمیتونستم بهش فکر نکنم همیشه قبل خواب بهش فکر می کردم همش اون چشم های خمارش و مو های طلاییش که جلوی چشم هاشو گرفته بود جلو چشم هام بود مهرداد همون شخصی بود که حاضر بودم جونمو براش بدم ولی به اون اسیبی نرسه چند بار تو ذهنم مرور کرده بودم که اگه ایندفعه رضا بهش دست بزنه چیکار میخوام بکنم ولی همیشه ازش میترسیدم من تنها کسی بودم که باهاش درگیر نشده بودم البته من کلا کاری به کار کسی نداشتم و کسی هم کاری به من نداشت اگه 1ماه هم نمیومدم کلاس کسی جز مهرداد نمی فهمید ولی این دفعه خودمو اماده کرده بودم که اگه نزدیکش بشه حسابشو برسم.
چند هفته ای گذشت تا اینکه مدیرمون گفت که چهارشنبه اخر هفنه اردو می ریم جنگل گلستان من خیلی خوشحال شدم ولی مهرداد نمیخواست بیاد میدونستم که از رضا میترسه خیلی بهش اصرار کردم ولی می گفت حسش نیست هرچی اصرار کردم قبول نکرد تا اینکه گفتن رضا مریض شده بعد از اینکه خیالش از رضا راحت شد گفت که میاد ؛صبح چهارشنبه وسایلمون رو جمع کردیم جز اخرین نفرات بودیم؛ سوار اوتوبوس که شدیم چشممون به رضا خورد انگاری اونم منتظر مهرداد بود مهرداد خیلی از دیدنش جا خورد میخواست که برگرده ولی من دستشو گرفتم تو چشمام نگاه کرد چند ثانیه بهم خیره شده بودیم تو اون لحظه انگار داشتیم وجود دنیا رو انکار می کردیم فقط پلک زدن می تونست ما رو برای چند ثانیه از هم دور نگهداره ولی همین هم کافی بود تا نگاهمون رو از هم برداریم اون دیگه هیچ اختیاری از خودش نداشت با هم رفتیم رو تنها صندلی دو نفره ای که مونده بود نشستیم مثل همیشه اون نزدیک پنجره نشست برای من همین که با اون بودم کفایت می کرد رضا با اون نیش خند مرموزش و هیکل چموشش اومد وایستاد جلو ما دست و پام شروع به لرزیدن کردن اخرین باری که دعوا کردم سر تیله بود تو 8 سالگی ولی خودمو جمع جور کردم بلند شدم با هم چشم تو چشم شدیم ولی هیچ کاری نکرد فقط یه لبخند سرد زد و رفت نشست سر جاش کاملا گیج شده بودم با صدای صلوات بچه ها برا سلامتی راننده (تو هم یکی بفرست)از فکر اومدم بیرون تو راه بهمون خوش گذشت مخصوصا اینکه مادر مهرداد کلی خرت و پرت برامون گذاشته بود همه چی خوب تا اینکه رسیدم به اردوگاه جای خیلی قشنگی بود ولی کل مدرسه اونجا بودن و خیلی شلوغ بود این کار رو برای رضا راحت تر می کرد منو مهرداد تصمیم گرفتیم تو جمع نباشیم رفتیم بالا ترین نقطه محوطه نشستیم پشتمون یه تپه بود که خیلی بلند نبود ولی درخت های زیادی داشت یه خورده ترسناک بود؛ زیر اندازمون رو پهن کردیم من مثل همیشه بالاشت نیاورده بودم دوتاییی رو یه بالشت خوابیدم داشتیم اهنگ مرتضی پاشایی گوش می کردیم من خیلی خوشم نمیومد ولی اعتراضی نداشتم برام مهم نبود که چکار میکنیم مهم این بود که با هم باشیم اون مثل کشتی بود که در حال غرق شدنه ولی من برای غرق شدن باهاش از ساحل شنا می کردم…
مدیر داشت بلندگو رو امتحان می کرد:(123 123 123بچه ها ناهار حاضره سرگروه هر گروهی بیاد غذای گروه رو بگیره)ما گروه نداشتیم فقط خودمون بودیم مثل همیشه من پیش قدم شدم که برم غذا رو بگیرم صف طولانی بود 10 دقیقه ای معطل شدم بلاخره غذامون گرفتم دوتا نوشابه سیاه گرفتم ولی بعدا یادم اومد که اون زرد دوس داره پس دوتا زرد برداشتم تو فکر این بودم که باید حسمو به مهرداد بگم یا نه همیشه تو دو راهی های زندگیم هیچ کدوم رو انتخاب نمیکردم منتظر می موندم تا زندگی یکی رو برام حذف کنه ولی ایندفعه میخواستم خودم انتخاب کنم میخواستم برم ببوسمش صاف تو چشاشش نگاه کنم و بگم دوست دارم.
با نزدیک شدن بهش استرسم بیشتر شده بود ولی دیگه پلکی وجود نداشت که ما رو از هم جدا کنه چون که از صمیم قلب دوسش داشتم…
وقتی نزدیک شدم به جامون دیدم مهرداد بلند میگه ولم کن سریع دویدم ولی وقتی رسیدم هیچکی اونجا نبود اطراف رو بررسی کردم ولی کسی نبود زنگ زدم به مهرداد بعد 30 ثانیه نفس زنان گفت رضا دنبالمه من نمیدونم کجام فقط میدونم اومدم بالای تپه سریع دویدم گوشیم زنگ خورد مهرداد بود :(دارم میبینمت بیا بالای تپه )داشت دست تکون میداد دیدمش سریع خودمو رسوندم بهش با اینکه تو تیم فوتسال بودم ولی نفسم بند اومده بود نشستم رو زمین تا نفسم جا بیاد دوربر رو نگاه کردم اثری از رضا نبود ؛گرمای دستاش رو روی صورتم حس کردم سرم رو اوردم بالا مهلت فکر کردن بهم نداد فرقی هم نمیکرد چون نمیتونستم به چیزی فکر کنم خیسی لب هاشو رو لب هام حس کردم انداختش رو زمین همینطور که داشتیم لباسامون رو در میاوردیم گاه و بی گاه از هم لب می گرفتیم در اوردن لباس مثل مجازاتی بود که باید برای بهم رسیدن تحمل می کردیم از لب های قرمزش تا گلو سفیدش رو بوسیدم هیچ مویی روی بدنش نداشت تمام وزنمو روش انداخته بودم ولی جاذبه زمین برعکس بود شاید هم ما انقدر دویده بودیم که به خورشید رسیده بودیم اروم شلوارم رو باز کرد از رو شورتم کیرم معلوم بود هنوز خیلی مو در نیاورده بود شورتم رو کشید پایین یکمی باهاش ور رفت دیگه طاقتم طاق شده بود برش گردوندم سوراخش از اون چیزی که فکر میکردم تنگ تر بود و از اون چیزی هم که فکر می کردم تمیز تر خیلی اروم کیرم رو کردم توش ازش بخار در میومد صدای ناله هاش منو بیشتر تحریک می کرد سرعت تلمبه زدن رو بیشتر کردن به خاک چنگ میزدولی جلو صداش رو میگرفت بیشتر از یک دقیقه نشد که ابم اومد ولی العان هزاران دقیقس که دارم بهش فکر میکنم.پایان
دوستان اگه از قلمم خوشتون اومد میتونین داستان خاطرات فروشگاه زنجیره ای رو بخونین داستان طنزی هست

نوشته: winter writer

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها