سکس در دره شیاطین (۴)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

این خاطره بسیار ترسناک است لذا مطالعه آن به افراد کم سن بهیچوجه توصیه نمیشود

شوهرم از مادرش خواهش کرد تو جریان منیر مداخله نکنه و بهش گفت اگه خوب بشه کسی نمیگه دستت درد نکنه ولی اگه بد بشه از چشم ما میبینن گویا مادر شوهرمم که بعد از جدا شدن ما احساس میکرد اگر همچنان بخواد به کارش ادامه بده ما رو از دست میده این اواخر دیگه مثل قدیمش بی محابا کار نمیکردنمیدونم شایدم خودش هم یه جورایی درگیر شده بود چون مدتی بود که یکم لاغر شده بود و انگار بیمار بود بهرحال هرچیزی که دلیلش بود دیگه مثل سابق اشتیاقی برای اینجور کارا نداشت و به مادر منیر گفته بود که پسرم اجازه نمیده یروز مادر منیر اومد در خونه ما و اینقدر التماس کرد که من به شوهرم گفتم‌ یدالله خوب ببین اگه کاری از دست مادرت بر میاد گناه داره دختر جوانی هست و داره نابود میشه و ثواب داره اون که اینهمه مدت انجام داده این یبارم روش
یدالله گفت تا ببینم ، عصرش بمن گفت راستش به مادرم گفتم مادرم دیده منیر رو نمیدونم چی رو از من مخفی میکنه ولی احساسم میگه مورد منیر خیلی پیچیده است و مادرم میترسه درگیرش بشه و نتونه اونو حل کنه البته مطمئن هست که منیر رو موجودات ماورایی احاطه کردن گفتم خب کارش رو بکنه اگه نشدم که نشد یدالله افتاد خنده و گفت کاش بهمین سادگی که تو میگی باشه و شد، شد ، نشدهم بکشی کنار و بگی ببخشید من اون کاری رو که میتونستم کردم و دیگه از دست من کاری برنمیاد و تموم میشد
گفتم خب اگه نتونستی مگه چه اتفاقی می افته ؟
گفت هیچی ، فقط اون موجوداتی که الان منیر باهاشون درگیر هست کسی رو که مداخله کرده رو هم درگیر میکنن و اونوقت دیگه حتی اطرافیان و وابستگان اون هم در امان نیستن
و یدالله توضیح دادکه این مثل یک جنگ میمونه ، منیر دانسته یا ندانسته خطایی رو انجام داده که ضربه ای به اون موجودات حالا هرچیزی هستن ، زده خب اینجا دو نوع هستن یکسری موجوداتی که دین دار و با معنویات مانوس تر هستن که قوانینی دارن و تنها در صورتی مجاز به تقاص و انتقام هستن که یکی از اونا بشکل خودش باشه و انسان عمدا به اونا صدمه زده باشه در عیر اینصورت حتی اگه قصدشون انتقام باشه یک رابط خبره میتونه احضارشون کنه و باهاشون وارد مذاکره بشه و اونا هم شرایطی را میذارن برای اینکه رضایت بدن که در اونصورت به خانواده اون طرف انتقال میده تا تهیه کنن ولی وقتی طرف شما موجودات شیطانی هستن دیگه براشون چیزی مهم نیست و به نوعی از آزار اون طرف لذت میبرن حالا اگر یک رابط خودش رو وارد ماجرا کنه و پس از پی بردن به ماهیت اون موجودات بازهم بخواد با اونا مقابله کنه در واقع وارد جنگی شده که دیگه هیچ برگشتی نداره و یا اون باید اونقدر قوی باشه که اون موجودات از قدرت اون بترسن و کنار بکشن و یا خودش رو هم مثل اون طرف درگیر میکنن
تمام موجوداتی هم که تو خونه مادرم اینا میدیدی از همون موجوداتی هستن که قبلا پدر من اونا رو مجبور به رها کردن بیماری کرده بود ولی مسئله اینه که اونا هم هرگاه که بتونن ضربه خودشون رو به اشکال مختلف میزنن
من گفتم خوب چطور قبلا تونستن ولی امروز نمیشه ؟
یدالله گفت موجودات ماورایی همشون یک جور نیستن و وابسته به گروهای مختلفی هستن که هر گروه قدرتهای خاص خودشون رو دارن وجایگاه اونا متفاوت هست این موضوع تو شکل ظاهری اونا هم‌تاثیر داره و یک رابط خبره تا مشخصات اون موجود رو بدونه سریع میتونه تشخیص بده که اون موجود از چه نوعی از موجودات ماورایی هست و چقدر قدرت داره و چه میزان میتونه خطرناک باشه چون این قدرت میتونه کم یا زیاد باشه در کل دو گروه یا سه گروهشون هستن که قدرتشون بسیار زیاده و هر کسی توان غلبه بر اونا رو نداره نه اینکه نشه بهرحال اونا هم مثل بقیه هستن و با ویژگی های مشابه ولی خیلی ریسک بالایی داره بهرحال شما در هرکاری یه درصد ممکن هست موفق نشی و همین درصدش خیلی میتونه خطرناک بشه
ازش پرسیدم مادر تو میتونه اونا رو ببینه ؟ یدالله گفت نه بهیچوجه تا اون موجود خودش نخواد کسی نمیتونه اونو ببینه
گفتم پس چطور مشخصات اون رو میبینه ؟ یدالله گفت اون نمیبینه چون تنها کسی که میتونه اون موجود رو ببینه بیماری هست که تسخیر شده اون هر موقع اون موجودی که تسخیرش کرده در اطرافش باشه هم اونو احساس میکنه و هم میبینه و چون بنوعی روح بیمار در اختیار اون موجود هست بنابراین یک نوع تله پاتی بین اون و موجودی که تسخیرش کرده ایجاد میشه
دیگه داشت یواش یواش یک لرز تو بدنم نشست که ناشی از ترس بود و از چشم یدالله هم دور نموند و اگرچه به رو من نیاورد ولی ادامه نداد و گفت البته من به مادرم هم گفتم منیر دختر جوانی هست و گناه داره اگه میتونه کمکش کنه ، وهرکاری از دستش برمیاد براش انجام بده
مادرم گفت ماجرای منیر خیلی خطرناک هست من عمر خودم رو کردم فقط میترسم تو و زن وبچه ات هم ندانسته درگیر این قضایا بشی و اونوقت اونو از چشم من ببینین  ولی بازم من میرم پیش میرزا قاسم باهاش مطرح کنم اگه اون صلاح دید سعی خودم رو عع
از یدالله پرسیدم میرزا قاسم کیه دیگه ؟
یدالله گفت میرزا قاسم هم دوست پدرم بود و هم شوهر عمه ام میشد یعنی از دوست بیشتر و میشه گفت برادر پدرم بود
میرزا قاسم تقریبا همسن پدر من بود و ماجرای اون به زنی برمیگرده که تو یک روستای دور افتاده جن زده میشه و اهل روستا از پدر بزرگ من خواسته بودن اونو درمان کنه ، متاسفانه اون زن در اواخر کار بر اثر غفلت پدر بزرگ‌من خودش رو پرت میکنه از رو بالکن و فوت میکنه میرزا قاسم  پسر اون زن بود که هیچ کسی رو نداشت که اونو ببره و تو روستای اونا هم میترسیدن که پسر اون خانم رو ببرن پیش خودشون چون میترسیدن اون هم مثل مادرش بشه و هرچقدر پدر بزرگ من بهشون میگه که این اصلا امکان پذیر نیست که پسر هم مثل مادر بشه اهالی اشتیاقی به قبول کردن اون پسر نداشتن و پدر بزرگ من مجبور میشه اونو با خودش بیاره و خونه خودش بزرگش کنه قاسم آقا که بعدا لقب میرزا ( یعنی بزرگ ) رو بهش میدن پسر خیلی باهوشی بوده و بخاطر علاقه زیادی که به مسائل ماورا داشته خیلی زود همه چیز رو یاد میگیره و خیلی زودتر از پدر من
بخاطر استعداد و روح پر قدرتش حتی از پدر بزرگ من جلو می افته ، در این عرصه ازدواج کردن بمعنای آسیب پذیر شدن بیشتر هست و اغلب اساتید خودشون رو وقف این کار میکنن و هرگز ازدواج نمیکنن و در واقع این یکی از بزرگترین تبعاتی هست که هر کس میخواد وارد این کار بشه باید پرداخت کنه میرزا قاسم و عمه من که بنوعی هم رو دوست داشتن برخلاف تمامی توصیه ها با هم ازدواج میکنن و بعد از اون میرزا قاسم میره و من شنیدم که بشکل جدی تری شاگردی بعضی استاتید بزرگ رو میکرده بهرحال همسر میرزا قاسم بچه سومش رو باردار بوده که آل میبردش و میمره حالا واقعیتش چی بود خدا عالمه بهرحال بعد اونم میرزا قاسم دیگه ازدواج نکرد و پسر و دخترش رو بزرگ کرد حالا هم تو شهر دیگه ای زندگی میکنه البته بعدها پدر من زیاد دیگه مشتاق دیدن میرزا قاسم نبود چون یکسری شایعات دور و بر میرزا بود که ایمانشو داده  بخاطر روابط خیلی نزدیکش با پدر من تا زمانیکه پدرم فوت نکرده بود سالی یه بار با بچه هاش میومد خونه ما ولی پدرم که فوت کرد دیگه میرزا قاسم هم نیومدو روابط ما قطع شد البته مادرم گه گاهی از کمک اون استفاده میکنه ازش پرسیدم میرزا قاسم یعنی از مادر شما بیشتر میفهمه یدالله گفت پدر و مادر من پیش میرزا قاسم مثل یک شاگرد کلاس اول پیش یه شاگرد کلاس دوازده هستنو شاید هم هنوز بیشتردر واقع میرزا قاسم الفبای این کار رو پیش پدر بزرگ من یاد گرفته بود و قسمت اصلی علمشو پیش اساتید یهودی عبرانی  یاد گرفته بود و میگفتن دینشو فروخته تا علمش رو زیاد کنه
یجورایی من خودمم جونم رو از میرزا دارم چون همون طور که میدونی بچه به پدر و مادر من پا نمیگرفت ، و همه تو کودکی میمردن تا اینکه من بدنیا میام‌ پدرم‌دست به دامان میرزا قاسم میشه و اون حرجی بهشون میده و میگه گردن من بندازن و تا زمانیکه اون گردنم باشه من در امانم گردن بند سیاه گردنشو دیده بودم که به یک چیزی شبیه یک کیف کوچولو بسته شده بود ولی راستش نمیدونستم چیه تا الان یدالله گفت

مراسم جن گیری منیر

چن روز بعد یدالله بمن گفت مادرم قراره بره و سراغ منیر منتها گفت چند تا زن جوان و قچاق ( در گویش محلی یعنی قدرتمند ) هم باید برای کمک بیان میتونی باهاش بری ؟
راستش یه دلم خیلی مشتاق بود برم و یه چیز ندیده رو ببینم ولی یه دلم میترسید چون اطلاع داشتم تو این طور جلسات ممکن هست همه چیز بخوبی پیش نره و به دردسر بیفتن اونایی که اونجا هستن ، ولی بعد از یمقدار جنگ با خودم بالاخره راضی شدم برم

بجز من  مادر و خواهرای منیر و چند تا خانم دیگه هم بودن ولی میدونستم یدالله نگران مادرش هست و بیشتر دوست داره منم اونجا باشم تا هوای مادرشو داشته باشم راستش منم خودم خیلی دوست داشتم اونجا باشم و ببینم بهمین دلیل قرار شد بچه امو بزارم پیش خواهرم و برم اونجا گویا بهترین موقع برای درمان جمعه شب بود و بدترین زمان چهارشنبه شب ، روزای دیگه هفته هم بسته به فاصله اشون به این دو روز و یا نزدیک بودنشون خوب و بدشون فرق میکرد
خلاصه شب بهمراه چند خانم دیگه که داوطلب کمک شده بودن رفتیم خونه منیر اینها اون موقع کل دور و بر خونشون خونه بود و مثل حالا اون قسمت خرابه نشده بود همینجوری که داشتیم میرفتیم یهو چندتا سگ بسمت یه دیوار نزدیک ما حمله کردن یه گربه از رو دیوار پرت شد افتاد رو یکی از خانمها و همزمان سگها هم بسمت اون خانم‌حمله کردن البته شاید بیشتر با اون گربه در ارتباط بود فقط خدارحم کرد یدالله که نگران من بود غیر محسوس هوای ما رو داشت
وقتی گربه افتاد رو خانم همراهمون همزمان سگها هم بسمتش حمله کردن اون خانم هم که ترسیده بود  جیع میزد و میدویید این هم سگها رو بیشتر تحریک میکرد ولی یدالله بموقع اومد و با چوب چند تا سگها رو زد خانم بس رو رها کردن و عجیب تر از همه اینا اینکه جز چنتا خراش ریز که حتی خون هم نیومده بود هیچ زخمی  رو بدن خانم بس نبود و فقط سگ پاچه اشو که گرفته بود پاچه شلوارش پاره شده بود اونم نه خیلی در حالیکه من نگران صورتش بودم گربه به پنجول هاش زخمی نکرده باشه اگه گربه پنجول کشیده بود تو صورتش جای ناخن هاش به بخیه میکشید یعنی میتونم بگم خانم بس سه حادثه هولناک رو همزمان از سر گذروند چون اول ممکن بود بجای گربه آجر یا پاره سنگ بزرگی رو سرش می افتاد چون هممون تا حدودی دیدیم انگار گسی اون گربه رو پرت کرد البته ما درسته کسی رو ندیدم ولی شک نداشتیم کسی پرتش کرد رو سر خانم بس ، پس اون طرف میتونست آجر یا سنگی بنداره
دوم گربه که بالغ هم بود چون ترسیده بود خیلی خطرناک بود چون گربه شاید تا حالا شنیده باشین میگن تو بن بست گیر کنه برمیگرده بهتون ، دلیل اینه که گربه هروقت میترسه بشدت مهاجم میشه و و تو این حالت ممکنه زخمهای خطرناکی بزنه به ادم خصوصا پنجه هاش که خیلی ناخن های تیزی داره و سوم سگها که هممون تواین فکر بودیم که این چه واکنشی بود که سگها انجام دادن ؟ اونا چی دیدن ، که ما ندیدیم و اینجوری واکنش نشون دادن
چون من تا اون موقع چنین حالتی از سگها ندیده بودم پیدا بود از چیزی میترسن و همین ترس زیاد به اونا حالت جنون آنی داده بود ، بهرصورت یدالله بموقع رسبد و موضوع بخیر گذشت، به خانم بس گفتیم میخوای تو برو خونه ، نمیخواد بیای حالت خوب نیست ، گفت نه اتفاقا بیشتر مایل شدم بیام با این اتفاق چون تابحال فکر نمیکردم ماجرا خیلی جدی باشه و بیشتر بشگل خرافات نگاه میکردم ولی حالا میدونم که کاملا جدی هست و از طرف اونا زیر نظر هستیم و میخوام ببینم بعدش چی میشه

اگر چه هیچکدام حرفی نزدیم ولی هممون میدونستیم این یک اتفاق نبودو کاملا هدف دار بود گ و ممکن بود هر کدوم از ما هدف اون بوده باشیم و لی اینکه خانم بس هدف قرار گرفته بود هم اتفاق نبود و قطعا از ابتدا هم خانم بس هدف بود اما چرا ؟
بعقیده من احتمالا هدف ارسال پیامی به ما ها بود و در واقع مامثل‌یک فیلم که برامون نمایش میدن باید میدیدم چه بلایی ممکن بود بسر ما بیاد بهرحال هرچی که بود خیر نبود، یدالله هم کاملا ترسیده بود از طرف من و خیلی نگران بودو اصرار داشت برگردم ولی منم ترجیح دادم برم که ایکاش به حرف یدالله گوش کرده بودم
بهرحال یدالله تا در خونه منیر اینا ما رو همراهی کرد و هرچی اصرارش کردم بره گفت اینجوری راحت ترم خیالم راحت تره
البته من مسلح اومده بودم و وضو داشتم و یک قرآن به بازوم بسته بودم و یه قرآن کوچک جیبی هم همراهم بود یک گردنبند هم یدالله انداخت گردنم و بهم تاکید کرد من نباید بهش دست بزنم چون یک دعای طلسم شکن هست که به اسم یدالله این گردنبد رو باهاش بستن و فقط اون میتونه بندازه و درآره و حتما باید صبر کنم تا خودش دربیاره ، چیزی رو که من نمیدونستم این بود که درواقع یدالله خودش رو خلع سلاح کرده تا من رو ضد ضربه کنه چون این گردنبد بسیار قوی بود و زمانیکه یدالله کوچک بود بخاطر اینکه بسرنوشت سایر برادر و خواهراش گرفتار نشه اینو براش درست کرده بودن و موثر هم بود حالا میفهمیدم چرا من دیدم اون موجودات رو ولی یدالله ندیده بود ، موضوع این بود که اصلا نمیتونستن به یدالله نزدبک بشن
خلاصه به نزدیک خونه منیر اینا که رسیدیم انگار داخل خونشون خبرایی بود چون سر وصدا میومد
انگار که دو طایفه دارن باهم دعوا میکنن

تو این حین من احساس کردم دو تا سیاهی بالای دیوار منیر اینا هستن اولش احساس کردم اشتباه دیدم ولی کمی که دقت کردم دیدم نه اشتباهی در کار نیست و دو تا شبه سیاه بالای دیوار خونه منیر اینا بودن تو این حین سفیه اروم گفت زهرا دیوار بغل رو نگاه کن ببین تو هم اونی رو که منم میبینم رو میببنی به مسیری نگاه کردم که سفیه بهم گفت که ناگهان چیزی دیدم که از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم …

ادامه دارد

نوشته: محمد

دکمه بازگشت به بالا