داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

سکس در پناهگاه

همه چی با لب گرفتن شروع میشد اصلا این یه قانون نا نوشته بین ما بود که سکسمونو با لب گرفتن اونم به مدت طولانی شروع کنیم. لب گرفتن و خوردن گردن که نتیجش میشد به جا موندن رد کبودی رو گردن من. هیچ وقت نفهمیدم چرا گردن اون کبود نمیشد به خاطر پوست سبزه اش بود یا احتیاطی که من موقع مکیدن به خرج میدادم اما همیشه بعد از رفتن اون چنتا یادگاری رو گردن من باقی میموند که دستمایه شوخی و متلک گفتنای رفیقا میشد بدتر از همه زمانی که بود که سر کلاس میرفتم همه یه طوری نگاه میکردن که ادم از خجالت اب میشد. هیچوقت از این کار سیر نمیشد همیشه این من بودم که با هل دادن سرش به سمت پایین بهش میفهموندم که دنبال چیزای دیگه ای هم هستم. همیشه تو پناهگاه سکس میکردیم. اسم اتاق کوچیکم تو یه خونه دانشجویی رو گذاشته بودم پناهگاه. اتاقی که همیشه تاریکیو و روشنایی با هم سر جنگ داشتن و مطمعن بودم بالاخره یک روزی تاریکی پیروز مطلق میشه. این پناهگاه منو از شر موجودات هولناکی که تو روشنایی بودن حفظ میکرد اما همیشه میترسیدم که اینقدر تو این مکان غرق بشم که موجودات هولناک تاریکی به سراغم بیان. بالاخره ردمو میزدن اما تا اون موقع باید تا جایی که میشد از زندگی لذت میبردم.
وقتی سوتینشو در آوردم محکم بغلم کرد طوری که صورتم به سینه هاش چسبید موقعی که بدنشو با زبون لمس میکردم با دستاش سرمو نوازش میکرد و من میفهمیدم که از این حالت رضایت داره. موقعی که محکم بغلش میکنم رفتارش قابل پیش بینی نیست. گاهی وقتا میخنده و شاده، گاهی وقتا گریه میکنه و بعضی وقتا هم زیر گوشم تکرار میکنه که دوسم دارم. بهش قول دادم یه روز ببرمش یه جایی که هیچکی صدامونو نشنوه تا بتونه بلند داد بزنه که دوستم داره. میگفت اینطوری شاید بتونه تخلیه بشه. زبونمو بین سینش و شکمش میکشم و وقتی به پهلوهاش میرسم بی قرار میشه. میخنده و ازم میخواد تمومش کنم قلقلکش میاد و
همین لج منو در میاره که ادامه بدم. تو پناهگاه همیشه صداهایی میشنوم که واقعا نمیدونم منبعشون از کجاست. گاهاً احساس میکنم که کسی در قسمت تاریک اتاقم پنهان شده و کمک می‌خواد و منم سعی کردم که با فریادم بهش بفهمونم که صداشو شنیدم و حضور دارم اما فریادهام همیشه اینقدر آرومند که خودم هم نمیتونم اونها رو بشنوم انگار قبل از تبدیل شدن به امواج صوت تو گوشه ای از مغزم دفن میشن.
به پشت دراز میکشم بدنشو رو سینم میکشم. میگه آدم تو بغل تو گم میشه اما بدیش اینه همیشه یخه. سعی میکنم با دستمام بدنشو بمالم تا گرمتر بشه. دستایه کوچیکشو به کیرم میرسونه شروع به مالیدن میکنه. مثل همیشه چشمامو میبندمو و اون سعی میکنه جلوی این کارو بگیره. با خنده میگه یکبار شد با هم حال کنیمو تو چشاتو نبندی. نمیفهمم کی سرشو به پایین رسونده فقط گرمی لباشو دور کیرم احساس میکنم و بعدشم جریان لذت مداومی که به همه بدنم منتقل میشه. گاهی اوقات فکر رهایی از پناهگاه به سرم میزنه چون این پناهگاه دقیقاً به اندازه دنیای بیرون ترسناکه. اما همیشه افکاری هستند که مانع نج
ات من میشن. مهمترینش اینه که رسیدن به بیرون ارزش جنگیدنو نداره. اصلا شاید حق من باشه که اینجا گیر بیوفتم اخه کدوم ادم احمقی همچین جاییو به عنوان پناهگاه انتخاب میکنه.
حالت مورد علاقشو واسه سکس به خوبی میشناسم. به پهلو دراز میکشه و میخواد در حین کردنش از پشت محکم بغلش کنم. اکثراً زودتر از من ارضا میشه و دوست داره موقع بی قراری و لرزش بدنش محکم بین بازوهام بگیرمش تا آروم بشه. کیرمو چندبار بین پاهاش میمالم و بعد با یه فشار اروم کارمو شروع میکنم. مثل همیشه لذت نابی که بهم میده و من باید در همین حال مراقب خیلی چیزا باشم. باید مراقب باشم که زودتر ارضا نشم، دردش نگیره و مدام زیر گوشش یاد آوری کنم که چقدر دوسش دارم. تو این چند سال اینقدر اینکارو تکرار کردیم که مطمعنم اگه یه روزی فراموشی بگیرم تنها چیزیو که فراموش نمیکنم همین
حالته. اینبارم مثل همیشه تموم میشه و چند لحظه در آغوش کشیدن بعد از سکس هم کار روتینمونه تا وقتی که به حالت قبل از سکس برگردیم و آروم بشیم. صدای کمک خواستن از قسمت تاریکی اتاقم بازم به گوش میرسه. اما این بار حرکاتی رو هم احساس میکنم. مثل یک قاب عکس متحرک وقتی نزدیکمون میشه توی قاب عکس خودمو میبینم. اما چهره مغرور و عصبانی از خودم که قابلیت حرکت و حتی حرف زدن داره. عشقم با دیدن قاب عکس مثل بید به خودش میلرزه و میره حتی به خودم زحمت نمیدم که از رفتنش جلوگیری کنم.
با تکونای دست رفیقم از خواب میپرم. با نگرانی میگه که نصف جونم کردی پسر مجبوری اینقد الکل بخوری که بیهوش بیوفتی. تمام بدنم بی حس شده به زحمت تو رختخوابم میشینمو بهش میگم حامد فردا تولد شیماست. حتما میاد اینجا پیش من رفیق میشه بساط جشنو راه بندازی حالو روز منو که میبینی نمیتونم از جام تکون بخورم. یه فنجان قهوه واسم میریزه و میگه بخور تا عقلت سر جاش بییاد پسر شیما 3 ساله که رفته آخه چه مرگته هر چند وقت یک بار اینو باید بهت یاد اوری کنم.

نوشته: استرانگ بوی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها